eitaa logo
چادرےام♡°
2.5هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ -توکلت به خدا باشه ان شاءالله همه چی درست می شه. - ممنون المیرا جون! اگه تو نبودي من چیکار می کردم. - پاشو خودت رو لوس نکن، من که یک دونه آبجی سهیلا بیشتر ندارم! دست به دست با المیرا به سوي سلف حرکت کردیم. سـه هفتـه از پسـت کـردن نامـه مـی گذشـت و از بهـزاد خبـري نبـود. دیگـر مطمـئن شـده بـودیم کـه بهزاد به راحتی با مسئله کنار آمده و دیگر مزاحم من نخواهد شد! - سهیلا! همه بچه ها تو آمفی تئاتر جمع شدن پاشو ما هم بریم. - چه خبره؟ - بچه ها با چند تا از مسئولان براي تغییر تاریخ امتحانات جلسه گذاشتند. - باشه وسایلم رو جمع کنم. جلسـه بـدون نتیجـه تمـام شـد. فقـط تـاریخ یکـی از امتحانـات عـوض شـد. بعـد از جلسـه، بچـه هـا بـه اصــرار ســاناز کــه بــه مناســبت ازدواجــش قصــد داشــت از بچــه هــا پــذ یرایی کنــد، در آمفــی تئــاتر ماندند. ساناز بـا خوشـحالی بـه همـه شـیرینی تعـارف مـی کـرد . بعضـی بچـه هـا سـر بـه سـر سـاناز مـی گذاشــتند و باعــث خنــده بقیــه مــی شــدند. جــو خیلــی شــادي بــود. المیــرا کــه از بــس خندیــده بــود صـورتش سـرخ شـده بـود. همـه مشـغول گـپ و گفـت بودنـد کـه بـا صـدایی بـه طـرف انتهـاي سـالن برگشتند! - ببخشید که مزاحم محفل دوستانه شما شدم، جا براي یک مهمون ناخوانده دارین؟ خشکم زد ایـن صـداي بهـزاد بـود . در یـک لحظـه مـن و المیـرا بهـم خیـره شـدیم در حـالی کـه مـوجی از نگرانی در چهره هر دوي مـا نمایـان شـده بـود . هـر دو بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردیم، بهـزاد عقـب نشینی نکرده بود! بـا صـداي آقـاي اقدسـی و بعضـی از بچـه هـا کـه او را تعـارف بـه آمـدن مـی کردنـد تمـام وجـودم را دلشوره گرفـت، دسـتانم یـخ کـرده بـود نمـی دانسـتم چـه برخـورد ي خواهـد داشـت؟ دسـت المیـرا را گرفتم و فشار دادم، المیرا نگاهی به من کرد و لبخند کم رنگی زد حال او هم بهتر از من نبود! بهزاد خیلی زود به دعوت بچـه هـا جـواب داد و بـه مـا ملحـق شـد سـپس در حـالی کـه کـاملاً خونسـرد بود. خودش را این طور معرفی کرد: - مـن بهــزاد افــروز، فــوق دیــپلم حســابداري، عاشــق بـر و بچــه هـا ي هنــرم، امــا هیچــی از هنــر نمــیفهمم! سپس آشکارا به من خیره شد و در حالی که به شیرینی توي دستش اشاره می کرد ادامه داد: - و البتـه هـیچ چیـزي رو هـم تـوي دنیـا مثـل شـیرینی عروسـی دوسـت نـدارم! نظـر شـما چیـه خـانم حامی؟ شما هم شیرینی، اون هم از نوع عروسیش رو دوست دارین؟ تمـام نگاهـاي کنجکـاو بچـه هـا روي مـن و بهـزاد متمرکـز شـد؛ زیـر نگاهشـان ذوب شـدم و سـرم را پــایین انــداختم حــرارت صــورتم را بــه وضــوح متوجــه مــیشــدم. بهــزاد چــه در ســر داشــت؟ چــرا اینجا؟ آن هم در حضـور بـیش از پـانزده تـا از همکلاسـی هـایم؟ ایـن چـه بـازي بـود کـه شـروع کـرده بود؟ - دوسـتان عزیـزم مـن امـروز اومـدم تـو جمـع شـما بـراي اینکـه بـه مـن کمـک کنیـد، نـامزدم، سـهیلا حـامی مـدتی بـا مـن قهـر کـرده و حاضـر نیسـت مـن رو بخـاطر اشـتباهات گذشـته ام ببخشـه، حـالا از شـما خـواهش مـی کـنم تـا بـا ایـن نـامزد مغـرور و یـک دنـده مـن صـحبت کنیـد و بهـش بگیـد بهـزاد بدون تو می میره! ســکوت مــرگ آوری برقرارشــد. المیــرا عصــبانی شــد و خواســت چیــزي بگویــد امــا بــا فشــار دادن دســتش از او خواســتم آرام بگیــرد. آبــرویم در حــال حاضــر از همــه چیــز بــرایم بــا اهمیــت تــر بــود، بهـزاد مـی دانسـت اهـل هـوچی گـري و داد و فریـاد بخصـوص در جمـع نیسـتم، بـراي همـین مسـئله را این طور در جمع مطرح کرده بود. من سکوت کرده بودم که ناگهان صداي ساناز درآمد: - سهیلا جون بذار امروز براي هر دومون، خاطره خوبی بشه! لیلی سلقمه اي به پهلویم زد و آرام گفت: - پسـره بـا ایـن تیـپ و قیافـه، بلنـد شـده جلـوي ایـن همـه آدم ازت عـذرخواهی کـرده و غـرورش را زیر پا گذاشته، تو هم کوتاه بیا دیگه! روشنک گفت: - به خدا اگـه شـوهر مـن، حاضـر بـود فقـط نصـف این آقـا قـدمی بـراي آشـتی بـا مـن بـرداره، مـن تـا الان ده روز خونه مامانم به قهر نرفته بودم. ** دارد @chadooriyam 💞✨