✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهل_و_هشتم
چشــمانش برقــی زد. دلــم مــی خواســت هــر چــه زودتــر از آن بــرزخ بیــرون بیــایم. بــدون معطلــی
خـداحافظی کـردم و بیـرون آمـدم. آنقـدر افکـارم مشـغول بـود کـه ندانسـتم چـه مـوقعی بـه دانشـگاه رسیدم.
حوصـله ي کـلاس و درس را نداشـتم. بـا گامهـاي بـی رمـق بـه سـمت تریـا رفـتم. درگوشـه دنجـی در تریـا جــا گــرفتم و منتظــر المیـرا شــدم. بغــض گلـویم را مـیســوزاند امــا اشــکم جـاري نمــیشــد. بـا دیــدن المیــرا کــه بــه همــراه ســاناز بــه طــرف تریــا مــی آمدنــد، بغضــم ترکیــد. ســرم را روي میــز گذاشتم و گریه کردم. المیرا بـا نگرانـی صـدایم مـیکـرد سـرم را بلنـد کـردم . متعجـب بـه صـورتم نگـاه کـرد . بـه چشـمهایم که از فرط گریه سرخ شده بود اشاره کرد و سراسیمه گفت:
- چی شده؟
دوباره اشکهاي گرمم پهناي صورتم را درنوردید و بروي گونه هایم سرخوردند. المیرا با کلافگی گفت:
- به جاي آبغوره گرفتن، بگو چی شده؟
بریده بریده گفتم:
- بهزاد...
- بهزاد چی؟
- المیرا بهزاد...
نتوانســتم خــودم را کنتــرل کــنم و دوبــاره اشــکم جــاري شــد المیــرا ایــن بــار بــا عصــبانیت از مــن خواســت مــاجرا را بــرایش تعریــف کــنم و تهدیــدم کــرد بــا گریــه مجــدد مــن، تنهــایم مــی گــذارد.
تهدیــدش کارســاز شــد و خــودم راکنتــرل کــردم و تمـام اعترافــات بهــزاد را بــرایش تعریــف کــردم. المیــرا بــا هــر حــرف مــن چهــره اش لحظــه بــه لحظــه بیشــتر درهـم مــی رفــت و مــوجی از خشــم در
چهره اش نمایان می شد. بعد از پایان صحبت هایم؛ نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت:
- چرا همون جا بهش جواب منفی ندادي؟
- نمی دونم، مغزم کار نمی کرد، فقط خواستم یه چیزي بگم و بیام بیرون.
- با این جوابت، پسره ولت نمی کنه، باید هر جور شده آب پاکی را روي دستش میریختی!
- مـی دونـی المیـرا یـه جـوري شـده بـود، زود عصـبی مـی شـد و از کـوره درمـیرفـت، دسـتاش مـیلرزید و پشت سرهم آب می خورد. - لابد دلت براش سوخت؟
- اگه رك جواب منفی می دادم، خیلی بهم میریخت! تو میگی چیکار کنم؟
- تصمیمت حتمیه دیگه؟ یعنی هیچ علاقه اي بهش نداري؟
- مگه خر سرم رو گاز زده که با اون کاراش بازم بهش علاقمند باشم!
- ولـی چنـد سـاعت قبـل نظـرت ایـن نبـود یـه حرفـاي دیگـه مـی زدي! حـرف از فرصـت دوبـاره مـیزدي!
- اشتباه کردم، چنان وقیحانه اعتراف می کرد که هنوزم از یادآوریش تنم می لرزه!
- خــب حــالا کــه مطمــئن شــدم د یگــه بهــش علاقــه نــداري کمکــت مــی کــنم. اول خــط موبایلــت رو عوض کـن یـه خـط اعتبـاري بخـر، شـماره جدیـدت را هـم اصـلاً بـه فـامیلاي پـدرت نـده حتـی تهمینـه !
بعد حلقـه را بـا یـه نامـه از یـه آدرس سـوري بـه آدرس خونـه شـون پسـت مـی کنـیم. و منتظـر عکـس العملش می شیم، چطوره؟
- من از کجا بفهمـم عکـس العملـش چیه؟ مـن کـه نمـی خـوام دوبـاره ببیـنمش، شـماره اي هـم از مـن نداره؟
- مطمــئن بــاش بـه هــر دري مــی زنــه تــا تــو رو یکبــار دیگـه ببینــه و تــا از زبــون خــودت نشـنوه کــه دوستش نداري و نمی خواي باهاش ازدواج کنی راحتت نمیذاره. - محاله دیگه نمی خوام ببینمش.
- چه بخواي، چه نخواي، اون سراغت میاد، حالا یا دانشگاه یا خونه داییت یا هر جاي دیگه!
- واي،خونـه دایـیم نـه! اونـا اصـلاً خبـر نـدارن کـه مـن بهـزاد رو د یـدم، دلـم نمـی خـواد درگیـر ایـن موضوع بشن، می خوام بی سر و صدا تموم بشه!
- آدرس خونه داییت رو، بلده؟
- نه ولی می تونه به راحتی پیدا کنه!
- فکر نکنم اونجا بره احتمالاً میاد دانشگاه!
- اما اون که نمی دونه من چه زمانهایی کلاس دارم؟
- بالاخره یه روز پیدات می کنه!
- خوب پس چیکار کنم؟
- چند روز تحمل کن، ببینیم چه حرکتی میکنه.
- اگه بعد از چند روز تو دانشگاه جلوم سبز شد چه غلطی بکنم؟
- منطقی باهاش حرف بزن مثل خودش!
- اگه قبول نکرد چی؟
- تو سعیت رو بکن اگه دیدي خیلی سمجه مجبوریم یه دروغی بسازیم!
- چه دروغی؟
- چه می دونم؟ بیست سؤالی می پرسی؟
- جون المیرا فکرش رو کردي مگه نه؟
- آره.
- خوب بگو دیگه؟
- میگی عروس شدم آقاي داماد هم می شه همین دکتر علیرضاي خودمون!
**
#ادامه_دارد
@chadooriyam 💞✨