✅ مجموعه ای بـے نظیر از صوت هاے
《استاد عزیزی》
.
.
{🎧📚📖}•°
.
🔵 سبک و روش جدید درس خواندن در #حوزه_علمیه ..
.
🔴 تلفیق #علوم با یکدیگر در دروس ...
.
🔵 تدریس دروس #حوزوی و #غیرحوزوی بصورت کاربردے ...
.
🔴 بررسی و بیان مسائل روز #سیاسی و نکات ناب #قرآنے•°
.
👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3723296797C035496b51c
°•🔸 { @modarese_novin }
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ما تنها نیستیم
#تصویری
@Panahian_ir
صدا ۰۰۳.m4a
8.2M
✅ چرا #مشکل ما با نماز حل نمیشه ؟
❌ چرا #نماز_خوندن تاثیری نداره ؟
✅ برای رفع این مشکل باید چیکار کرد ؟ 😔
🔺 در قرآن و روایت نداریم که نماز بخونید🤔...
پس چی..!
#استاد_عزیزی
چادرےام♡°
✅ مجموعه ای بـے نظیر از صوت هاے 《استاد عزیزی》 . . {🎧📚📖}•° . 🔵 سبک و روش جدید درس خواندن در #حوزه_ع
ویساے تدریس استاد اینجاست🙂
#رایگانه رایگان 😊
چادرےام♡°
👌هرگاه که در نمازت عجله کردی، و خواستی آن را زودتر به پایان برسانی!
✨ به یاد بیاور:
همه آنچه که می خواهی بعداز نماز به آنها برسی و همه آنچه که می ترسی از دست بدهی...
به دست همان کسی است، که در مقابلش ایستاده ای
#نمازاولوقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز #جعفرطیار ؟
ولمون کن بــابـــا توام😐
سه ربع طول میکشہ..
{سه ربع ؟ فقط این کلیپو ببیݧ،بعدش نظرتو بگو🙃}
درساے آیت الله بهجت سنگین بود📚
عبادتاشونم سنگین✨•°
آقازادشون فرموند که
حالا یکمے شما این #عبادتو کمترش کنین
حالا این همه #درسم هست
ایشوݧ فرمودن:
به تجربہ دریافتم ..وقتے ادم عبادتو سنگ تموم بگذاره
کاراش آسونترمیشه
.
😍•°
میدونے چے نامردیہ؟
#کلیپو از دسٺ نده 🙃
گرفتارا ، عشاق درس ، اصلا چے میخوای..
❌❌#کلیپوازدستنده ❌❌
#پناهیاݧ
چادرےام♡°
نماز #جعفرطیار ؟ ولمون کن بــابـــا توام😐 سه ربع طول میکشہ.. {سه ربع ؟ فقط این کلیپو ببیݧ،بعدش نظر
فرمودن که
به تجربه براے من معلوم شد که اگر از مسائل عبادے کم نشود
درسے کہ نیاز به یک ساعت مطالعه دارد با ده دقیقہ تمام مے شود 🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان ک نزدیک شب یلداس
یا برای تزیین کادو تولد
از این گل سرها و پاپیون ها درست کن و لذتشو ببر😍😍
#خلاقیت
eitaa.com/chadooriyam
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_ششم بیچاره علیرضا سرش پایین بود و با دلخوري گفت: - مامان! دوبـاره ت
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتم
-حرفـاي پشـت در... و اینکـه مـن بـدون شـما رفـتم روي تختـون خوابیـدم. مـی دونیـد مـن اصـلاً آدم فضولی...
ناگهان میان حرفهام با تعجب گفت:
- منظورتون چیه که بدون من رفتین توي تختم...
متعجــب نگــاهش کــردم تــا گوشــهایش ســرخ شــده بــود . بعــد در حــالی کــه بــا صــدا یی کــه از فــرط نخندیدن میلرزید گفت:
- با اجازه
و با عجله به سمت اتاقش رفت و من را مات و مبهوت تنها گذاشت؟!
اخمهـام درهـم شـد. چـرا اینطـوري کـرد؟ کجـاي حـرفم خنـده دار بـود؟ امـا ناگهـان یـه چیـزي مثـل برق توي ذهنم اومد، اي واي من گفتم: «بدون شما رفتم خوابیدم.»
«خدایا من چرا این قدر خرفت و کودن شدم؟!»
- سهیلا! علیرضا کجا رفت؟
- رفت اتاقش.
- وا، چه زود می خـواد بخوابـه ! تـو هـم بـرو مـادر طبقـه بـالا، اتاقـت آمـاده اس، کـم و کسـر داشـتی بـه خودم بگو.
.
.
.
.
.
حــدود یــک مــاه از حضــورم در خانــه دایــی اســد مــی گذشــت، هرچــه بیشــتر در کنــار آن هــا بــودم، علاقه ام به آنهـا بیشـتر مـی شـد . از تعـاریفی کـه پـدر و مـادر از روح یـات و اخلاقیـت آنهـا مـیکردنـد
و البتـه برخـورد آنهـا در شـب پـر مـاجرا کـه بـه خـوبی بـه یـاد دارم، همیشـه فکـر مـیکـردم بـا آدم هـاي امـل و خشـک مـذهب و بـه قـول پـدرم خرافـاتی طـرف هسـتم. امـا در ایـن مـدت کـم، متوجـه چیزهایي شده بـودم کـه مـن را دچـار شـوك بزرگـی کـرده بـود . مـن نـه تنهـا از نـوع زنـدگی آنهـا بـدم نمی آمـد، بلکـه مـدل زنـدگی آن هـا را بـه مـدل زنـدگی خودمـان تـرجیح مـی دادم؛ نـوعی آرامـش در زندگیشان بود که من قبلاً تجربه نکرده بودم.
خانـه دایـی از دانشـگاه دور بـود و مـن بـراي رسـیدن بموقـع بـه کـلاس هـایم، مجبـور بـودم صـبح زود بیــدار شــوم. بــا دیــدن ســاعت نــه و پنجــاه دقیقــه فهمیــدم خیلــی دیــر کــردم و بایــد خــودم را بــراي جـواب دادن بـه غرغرهـاي المیـرا آمـاده مـی کـردم. صـداي زنـگ گوشـی بلنـد شـد بـا دیـدن شـماره المیرا تندتر قدم برداشتم.
- بله؟
- بله و بلا، کجایی؟
- ســلامت رو خـوردي بــی ادب؟... الان دقیقــاً تــو دانشـگاه، کنــار ثریــا، رو بــه روي یــه دختــر اخمــو و دمغ ایستادم. سرت رو بالا کن من رو می بینی.
بـا دیـدن مـن بـه سـرعت مکالمـه را تمـام کـرد . واي کـه ایـن المیـرا چقـدر اقتصـادي بـود!
*
#ادامه دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتم
وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت:
-زودتر می گفتی پول موبایلم زیاد می شه!
- چطوري اقتصاد؟ کله سحر اومدي دانشگاه چه غلطی بکنی؟ منم از خواب ناز انداختی؟
- سلام! ببخشید که انتخاب واحد داریم ها!
- باشه تسلیم.
- حالا پاشو بریم انتخاب واحد کنیم، بعد اینقدر با هم فک بزنیم که خودمون از نفس بیفتیم!
المیرا بهتـرین دوسـتم بـود، اگرچـه از نظـر تیـپ و عقیـده از زمـین تـا آسـمون بینمـان تفـاوت بـود، امـا مثــل خــواهر نداشــته ام، دوســتش داشــتم، یکســال از مــن بزرگتــر بــود، از ابتــداي ورودمــان بــه
دانشــگاه تــا امــروز کــه دومــین تــرمِ دوره فــوق لیســانس ادبیــات نمایشــی را شــروع مــی کــردیم بــا یکدیگر دوست شـده بـودیم و همیشـه و همـه جـا بـا هـم بـودیم. پـدرش جانبـاز شـیمیایی بـود و شـش سال پیش شهید شده بـود، المیـرا بـا مـادرش تنهـا زنـدگی مـی کـرد، یـک بـار از المیـرا پرسـیدم: «چـرا از وضعیت پـدرت بـراي تحصـیلت اسـتفاده نکـردي؟» اخـم مـی کـرد و مـی گفـت : «مگـه بابـام بخـاطر
پیشرفت مـن تـو درس و مدرسـه رفـت شـهید بشـه؟ اینجـوري خـون پـدرم بـی ارزش مـیشـه و فکـر مــی کــنم پــدرم بخــاطر هیچــی جــونش رو از دســت داده» آنهــا هــیچ گــاه از امکانــات بنیــاد شــهید و
جانبــازان اســتفاده نکــرده بودنــد . کــاراي انتخــاب واحــد را بــا هــزار مشــقت انجــام دادیــم و یــه جــاي دنج را براي فک زدن انتخاب کردیم.
- چه خبر؟
- چی خبر؟
- مسخره! خواستگاري را می گم.
- آها! هیچی جواب رد دادم.
- ا ...چرا؟
- ول کن سهیلا! تو چیکار می کنی؟ خونه داییت چطوره؟ چه جوري ان؟
- خیلــی بهتــر از اون چیــزيان کــه فکــر مــی کــردم، از همــون اول اونقــدر باهــام صــمیمی شــدن کــه انگار چند سالِ داریم با هم زندگی می کنیم. خیلی بهشون علاقه پیدا کردم.
- تو کـه مـی گفتـی نمـی دونـم چـه جـوري بـا اخلاقیاتشـون کنـار بیـام. مـدل زنـدگی مـا بـا اونهـا خیلـی فرق داره؟!
- خوب الانم می گم! منتها...
- منتها چی؟ مدل زندگی اونا بهتره یا مال شما؟
با کلافگی گفتم:
- چه می دونم!
- مـی خـوام نظـرت رو بـدونم، حـالا کـه تـو جمـع یـه خـانواده مـذهبی هسـتی دیـدت چقـدر نسـبت بـه اون ها عوض شده؟
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_هشتم وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت: -زودتر می گفتی
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نهم
با دلخوری گفتم:
- منظورت از پیش کشیدن این حرفا چیه؟
- کنجکاو شدم فقط همین، دوست نداري نگو!
- آره مـن اعتـراف مــی کـنم اون جــوري کـه فکــر مـی کــردم نیســت. امـا بهــت بگــم موافــق زنــدگی
کردن اون ها هـم بـه این مـدل نیسـتم . تمـام درهـاي خوشـی را بـه روي خودشـون بسـتن، نـه هیجـانی نـه لـذتی... نـه مـاهواره اي، نـه دوسـت پسـري، نـه دوسـت دختـري، نـه مهمـونی درسـت حسـابی اي!
مــثلاً همــین پســردایی تــوي ایــن یــه مــاه دو کلمــه نتونســتم مثــل آدم باهــاش حــرف بــزنم . تمــام جوابــاش کوتــاه و مختصــره ! خیلــی گــرم نمــی گیــره تــوي همــون مکالمــه کوچیــک تمــام مــدت چشماش همه جا هست الا به من! اصلاً نگام نمی کنه!
اینها حرف هاي زبانم بود اما حرف هاي دلم چیز دیگري بود.
«آره جــون خــودت، خــودتم خــوب مــی دونــی آرامشــی کـه تــوي زنــدگی اینــا هســت تــوي خونــه مــا نبود. اگه اینا یک خـانواده بی بنـد بـار بـودن حتـی یـک لحظـه هـم نمـی تونسـتم اونجـا بمـونم . در ایـن
یک ماه که توي احوالات پسـردا ییم دقیـق شـدم حتـی یکبـار هـم بـه مـن خیـره نشـده بـود، مگـر بطـور اتفاقی نگاهمون با هم تلاقـی مـی شـد، زمـانی کـه تنهـا بـودیم هـر جـور شـده مـی رفـت بیـرون، چقـدر
مؤدبانـه و سـنگین بـا مـن رفتـار مـی کـرد. رفتـارش زمـین تـا آسـمون بـا رفتـار رهـام، پسـرعموم کـه همیشه حرف ها و شوخی هاي مبتذل با من می کرد فرق داشت.
- کجا رفتی سهیلا؟
- داشتم به پسرداییم فکر می کردم.
با شیطنت لبخند زد و گفت:
- عع ...نکنه خبریه کلک؟
براي اینکه دستش بندازم با هیجان گفتم:
- اتفاقـاً طـرف دکتـره، متخصـص زنـان و زایمـان، دیوونـه ام کـرده المیـرا، قـد صـد و نـود، چهارشـانه، سـبزه نمکـی، ابروهـا ي مشـکی بـا چشـما ي قهـوه ا ي، بـا یـه ریـش پرفسـوري، اگـه ببینـی عاشـقش مـیشی!
المیرا با ناباوري نگاهم کرد و گفت:
- تا اونجا که می دونم تخصص زنان و زایمان را به مردا نمی دن!
- چرا دوباره جدیداً می دن😐
- ولی من مطمئنم!
ظاهراً گند زدم. باید سریع ماست مالی میکردم.
-آره اما علیرضا مدرکش رو از سوئیس گرفته.
المیرا چشمانش گرد شد و گفت:
- پس وضعشون خوبه؟
المیرا هم حسـابی گیـرداده بـود ! از حـالاتش مشـخص بـود بـد جـور ي شـک کـرده ! آخـه قـبلاً در مـورد دایی با هم حرف زده بودیم.
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨
✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_دهم
با لبخند تصنعی گفتم:
- بورسیه بود!
ظــاهراً المیــرا دســت از کنجکــاو ي برداشــته بــود کــه ناگهــان بــه صــورتم بــراق شــد و درحــالی کــه
چشمانش را ریز کرده بود پرسید:
- راست می گی؟
- آره بورسیه سویس بود.
بـه نظـرم یـه شـوخی، ارزش ایـن همـه دروغ را نداشـت امـا با یـد تـا تهـش مـی رفـتم . خـدایا علیرضـاي جنوب تهرانی کجا سوئیس کجا!
- اونو نمی گم، واقعاً علاقمند شدي؟
- آها، آره بهش علاقه مند شدم.
- ولی تو از نظر اعتقادي اصلاً قبولش نداري اونم تو رو!
- ولی تیپش خیلی به دلم نشسته، خوشگله.
با نگاه عاقل اندر سفیه گفت:
- چون خوشگله؟
- بی خیال.
- اون چی؟ چیزي گفته؟
کاملاً حفظ ظاهر کردم و با ناراحتی گفتم:
- نه، اون که پا جلو نمی ذاره مجبورم خودم یه کاري بکنم.
المیرا که تا آن لحظه خودش را نگه داشته بود کاسه صبرش لبریز شد و جیغ زد:
- چـــی؟
- همون که شنیدي می خوام خودم پا پیش بگذارم!
- غلط می کنی ابله بی آبرو!
خیلی جدي گفتم:
- خلاف شرع که نمی کنم می خوام ازدواج کنم.
- زده به سرت سهیلا؟!
المیـراي سـاده کـاملاً بـاور کــرده بـود . خیلـی عصـبانی شـده بــود، بـراي اینکـه بیشـتر عصـبیش کــنم،
گفتم:
- دوستش دارم.
تــا المیــرا خواسـت ســیل نصــیحت هــایش را بــه ســویم روانـه کنــد، موبـایلم زنــگ خــورد و بــه اجبــار ساکت شد.
با لوندی جواب دادم:
- بله؟
نگــاه غضــبناك المیــرا لحظــه اي روي صــورتم مــیخ شــد . و ســپس بــا چنــدش رویــش را از مــن برگردانند.
- سلام دختر عمه
- سلام حالتون خوبه؟
- متشکرم، مزاحمتون شدم بگم من میام دنبالتون دانشگاه!
- نه شما زحمت نکشین خودم میام.
- خواهش می کنم، تا چه ساعتی کار دارین؟
- کاراي انتخاب واحدم تموم شده دیگه کاري ندارم.
- پس من تا یک ساعت دیگه جلوي دانشگاه منتظرتون هستم.
- باشه ممنون خداحافظ.
المیـرا مشـکوکانه نگـاهم مـی کـرد در آخـر طاقـت نیـاورد و مثـل مادرهـا یی کـه مـیخواهنـد مـچ بچـه یشان را بگیرند. پرسید:
- کی بود؟
- خودش بود، علیرضا، می خواد بیاد دنبالم!
****
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨