#داستان_کوتاه
#عاشق_بمانیم
خــوشــگــلــه چــند لــحــظــه وقــتــتــونــو بــه مــن مــیــدیــنــ؟
خــانــومــ برســمــونــمــت؟خــانــوم شــمــاره بــدم؟
این ها جــملاتـی بــود ڪــه دخــتــرڪ درطــول مــســیــر
خــوابــگاه تــادانــشــگـاه مـیشــنــیــد!
بــیــچــاره اصــلــا اهل ایــن حــرف هانــبــود...بــلــڪــه
ایـن قــضــیــه بــه شــدت آزارش مــیــداد.
تــاجــاےیــڪــه چــنــدبــار تــصــمــیــم گــرفــت بـیخــیــال
درس و مــدرڪ شــود وبــه مــحــل زنــدگــے اش بــازگــردد...
روزی بــه امــامــزاده نــزدیـک دانــشــگاه رفــت...
شــاید مـیخــواســت گــله ڪــنــد از وضــعــیــت ان شــهر لــعنتی
دخــترک واردحــیــاط امــامــزاده شد خــســتــه...
انــگــارفــقطــآمــده بــود گــریـه ڪــنــد...
دردش گفتنی نبود
رفــت وازروے آویــز چــادرے بــرداشــت و
ســر ڪــرد،وارد حــرم شــدوڪــنــار ضــریــح نــشــســت
زیــرلبــ چــیزے مــیگفـت انــگــار!خــدایا کمکم کن
چــنـدسـاعــت بــعد،
دخــتــرڪه کنارضــریــح خــوابیـده بــود بــاصــداے زنی از خــواب بــیــدارشــد...
خــانــوم! پــاشو سـر راه نــشــســتــی!مــردم مــیــخــوان زیــارت کنند
دخــتــرک ســراســیــمــه بــلــنــد شــد ویــادش افــتــادڪــه بــایــد
قــبــلــازســاعــت ۱۰ خــودش رابــه خــوابــگــاه بــرســانــد...
به ســرعــت ازآنــجــا خــارج شــد...واردشــهرشــد
امــا...
امــاانــگــارچــیــزی شــده بــود...دیــگــرڪــسیــاورابــد نــگــاه
نــمیکرد.!! دیــگـر ڪــسی مـتلک بــارش نــمـیکرد...!
انــگــارمــحــتــرم شــده بــود....!دیــگرنگـاه هوس آلــودے تعقیـبـش نــمــیــڪــرد...!
احــســاس امــنــیــت میڪــرد
بــاخــودگــفــت مــگه مــیــشه
ایــن قدر زود دعــام مــســتــجاب بــشــه؟
فــڪــر ڪــردشــایــداشــتــبــاه مــیــڪــنــد!امــاایــنــطــورنــبــود!یک لــحظــه بــه خــودآمــد...
دیدچــادرامــامــزاده روے ســرش جــامــانــده!
@chadooriyam
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!
1⃣ قسمت اول
📆 سلام جان برادر! امیدوارم توی این روزهای پاییزی حال دلت خوب باشه. کلّی با خودم کلنجار رفتم بنویسم یا نه. دل به دریا میزنمو واسه خودم مینویسم. یه جور مشقکردن واسه کلاس انتظار...
همهچی از آخرین روز ماه صفر شروع شد. روز آخری، حس عجیبی داشتم. یه جور دلتنگی واسه پیرهن مشکیم که بهش خو کردم و دلم نمیاد ازش دل بکنم و بازم چشم بدوزم به تقویم و محرم سال دیگه و مدام چرتکه بندازمو مدام با خودم بگم: سال بعد هستم یا نه…
🛵 با یکی از بچههای هیأت از مسجد بیرون اومدم. دمِ در نمیدونم چی شد. حرفامون تازه گل انداخت، از هر دری حرف زدیم که خواسته یا ناخواسته، بحث کشیده شد به اون سوال، سوالی که موقع خداحافظی، در حالی که سوئیچ موتور رو روشن کرده بودم، زمینگیرم کرد!
نمیدونم چی شد، حرفمون به اینجا کشید که شهدا مگه زن و بچه نداشتن، مگه زندگی نداشتن، پس چی شد راحت از همه چی گذشتن و سبکبال رفتن؟!
🚘 هر کدوممون جوابهایی فراخور درک و احساسمون دادیم، اما من، توی خماری فهمیدنِ راز این شیدایی موندم، بعضی سوالا، جوابش گفتنی نیست، چشیدنیه، شایدم دیدنی...
خداحافظی کردم، سوار موتور شدم، به راه افتادم. یهویی لرز رفت توی بدنم، اما هنوز اون سوال باهام بود؛ توی ترافیک، لابهلای ماشینایی که توی هم وول میخوردن، توی مسیر و توی نسیمی که به صورتم میخورد و لرز بدنمو شدیدتر میکرد.
🏠 هرچی بود منو با خودش همراه کرد، دلم میخواست به قدر فهمش بفهمه، مگه میشه یه آدم دلش اونقدر بزرگ بشه که هیچ تلاطمی توی زندگی نتونه آرامشش رو بهم بزنه. جلوی در خونه رسیدم. کلید رو چرخوندم توی قفل، رفتم توی خونه، البته فکر و خیال زودتر از من دویدن توی خونه!
🗣 ادامه دارد...
📖 #داستان_کوتاه