چادرےام♡°
.
.
.
.
There is a lump in our throat
We're writing a diplomatic revenge note
بغضی در گلویمان گیر کرده،
و در حال نوشتن یک یادداشت انتقام دیپلماتیک هستیم
Trump will look at this note in fear
Cause it will all end in tears
ترامپ با ترس و دلهره به یادداشت نگاه خواهد کرد، (چونکه میداند) عواقب تلخی در پی خواهد داشت
We'll strike terror into Donal Trump
I mean that hateful big fat lump
ما رعب و وحشت را در دل دونالد ترامپ ایجاد خواهیم کرد،
منظورم ان مردک احمق منفور است
Big revenge
Big revenge
On the way
انتقامی بزرگ
انتقامی بزرگ
در راه هست
No one can put out our burning desire
His last big mistake added fuel to fire
هیچ کسی نمی تواند شعله های میل (به انتقام) را در ما خاموش کند،
اشتباه اخر او باعث شعله ورتر شدن عطش انتقام شد
And God Willing, we'll revenge general Soleimani on you
Wait for the one that kills you
و با امید به خدا انتقام ژنرال سلیمانی را از تو خواهیم گرفت.
منتظرش باش تا تو را از پای دراورد
(زهره دهقان نژاد)
#Zohre_Dehghan_Nezhad
#General_Ghasem_Soleimani
#Donald_Trump
#Big_Revenge
#vivairan
#downwithusa
🔴عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد...💪🏼
کامنت دوست عزیزمون زیر پست #ترامپ👹
👈" من فکر میکردم #امام_زمان اصلا وجود نداره، میگفتم امریکا دشمن ما نیست،
ترامپ مرسی ازت بهم ثابت کردی تا ابد منفور ترینی،
با این کارت منو از گمراهی دینم در آوردی و ثابت کردی کی حقه کی باطل.... "
#لبیک_یا_خامنه_ای ❤️
eitaa.com/chadooriyam 💞✨
قسمت اول رمان زیبای #دوری_سکه🌱✨
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
https://eitaa.com/chadooriyam/11298
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
تعدادقسمتها:۱۳۴
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
@chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_سوم - اصلاً حرفشم نزن دیگه خونه اونا نمی رم. - پس چی؟ - اول باید یه
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهارم
صداي بـاز شـدن در واحـد رو بـه رو یمـان مـرا بـه خـود آورد ! خـانم میان سـالی جلـوي در ظـاهر شـده بود و پرسید:
- شما با آقاي افروز نسبتی دارین؟
- نامزدش هستم.
- بی خود در نزن کسی خونه نیست.
- چطور؟ شما از کجا می دونید؟
چهره اش کمی درهم رفت و گفت:
- عزیزم مثل اینکه شما از چیزي خبر ندارین!
نگران پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- شما متوجه پلمپ شدن خونه نشدین؟
با گیجی نگاهی به نوار زردي که به در چسبانده بودند انداختم!
- امــروز صــبح چنــد تــا پلــیس اینجــا اومــدن و از همســایه هــا ســؤالاتی کردنــد، دیشــب عــده اي از سـاکنان بـرج دختـر خـانمی را دیدنـد کـه سراسـیمه از اینجـا فـرار کـرده پلـیس هـا دنبـال اون خـانم
مـی گـردن و بـه همـه سـپردن کـه اگـه اون خـانم رو دیـدن بهشـون اطـلاع بـدن، ظـاهراً ایـن خـانم بـا اتفاق دیشب ربط داره!
- ببخشید می شه واضح تر بگین؟ دیشب چه اتفاقی افتاده؟
- بهتره شما برین آگاهی اون جا همه چی را می فهمین.
- خانم خواهش می کنم بگین، براي نامزدم اتفاقی افتاد؟!
- آخه عزیزم تو چطورحالا میاي؟ معلومه از کارهاي نامزدت خبر نداري؟
- چه کارهایی؟
- نبودي ببینی چه خبر بود صداي داد و فریادشون کل مجتمع رو برداشته بود.
- من خودم دیشب اینجا بودم.
چشمان زن از تعجب گرد شد و با من من گفت:
- اون خانمی که فرار...
- آره من بودم. حالا می گین چرا باید برم کلانتري؟
زن در حالی که هول شده بود با دستپاچگی گفت:
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_پنجم
- همین الان برین آگاهی همین منطقه! تا بفهمین موضوع چیه. خداحافظ!
بـا استیصـال روي پلـه هـا ولـو شـدم و سـرم را در میـان دسـتهام گـرفتم، معلـوم نبـود چـه بلایـی سـرم آمده بود؟ چرا زندگی من مثل کـلاف نـخ سـردرگم شـده بـود؟ چـرا هـر بـار کـه گـره ا ي بـاز مـی شـد گره پیچیده تري بوجود می آمد؟ با صداي آشناي همان زن به خودم آمدم.
- حالت خوبه عزیزم؟
سرم را بلند کردم لیوان آبی به من داد و گفت:
- نگران نباش حتماً قسمت بوده!
- چی قسمت بوده؟
- هیچی فعلاً این رو بخور و زودتر به کلانتري برو.
لیوان را گرفتم و جرعه اي سـر کشـیدم حـالم کمـی بهتـر شـد . تشـکر کـردم و بـا گامهـاي بی رمـق بـه راه افتادم.
آگـاهی زعفرانیـه شـلوغ بـود اصـلاً نمـیدانسـتم کجـا با یـد بـروم گـیج شـده بـودم بـالاخره از سـربازي کمک گرفتم و او مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد.
- بفرمایین.
وارد اتـاق شـدم مـردي در پشـت میـزش در حـالی کـه سـرش را روي تعـدادي برگـه خـم کـرده بـود بدون آن که نگاهی کند، گفت:
- امرتون؟
- سلام.
با شنیدن صداي من سرش را بالا کرد و عینکش را برداشت و گفت:
- بفرمایین خانم کاري داشتی؟
مـردي میـان سـال حـدوداً سـی و پـنج سـاله بـا چهـره جـدي، پرسشـگرانه نگـاهم کـرد! آب دهـانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- من سهیلا حامی هستم.
لبخندي زد و گفت:
- اسم شما باید من رو یاد چیزي بندازه؟
- من... من نامزد بهزاد افروز هستم.
لحظه اي چهره متفکري به خود گرفت و بعد مثل اینکه چیزي بیاد بیاورد با تردید پرسید:
- همون آقایي که ساکن مجتمع آذرخش در زعفرانیه بود؟
- بله.
- لطفاً در را ببند و بیا داخل.
روي نزدیکترین صندلی که کنار میز کارش بود نشستم.
#ادامه_دارد
eitaa.com/chadooriyam 💞✨