⚠️عاشق شهادت اما.....
🔴بعضی از دختران مذهبی عاشق #جهاد و #شهادت و ایثارند اما حاضر نیستند ایثار کنند و یک #زندگی_آسان و #ساده شروع کنند!!!!
والله جهاد فقط دادن خون نیست..گاهی یک شروع ساده است...
⚠️قابل توجه دختران شهدایی..
شهید همت برای شروع چیزی نداشت..با پولی که همسرش داشت یه مقدار بشقاب و قاشق چنگال گرفتن و زندگی رو شروع کردن..
الآن اینا رو بگیم، مسخره میکنن..
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امیرالمؤمنین عليه السلام:
🔹از خشم بپرهيز كه آغاز آن، ديوانگى و پایان آن، پشيمانى است
🔸إيّاكَ وَالغَضَبَ؛ فَأَوَّلُهُ جُنونٌ وآخِرُهُ نَدَمٌ
📚غررالحكم حدیث 2635
eitaa.com/chadooriyam
••[✨♥️🌿]••
مگه درخواست کانال خوشگل نکردین؟😕
بیاید دیگه اینم لینکش براتون گذاشتم😻
eitaa.com/joinchat/895418387C8511121ba8
حرف هایی ازجنس #خدا
حرفای حال #خوب کن
عضو شو پشیمون نمیشی😉👌🏻
هدایت شده از گسترده رایگان مینا عصرانه
گنجـــــهاے معـــــنوے
سریع الاجابه ترین دعا برای👇
#ازدواج 💍
#شفای بیماریهای صعب العلاج
#فرج و گشایش
ازدیاد وبرکت #مال💰
#پیروزی و شکست دشمن
#عزیز_محبوب شدن
یافتن #کار
#احادیث
📚 برگرفته از کتب معتبر👌
http://eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4
هدایت شده از گسترده رایگان مینا عصرانه
مشـگـل گشـــــا :
ســـــوره درمـــــانی 👇
آیـــه درمـــــانی👇
http://eitaa.com/joinchat/3198681104C2fc8fb24a4
💓 #من_عاشق_چادرم_هستم
زمین هم به چادر من التماس دعا دارد
که اینچنین رد قدم هایش را بوسه میزند..
خاک میدهد به دستش
تا تربت تحویل بگیرد...😇
چادری که خاکی بشود بتکانی اش عطر یاس میدهد ؛ یاسی که به احترامش همه دست به سینه میزنند تا به روضه ارباب روند💚
🔹#نشر پیام صدقه جاریه است.🌸
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
هدایت شده از گسترده رایگان نرگس (+1کا)
📣📣خانمای بافنده
📣📣عاشقای کاموا و قلاب
متنوع ترین کانال بافتنی که دنبالش بودی اینجاس👇
اموزش انواع
#بافتهای_فصل📌 🌨💦🌦❄️⛈
#قلاب_بافی📌
#اشارپ_شال_کلاه_موتیف📌
#رومیزی #کیف_ساک📌
#لباس #پاپوش #ماندالا📌
و👇
#شیکترین_ژورنالهای_روز📌
http://eitaa.com/joinchat/173146133Cd7bdb970bc
لذت تماشا و شروعی دوباره😍👆
💯در💯رایگان،همراه با گروه رفع اشکال👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3958439956C5277e9880f
هدایت شده از گسترده رایگان نرگس (+1کا)
یه کانال #بافتنی آوردم حرف نداره🔔🔔🔔🔔
آروم بزن رولینکو ببین چه مدلای ژورنالی رو رایگان یادداده
http://eitaa.com/joinchat/173146133Cd7bdb970bc
حرفه ای شدنت تضمینیه💯 در💯
منتظرچی هستی☝️بزن رولینک دیگه
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 برای مؤمن شدن چه کار باید کرد؟
#تصویری
@Panahian_ir
چادرےام♡°
📹 برای مؤمن شدن چه کار باید کرد؟ #تصویری @Panahian_ir
رفتارموݧ چجوریہ؟...
.
.
ایمان اونقدرا.....
|••
#چادرانھ💜
ســیاهــےاش
بلنـــــدےاش
گــرمــایــش
آرامــشمحضاسـټ
مشکــےبــودنــش
آبـــــــــےټــریــن
آســمـانمناســـټ
همــیــنڪـہدارمش..
لــذټداردونعمــټبزرگیسټ
زینټـمرامــےگـویـم #چـــــادر💟
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_57
فاطمه با ذوق گفت:حالا کی بریم سیسمونی بگیریم؟
در حالیکه داشتم آب نباتمو نوش جان میکردم گفتم:هنوز زوده،یک ماهه دیگه،بابا؟
-بابا که داشت میرفت بیرون گفت:بله؟
-آیس پک و لواشک ترش یادت نره
بابا:میفرستم برات بیارن،خدافظ
-خدافظ
مامان...
فرید:مامان کیانا داره زجر میکشه...باید زودتر ببریمش بیمارستان
-مامان:نه،ببریمش فوقش یه مسکن میدن
و در حالیکه دکه ی آیفونو میزد گفت:امیرعلی اومد
امیرعلی دوید سمتم و گفت:خانوم لجباز...ببین چیکار میکنی با خودت؟غذا که خوب نمیخوری،سه کیلوهم تو یه ماه کم کردی...بخدا داری ظلم میکنی به خودت
-امیرعلی...من...طاقت ندارم ..وای دلم
دستی روی شکمم کشید و گفت:چرا اینقدر مامانتونو اذیت میکنین
-ما...مان
امیرعلی دست کیانا را میگیرد و میگوید:پاشو یکم قدم بزنیم،برات خوبه
امیرعلی من دارم از درد میمیرم اونوقت...واییی
مامان...؟
-بله؟
امیرعلی:با ما میاین سونوگرافی؟
-البته، و در حالیکه چادرشو سرش کرد گفت:بریم
دکتر:بچه هاتون خیلی شیطونن
امیرعلی با تعجب گفت:بچه هامون...؟
من:بله،دوقلوها ،خانوم دکتر من دارم میمیرم از درد
چندتا دارو نوشت و داد دست امیرعلی
امیرعلی پرسید:بچه ها دخترند یا پسر؟
-متاسفانه یا خوشبختانه روشون به طرف مادرشونه نمیتونیم تشخیص بدیم
و بعد رو به من گفت:خیلی وابسته نکنی به خودت ها..
امیرعلی با گفتن :پس من برم داروها رو بگیرم و بیام ما رو تنها گذاشت
مامانم رفت بیرون،دکتر رو به من گفت:عزیزم،چیزی اذیتت میکنه؟چرا اینقدر وزن کم کردی؟رنگ صورتت خیلی زرد شده،تبم که داری...نگرانم برات
-با صبوری گفتم:چیزی نیس خانوم دکتر
(اما خودم میدونستم که گرفتاری یه بیماری شدم...)
وقتی کیانا خوابش برد آقا سید به کتایون خانوم گفت:راستش سفر که بودم مامانم زنگ زدن،قسمم داد با کیانا بریم اونجا
-پس جلسه هات چی میشه؟
-جلسه ها رو کنسل کردم،فقط میخواستم از شما و پدر اجازه بگیرم
-اشکالی نداره،فقط امیرعی جان،خیلی مواظب دخترم باش،انگار کم اشتها شده،هر شبم تب داره
-چشم مادرم،حتما
-مواظب خودتون باشین
امیرعلی به خانه شان برمیگردد و چمدانی که از قبل برای مسافرتشان آماده کرده بود را برمیدارد
و فورا به راه می افتند
کیانا همچنان خواب است...هر چند لحظه یک بار به شکم برآمده ی همسرش نگاه میکند...بعد از پلیس راه پتوی نازکی روی کیانا می اندازد،صندلی را میخواباند و به راه می افتند
ساعت 22 بالاخره میرسند
-سلام بابا
-بله تا نیم ساعت دیگه در خونه اییم
-بله با همیم
با لگد دوباره ی بچه ها به شکمم از خواب پریدم و با چشمانی خمار گفتم:نرسیدیم هنوز؟
امیرعلی شیرکاکائویی را یه سمتم گرفت و گفت:نوش جان
-در حالی که نوش جان میکردم گفتم:نگفتی؟
-راستش ما اومدیم قم
-من...وای امیرعلی نگهدار
آخه الان
-امیرعلی زود
با سرعت پیاده شدم،مثل چندماه اخیر خلط خون بود که روی نحسش را به من نشان میداد
چندبار دهانم را آب کشیدم
-کیانا..؟حالت خوبه؟
سرمو به طرف پایین تکون دادم
نشستیم تو ماشین،گفتم:امیرعلی؟
-جان؟
-در نظر بگیر بچه هامون بپرسن چه جوری باهم آشنا شدین اونوقت توهم بگی مامانت میخواست از پشت بام خودتو پرت کنه پایین...
-با اخم گفت:ن هیچ وقت آبروی مامان بچه هام رو نمیبرم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_58
بقیه ی راه رو تو سکوت سپری کردیم
تا رسیدیم کمکم کرد پیاده بشم
زنگ رو زدیم،مامان زهرا اومد در رو باز کرد:پس منو آوردی خونه مامانت؟
-بله
-چه خوب
-مامان زهرا:سلام عروس خوشگلم
-سلام مامان زهرا،اگه میدونستم قراره بیایم اینجا که لباس های بهتری میپوشیدم
-دستمو گرفت و گفت:اشکالی نداره عزیزم،بیا بریم داخل
راهنماییم کرد تو یه اتاق ها و گفت:تا شما آماده میشی شامم آمادست
-اما مامان،ساعت دوازده شبه
-هیس،تو فقط آماده شو
زهرا خانوم رو به پسرش کرد و گفت:چرا اینقدر ضعیف شده عروسم؟
-چیکار کنم مادرم؟به محض اینکه رسیدم خونه حالش خیلی بد بود،تبم داره،بی اشتهام شده،میگه بچه ها خیلی اذیتم میکنن
-امیرعلی...؟آخه کسی که خانومش بارداره میره جلسه؟اونم یه هفته؟
-آخه خیلی اصرار کردند
-خیلی خب،برو لباسات رو عوض کن و بیا،بابا و خواهرتم رفتن حرم
-باشه
-امیرعلی؟
-جان امیرعلی؟
-این دکمه رو باز مکنی؟دستم نمیرسه
-البته،کیانا؟
-بله؟
-دیگه هوس نکردی عمامه حاجاقا رو برداری
لبخندی زدم و گفتم:اما تو انگار هوس کردی؟
-آره،بدجوریم هوس کردم
لحظاتی بعد باباعلی و دخترش(شیرین)اومدن
شیرین دختر خوبی بود..اما کمی حسود بود
به محض اینکه نگاهش به من افتاد گفت:دوقلوئه؟
-آره...از کجا فهمیدین؟
-عزیزم من تخصصم تو این چیزاست
در حین شام خوردن مامان زهرا گفت:امیر؟شیرین از دستت دلخوره،میگه بهش کم محلی میکنی
با صدای بلند خندیدم
شیرین با چشم غره ایی گفت:خنده داره؟
-نه،ولی هر کی به امیرعلی میرسه کمبود محبت داره
و بیچاره امیرعلی،چقدر باید تلاش میکرد تا همه از دستش راضی باشند...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_59
همه خوابیدند،اما من خوابم نمیبرد،از پنجره حرم حضرت معصومه(ع)پیدا بود،دلم هوای حرم کرده بود
برای آقا سید یادداشت گذاشتم که میرم حرم،با اینکه خیلی درد داشتم اما آهسته آهسته رفتم به سمت حرم
از زبان راوی:
امیرعلی ساعت چهارصبح بیدار میشود،کیانا را در اتاق نمیبیند،با اضطراب همه جا را دنبالش میگردد اما بجز یادداشت چیزی دیگر نمیبیند
اما،امیرعلی میترسد،نکند اتفاقی برای همسرش بیفتد؟
به موبایلش که زنگ میزند او را در کنار آباژور می یابد
تمام خانواده بیدار میشوند،مادر و خواهر امیرعلی برای نماز صبح و پیدا کردن کیانا به حرم میروند و اندکی بعد از نماز صبح کیانا را در حال نماز خواندن پیدا میکنند و او را به خانه بازمیگردانند
کیانا:
همین که مامان زهرا در رو باز کرد امیرعلی سراغ منو گرفت
بهش سلام کردم
با عصبانیتی که تا آن لحظه از زندگی نظیرش را ندیده بودم گفت:نمیگی نگرانت میشم؟اصلا زن باردار رو چه به حرم رفتن؟میدونی اگه اونجا حالت بهم میخورد باید چه خاکی به سرم میکردم؟بله؟
-آهسته گفتم:منکه یادداشت
حرفمو قطع کرد و با داد گفت:-تو تنها نیستی،2تا بچه هم دنبالتن،هرجا میری با خودت میبریشون
اشک از صورتم روان شد،و من محکوم به سکوت بودم،در این میان فقط خواهرش بود که گویی از این ماجرا راضی بنظر میرسید
علی جلوی پسرش را گرفت وگفت:بسه امیر،آدم که با زن باردار اینجوری حرف نمیزنه
آروم آروم خودمو کشوندم تو اتاق و با همون لباسا خوابیدم
-کیانا جون،عزیزم،ساعت11ظهره،نمیخوای بیدار بشی؟چرا لباسات رو عوض نکردی؟
کیانا جونم،زنداداش گلم،خب ببخشش دیگه
به محض اینکه گفت ببخشش هق هق منم دوباره شروع شد
-پس بیدار بودی؟نگاهش کن،چشاش سرخ سرخ شده،پاشو،پاشو بریم یه آبی به دست و صورتت بزن
رفتیم پایین،با صدای لرزانی گفتم:سلام مامان،ظهر بخیر
-سلام..عز..چرا چشمات سرخ شده؟نکنه تو خوابم گریه کردی(بنده خدا تا صبح بیدار بوده)ارزششو داره این مرواریدا رو بریزی؟اونم به این ارزونی؟
عه دوباره که داری گریه میکنی؟
-حالم خوب...
و دویدم سمت دست شویی
-اینبار هم خلط خون مهمان این چندماه من بود،منتها با غلظت بیشتر
جیغی کشیدم،خانواده ی علوی به سمت دست شویی دوییدند
-مامان:کیانا؟کیانا درو باز کن
بابا:دخترم درو باز کن ببینیمت
دوباره بالا آوردم
-ما...مان
-مامان فورا درو باز کرد و با دیدن خون جیغی کشید و از حال رفت
حال دیگر خانواده ی علوی ماجرا را فهمیده بودند:بیماری سل یا سرطان ریه...
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_60
#قسمت_آخر
باباعلی:باید بریم دکتر
با بی حالی گفتم:نمیام
-دختر از اسب شیطون بیا پایین نمیام چیه؟
-شیرین:کیانا...؟بذار جلو پیشترفتش بگیریم
-نه
-شیرین با عصبانیت گفت:گناه بچه ها چیه؟
-با تلخ خندی گفتم:نگران بچه هایین نه؟نترسید...بدنیا میارمشون بعد میمیرم..حلالتون
باباعلی:شیرین منظورش..
-تند به پدر گفتم:باباجون اونیو که باید میفهمیدمو فهمیدم،نمیخواد اصلاحش کنید
شیرین آهسته گفت:کیانا من...
-حق داری نگران باشی،آخه عمه شونی دیگه
صدای زنگ اومد
-مامان زهرا:همسرته
-رو به همه شون کردم و گفتم:جون کیانا بهش نگین،به همین بچه هایی که اینقدر براتون عزیزن بهش چیزی نگین
امیرعلی اومد داخل
دید همه ماتم زده نشستند،با تعجب گفت:طوری شده؟
من:نه امیرجان،پدرجان داشتند خاطرات دوران نامزدیشون رو تعریف میکردند،نه پدرجان؟
-بابا علی به سختی گفت:البته،بقیش باشه برای یه وقت مناسب و با گفتن:میرم برا ظهر نهار بگیرم، ما رو ترک کرد
مامان و شیرین هم به بهانه ی رفتند و من موندم
-کجا بودی؟
-رفته بودم برا خانومم یه هدیه ی شایسته پیدا کنم
-که پیدا نشد؟
-چرا،بفرمایین،وقتی دید دست نمیزنم گفت:از رفتار دیشبم ناراحتی؟معذرت میخوام
صورمو به سمت مخالف برگردوندمو گفتم:میشه در این مورد دیگه حرف نزنیم؟
-کیانا؟
-ناراحت نشدم،هدیتم قبول میکنم،همین که اومد حرفی بزنه حالم بهم خورد و تو کاسه ایی که پیشم بود بالا آوردم
-کیانا...خوبی؟
-ظرف رواونطرف گذاشتمو فتم:کمکم میکنی برم دست شویی؟
-آره
روزها میگذشت و من بی اشتهاتر میشدم،همچنان خون بالا می آوردم و امیرعلی به حساب حاملگی میگذاشت
گذشت
گذشت
گذشت
و
گذشت تا به هشت ماهگی رسیدم
اونروز شوم رو به خوبی به یاد دارم
داشتم به کمک امیرعلی راه میرفتم که روی پیراهنش بالا آوردم،خیلی غلیظ بود
-امیرعلی :کیانا...چی..چت شد؟
-خوبم خوبم آقایی
-خون بالا آوردی و میگی خوبم؟
آقا تاکسی...دربست؟
-امیر چیکار میکنی؟
-باید ببرمت دکتر،من نفهم رو بگو که تو این چندماه فکر میکردم بخاطر حاملگیه
(بعد از چند آزمایش وقتی دکتر نتیجه رو دید گفت:)
-دکتر...دکتر همسرم چه مشکلی داره؟
-دکتر:جلوی خودتون بگم خانوم مولایی؟
-با صدای ضعیفی گفتم:میدونم،سل یا سرطان سینه دارم
امیر دیوانه شده بود....نمیدانست باید چه خاکی به سر کند
-س...رطان؟چی؟ر..یه؟نمیفهمم کیانا؟
دکتر-بله،متاسفانه همینجوریه که خودشون میگویند
-دک..تر قرصی،دارویی؟
-نه...میخوام بچه ها سالم بمونند،به خانوادت قول دادم اونا رو زنده بدنیا بیارم
-خانواده من به......تو مهمی برام کیانا...بببین،ما بعداهم..ما میتونیم بچه دار بشیم
-من راضی نیستم
-کیاناااااااااااااااااااااااا
-با حالت تهاجمی گفتم:سر من داد نکشا،گوشام حساس شده،سوت میکشه.
دیگه خسته شدم
از زندگی با مهربون ترین سید دنیا خسته شدم..میفهمی امیرعلی
-امیرعلی:تو...تو حق نداری منو تنها بذاری...نمیتونی با من اینکارو بکنی
-دکتر:خانوم مولایی شما متاسفانه تا یک ماه دیگه بیشتر فرصت ندارید
امیرعلی :آقای دکتر...
-با صدای ضعیفی گفتم:امیرعلی پاشو کمک کن بریم،میخوام وصیت نامم رو بنویسم
تمام شب و روز امیرعلی شده بود مثل پروانه گشتن دور کیانا و صد البته التماس به خدا برای زنده موندن خانومش
خانواده ی مولایی هم بالاخره متوجه شدند و خون به پا کردند
امیرعلی،چندبار بطور جدی و توسط علمای مجرب توسل پیدا کرد اما انگار سرنوشت چیز دیری میخواست..
سرانجام
کیانا مولایی،فرزند سرهنگ حسین مولایی در زمستانی سرد در سال 1390پس از زایمان دوقلوی دختر و پسربر اثر بیماری سل از دنیا رحلت کرد
و همسرش را در سن 28سالگی تنها گذاشت
و حال،هر دوشنبه و پنج شنبه،امیرعلی به همراه فاطمه زهرا سادات و سید عباس به خانه ی ابدی مادر و همسرشان میروند
والسلام علیکم و رحمةالله وبرکاته
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهنامولےعصر(عج)❤️