#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_نه
برگشت و پرسشگرانه نگاهم کرد.
- چطور با خانواده غفاري باهم اومدین؟
- ســر کوچــه دیدمشــون و سوارشـون کــردم. در ضــمن مــن اصــلاً خــانم غفــاري رو تــوي اردو ندیــدم حالا برم؟
لبخند زدم و با خجالت اشاره اي به لباسهایم کردم و گفتم:
- لباسم خوبه؟
لبخندي با رضایت زد و گفت:
- آره خوبه این قدر به هر بهانه اي من رو نگه ندارید!
معترض گفتم:
- من...
انگشتش را به علامت سکوت روي لبش گذاشت و رفت.
بـا خوشـحالی وصـف ناشــدنی کمـی بعـد از پســردایی بـه پـایین آمـدم و البتــه آمـدن تقریبـاً همزمـان مـن و علیرضــا از دیــد مونـا پنهــان نمانــد و بـا حالــت خاصــی نگـاهم مــی کــرد. رفتـارم صــد و هشــتاد
درجـه بـا صـبح فـرق کـرده بـود . دیگـر مونـا را رقیب نمـی دانسـتم چـرا کـه پسـردایی مـن بـالاخره از مکنونـات قلبـیش در پـیش مـن پـرده برداشـته بـود. بنـابراین آنقـدر بـا مونـا گـرم گـرفتم تـا جبـران رفتـار سـرد صـبح را بـدهم ! بعـد از اتمـام کارهـا بـه اتفـاق عاتکـه و عاطفـه بـه جمـع پیوسـتیم. از همـان سر شب نگاه هاي گاه و بی گاه حامد کلافه ام می کرد.
- ببخشید حالا که همه جمع شدن می خوام مسئله اي را عنوان کنم!
با صـدا ي بلنـد مهـر ي خـانم همـه متعجـب نگـاهش کردنـد چیزي در دلـم مـی گفـت این حـرفش بـی ارتباط به من نیست؟! دلم شور می زد!
- با اجازه آقا اسد و آبجی، می خوام سهیلا را براي حامدم خواستگاري کنم.
همـه متعجـب بـه مهـري خـانم نگـاه کردنـد. گـیج شـده بـودم بـاورم نمـی شـد کـه مهـري خـانم بـی مقدمـه از مـن جلـوي جمـع بـراي حامـد خواسـتگاري کـرده باشـد. بـی اختیـار بـه علیرضـا نگـاه کـردم صورتش سرخ شده بـود و بـا کلافگـی بـه صـورتش دسـت مـی کشـید. بـا درمانـدگی بـه زن دایـی نگـاه کــردم امــا او کــه از مــاجراي بـین مــا بـاخبر نبــود پــس چگونــه مــی توانســت کمکــی بکنــد؟! دوبــاره
نگاهم با نگاه علیرضا تلاقی شد به ناچار اشاره اي به خاله اش کردم.
- ببخشید خاله جان مگه مامان به شما نگفتن من و سهیلا خانم با هم نامزد شدیم!
صـداي محکـم و قـاطع علیرضـا خیـالم را راحـت کـرد و نفسـی از آسـودگی کشـیدم. همـه در سـکوت به یکدیگر نگـاه مـی کردنـد و تعجـب از چهـره ها یشـان مـی باریـد، بـه خصـوص حامـد کـه بـا نابـاور ينگاهم می کرد. زن دایی که به نظر، کمی بر خودش مسلط شده بود ساختگی خندید و گفت:
- راستش این موضوع فقط بین ما بود حتی دخترهام هم خبر نداشتن! مگه نه اسد آقا؟
دایی با گیجی گفت:
- بله ببخشید دیگه!
عاطفه معترض گفت:
#ادامه_دارد
eitaa.com/chadooriyam 💞✨