eitaa logo
چادرےام♡°
2.5هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
چادرےام♡°
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار 📚داستان واقعی و بسیار جذاب❤️✨ #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا 🌸🌿 #قسمت_ بیست و
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب❤️✨ 🌸🌿 7⃣2⃣ من منتظر رفتن به شلمچه بودم اونجا محجبه شدم اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟ خواهرت بهت احتیاج داره یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم گفت : غصه چی رو میخوری ؟ نترس خواهرمن سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود اومدم بلند بشم برم سمتش بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟ -نه مسئول خواهران : دکتر اینجا گفت بخاطر چشمت باید بریم اهواز بیمارستان یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین بیان دنبالمون من فقط گریه میکردم بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند بعد از ۵-۶ساعت گفتن چشمش صحیح و سالمه توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده کجایی حاج ابراهیم همت دوباره بی هوش شدم خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود بازگشت من از راه پرگناه بزرگترین معجزه شهداست. شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه سفرمون تموم شد اما با خودم عهد کردم برگشتم تهران حتما درمورد حاجی تحقیق کنم .................... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @chadooriyam |♡•
چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_بیست_ششم علاوه بر خانه دختردایـی هـا، خانـه ي آقـاي غفـاری دوسـت دا یـی هـ
پس کی وقتشه؟ - الان نیست. - دختر به این خوبی، هم خانم، هم زیبا، مثل خودتم پزشکه! دیگه چی می خواي؟! - ایشـون هــیچ مشـکلی نــدارن، مــن هنـوز آمـادگی ازدواج نـدارم! در ثـانی مــن بـه ایشــون علاقــه اي ندارم! - باشه مونا هیچی، می شه بفرمایین به کی علاقه دارین؟ تا ما بریم خواستگاري؟ - نه! براي اینکه در حال حاضر هنوز به کسی علاقمند نشدم حالا می شه بی خیال بشین؟! صداي معترض دایی بلند شد. - ولش کن نرگس خانم به زور که نمی شه دامادش کرد. - آخه سی و دو سالشه تا کی می خواد مجرد بمونه؟! منم آرزو دارم. علیرضا با عصبانیت صداش رو به روي مادرش بلند کرد و گفت: - بس کنید مامان جان، صبر منم حدي داره! زن دایی که انتظار این برخورد پسرش را نداشت اشک در چشمانش حلقه زد. دایی ناراحت شد و به علیرضا اشاره کرد؛ که یعنی عذر خواهی کن! علیرضا هم با لبخند تصنعی درصدد دلجویی از مادرش برآمد. - ببخشید غلط کردم، برگشتم تهران فکرام رو می کنم باشه عزیزجون خوشگل خودم؟! زن دایی با ناراحتی که در صداش موج می زد گفت: - آخه مادر! من که بد تو رو نمی خوام، می گم زودتر سر و سامون بگیري الهی قربونت بشم! - چشم چشم، گفتم که فکرام رو می کنم، حالا آشتی؟ - امان از دست تو! مادر و پسـر آشـتی کردنـد . حـالا اگـر نـادر مـا بـود چنـد تـا فریاد دیگـر هـم مـی زد و از خانـه ب یـرون می رفت. براي سیزده بدر، عمو فرخ زنگ زد و براي باغ دعوتم کرد. ایـن بـار نتوانسـتم بهانـه اي بیـاورم و قبـول کـردم. قـرار شـد رهـام دنبـالم بیایـد. اصـلاً حوصـله قیافـه عمـه فـرنگیس و کنایـه هـاي زریـن زن عمـو و بچـه هـاش رو نداشـتم. قیافـه ام حسـابی دمـغ و گرفتـه بود. زن دایی با دیدن قیافه درهمم اخمی کرد و گفت: این چه قیافه ایه سهیلا؟ مثلاً داري میري گردش ها! - کاش شما هم می اومدین زن دایی؟ - نمی شه مادر فقط تو دعوتی! در ثانی فامیلاي باباتن عمري باهاشون سر کردي! دلم می خواست بگم؛ عمري فقط تحملشون کردم اما چیزي نگفتم با لبخندي تصنعی گفتم: - به شما و خاله مهري اینا هم خوش بگذره! همــان لحظــه صــداي تــک زنــگ موبــایلم خبــر از آمــدن رهــام داد. بــا عجلـه بــا زن دایــی خــداحافظی کـردم. رو بـه روي خانـه سـانتافه سـیاه رهـام پـارك شـده بـود، فـرزین و رهـام جلـو نشسـته بودنـد. و یـک پسـر جـوان بـا موهـاي بلنـد عقـب نشسـته بـود، موسـیقی تنـد راك انـدرول آنقـدر بلنـد و گـوش خراش بود، کـه تـا تـه کوچـه هـم بـه راحتـی شـنیده مـی شـد . رفتارهایشـان غیـر عـادی بـود . فقـط مـی خندیدنـد! لحظـه اي از اینکـه بـا آنهـا تنهـا باشـم ترسـیدم. ازقهقهـه زدن هایشـان حـس بـدي بـه مـن دســت مــی داد و رفتــنم را غیرعقلانــی مــی کــرد! جلــوي در مــردد ایســتاده بــودم. کــه صــدا ي بــوق ماشین بلند شـد و رهـام کـه بعـد از پـنج دقیقـه تـازه متوجـه مـن شـده بـود . از داخـل ماشـینش بـه مـن اشاره کرد که چرا نمیاي؟ ناچـاراً بـه سـمت ماشـین رفـتم کـه بـا صـداي علیرضـا کـه مـرا از پشـت سـر مـی خوانـد ایسـتادم و بـه ســمتش برگشــتم . علیرضــا بــه ســرعت از ماشــینش پیــاده شــد و بــه طــرفم آمــد بــدون مقدمــه بــا خشونت به من توپید: - شما می خواین با اینا برین؟ ** @chadooriyam 💞✨