✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد
مـــن نمـی دونـم ا یـن همـه خـوبی شـما را چطـور ي جبـران کـنم . بـه خـدا از ا ینکـه ایـن همـه سـال از شما دور بـودم خیلـی حسـرت مـی خـورم . مـن دیگـه احسـاس یتیمـی نمـی کـنم چـون یـه پـدر دلسـوز
دارم یــه مــادر مهربــون یــه بــرادر خــوب دارم! علیرضــا بــرام از نــادر هــم عزیزتــره خیلــی دوســتتون دارم من مدیون همه شما هستم من...
گریــه مجــالی بــراي ادامــه حــرفم نگذاشــت دســت دا یــی را بوســیدم و بغلــش کــردم. دایــی بـا بغــض
گفت:
- بسه دایی جون، وظیفه مون بود. تو تنها یادگار الهامی.
از دایی جـدا شـدم و زن دا یـی را کـه گریـه مـی کـرد در آغـوش گـرفتم و بوسـیدم. زن دایـی بـا گریه گفت:
- الهی قربونت بشم. من که آرزوم بود امشب مراسم تو و ع...
زن دایــی حــرفش را نیمــه تمــام گذاشــت و ســکوت کــرد، مــی دانســتم مــی خواهــد چــه بگو یــد، از آغوشش جدا شدم و با چشمان خیس گفتم:
- ببخشید شما رو هم به گریه انداختم.
بــه طــرف علیرضــا رفــتم تــا از او هــم مــثلاً تشــکر خواهرانــه ا ي بکــنم امــا چهــره مغمــومش کــه بــه گلهاي قالی زل زده و غرق فکر بود مرا از این کار باز داشت.
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_یکم
در رختخـوابم بـه سـقف اتـاق خیـره شـده بـودم. بـه یـاد آن روز افتـادم کـه بـه دروغ بـه المیـرا گفتـه بودم مـی خـواهم از علیرضـا خواسـتگار ي کـنم ! او هـم بـا جـدیت مـن را نصـیحت کـرد و گفـت؛ تـا اون
پـاپیش نذاشـته حـق نـدار ي کـاري بکنـی، ببـین المیـرا! علیرضـا هـیچ وقـت پـا جلـو نذاشـت و اون قـدر سـکو ت کـرد کـه بـالاخره بهـزاد اومـد ! چشـمانم کـم کـم گـرم و آمـاده خـواب شـد کـه بـا بلنـد شـدن
زنـگ موبایـل خـواب از سـرم پریـد. بـا گیجـی نگـاهی بـه سـاعت کـردم، سـاعت دو نصـف شـب بـود .
با دیدن شماره بهزاد از بی فکریش حرصم گرفت.
- بله؟
- اوه اوه چه عصبانیه!
- یه نگاه به ساعت بنداز؟
- خواب بودي؟
- با اجازه شما، بله.
- من که اصلاً خوابم نمیاد تو چه جوري خوابیدي؟
- براي چی خوابت نمی بره؟
- به به، زن من رو باش، مثل اینکه فردا قرار مهمترین اتفاق زندگیمون بیفته ها!
راست می گفت فردا قرارِ محضر داشتیم.
- زنگ زدي این رو یادآوري کنی؟
- نه، راستش یه اتفاقی افتاده.
مضطرب پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه، یعنی آره اما زیاد مهم نیست.
- بگو نصفه جون شدم!
- هر چی می گردم شناسنامه ام رو پیدا نمی کنم.
خدایا این دیگر چه ماجرایی شده بود شاید واقعاً ما قسمت هم نبودیم!
- گوشت با منه سهیلا؟
- آره، حالا چیکار کنیم؟ می خواي قرار فردا رو کنسل کن تا شناسنامه ات پیدا بشه؟!
- نه اصلاً، دوبـاره صـیغه یـک مـاه مـی خـونیم، بعـد هـم سـور و سـات عروسـی مـی گیـریم و مـی ریـم خونه خودمون.
- آخه...
- آخه چی؟ تا وقتی شناسنامه جدید برام صادر بشه، ممکنه چند هفته اي طول بکشه!
- خب صبر می کنیم، اصلاً شاید شناسنامه ات پیدا شد.
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨