eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
☺💪بسیجیِ بسیار قوی☺💪 🔴 قسمت اول1⃣ در یکی از اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق ،  کم سن و سالی بود که سرِ نترسی داشت و در مقابل عراقی ها بسیار مغرور بود.😊 ✌ او شدیدترین گرسنگی ها را تحمل می کرد اما هیچ وقت از دشمن تقاضای نان نمی کرد. یک روز، یکی از نگهبان های تازه کار و بی تجربه که به تازگی به اردوگاه آمده بود و هیچ شناختی از بچه ها نداشت به این بسیجی کم سن و سال برخورد کرد و برای آن که سر به سرش بگذارد گفت : 😏 « آخر تو برای چه به جنگ آمدی؟! تو که نمی توانی یک سنگ کوچک را تکان بدهی آمده ای که مرا بِکُشی؟ » بسیجی نوجوان درآمد که : 😏💪« من با تو شرط می بندم که می توانم حتی تو را با این هیکل گنده ات از جا بلند کنم و روی دست هایم بالا ببرم ! ! » 😳😯😯 ☺😉 ادامــــــه دارد . . . برگرفته از کتاب گردآوری و تدوین :  ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─  @chadooriyam ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
چادرےام♡°
☺💪بسیجیِ بسیار قوی☺💪 🔴 قسمت اول1⃣ در یکی از اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق ، #بسیجی کم سن و س
🙂💪بسیجیِ بسیار قوی🙂💪 2⃣ من و تعدادی از بچه ها که دور آن دو جمع شده بودیم با شنیدن این حرف تعجب کردیم ؛ چراکه نگهبان بسیار درشت و هیکل دار بود و بسیجی جُثّه ای ریز و ضعیف داشت.😳 نگهبان عراقی باخنده تمسخرآمیزی گفت : « تو نمی توانی مرا تکان دهی تا چه رسد به این که مرا از جا بلند کنی ! ! »😂  در جوابش گفت : « من ثابت می کنم که می توانم این کار را بکنم و وقتی بلندت کردم یک بار هم به دور اردوگاه می گردانمت . اگر تو هم توانستی مرا بلند کنی باید این کار را انجام دهی . » 😉 بالاخره مسابقه شروع شد و بسیجی زیر دوپای نگهبان را گرفت و زور زد؛ اما هرچه کرد نگهبان از جایش تکان نخورد که نخورد. 😱😳😱 ☺ ادامــــــ⬅️⬅️ـــــــه دارد . . . برگرفته از کتاب گردآوری و تدوین :  ⬇⬇⬇⬇ @chadooriyam
چادرےام♡°
🙂💪بسیجیِ بسیار قوی🙂💪 2⃣ من و تعدادی از بچه ها که دور آن دو جمع
😊💪بسیجیِ بسیار قوی💪😊 3⃣قسمت پایانی 😏نگهبان گفت: «خوب، دیدی که نتوانستی.حالا نوبت من است.» 😮با یک تکان،  را روی دوش خود گذاشت و برای دور زدن اردوگاه حرکت کرد.😳 😊💪بسیجی بر دوش نگهبان سوار بود و لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت.😊💪 ✌آن روز همه شاهد بودند که چطور او با آن جثه ی کوچک با فکر و نقشه ی حساب شده ای از نگهبان سواری گرفت و کل اردوگاه را به حیرت واداشت!            🌸راهشان پُررهرو🌸 برگرفته از کتاب گردآوری و تدوین :  ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─  🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥 ✿ ✅ @chadooriyam