↺پست های امروز تقدیم بھ↶
#امامجعفرصادق(ع)
شبتون فاطمے➿.•
عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
مھرتون حسنے🌱•°
ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب و وضو یادتون نره🦋••
.
التماس دعاۍفرج و شھادت☔️.•
بابا با ناباوری بهم نگاه می کرد.
انگار باورش نمی شد تک دخترش که همه فامیل واسه پسراشون اون رو می خواستن و همیشه از زیباییش تعریف می کردن اینی باشه که روبروشه...
روی اولین کاناپه خودم رو پرت کردم و به سقف نگاه کردم.
با حرف الانم سرنوشتم تغییر می کنه.
آروم زمزمه کردم
بابا من تصمیممو گرفتم!
https://eitaa.com/joinchat/4009558059C84584d2da3
یه رمان #آنلاین و جذاب
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
💥 تلنگر 💥
✍ خداوند متعال
📌حضرت نوح را با سیل ...
✨ إِنَّاۤ أَرۡسَلۡنَا نُوحًا إِلَىٰ قَوۡمِهِۦۤ أَنۡ أَنذِرۡ قَوۡمَكَ مِن قَبۡلِ أَن یَأۡتِیَهُمۡ عَذَابٌ أَلِیمࣱ ✨
📌 حضرت ابراهیم را با آتش ...
✨قُلۡنَا یَـٰنَارُ كُونِی بَرۡدࣰا وَسَلَـٰمًا عَلَىٰۤ إِبۡرَ ٰهِیمَ✨
📌 حضرت یوسف رابا جدایی ...
✨قَالَ بَلۡ سَوَّلَتۡ لَكُمۡ أَنفُسُكُمۡ أَمۡرࣰاۖ فَصَبۡرࣱ جَمِیلٌۖ عَسَى ٱللَّهُ أَن یَأۡتِیَنِی بِهِمۡ جَمِیعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡعَلِیمُ ٱلۡحَكِیمُ✨
📌 حضرت ایوب را با بیماری وفقر ...
✨ إِنَّا وَجَدۡنَـٰهُ صَابِرࣰاۚ نِّعۡمَ ٱلۡعَبۡدُ إِنَّهُۥۤ أَوَّابࣱ✨
📌 حضرت موسی را با خیانت قومش امتحان کرد ...
✨وَإِذۡ وَ ٰعَدۡنَا مُوسَىٰۤ أَرۡبَعِینَ لَیۡلَةࣰ ثُمَّ ٱتَّخَذۡتُمُ ٱلۡعِجۡلَ مِنۢ بَعۡدِهِۦ وَأَنتُمۡ ظَـٰلِمُونَ✨
📌 آنها هیچوقت نگفتن خدایا چرا من؟
چون میدانستند راه کمال چیزی جز عبور از موانع و غلبه بر آنها نیست ...
✨أَحَسِبَ ٱلنَّاسُ أَن یُتۡرَكُوۤا۟ أَن یَقُولُوۤا۟ ءَامَنَّا وَهُمۡ لَا یُفۡتَنُونَ وَلَقَدۡ فَتَنَّا ٱلَّذِینَ مِن قَبۡلِهِمۡۖ ✨
📌 آنها به خدا اعتماد کردند
خوب میدانستند در هر سختی گشایشی هست ...
✨قَالَ كَلَّاۤۖ إِنَّ مَعِیَ رَبِّی سَیَهۡدِینِ✨
📌 تو هم به خدا اعتماد کن
او چندین بار قسم خورده است
که یاریت میکند و تنهایت نمیگذارد ...
✨وَٱلضُّحَىٰ وَٱلَّیۡلِ إِذَا سَجَىٰ مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ✨
📌 دستت را در دستانش قرار بده
تا تو را از سختي ها عبور دهد
و به آنچه که شایسته آن هستي برساند ...
✨فَكَانَ قَابَ قَوۡسَیۡنِ أَوۡ أَدۡنَىٰ✨
#دل_نوشته_طلبه
#استاد_عزیزی
🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』
هدایت شده از ایران قوی
🔶 ریشه دوگانههای دعا یا بهداشت از تعریف انسان نشات میگیرد.
💠 حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا وزیریفرد
🏷 رزمایش عمومی مبارزه با کرونا
🌱 کانون فرهنگی تبلیغی فطرت 🌱
🆔 ایتا eitaa.com/mellat_ghavi
🆔 اینستاگرام instagram.com/mellat_ghavi
🆔 تلگرام t.me/mellat_ghavi_gp
هدایت شده از ایران قوی
مقابله حکیمانه با ویروس کرونا.pdf
2.4M
🌱
🖌بسیار مفید و تقریبا جامع 👇
📚کتاب مقابله حکیمانه با ویروس کرونا
شامل:
🔰نگرشی درست به ماهیت ویروس کرونا
🔰آشنایی دقیق با ویروس کرونا و نحوه پیشگیری و مقابله با این ویروس
🔰توطئه های دشمنان و پاسخ به آخرین شبهات پیرامون این ویروس
✍🏻محصولی از کارگروه پژوهشی بنیاد فرهنگ و اندیشه انقلاب اسلامی
#کرونا_را_شکست_میدهیم
🏷رزمایش عمومی مبارزه با کرونا
🆔@mellat_ghavi
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ ♥ خوبین ڪہ الحمدالله ؟ یه چلہ ے #صلوات , #حدیثشریفکساء اذکار #یاجوادالائمهادرک
#چلہےپربرکٺ ↑🌟•••
ان شاءالله هفتگی تعداد رو اعلام میکنیم✌️🌱
حاجت داراا و کسایی که دوسدارین سهمےدر ازبین رفتن #کرونا داشته باشید
از چله ے ما جانمونیدا ♥•°
#همسفرانه
🚶🏻♂️/° ناخواسته آمدی،
😊/° شدی خواستنی ترین
❤/° موجود هستی ام!
#عاشقانههای_منُ_تو😍💙
eitaa.com/chadooriyam
[• #مجردانه♡•]
🍃🌸🍃دانايي را پرسيدند چه وقت براي ازدواج پايدار مناسب است؟
🍃دانا گفت:زماني كه شخص توانا شود
پرسيدند توانا از لحاظ مالي؟
جواب داد نه
گفتند توانا از لحاظ جسمي؟
گفت نه
پرسيدند توانا از لحاظ فكري؟
گفت نه
🍃دانا گفت: زماني يك شخص ميتواند ازدواج پايدار نمايد كه اگر تا ديروز ناني را به تنهايي ميخورد امروز بتواند آن را با ديگري نصف نمايد بدون آنكه از اين موضوع ناراحت گردد .!.
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] eitaa.com/chadooriyam🌱
↺پست های امروز تقدیم بھ↶
#امامموسیکاظم(ع)
شبتون فاطمے➿.•
عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
مھرتون حسنے🌱•°
ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب و وضو یادتون نره🦋••
.
التماس دعاۍفرج و شھادت☔️.•
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ ♥ خوبین ڪہ الحمدالله ؟ یه چلہ ے #صلوات , #حدیثشریفکساء اذکار #یاجوادالائمهادرک
تعداد این هفته😊🍃
#صلوات :6073
#حدیثشریفکساء : 90
#الهےبہرقیہ (س) : 43014 #یاجوادالائمهادرکنی : 41550
خداقوت رفقاےجاݧ
حاجاتتون براورده به خیر 😊🌹
از هفتہ ے آتے جانمونیدا ♥•••
#همسرانه
تو رآ دوست دآرَم❤
و این دوست داشتـَن
حقیقتی است که مرآ به زندگی
دلبَسته میکُـنَد🥰💗
#زندگی_بدون_تو_معنا_نداره_که😉
[•♡•] eitaa.com/chadooriyam🌱
آقا،تولدت مبارک....🌺
روی دستش " پسرش " رفت ولی " قولش نَه "
نیزه ها تا " جگرش "رفت ولی " قولش نَه "
این چه خورشید غریبی است که با حال نزار
پای " نعش قمرش " رفت ولی " قولش نَه "
شیر مردی که در آن واقعه " هفتاد و دو " بار
دست غم بر " کمرش " رفت ولی " قولش نَه "
هر کجا مینگری " نام حسین است و حسین "
ای دمش گرم " سرش " رفت ولی " قولش نَه "
اَلسَّلامُ عَلَيْك یا اَباعَبْدِاللهِ الحُسَین(ع)
پیشاپیش ولادت با سعادت امام حسین(ع)
بر همه شما عزیزان مبارک باد 💐
قدم به ساحت جهان زدند:
٣هم قدم،
٣هم قسم،
٣هم سخن،
٣هم نشین،
٣همسفر،
٣هم هدف،
٣هم نظر،
٣بی قرین،
٣دلربا،
٣جان به كف،
٣هم ندا،
٣ نازنین،
یكی پدر،🔆یكی پسر،🔆یكی عموي مه جبین
پیشاپیش میلاد سه پرچمدار حریم ولایت و اعیادشعبانیه بر همگان مبارک باد🌺
eitaa.com/chadooriyam 🌿🌸.•
💗💗💗💗💗💗💗💗
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم....
چقدر شانس آوردیم که بهمون گفتن بشنید توی خونه, از خونه هاتون بیرون نرید.
اگه عکس این قضیه بود واقعا چقدر وحشتناک بود. مثلا میگفتن به مدت ۳_۴ هفته مجبورید خونه هاتون را ترک کنید. اگه خونه را ترک نکنید میمیرید!😰😓
خدا را باید هزار بار شکر کنیم که توی خونه های گرم و نرم، توی رختخواب راحت، دوش آب گرم، غذای گرم و خوشمزه، لم دادن جلوی تلویزیون گرفتن کنترل و این کانال اون کانال کردن. دیگه چی از این بهتر.
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋
اگه الان آواره ی خیابان ها و بیابان ها بودی , میخواستی چه کار کنی؟؟؟
تا حالا به این موضوع فکر کرده بودین؟
واقعا هر کسی ناشکری کنه خیلی بی انصاف.
🎈🌈🎈🌈🎈🌈🎈🌈🎈
پس قدر این آشیانه های راحت را بدونید و....
🏩💒 در خانه بمانید🏩🏬
به امید نابود شدن هر چه سریع تر این ویروس لعنتی در سراسر کشور عزیزمون.✌️🏾🌈
#درخانهمیمانیم
#کرونا
#کروناویروس
🌿🌼••|eitaa.com/chadooriyam🌱
[• #مجردانه♡•]
⭐️موقع خواستگاری، باکلاس باشید!!!⭐️
💓⇜ دختر و پسر باید کاملاً مواظب رفتار خود در جلسه خواستگاری باشند و باید رفتاری متعادل داشته باشند.
💜⇜ هر گونه افراط و تفریط در رفتار نادرست است. ترشرویی و سکوت مطلق دختر و پسر یا خندهرویی و سخن گفتن زیاد آنان خوب نیست. لبخندی موقرانه بر لب دختر و پسر، چیزی از ارزش آنها نمیکاهد.
💞⇜ هم چنین، از احوال پرسی بسیار گرم و خودمانی، پرهیز کنند. زیرا احتمال دارد برداشتهای نادرست را ایجاد کند.
پس در مجموع دختر و پسر در رفتار و حرکات، راه رفتن، سخن گفتن و ... عجله نکنند.
#سرسنگینباشیدعه🤨
مجردان ـانقلابے😌
[•♡•] eitaa.com/chadooriyam
چادرےام♡°
[• #مجردانه♡•] ⭐️موقع خواستگاری، باکلاس باشید!!!⭐️ 💓⇜ دختر و پسر باید کاملاً مواظب رفتار خود در ج
↺پست های امروز تقدیم بھ↶
#امامحسین(ع)
شبتون فاطمے➿.•
عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
مھرتون حسنے🌱•°
ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب و وضو یادتون نره🦋••
.
التماس دعاۍفرج و شھادت☔️.•
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
رمان زیبای #سجاده_صبر
نویسنده:ز.میم
برای سلامتی امام زمانمون وهم چنین نویسنده رمان نفری 5صلوات بفرسید🤗🌱✨
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#سجاده_صبر🌺
#قسمت_سی_و_پنجم
°•○●﷽●○•°
بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم
چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم
زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه
نگام به روح الله و ریحانه بودکه داشتن میخندیدن
از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم
الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!
بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود
از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد
خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت !
رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد
تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد
نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه
از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود
نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه!
سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا
مامان با دیدنم پشت سرم اومد
+علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟
سرمو تکون دادمو
_عالییییی مامان جون عالییی
باهم رفتیم تو اتاقم
مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود
گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد
رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم
هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد
اخر سرم اروم زد پس کلمو
+یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو
دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم
_مامان جان ببین من ایشونو دوس_نَ_دا_رَم
مامان یه پشت چش نازککرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم
نمیتونستم نفس بکشم!
هیچیو نمیدیدم
انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم!
یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم
هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی!
حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جایی و ببینم
سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق!
خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم!
همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نورُ حس کردم که داره میاد سمتم!
با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم!
حالت خیلی عجیبی بود
داد میزدم و گریه میکردم
همه صورتم از گریه خیس شده بود
میدوییدم سمت نور ولی
به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود
دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش
یه تابوت از نور بود
یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید
دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم
نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم
انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد
میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس
جیغ زدم ولش کردم
دوباره همه چی سیاه شد!
تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق!
دوباره پرت شدم تو همون سیاهی.
همش جیغ میزدم و گریه میکردم!
که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم!
+فاطمه!!
فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت
از ترس زیاد جمع شده بودم
همه ی صورتم و لباسام خیس بود
مامان نشست رو تخت و بغلم کرد
تو بغلش آروم گریه میکردم
تو گوشم گف
+هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم !!!
اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید
کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید
هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم
با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه
چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم
درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیم و تست میزدیم
واقعا روزای کسل کننده ای بود
اصلا این سال سالِ منفوری بود
پر از استرس پر از درس اه
ازین حالِ بدم خسته شده بودم
دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم
از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردم و مشغول شدم هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی؟
_چه خوبی چه خوشی
اقا من اصن کنکور نمیدممنصرف شدم
+فاطمه باز زدی جاده خاکی
این حرفا چیه
الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟
_بابا حالم بهم خورد از درس!!!
+خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم توگوشت!
چی میخونی
_شیمی
+خب پس بگو
_اه!حالاچیکارکنم
+برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعدشروع کن
کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم
انگارخودم بلدنیسم این کارارو
بدون اینکه توجه ای ب حرفش کنم دوباره نشستم سرکتابم وسعی کردم تمرکز کنم وتست بزنم
توفکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم
بہ قلمِ🖊
#ز_میم💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام_عست☝️
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#سجاده_صبر🌺
#قسمت_سی_و_ششم
°•○●﷽●○•°
+من دارم میرم ،کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دوچیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری !
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی اخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره .
حالا اصراری نمیکنم .
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته !
_اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه . هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون .
کاری نداری ؟
_نه مرسی بابت تلفنت !
+خواهش میکنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رف!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد .
عکس چندتا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸!!!
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ...
پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود .
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم .
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_اها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+اها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین .
_مامان مامان
+جانم
_میخان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور .عجب.
حالا کِی ؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافمو کج و کوله کردمو
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد
+خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم
_باوشه
راهمو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم .
یجورایی دلم شاد شد .
تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم .
حتی واسه شامم پایین نرفتم .
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم .
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله !
چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم .
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم .
منگِ خواب بودم .
به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم .
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم .
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت .
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت .
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود .
نشستم رو میز و مشغول شدم .
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم .
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود .
کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم .
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم .
___
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه .
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی .
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ اره جایی کار دارم چطور؟
_اخه چیزه!
میخان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!!
اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟
_اینجوری نگین تو رو خدا
بہ قلمِ🖊
#ز_میم 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#سجاده_صبر🌺
#قسمت_سی_و_هفتم
°•○●﷽●○•°
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود وواضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن
تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا"
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم
در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم
ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم
یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدرارزش داره
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد
به ساعت نگاه کردم
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف
تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود
دلشوره گرفته بودم
کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم
از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم
موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش
یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم
این دفعه بدون هیچ آرایش
نمیدونم چراولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم
کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم
میترسیدم که نرسم
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم
کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم
به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه
بہ قلمِ🖊
#ز_میم💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام_عست☝️
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
#همسرانه😍
جانم باش تا به لبم برسی؛
می خواهم همه ببینند با تو جان به لب شدم ..
🌺💍🌺💍🌺
eitaa.com/chadooriyam
#دلایل_بدحجابی 🍂
#ریحانه
#همسرانه
#مجردانه
🔶یک دلیل مهم بدحجابی ضعف شخصیتیه...
پیش اومده گاهی در برخورد با خیلی از دختر خانوم ها وقتی بپرسی چرا حجاب نداری میگن خجالت میکشیم یا مسخرمون میکنن...
♨️حتی این عامل موجب بی حجاب شدن خیلی از چادری های با سطح معرفت پایین نسبت به فلسفه چادره...
❇️خب راهکار چیه...
⚠️اول درمان ضعف شخصیتی ریشه ای...
والدین و والدین آینده بدونن که با تربیت فرزندان ضعیف و با اعتماد به نفس پایین به این معضل دامن میزنند...
لطفا بچه هاتون رو سرکوب نکنید...
🔺البته که در قبال این مشکل و همه مشکلات ناشی از ضعف شخصیتی و آگاهی فرزندان ما، نظام آموزشی هم در کنار خانواده مسئول و مقصره...
و باید درصدد جبران بربیاد...
💟و راهکار بعدی برای افرادی که به هر حال الان با این معضل درگیرن...
💠باید سطح آگاهی شون نسبت به فلسفه حجاب و دین رو اونقدر بالا ببرن، و در کنار اون اونقدر به لحاظ معنوی روی خودشون کار کنن که به این نتیجه برسن حرف خدا از حرف مردم مهمتره...
🎀و بدونن تمام ارزش انسان به استقامت بر عقیده درست در شرایط سخته...
eitaa.com/chadooriyam🌈🦋
چادرےام♡°
سلام رفقاے جاݧ ♥ خوبین ڪہ الحمدالله ؟ یه چلہ ے #صلوات , #حدیثشریفکساء اذکار #یاجوادالائمهادرک
#چلہےپربرکٺ ↑🌟•••
ان شاءالله هفتگی تعداد رو اعلام میکنیم✌️🌱
حاجت داراا و کسایی که دوسدارین سهمےدر ازبین رفتن #کرونا داشته باشید
از چله ے ما جانمونیدا ♥•°
[• #مجردانه♡•]
🍃 امام باقر (ع) فرمودند:
«مصیبتی از این بدتر نیست که جوان مسلمانی، به خواستگاری دختر برادر مسلمانش برود، اما پدر دختر به خاطر فقر و کم پولی خواستگار را رد کند و بگوید:
من از تو ثروتمندترم و تو هم شأن و هم مرتبه من نیستی».🍃
مستدرک الوسائل، باب۱۷
#مالواندوختهمعنوےبخوایمنهمادے💐
#نمازجوادالائمهفراموشمجردانشه☺️
مجردان ـانقلابے😌
[•♡•]eitaa.com/chadooriyam🌈🦋
#چـــادرانــہ 🦋
چٰــادُرَت عین بھــارست
شڪــ🌸ــوفہ هایش را
فقط خــــدا مےبینــد🌟
بہ ابراهیــم نبے (ع) بگوییــد🗣
دُختَــران🧕🏻 اُمت رســول خاتمـ‹ص›
در شهـــ🏙ـرشان
اگر آتــش🔥 گنــاه
هم زبــانه بزنــد☝️
باز هم گلــستان🌺 بہ سر مےڪننــد..🌹
#طُ_ریحانہ_خلقتے🌸
eitaa.com/chadooriyam 🌹🍃