چادرےام♡°
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_ده بـا تـرس و لـرز شــماره پـدر بهـزاد را گـرفتم صــدا ي زمخـتش در ابت
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_یازده
به حد کافی شنیدم.
- خواهش می کنم به خاطر بهزاد!
صداي بوق ممتد نشان داد که تلفن قطع شده است.
ناامیــد روي یکــی از صــندلی هــاي محوطــه بیمارســتان نشســتم. بــا دیــدن ســاعت هفــت شــب متوجــه شــدم بــرخلاف قــولی کــه بــه المیــرا دادم او را از احــوالات خــودم بــاخبر نکــرده ام ! امــا بــی خبــري همیشه بهتر از خبر بـد بـود . تـرجیح دادم فعـلاً بـی خبـر باشـد . تصـمیم داشـتم تـا آخـرین دقـایق کنـار بهزاد بمانم. دوبـاره بـه داخـل رفـتم و بـا هـر زحمتـی بـود رضـایت پرسـتاران سـختگیر را بـرا ي دیـدن دوباره بهزاد گرفتم. از پشـت د یـوار شیشـه اي نگـاهش مـی کـردم کـه بـا صـداي قـدم هـا ي تنـدي کـه روي ســرامیک هــاي بیمارســتان ضــربه مــی زد و هــر لحظــه نزدیکتــر مــی شــد تــوجهم جلــب شــد .
افروزها بودند که بـه سـمت اتـاق مـی آمدنـد . مـادرش بـا دیـدنم گریـه هـایش شـدت بیشـتري گرفـت و مرا محکم در آغوشش جاي داد.
- دیدي سهیلا، آخر بچه ام آرزوي عروسیش رو به گور برد؟! الهی براش بمیرم که پرپر شد!
از شـهین خـانم دل خوشـی نداشـتم بـار اولـی هـم کـه عروسشـان شـدم در کارهـاي مـن دخالـت مـیکــرد. چــون جــرأت فضــولی در کارهــاي پســرش را نداشــت تمــام قــدرتش را روي مــن بــه کــار مــیبرد. بار دوم هم کـه اصـلاً راضـی بـه ایـن وصـلت نبـود و فقـط اصـرار بهـزاد باعـث مـوافقتش شـده بـود !
امـا مـن آن قـدرها بـی انصـاف نبـودم او را در ایـن شـرایط تنهـا بگـذارم. او داغـدار پسـر جـوانش بـود.
شهین خانم مـی گفـت و نالـه مـی کـرد و مـن بـی صـدا گر یـه مـی کـردم و بـه زجـه هـایش گـوش مـیدادم. بــالاخره بهنــار مــادرش را جــدا کــرد . همــان لحظــه پــدرش بــه مــن اشــاره ا ي کــرد و مــرا بــه طــرفش خوانــد. از عکــس العملــش مــی ترســیدم. گمــان مــی کــردم بــه خــاطر پیشــنهاد اهــداء اعضــا ســیلی محکمــی نــوش جــان کــنم . قبــل از آن کــه چیــزي بگویــد و تــوبیخم کنــد. تــرجیح دادم خــودم عذرخواهی کنم.
- ببخشید پدرجون، منظوري نداشتم.
- اون پسري که می گی کدوم بخشه؟
ناباورانه نگاهش کردم ظاهراً راضی شده بود.
- نمی دونم!
- دکترا آب پاکی رو روي دستم ریختن، دیگه امیدي بهش نیست. می خوام رضایت بدم!
- اینکه عالیه ولی شهین جون چی؟
- اون راضیم کرد.
از خودم شـرمنده شـدم او را همیشـه زنـی مـی دیـدم کـه فقـط بـه ظـاهرش اهمیـت مـی داد و دردهـا يمـردم بـرایش بـی اهمیـت بـود ولـی اکنـون بـه خـاطر نجـات جـان همـوطنی حاضـر شـده بـود از جسـم
پسرش بگذرد.
پــدر بهــزاد رفــت و مــن از اینکــه توانســتم بــراي همســرم کــاري بکــنم از خوشــحالی روي پــایم بنــد نبـودم. همـان جـا نـذر کـردم اگـر پیونـد انجـام شـد بـه حـرم امـام رضـا (ع) بـروم و مقـداري پـول بـه آستانش تقدیم کنم. چنـد لحظـه بعـد آقـا ي افـروز بـا چهـره ا ي درهـم برگشـت . ازایـن کـه دیـر شـده بود نگران شدم.
- آقاي افروز چی شد؟
#ادامه_دارد
eitaa.com/chadooriyam 💞✨