eitaa logo
چادرےام♡°
2.6هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞بسم رب العشق💞 رمان زیبای نویسنده:عذرا خوئينی برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨ eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق. نوشته:عذراخوئینی. قسمت شانزدهم. لیلاموقع رفتن بازازم خواست داداش
☑️داستان عاشقانه مذهبی ÷عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت هفدهم ، قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخوراکی گرفته تاچنددست لباس همه روتوساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیرطولانی بودبایدخودم روسرگرم می کردم.هیچ ذهنیتی ازاین سفرنداشتم فقط می دونستم پرازفضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم. بیشتربچه هاازپایگاه خودمون بودندخوشبختانه خانم عباسی هم باماهمسفرشد موقع اومدن نتونستم بامامان وبابام خداحافظی کنم چون زودترازمن رفته بودند. شایدفکرمی کردنداینطوری بهترتنبیه میشم!بااینکه ازبی محلی ولحن سردشون خیلی ناراحت می شدم امااین دلیلی نمی شدازاعتقادم وقولی که به خداداده بودم برگردم تنبیه ازاین بدترهم نمی تونست نظرم روعوض کنه. بعد18ساعت تومسیربودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیرتوقف داشتیم ولی کوتاه بود. ازخستگی زیادخیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدارشدم نمازجماعت روکه خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بارمی شنیدم هنوزتوبهت بودم باهرقدمی که برمی داشتم حس وحال عجیبی پیدامی کردم به قول خانم عباسی شهدایه روزی ازهمین جاعبور کردند بایدبدونیم جاپای چه کسانی میذاریم. بعضی هاپابرهنه راه می رفتند وتوحال وهوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ ازشهدایادمی کرد صدای گریه هابلندشده بود روایتی ازجنگ می گفت که دل ادم به دردمی اومد زمانی که خانوادم توبهترین شرایط درس می خوندند وزندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون روکف دستشون میذاشتند ومردونه می جنگیدند. همه جاتاچشم کارمی کردانبوه غباربودوخاک. روی خاک افتادم ازدرون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی ازدلم رفت من بودم واین زمین پاک واسمان خداکه حالا به من نزدیک تربود... روزبعدبه سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پرازحرف های نگفته بود تنهااسمی که ازاین سفرزیادشنیده بودم وعطرخوش وحس قشنگی که هنوزنرسیده وجودم روپرکرد باحرف های راوی انگاربه گذشته پرتاب می شدیم تودوره ای که نبودیم اماحالااون لحظه هابرامون زنده میشد... هرکسی گوشه ای باخدای خودش مشغول رازونیازبود عده ای هم مشغول سینه زنی بودندباسربندهای یاحسین،شعرهای قدیمی رومی خوندندوگریه می کردند اینجاهمه یک دل ویک رنگ شده بودندبوی بهشت رومی شداستشمام کرد من هم کفش هام رودراوردم وروی این خاک شوره زاراهسته قدم میزدم یک نفربافاصله زیادی ازبقیه روی خاک هانشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کردکه تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم دراین فضاطبیعی بنظرمی رسید امانمی دونم چراتوجهم روجلب کرد نزدیک تررفتم قلبم توسینه بی قراری می کرد..... ادامه دارد eitaa.com/chadooriyam 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت هجدهم سوزی که توصداش بود دلم رولرزوند نزدیکتر که شدم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد باورم نمی شد خودش باشه چه حکمتی داشت که میون این همه ادم پیداش کردم!. بایکم فاصله روی خاک نشستم اهسته نجوامی کرد:_اومدم تا خودتون پادرمیانی کنید برم سوریه، بخدادیگه نمی تونم بمونم.گریه هاش پریشونم می کرد حیف که نمی تونستم براش کاری انجام بدم.فک کنم متوجه شدیکی خلوتش روبهم زده سرش رو که اورد بالانگاهش به من افتاد مات ومتحیرموند!باهزارجون کندن گفت:_شما..اینجا..چی کار..می کنید؟!!. _منم ازشهداخواستم پادرمیونی کنند بخاطرهمین الان اینجام!. ازحاضرجوابیم شوکه شد یه یاعلی گفت وبلندشد_خیلی خوبه که اومدید برای منم دعاکنید بی تفاوتیش عذابم میداد.چندقدمی بیشترنرفته بودکه گفتم:_کسی که طالب شهادت باشه دل شکستن بلدنیست!.قدم هاش سست شد به طرفم برگشت غم عجیبی تونگاهش بود ازحرفی که زدم پشیمون شدم. نفسش روبیرون داد واهسته گفت:_یه عذرخواهی بهتون بدهکارم امانمی خواستم الکی امیدواربشید شمالیاقتتون بیشترازاین هاست اون شب به حرفام گوش نکردیدوقضاوت نادرست کردید،من نمی تونم کسی روخوشبخت کنم چون...موندنی نیستم! منوببخشید. دوباره برگشت این بارهم غرورم روله کرد بلندگفتم:_نمی بخشم! اره امیدوارشدم چون بابقیه فرق داشتید..گریه مانع حرف زدنم می شد_شبیه ادمای اطرافم نبودید اگه این امیدهم نبود الان اینجا مقابل شمانمی ایستادم وبه همون زندگیم ادامه میدادم.خجالت زده سرش روپایین انداخت. _شماروباوجدانتون تنهامیذارم،حداقل به حرمت شهداهم که شده باخودتون روراست باشید منم قول میدم فراموشتون کنم!!... خالی شدم احساس سبکی می کردم حالاسنگینی این باربه دوش سیدافتاد بااینکه فراموش کردنش برام سخت بود امابایدازپسش برمی اومدم.... ازخاکریزهای طلائیه بالارفتم قطره های باران روح غبارگرفتم رومی شست.برخلاف تصوراتی که قبلاداشتم اینجا فقط مشتی ازخاک نبود حرف های برای گفتن داشت ازدل ادم هایی که پاک وعاشق بودنداروم زیرلب زیارت عاشورارومی خوندم دوربین عکاسیم لحظه هاروثبت می کرد به هرجاکه نگاه می کردی هنوزحال وهوای جنگ روداشت تانک های اوراق، سنگرهای بازسازی شده... نمازمغرب وعشا روکه خوندیم خانم عباسی ازم خواست چیزهایی که تواین مدت تمرین کردم روبخونم! اصلاامادگیش رونداشتم حالاهمه دورم کردندودست بردارنبودند چون روزجمعه بود شعری ازامام زمان به ذهنم اومد که خودم خیلی دوست داشتم ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح مدینه رفتی به پا بوسه مادرت زهرا یاد ما هم باش به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه کنار قبر ابوالفضل باصفا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه شدی محرم در مناسک حج یا منا رفتی یاد ماهم باش ابا صالح یا ابا صالح.. ادامه دارد.... eitaa.com/chadooriyam 💗💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 . گـــرچـہ دختـــــران تــاج ســـرن.. . ولــــے چــادری ها زیبـــــاترن..♥️✨ . eitaa.com/chadooriyam❄️••
🦋‌.• . •.❀بهـ قول شهید روح الله قربانے: شهادتــــــ❣ خوب اسٺ اما.... تقوا بهتر اسٺ :)✨ . •.❀قبول دارے کشتن نَفس سخت تر از کشته شدنه؟!پس از شهادت بالاتره جوونے باشیم ڪه براے شادے امام زمانش نَفسشو میکشه➿•° . ❄️🌈🌱↯•• eitaa.com/chadooriyam
💓 🌹روزے ڪه تو را آفرید آرام در گوشتــ زمزمه ڪرد : تو جهاد نڪن تو مانند مردان ڪار نکن تو دستــ به سیاه و سفید هم نزدے،نزدے...🙂 فقط حجابتــ را فقط عفافتــ را فقط نجابتتـ را با چنگ و دندان نگھ دار💪 تا از آغوش تو مردانے بہ معراج بیایند و از پاڪے تو فرزندان بشر پاڪ شوند و خواستــ به تو بفهماند ڪہ چقدر برایش ارزشمندے و مرد هیچ برتری بر تو ندارد☺️🌺 آنگاه فاطمه (س) را آفرید😍 و گفتـ این بهانه ی آفریدن زمین و همه ی کائناتــ و عالمیان استــ و عفاف را در فاطمه نهاد تا زن او را الگو ڪند و بداند وظیفه اش چیستــ .🍃 فاطمه ای که چادرش پشتــ در سوختــ اما از سرش نیفتاد...💔 eitaa.com/chadooriyam 💗💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞بسم رب العشق💞 رمان زیبای نویسنده:عذرا خوئينی برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨ eitaa.com/chadooriyam 💗💥
چادرےام♡°
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی قسمت هجدهم سوزی که توصداش بود دلم رولرزوند نزدی
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت نوزدهم بلاخره روزاخررسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیداکرده بودیم اصلانمی شدازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت، یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت، اشک ازچشمام جاری شدهنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم:شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم توهمین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است".چه زودجوابم روگرفتم!!.دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشدوقتی که سرخی اسمون جای خورشیدرومی گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست. اتوبوس که اومدهمه سوارشدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم ودلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رونمی خواستم این نگاه رودوست نداشتم تااینجابادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سواراتوبوس شدم وکنارخانم عباسی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود بخاطرهمین گفت:_چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!.اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم:_اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!.بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتمافکرمی کرددیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خداخالص کرده بودمثل من اسیرزمینی هانبود!... موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش روباخریدکردن می گذروندنمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد.. عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم، دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم بااوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیزروفراموش می کنم امادرست به محض بیدارشدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم _زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!. _اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه توبذاربیان خودم جواب ردمیدم. گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومدیکدفعه مامانم درروبازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت:_بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم. ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد.چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم_خیالتون راحت جواب منم منفیه!.هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت:_دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیدازماهم می شنوه!!.دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم_یعنی چی اخه چطورممکنه؟. _فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!. نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمیدادم ادامه دارد.... eitaa.com/chadooriyam 💗💥