🔴نکته سنجی رهبرانقلاب ورزشکاران پاراآسیایی را غافلگیر کرد
ساره جوانمردی پرچمدار محجبه کاروان بازیهای پاراآسیایی 2018 جاکارتا در گفتگو با #خبرگزاری_دانشجو:
🔸تعابیر زیبای رهبر انقلاب از حجاب چادر هرگز از ذهنم بیرون نمیرود
🔸ایشان گفتند مسابقات را دقیق رصد میکنند.
🔸ایشان با نکته سنجی بیش از اندازه و رصد خیلی دقیق مسابقات ما، به نکات خیلی زیبایی پرداختند و با تعابیر شنیدنی شان از اتفاقاتی که در جاکارتا برای همه بچه های کاروان رخ داده بود ما را غافلگیر کردند.
🔸این نگاه و توجه ویژه خیلی عالی بود و باعث شد سفرمان را به یادماندنی تر و البته دیداری خاطره انگیزتر کند.
🔸کسب طلا در آسیا کم از پاراالمپیک نیست
.👇👇👇
Join🔜 @chaadorihhaaa
#عاشقانه_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
روزی که خواهــر آقا مهدی از من پرسید :
«اگر همسر آینده ات ماموریت زیاد برود چه کار میکنی؟»🙄
بدون معطلی گفتم :
«آن موقع دیگه همسرم هستن☺️ و هر امری کنند بر من واجبه که اطاعت کنم.»😉
حرفی که کار خودش را کرد ...😄
و آقا مهــدی و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما کشاند .👌
رفتیم که با هم صحبت کنیم و آشنا شویم💓،
آقا مهدی به من گفت :
« من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید شهادت الان هم قوه قضائیه هستم انشا الله تا شهادت.»❣
همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢
ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪،
این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدند
و تمام مدتی که عاقد صیغه عقد محرمیت را می خواند،
تربت📿 سید الشهدا(ع)💚 را در دستش میدیدم،
آن شب حجب و حیا را در چشمان مهدی میدیدم.😌
اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم،😉
من هروز بیشتر عاشقش💕 میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم. تمام دنیایم آقا مهدی شده بود،💘
وقتی خوشحالی اش را میدیدم گذر زمان را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم ...😇
#راوی_همسر_شهید
#شهید_مهدی_نوروزی
@chaadorihhaaa
📸 عکس: بانوان کوهنورد ایرانی بر فراز قله اورست با در دست داشتن پرچم "السلام علیک یا فاطمه الزهرا"
🏞 زنان مسلمان ایرانی - خانمها فرخنده صادق و لاله کشاورز - در تاریخ نهم خردادماه ۱۳۸۴ موفق به فتح قلهی ۸۸۵۰ متری اورست شدند. این صعود سه ماه به طول انجامید.
🌹 گروه صعود کننده، در سیام آبان همان سال با رهبر انقلاب دیدار کردند.
@chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
پناه می برم از
رسانه هاے جمعی؛
دورهمی هاے اسماََ مذهبی (!!)
به گوشه اے از آل کساء
در خانه ےِ سنتیِ بنت المُحمدے
تکرار ذکرانه ےِ
اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَکَ تَحْتَ الْکِساَّء؟
به امید ختمُ الجواب
وَعَلَیْکِ السَّلامُ یا بِنْتى وَ یا بَضْعَتى...
@chaadorihhaaa
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃 🌸
🍃🌸
🌸
#تلنگرانه
❗️حساب و کتاب پارچه های اضافی:
خیاط👗 مؤمن و مقدسی، شبی خواب دید در صحرای محشر است.😰
مقداری پارچه سالم و سوخته آوردند و گفتند:
جواب اینها را بده!
گفت: اینها چیست؟🤔
گفتند: وقتی که پارچه ها را می بریدی، مقداری پارچه اضافه می آوردی!!😥
وقتی می خواستی نخ را داخل سوزن کنی، نخ را روی شعله آتش می گرفتی و مقداری از آن می سوخت.😥
❌شما از صاحبان این پارچه ها و نخ ها رضایت نگرفته بودی!❌
وقتی این حکایت را مرحوم شیخ محمد حسین زاهد از عالمان پارسا و خود ساخته در کلاس درسشان نقل کردند، تمام ما مثل یخ بدنمان سرد شد.😱
_ پند حکیم، داستانهای آموزنده آیة الله مجتهدی تهرانی، ص ۲۴۴📚
@chaadorihhaaa
•﷽•
°سہ #شهید براے جسدِ یڪ
°دخٺرِ مسلمانِ ایرانے
°ڪارے ڪہ صدام نڪرد...⛔️
°ماهواره ڪرد...✅
°حیاها و غیرٺ ها را بردند😔✋🏻
سلام بر شهدا
سلام بر غیرتمندان
📸| #تصویر_باز_شود💝
@chaadorihhaaa
سلام ب همه همراهان جاااان...😍🌸
مخصوصا رمان خون هامون...😉😊
ی عیدی خوب داریم براتون...😍😍🤗🤗🤗
بله بله عیدی.....🙄🙄
از امشب روزی دو پارت گذاشته میشه....🤗👏👏🍂❤️☺️
دوستای مهربونتونو هم دعوت کنید ب خواندن رمان شهدایی مون....🤗🤗
@chaadorihhaaa
آقا جان تمام سالهایے ڪه درس خواندیم :
🔷دبیر شیمے به ما نگفت ڪه اگر عشق و معرفت و ایمان باهم ترڪیب شوند
شرایط"ظهور" تو
مهیا مے شود!
🔶دبیر زیست نگفت ڪه این صداے تپش قلب نیست؛
صداے بے قرارے دل براے "مهدیست" !
🔷دبیر ادبیات نگفت از عشق
مجنون به دلیلے ، ازغیرت فرهاد نسبت به شیرین گفت
اما از عشق شیعه به "مهدے" ،
از غیرتش به "زهرا(س)" نگفت!
🔶دبیر تاریخ نگفت ڪه اماممان امسال سال چندم غربتش است ؟!
نگفت غربت اهل بیت"علے(ع)" از ڪے شروع شد و تا ڪے ادامه دارد !
🔷دبیر دینے فقط گفت ڪه انتظار فرج از بهترین اعمال است
اما نگفت ڪه انتظار فرج یعنے گناه نڪنیم و یعنے گناه نڪردن از بهترین اعمال است.
🔶دبیر عربے به ما یاد داد ڪه"مهدے" اسم خاصے است ڪه تنوین پذیر است!
اما نگفت ڪه"مهدے" خاص ترین اسم خاص است
ڪه تمام غربت و تنهایے را پذیرا شده است....
#آقا_جان_شرمنده_ام💔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
@chaadorihhaaa
✨✨
✨
📝 #پارت_هفدهم
#فرشته
بعد از اون مثل گذشته شد...
شوخی میکرد، میرفتیم گردش، با علی بازی ميکرد، دوست داشت علی رو بنشونه توي کالسکه و ببره بیرون...
نمیذاشت حتی دست من به کالسکه بخوره...!
《نان سنگک و کله پاچه را که خریده بود، گذاشت روی ميز، منوچهر آمده بود. دوست داشت هر چه دوست دارد برایش آماده
کند. صداي خنده علی از توي اتاق می آمد. لاي در را باز کرد منوچهر دراز کشیده بود و علی را با دو دستش بلند کرده بود و با او بازی میکرد. دو انگشتش را در گودي کمر علی می گذاشت و علی غش غش می خندید. باز هم منوچهر همانی شده بود که میشناخت...》
بدنش پر از ترکش شده بود، اما نمی شد کاري کرد، جاهاي حساس بودن باید مدارا میکرد... عکس های سینش رو که نگاه میکردی سوراخ سوراخ بود. به ترکش هاي نزدیک قلبش غبطه میخوردم.
می گفت: "خانوم شما که توي قلب مایید!".
دیگه نمیخواستم ازش دور باشم، به خصوص که فهمیدم خیلی از خانواده هاي بچه هاي لشکر، جنوب زندگی میکنن. توي بازدیدی که از مناطق جنگی گذاشته بودن و بچه هاي لشکر رو با خانواده ها دعوت کرده بودن، با خانم کریمی، خانم ربانی و خانم عبادیان صمیمی شدم.
اونا جنوب زندگی میکردن.
دیگه نمیتونستم تهران بمونم....
خسته بودم از این همه دوري.....
منوچهر دو سه روز اومده بود ماموریت.
بهش گفتم: "باید ما رو با خودت ببري."
قرار شد بره خونه پیدا کنه و بیاد ما رو
ببره. شروع کردم اثاث ها رو جمع و جور کردن...
منوچهر زنگ زد که خونه پیدا کرده، یه خونه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه هاي لشکر با خانمش قرار بود با ما زندگی کنن...
همه ي وسایل رو جمع کردم. به کسی چيزی نگفتم تا دم رفتن...
نه خونواده ي من، نه خونواده ی منوچهر. هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. میگفتن: "همه جای دنیا جنگ که میشه، زن وبچه رو بر میدارن و می برن یک گوشه ي امن. شما می خواید برید زیر آتیش؟"
فقط گوش می دادم...
آخر گفتم: "همه حرفاتون رو زدید، ولی هر کس راهی رو داره... من میخوام برم پیش شوهرم".
پدر و مادرم خیلی گریه میکردن، به خصوص پدرم...
منوچهر گفت: "من اینطوری نمیتونم شما رو ببرم. اگه اتفاقی یبوفته،چه طوري تو روي بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشون کنی."
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
••••●❥JOiN👇
🆔 @chaadorihhaaa
✨
✨✨
✨✨
📝 #پارت_هجدهم
#فرشته
با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه...
گفتم: "اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمیخورید که کاش میذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونن؟"
بابا علی رو بغل کرد و پرسید: (علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟)
علی گفت: "آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه."
علی رو بوسید، گفت: "تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ."
صبح زود راه افتادیم...
《هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود.
به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.
با علی تنها مانده بود توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختند. خیال کرده بود دوري تمام شده...
اگر هرروز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که میبیند...》
شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود. با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن.
از بالا هم صداي پا میومد. علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم. یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم. برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن...
گفتن: "حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ".
گفتم: "ببخشید، شما کی هستید؟"
یکیشون گفت: "من صاحب خونه ام".
گفتم: "صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟"
گفت: " دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم".
میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش گفتم: "اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم".
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن. هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه...
گفته بود: "ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو
گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟"
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
••••●❥JOiN👇
🆔 @chaadorihhaaa
✨
✨✨
دو پارت عیدی....
تقدیم ب شما خوبان....🍃🌸🍂
لحظه هاتون پر از شادی های حلال.....🤗🌹
@chaadorihhaaa🕊