eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
#استوری 🦋💥 eitaa.com/chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
. . . . There is a lump in our throat We're writing a diplomatic revenge note بغضی در گلویمان گیر کرده، و در حال نوشتن یک یادداشت انتقام دیپلماتیک هستیم Trump will look at this note in fear Cause it will all end in tears ترامپ با ترس و دلهره به یادداشت نگاه خواهد کرد، (چونکه میداند) عواقب تلخی در پی خواهد داشت We'll strike terror into Donal Trump I mean that hateful big fat lump ما رعب و وحشت را در دل دونالد ترامپ ایجاد خواهیم کرد، منظورم ان مردک احمق منفور است Big revenge Big revenge On the way انتقامی بزرگ انتقامی بزرگ در راه هست No one can put out our burning desire His last big mistake added fuel to fire هیچ کسی نمی تواند شعله های میل (به انتقام) را در ما خاموش کند، اشتباه اخر او باعث شعله ورتر شدن عطش انتقام شد And God Willing, we'll revenge general Soleimani on you Wait for the one that kills you و با امید به خدا انتقام ژنرال سلیمانی را از تو خواهیم گرفت. منتظرش باش تا تو را از پای دراورد (زهره دهقان نژاد)
🔴عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد...💪🏼 کامنت دوست عزیزمون زیر پست #ترامپ👹 👈" من فکر میکردم #امام_زمان اصلا وجود نداره، میگفتم امریکا دشمن ما نیست، ترامپ مرسی ازت بهم ثابت کردی تا ابد منفور ترینی، با این کارت منو از گمراهی دینم در آوردی و ثابت کردی کی حقه کی باطل.... " #لبیک_یا_خامنه_ای ❤️ eitaa.com/chadooriyam 💞✨
#wall🍦 #پس_زمینه🍄🌈 #حاج_قاسم_سلیماني #ابومهدی_المهندس شهادت هنر مردان خداست... eitaa.com/chadooriyam 💞✨
#پروف‌طوری‌😎 #دخترونه‌تایم😌💙💜💛❤💚 eitaa.com/chadooriyam
#پروف‌طوری‌😎 #پسرونه‌تایم😌💙💜💛❤️💚 eitaa.com/chadooriyam
#wall🍦 #پس_زمینه🍄🌈 eitaa.com/chadooriyam
قسمت اول رمان زیبای 🌱✨ 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 https://eitaa.com/chadooriyam/11298 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم تعداد‌قسمتها:۱۳۴ برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @chadooriyam 💞✨
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_سوم - اصلاً حرفشم نزن دیگه خونه اونا نمی رم. - پس چی؟ - اول باید یه
صداي بـاز شـدن در واحـد رو بـه رو یمـان مـرا بـه خـود آورد ! خـانم میان سـالی جلـوي در ظـاهر شـده بود و پرسید: - شما با آقاي افروز نسبتی دارین؟ - نامزدش هستم. - بی خود در نزن کسی خونه نیست. - چطور؟ شما از کجا می دونید؟ چهره اش کمی درهم رفت و گفت: - عزیزم مثل اینکه شما از چیزي خبر ندارین! نگران پرسیدم: - اتفاقی افتاده؟ - شما متوجه پلمپ شدن خونه نشدین؟ با گیجی نگاهی به نوار زردي که به در چسبانده بودند انداختم! - امــروز صــبح چنــد تــا پلــیس اینجــا اومــدن و از همســایه هــا ســؤالاتی کردنــد، دیشــب عــده اي از سـاکنان بـرج دختـر خـانمی را دیدنـد کـه سراسـیمه از اینجـا فـرار کـرده پلـیس هـا دنبـال اون خـانم مـی گـردن و بـه همـه سـپردن کـه اگـه اون خـانم رو دیـدن بهشـون اطـلاع بـدن، ظـاهراً ایـن خـانم بـا اتفاق دیشب ربط داره! - ببخشید می شه واضح تر بگین؟ دیشب چه اتفاقی افتاده؟ - بهتره شما برین آگاهی اون جا همه چی را می فهمین. - خانم خواهش می کنم بگین، براي نامزدم اتفاقی افتاد؟! - آخه عزیزم تو چطورحالا میاي؟ معلومه از کارهاي نامزدت خبر نداري؟ - چه کارهایی؟ - نبودي ببینی چه خبر بود صداي داد و فریادشون کل مجتمع رو برداشته بود. - من خودم دیشب اینجا بودم. چشمان زن از تعجب گرد شد و با من من گفت: - اون خانمی که فرار... - آره من بودم. حالا می گین چرا باید برم کلانتري؟ زن در حالی که هول شده بود با دستپاچگی گفت: - همین الان برین آگاهی همین منطقه! تا بفهمین موضوع چیه. خداحافظ! بـا استیصـال روي پلـه هـا ولـو شـدم و سـرم را در میـان دسـتهام گـرفتم، معلـوم نبـود چـه بلایـی سـرم آمده بود؟ چرا زندگی من مثل کـلاف نـخ سـردرگم شـده بـود؟ چـرا هـر بـار کـه گـره ا ي بـاز مـی شـد گره پیچیده تري بوجود می آمد؟ با صداي آشناي همان زن به خودم آمدم. - حالت خوبه عزیزم؟ سرم را بلند کردم لیوان آبی به من داد و گفت: - نگران نباش حتماً قسمت بوده! - چی قسمت بوده؟ - هیچی فعلاً این رو بخور و زودتر به کلانتري برو. لیوان را گرفتم و جرعه اي سـر کشـیدم حـالم کمـی بهتـر شـد . تشـکر کـردم و بـا گامهـاي بی رمـق بـه راه افتادم. آگـاهی زعفرانیـه شـلوغ بـود اصـلاً نمـیدانسـتم کجـا با یـد بـروم گـیج شـده بـودم بـالاخره از سـربازي کمک گرفتم و او مرا به طرف اتاقی راهنمایی کرد. - بفرمایین. وارد اتـاق شـدم مـردي در پشـت میـزش در حـالی کـه سـرش را روي تعـدادي برگـه خـم کـرده بـود بدون آن که نگاهی کند، گفت: - امرتون؟ - سلام. با شنیدن صداي من سرش را بالا کرد و عینکش را برداشت و گفت: - بفرمایین خانم کاري داشتی؟ مـردي میـان سـال حـدوداً سـی و پـنج سـاله بـا چهـره جـدي، پرسشـگرانه نگـاهم کـرد! آب دهـانم را به سختی قورت دادم و گفتم: - من سهیلا حامی هستم. لبخندي زد و گفت: - اسم شما باید من رو یاد چیزي بندازه؟ - من... من نامزد بهزاد افروز هستم. لحظه اي چهره متفکري به خود گرفت و بعد مثل اینکه چیزي بیاد بیاورد با تردید پرسید: - همون آقایي که ساکن مجتمع آذرخش در زعفرانیه بود؟ - بله. - لطفاً در را ببند و بیا داخل. روي نزدیکترین صندلی که کنار میز کارش بود نشستم. eitaa.com/chadooriyam 💞✨