eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•{ ♥️🌿 🌸}• 🍃🌹🍃🌹 @chadooriyam
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_چهارم بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه
✨✨✨✨✨ -گریه می کنی؟ - یاد مامانم افتادم همیشه می گفت؛ شما بهترین دوستش بودین. - خدا رحمتش کنه، راست می گفت دوستی من و الهام از نوجوانی بود. - دلم براش تنگ شده زن دایی. - الهی قربونت برم تو اولین فرصت با هم میریم سر خاکش. خودم را از آغوشش جدا کردم با انگشتانم اشک هایم را پاك کردم و گفتم: - شرمنده، ناراحت شدین؟ لبخند کم رنگی زد و گفت: - بــی قــراري تــو نــاراحتم مــی کنــه، طاقــت دلتنگــی هــات رو نــدارم . بــرو صــورتت رو بشــور، شــام حاضره راستی مانتو و شالتم گذاشتم روي صندلی! بوسه اي بروي گونه ام زد و رفت. زن دایــی را چنــد مــاه پــیش بــا دایــی ســر خــاك مامــان منیــره، مــادر پــدر، دیــده بــودم البتــه بــدون علیرضـا، بـرعکس آخـرین بـاري کـه علیرضـا را دیـدم دقیقـا ده سـال پـیش تـوي جشـن تولـدم بـود. طبیعی بود چـون بعـد از اتفاقـاتی کـه تـو ي تولـدم افتـاد . مـادرم بـا بسـتگانش قطـع رابطـه کـرد . مـادرم زن کـم حـرف و تـو داري بـود و از گذشـته هـا چیـزي بـروز نمـی داد. در مـورد فامیـل و اقـوامش هـم چیزي نمـی گفـت فقـط گـاه گـداري از خـاطرات دوران نوجـوانی و جـوانی کـه بـا نـرگس خـانم داشـت حـرف مــی زد. زن دایــی نــرگس زن مهربــان و دوســت داشــتنی بــود. ســر خــاك مامــان منیــر آنقــدر دلــداریم داد و غــرق در محبــتم کــرده بــود کــه بــه جــرأت مــی تــونم بگــم هــیچ یــک از بســتگانم اینگونه نبودند البته بـه اسـتثناي عمـه فـروغ مهربـانم کـه حـال خـودش خیلـی بـدتر از مـن بـود و یکـی را می خواست که او را دلداري دهد! دایی و خانمش سر خاك از من قول گرفتند که مدتی کنار آنها زندگی کنم. بـا یـادآوري قیافـه زن دایـی بارقـه اي از امیـد در دلـم نشسـت . نگـاهم را بـه سـو ي شـال و مـانتویم کـه روي صـندلی بـود انـداختم، از زیرکـی اش خنـده ام گرفـت، بـا آوردن لباسـهایم بـا زبـان بـی زبـانی بـه من فهمانده بود که اینجا نامحرم است و یه وقت بی حجاب نیایی! سـر سـفره زیرچشـمی علیرضـا را مـیپاییـدم. نمـی دانـم چـرا ازش خجالـت مـی کشـیدم؟! بـا مـرداي دور و بــرم خیلــی فــرق داشــت. اصــلاً نمــی دانســتم چــه جــوري در مقــابلش رفتــار کــنم . نفهمیــدم از اینکه بـی اجـازه تـوي اتـاقش رفتـه بـودم عصـبانی بـود یـا نـه !؟ ظـاهرش کـه ا یـن طـور نشـان نمـی داد، چهره کـاملاً خونسـرد و عـاد ي! البتـه اتـاقش چیـزِ بخصوصـی نداشـت جـز یـه عالمـه کتـاب و یـه تخـت و یه میز تحریر و یـه قـاب خـاتم کـاري کـه بـا خـط زیبـایي نوشـته شـده بـود (یـا علـی) و بـه د یـوار زده شده بود. اما این توجیه خوبی براي فضولیم نبود اگه نادر بود من را میکشت. - پس چرا نمی خوري دایی جان؟ با صداي دایی افکارم خط خطی شد. - دوست نداري سهیلا جان؟ - چرا اتفاقاً عالی شده، منتها من زیاد اشتها ندارم! - اگه نخوري به این دکترمون می گم آمپولت بزنه ها! بعـد هـم بـا چشـم اشـاره ي بـه علیرضـا کـرد و ریـز ریـز خندیـد. حرکـات زن دایـی خیلـی دل نشـین بود. **** @chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨ بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره تـوي نـخ پسـردایی رفـتم . بـا تحسـین نگـاهش کـردم بـا همـین امکانـات معمـولی توانسـته بـود مـدارج عـالی علـم را طـی کنـه و باعـث افتخـار پـدر و مـادرش شـود. یـاد پـدرم افتـادم چـه آرزوهـایی براي نادر داشـت، چقـدر خـرجش کـرد، امـا صـد حیـف کـه همـش بـی نتیجـه بـود . نـادر تنهـا توانسـت فــوق دیــپلم کــامپیوترش را از دانشــگاه آزاد بعــد از چهــار ســال بگیــرد! مطمئــنم اگــر پــدرم جــا ي دایی بود چـه کارهـا کـه بـراي تـک دانـه اش نمـی کـرد ! علیرضـا خیلـی ناگهـانی سـرش را بلنـد کـرد و بـا نگـاهش غـافلگیرم کـرد. دسـتپاچه لبخنـدي ملـیح زدم امـا او بـدون هـیچ عکـس العملـی سـرش را پـایین انـداخت. از بـی تفـاوتی اش حرصـم گرفـت، حـداقل مـی توانسـت یـه لبخنـد در جـواب لبخنـدم بزنــد! تــازه بــه حرفهــا ي مامــان رســیدم کــه مــی گفــت: «ایــن مــرداي مــذهبی آدمــاي بــی احساســی هستند.» لابد لبخند به دخترعمه از گناهان کبیره بود که آقا اینجوري کرد!؟ تا پایان شام دیگر به پسر دایی سر به زیرم توجهی نکردم. - ظرفا دیگه با من؟ - حالا اونقدر ازت کـار بکشـم خـودت بـذار ي بـري، فکـر کـردي بـراي چـی خواسـتم بیـاي خونـه مـا؟ ! براي کلفتی دیگه! خندیدم در همین حین صداي علیرضا بلند شد: - مامان جوراب قهوه اي هام کجاست؟ زن دایی با دلخوري گفت: - میبینی سهیلا سی و یـک سالشـه هنـوز مثـل یـه بچـه بایـد تـر و خشـکش کنـی، نمـی دونـم کـی مـیخـواد زن بگیـره و منــو راحـت کنــه، قربـون دسـتت جورابــاش روي شـوفاژ آشــپزخونه همـین گوشــه ست، خوشم نمی آد مردا بیان توي آشپزخونم. پیرشی مادر! بهترین فرصت براي عذرخواهی بود، دوست نداشتم فکر کنه دختر فضول و بی ادبی هستم! - بفرمایین! - ا ...شما چرا زحمت کشیدین؟ دسـتش را دراز کـرد تـا آن هـا را بگیـرد امـا وقتـی تعللـم را دیـد پرسـش گرانـه نگـاهی گـذرا بـه مـن کرد. با خجالت گفتم: - یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. با تعجب گفت: - براي چی؟ نفسم رو بیرون دادم و گفتم: - به خاطر امروز! - من که نمی فهمم شما چی می گین. * ادامه دارد.. @chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم... @chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پروف‌طوری‌😎 #دخترونه‌تایم😌💙💜💛❤💚 @chadooriyam
✅ مجموعه ای بـے نظیر از صوت هاے 《استاد عزیزی》 . . {🎧📚📖}•° . 🔵 سبک و روش جدید درس خواندن در #حوزه_علمیه ‌.. . 🔴 تلفیق #علوم با یکدیگر در دروس ... . 🔵 تدریس دروس #حوزوی و #غیر‌حوزوی بصورت کاربردے ... . 🔴 بررسی و بیان مسائل روز #سیاسی و نکات ناب #قرآنے•° . 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3723296797C035496b51c °•🔸 { @modarese_novin }
•{♥️✨}• 🌱|•° . . . 🕊🌷•° ✨|•° ʝσɨŋ ♡ :) @chadooriyam ∞♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدا ۰۰۳.m4a
8.2M
✅ چرا #مشکل ما با نماز حل نمیشه ؟ ❌ چرا #نماز_خوندن تاثیری نداره ؟ ✅ برای رفع این مشکل باید چیکار کرد ؟ 😔 🔺 در قرآن و روایت نداریم که نماز بخونید🤔... پس چی..! #استاد_عزیزی
چادرےام♡°
👌هرگاه که در نمازت عجله کردی، و خواستی آن را زودتر به پایان برسانی! ✨ به یاد بیاور: همه آنچه که می خواهی بعداز نماز به آنها برسی و همه آنچه که می ترسی از دست بدهی... به دست همان کسی است، که در مقابلش ایستاده ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز #جعفرطیار ؟ ولمون کن بــابـــا توام😐 سه ربع طول میکشہ.. {سه ربع ؟ فقط این کلیپو ببیݧ‌،بعدش نظرتو بگو🙃} درساے آیت الله بهجت سنگین بود📚 عبادتاشونم سنگین✨•° آقازادشون فرموند که حالا یکمے شما این #عبادتو کمترش کنین حالا این همه #درسم هست ایشوݧ فرمودن: به تجربہ دریافتم ..وقتے ادم عبادتو سنگ تموم بگذاره کاراش آسونترمیشه . 😍•° میدونے چے نامردیہ؟ #کلیپو از دسٺ نده 🙃 گرفتارا ، عشاق درس ، اصلا چے میخوای.. ❌❌#کلیپوازدست‌نده ❌❌ #پناهیاݧ
چادرےام♡°
نماز #جعفرطیار ؟ ولمون کن بــابـــا توام😐 سه ربع طول میکشہ.. {سه ربع ؟ فقط این کلیپو ببیݧ‌،بعدش نظر
فرمودن که به تجربه براے من معلوم شد که اگر از مسائل عبادے کم نشود درسے کہ نیاز به یک ساعت مطالعه دارد با ده دقیقہ تمام مے شود 🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان ک نزدیک شب یلداس یا برای تزیین کادو تولد از این گل سرها و پاپیون ها درست کن و لذتشو ببر😍😍 #خلاقیت eitaa.com/chadooriyam
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_ششم بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره ت
✨✨✨✨✨ -حرفـاي پشـت در... و اینکـه مـن بـدون شـما رفـتم روي تختـون خوابیـدم. مـی دونیـد مـن اصـلاً آدم فضولی... ناگهان میان حرفهام با تعجب گفت: - منظورتون چیه که بدون من رفتین توي تختم... متعجــب نگــاهش کــردم تــا گوشــهایش ســرخ شــده بــود . بعــد در حــالی کــه بــا صــدا یی کــه از فــرط نخندیدن میلرزید گفت: - با اجازه و با عجله به سمت اتاقش رفت و من را مات و مبهوت تنها گذاشت؟! اخمهـام درهـم شـد. چـرا اینطـوري کـرد؟ کجـاي حـرفم خنـده دار بـود؟ امـا ناگهـان یـه چیـزي مثـل برق توي ذهنم اومد، اي واي من گفتم: «بدون شما رفتم خوابیدم.» «خدایا من چرا این قدر خرفت و کودن شدم؟!» - سهیلا! علیرضا کجا رفت؟ - رفت اتاقش. - وا، چه زود می خـواد بخوابـه ! تـو هـم بـرو مـادر طبقـه بـالا، اتاقـت آمـاده اس، کـم و کسـر داشـتی بـه خودم بگو. . . . . . حــدود یــک مــاه از حضــورم در خانــه دایــی اســد مــی گذشــت، هرچــه بیشــتر در کنــار آن هــا بــودم، علاقه ام به آنهـا بیشـتر مـی شـد . از تعـاریفی کـه پـدر و مـادر از روح یـات و اخلاقیـت آنهـا مـیکردنـد و البتـه برخـورد آنهـا در شـب پـر مـاجرا کـه بـه خـوبی بـه یـاد دارم، همیشـه فکـر مـیکـردم بـا آدم هـاي امـل و خشـک مـذهب و بـه قـول پـدرم خرافـاتی طـرف هسـتم. امـا در ایـن مـدت کـم، متوجـه چیزهایي شده بـودم کـه مـن را دچـار شـوك بزرگـی کـرده بـود . مـن نـه تنهـا از نـوع زنـدگی آنهـا بـدم نمی آمـد، بلکـه مـدل زنـدگی آن هـا را بـه مـدل زنـدگی خودمـان تـرجیح مـی دادم؛ نـوعی آرامـش در زندگیشان بود که من قبلاً تجربه نکرده بودم. خانـه دایـی از دانشـگاه دور بـود و مـن بـراي رسـیدن بموقـع بـه کـلاس هـایم، مجبـور بـودم صـبح زود بیــدار شــوم. بــا دیــدن ســاعت نــه و پنجــاه دقیقــه فهمیــدم خیلــی دیــر کــردم و بایــد خــودم را بــراي جـواب دادن بـه غرغرهـاي المیـرا آمـاده مـی کـردم. صـداي زنـگ گوشـی بلنـد شـد بـا دیـدن شـماره المیرا تندتر قدم برداشتم. - بله؟ - بله و بلا، کجایی؟ - ســلامت رو خـوردي بــی ادب؟... الان دقیقــاً تــو دانشـگاه، کنــار ثریــا، رو بــه روي یــه دختــر اخمــو و دمغ ایستادم. سرت رو بالا کن من رو می بینی. بـا دیـدن مـن بـه سـرعت مکالمـه را تمـام کـرد . واي کـه ایـن المیـرا چقـدر اقتصـادي بـود! * دارد @chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨ وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت: -زودتر می گفتی پول موبایلم زیاد می شه! - چطوري اقتصاد؟ کله سحر اومدي دانشگاه چه غلطی بکنی؟ منم از خواب ناز انداختی؟ - سلام! ببخشید که انتخاب واحد داریم ها! - باشه تسلیم. - حالا پاشو بریم انتخاب واحد کنیم، بعد اینقدر با هم فک بزنیم که خودمون از نفس بیفتیم! المیرا بهتـرین دوسـتم بـود، اگرچـه از نظـر تیـپ و عقیـده از زمـین تـا آسـمون بینمـان تفـاوت بـود، امـا مثــل خــواهر نداشــته ام، دوســتش داشــتم، یکســال از مــن بزرگتــر بــود، از ابتــداي ورودمــان بــه دانشــگاه تــا امــروز کــه دومــین تــرمِ دوره فــوق لیســانس ادبیــات نمایشــی را شــروع مــی کــردیم بــا یکدیگر دوست شـده بـودیم و همیشـه و همـه جـا بـا هـم بـودیم. پـدرش جانبـاز شـیمیایی بـود و شـش سال پیش شهید شده بـود، المیـرا بـا مـادرش تنهـا زنـدگی مـی کـرد، یـک بـار از المیـرا پرسـیدم: «چـرا از وضعیت پـدرت بـراي تحصـیلت اسـتفاده نکـردي؟» اخـم مـی کـرد و مـی گفـت : «مگـه بابـام بخـاطر پیشرفت مـن تـو درس و مدرسـه رفـت شـهید بشـه؟ اینجـوري خـون پـدرم بـی ارزش مـیشـه و فکـر مــی کــنم پــدرم بخــاطر هیچــی جــونش رو از دســت داده» آنهــا هــیچ گــاه از امکانــات بنیــاد شــهید و جانبــازان اســتفاده نکــرده بودنــد . کــاراي انتخــاب واحــد را بــا هــزار مشــقت انجــام دادیــم و یــه جــاي دنج را براي فک زدن انتخاب کردیم. - چه خبر؟ - چی خبر؟ - مسخره! خواستگاري را می گم. - آها! هیچی جواب رد دادم. - ا ...چرا؟ - ول کن سهیلا! تو چیکار می کنی؟ خونه داییت چطوره؟ چه جوري ان؟ - خیلــی بهتــر از اون چیــزيان کــه فکــر مــی کــردم، از همــون اول اونقــدر باهــام صــمیمی شــدن کــه انگار چند سالِ داریم با هم زندگی می کنیم. خیلی بهشون علاقه پیدا کردم. - تو کـه مـی گفتـی نمـی دونـم چـه جـوري بـا اخلاقیاتشـون کنـار بیـام. مـدل زنـدگی مـا بـا اونهـا خیلـی فرق داره؟! - خوب الانم می گم! منتها... - منتها چی؟ مدل زندگی اونا بهتره یا مال شما؟ با کلافگی گفتم: - چه می دونم! - مـی خـوام نظـرت رو بـدونم، حـالا کـه تـو جمـع یـه خـانواده مـذهبی هسـتی دیـدت چقـدر نسـبت بـه اون ها عوض شده؟ ** @chadooriyam 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا