چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
ادامه #قسمت_39
بعد از اینکه یه بار دیگه نقشه رو با مامان و فرید مرور کردیم با خوردن 2عدد قرص....خوابیدم
کتایون خانوم طبق نقشه به اورژانس زنگ زد و فرید به آقا سید
-سلام،شما سید امیرعلی علوی هستین؟
-سلام علیکم،بله
-آخرین تماس خانوم کیانا مولایی با شما بوده،لطف کنید تشریف بیارین بیمارستان امام حسین
-آقا سید با صدای لرزون پرسید:اتفاقی...افتاده؟
-فرید:شما تشریف بیارین ،متوجه میشید
آقای علوی حتی متوجه نمیشه چه طوری خودشو به ماشین میرسونه و به راه میوفته
کیانا:
صبح که چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم..با یاد آوری نقشم لبخندی شیطانی بر روی لبانم نشست..مامان با عجله اومد داخل
-الهی مادر قربونت بره...نگفتی من بی تو میمیرم؟
آهسته گفتم:فرید...؟
-خونست
خیالم راحت شد
مامان:بنده خدا چهار روزه همینجوری از پشت شیشه نگاهت میکنه و گریه میکنه(امیرعلی خودشو مقصر به ظاهر خودکشی کیانا میدونسته)
یکم خجالت میکشیدم ،با قبا و ردای سفید اومدن داخل ،انگار نور با خودش حمل میکرد
به آرامی سلام کردم و جواب شنیدم
-آقا سید سر به زیر گفت:ازتون انتظار چنین کار زشتی رو نداشتم
به آرامی گفتم:وقتی بگم یه کاری رو انجام میدم،حتما انجام میدم
لبخندی زدم و گفتم:عزرائیل پیادم کرد...گفت یکی بهت احتیاج داره
گوشیش زنگ خورد:-سلام علیکم و رحمت الله
بله،چشم،الان میرسم خدمتتون
یاعلی
به آرامی گفتم:ممنونم که نگرانم بودین
آقا سید:عذر میخوام یه کار فوری برام پیش اومده،اما امشب تو مسجد باب الرحمه میبینمتون
به شوخی گفتم:یعنی پرده ی قسمت خانما رو میزنید کنار تا بنده رو ببینید؟(امیر علی تنها توانست یه لبخند بزند و از آن محوطه فرار کند)
⏪ ادامه دارد ..
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_40
دل تو دلم نبود...بالاخره اتفاقی که سالها منتظرش بودم رخ داده بود
سهراب با دخترش اومد جلو:فاطیما به خاله سلام کن؟
-سلام خاله کیانا
-با ذوق گفتم:سلام عزیز دلم
-سهراب:خبر آمد خبری در راه است...چه خبر شده؟
با گریه گفتم:داره میاد...بالاخره آقاسید داره میاد خواستگاریم
خندید و گفت:تو که تو این چهارسال همش از ما قایمش کردی..کاش بتونیم امشب حضرت عشق رو ببینیم
در همین لحظه فرید اومد:سلام خانوم خانوما
-عه...فرید تو از کجا میدونستی ما میدان امامیم
-فرید ابروهاشو انداخت بالا و گفت:ردیابیت کردم
فرید:بریم خانوم؟
رو به دختر سهراب گفتم:فاطیما خاله بیا بریم خونمون
-بابایی..میشه برم؟(فاطیما سه و نیمش بود)
-سهراب:آره بابا،برو،منم باید برم اداره کار دارم
-فرید:بیا بغل عمو
میترا:عه..دلت میاد نیای بغل آجی میترا؟
فاطی:اصلا خودم میبرمت
سهراب:بچه گیج شد با کی بره..برید سوار شین
بلافاصله گفت:کیانا؟
-بله؟
-مواظب فاطیما باش...باشه؟
-خیالت راحت داداش
تلخ خندی زد
این سومین لبخند یا تلخ خندش بعد از مرگ سمیرا بود...دلم برای فاطیما میسوخت،هر چی بهش میگفتم یه مادر براش بگیر..بچه نیاز به محبت مادر داره میگفت :همه برای فاطیما نامادری میکنند
فرید:کیانااااااااااااااا
سهراب:برو اجی،مبارکت باشه
اشک تو چشمام جمع شد
سهراب:خوشبحال آقا سید که اینقدر تاثیر گذاشته روی تو و خواهرمو چادری کرده ،،برات آرزوی خوشبختی میکنم ،سفید بخت بشی
-آقای دلیری من واقعا
-هیس...برو،فرید منتظرته،شب میام مجلس خواستگاریت
رفتم تو ماشین
-فرید گوشیش زنگ خورد:سلام مامان
،دارم میارمش
،چشم
رو کرد بهم و گفت:مامانت منو کشت...بریم؟
-بریم آقا
-سلام مامانی
-سلام کیانا،شب خواستگار داری
خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:عههه...به سلامتی...برا فرید؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:نه خیر..برای شاهزاده خانوم
و در ادامه گفت:حتما باید جواب مثبت بدی،و گرنه نه من نه تو
-عه مامان...چشم و گوش بسته که بعله رو نمیگن
بابا حسین:کتایون...بذار دخترمون از راه برسه..بعد
مامان:نه...تا بعله رو ازش نگیرم تو خونه راهش نمیدم،خسته شدم از بس خواستگاراشو بی دلیل رد کرد(یا اکثر امامزاده ها...مامان شما کی اینقدر خشن شده بودی؟)
رو کردم به فرید و گفتم:فرید...تو به مامان یه چیزی بگو
فرید باشوخ طبعیش گفت:راست میگه مادر من،صبر کن آقا دومادا ببینیم(لهجه شیرین اصفهانی)بعد نظر بدیم
چشم غره ایی به فرید رفتم و فاطیما رو بردم به اتاقم
دل تو دلم نبود...قلبم خیلی بی قراری میکرد
-بچه ها بیاین نهار
فاطیما جون...کجایی خاله؟
اینجام خاله
-عه عه عه..اینجا چیکار میکنی..این عکسا رو از کجا پیدا کردی؟
-خاله...(اشاره ایی به صفحه ی لپ تاب کرد و گفت):این شوهرته؟
خجالت کشیدم
-بابام میگه...هر وقت یه دختری سرخ و سفید شد یعنی اون مردو خیلی دوست داره،خاله خیلی دوستش داری؟
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_41
در حالیکه قلبم بی قرار دیدن صورت نورانی آقا سید شده بود دستشو گرفتم و گفتم:فاطیما جان،مامان خیلی وقتی صدامون کرده،بریم نهار
سر سفره:فاطیما:وای من عاشق ماکارونیم
مامان کتایون پرسید:فاطیما جون،بابات تو این سه سال چی غذا درست میکرد؟
-خاله فرینازتا بابا سهراب نبود میومد غذا درست میکرد،خونه رو هم تمیز میکرد و میرفت
بابا رشته ی کلامو بدست گرفت:فاطیما عمو،چندسالته؟
فاطیما با شیرین زبونی گفت:نزدیک4سالمه عموحسین
-فاطیما،اینم نوشابه،دوغم اونجا هست،خواستی بگو برات بریزم
مامان:کیانا...جوابت چی شد؟
(داشتم نوشابه میخوردم که پریدبه گلوم)
-آخه مامان خوشگلم،بذار من اول این آقا رو ببینم بعد
فرید:راست میگه مادر شاید شما خواسته باشی خواهر من با یه گرگ ازدواج کنه نمیشه که فاطیمام که فقط داشت میخندید
مامان:به دوماد آیندم توهین کردی نکردیااا
دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم:خیر...اینجوری نمیشه..من میرم تو اتاقم نهار نوش جان کنم
بابا:کیانا...کیانا صبر کن
-بابا ،شب میام خیالتون راحت
بعد از نهار لباسامو پوشیدم و رفتم خونه میترا
-سلام اکیپ وفادار
فاطی:سلاااااااااااام به به به...حاج خانوم هم که تشریف آوردن
-میترا:خب خانوم سادات احوالتون؟
آهسته دوتاییشونو زدم و گفتم:ااا..حالا کی گفته من جوابم مثبته؟
فاطمه با شیطنت گفت:از اون جایی که وقتی گفت امشب خدمت میرسیم با خانواده یه جیغی کشیدی که خواجه حافظم فهمید امشب شب خواستگاریته
لبخندی از سر ذوق لبخندی زدم و نشستم...خدای مهربونم...یعنی واقعا آقا سید داره همسر من میشه؟
میترا:والدین گرامی میدونن اومدی؟
-نه،ولی یه یادداشت براشون گذاشتم
میترا:این یعنی استرس
چادرمو برداشتم و گفتم:وای بچه ها...توروخدا دیگه از این چیزا نگین..قلبم به اندازه کافی بی قراره
فاطی بحث و عوض کرد:ادامه طرحتو نمیکشی؟
با تخسی گفتم:پس اینجا اومدم برا چی؟
2ساعت بعد میترا و فاطی اومدن به کیانا سر بزنن:اینم یه شیرکاکائو برای...
که دیدن کیانا خوابش برده
-میترا:نگاش کن...خانوم وسط طراحی خوابش برده
میترا:واو...طرحشو...عمامه مشکی...با قبا و رداءسفید
گفتی تولدش کی هست؟
فاطی:کیانا؟؟؟؟
میترا:نه خیرم،آقای علوی
7خرداد
فاطی:چیییییییییییییییی؟یک ماه دیگه؟
میترا در حالیکه فاطمه رو به بیرون هدایت میکرد گفت:هیس...عروسمون خوابه
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_42
بهم گفت هنوزم دوستم داره...میترا بهم گفت هنوزم عاشقمه
میترا،فاطی..بین دو راهی گیر کردم
مانی یا امیرعلی؟کدومشون واقعا دوستم دارن
فاطمه:صبر کن الان برات یه استخاره آنلاین میگیرم
-سلام علیکم بفرمایید
با جیغ گفتم:اینکه آقا...
میترا جلو دهانمو گرفت و فاطی گفت:حاجاقا یه استخاره میخواستیم
-آقا سید:شرمنده،الان دیرم شده جایی قرار دارم،قرآنم در دسترسم نیست
-باشه،یاعلی
با جیغ گفتم:فاطیییییییییییییییییییییی
میترا:خیر...نشد که بشه
-الو؟آقای علوی؟
-سلام علیکم...در خدمتم؟
میترا با خشونت گفت:مرگ و زندگی یه نفر در دست ماست...حاضری براش استخاره بگیری؟
-ببینید خانوم..
ناخوادآگاه گفتم:امیرعلی....(گوشیم رو اسپیکر بود)
-خانوم مولایی....؟ش..ما اونجایین؟
میترا:حالا چی...؟بازم دیرتون شده؟
-چه...ب..لایی سر خانون مولایی آوردین؟
من این وسط فقط قلبم تندوتند میزد
میترا:میگین یا قطع کنم؟
آقا سید:پنج دقیقه ی دیگه خودم...بهتون..اطلاع میدم..یاعلی
-میترا خیلی نامردی...هم منو سکته دادی هم آقا سیدو
میترا:میترا نبودم اگه استخاره نمیگرفت
فاطی:دوتا قل هو الله با یه حمد نیتتم که مشخصه
تا ذکرم تموم شد تلفن خونه ی میترا زنگ زد
:نوشته گذشته را فراموش کنید و بفکر حال باشید
و بعد با آرامش ذاتی گفت:میشه گوشی رو بدین به خانم مولایی؟
میترا:-خیر آقا،کیانا داره آماده میشه برای خواستگاری...قراره یه آقا سیدی بیان برای امر خیر
امیرعلی که تازه صدای میترا رو شناخته بود گفت:شما..با بنده شوخی میکردین؟
-آقا سید:من..گیج شدم شما دوستشین یا دشمنش...؟
میترا خنده ی ریزی کرد و گفت:آقای محترم...ما درهیچ شرایطی دوستمونو تنها نمیذاریم....یاعلی مدد
من:بزن قدش میترا
فاطی:بچه ها نظرتون چیه بریم تست بازیگری بدیم
با طنازی خاصی گفتم:منکه آقامون اجازه نمیدن
میترا:عزیزم بذار اول بیاد خواستگاریت
فاطی:ولی خدایی کیان دلت میاد به همچین آقایی جواب رد بدی؟
گفتم:کیان و زهرعقرب...
با چشم غره گفتم:آخه مگه میخوام برم عروسی که همه لباسام سفیده
فرید:خواهرم دیگه وقت نداریم...بیا
مامان اسفند کنون اومد داخل حیاط:ماشالا...هزار ماشالا چقدر خوشگل شدی
زنگ رو زدن،آقا من یه جیغی کشیدم که بابام دوید بیرون و گفت چی شده؟
در حالیکه فرار میکردم گفتم:اومدن...بابا اومدن
بابا در رو براشون باز کرد
از پشت پنجره دیدمش...قلبم از همیشه بی قرار تر شده بود...
وای چقدر زیبارو شده بود..اونم مثل من قبا و رداء سفید پوشیده بود...(منظورم از نظر رنگ لباس است)خدای مهربونم..کمکمون کن
گل نرگس آورده بود...
میترا اومد تو اتاقم:تو که رنگت مثل گچ شده خانوم عاشق..بیا بریم شربت ببر...آقا سید منتظر خانومشه ها
در حالیکه از خجالت سرخ شده بودم رفتیم تو آشپزخونه
فاطی هم اومد تو آشپزخونه:کیانا نظرت چیه آقا سید مال من باشه؟خودم میرم خواستگاریش.یه چشم غره ایی بهش رفتم که فوری گفت:آقا من شکر خوردم...تمام و کمال مال خودت..آها..راستی مامانت گفت شربت رو بیار
چادرم رو سرم کردمو شربتا رو بردم
-بسم الله الرحمن الرحیم،قلب ناآروومم آروم باش...بابا یه خواستگاره دیگه...
و رفتم به سمت قسمت پذیرایی...
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_43
اول از همه جلوی پدرم گرفتم...از خجالت نگاهم به سمت پایین بود...صدای تحسین مامان امیرعلی بلند شد...پدرشم مثل خودش روحانی بود
پدرش گفت:خوشحالم که پسر دلباخته ی چنین دختری شده
و در آخر شربت ها رو جلوی آقا سید گرفتم یه ممنون گفت و برداشت
بطور وحشتناکی گرمام شده بود
سریع رفتم به طرف آشپزخونه
میترا:چی شده کیانا؟؟؟
-به جون شیطون نمیتونم تحمل کنم...فضا خیلی سنگینه
فاطی:برو دختر..برو اینقدر بهونه نیار.
ماهم باهات میام
و جعبه ی شیرینی رو برداشتن و رفتیم
میترا:شرمنده این خواهر ما یکم...
زدم به ساق پاش و گفتم:ببند عزیزم
شیرینی رو تعارف کردم و نشستم
حالا هی من یه چشمی آقا سیدو نگاه میکردم آقا سیدم منو یه چشمی نگاه میکرد
خندم گرفته بود
کلی حرف زدن تا رسیدن به مبحث زیبای خواستگاری
پدر اقا سید:من از دور دخترتون رو دیدم و خوشحالم که امیرعلی تونسته محجبه ش کنه
لبخندی زدم
مامان:بله؛ما هم کلی خون دل خوردیم تا دخترمونو بزرگ کردیم مخصوصا با شرایط پدرش که مرتب ماموریت بودن
آهسته به میترا گفتم:خواهر نداره؟؟؟
-میترا:نمی دونم
بابا: کیانا دخترم؛اقا سید منتظر شما هستن؛راهنماییش کن اتاق خودت
رو به فاطی گفتم:من یقرا الفاتحه مع الصلواااات
با کلی خجالت آقا سید رو راهنماییش کردم
-خانوم مولایی
-بله؟
-کار دو ساعت پیشتون نقشه بود؟
رفتم تو نقشم و گفتم:من هیچ وقت به اقامون دروغ نمیگم؛
و بعد ادامه دادم:آقا سید؛شما الان تمام زندگی من رو با جزئيات میدونید
امیدوارم اگه جوابم منفی یا مثبت بود درکم کنین
سکوت کرده بود
از علایق هم تو این سه سال با خبر بودیم پس نیازی به صحبت نبود
از زیرتخت طرح کادوشده رو آوردم بیرون و گفتم:این احساس من به شماست اما...
اینجا بازش نکنین...تو خونه؛فقط هم خودتون ببینین
-چشم
میترا اومد تو اتاق و گفت:نگاهشون کنین تو رو خدا...دوتا روحم اینجوری سکوت نمیکنن
گفتم:تمام حرفایی رو که باید بهشون میگفتم رو عرض کردم
و اومدم بیرون
میترا:چرا میترسونیش اینقدر کیانااااا
-مگه شنیدین؟
-آره؛
-فاطمه به جمعمون پیوست و گفت:بهش طرح و دادی
-آره...
و اومدیم نشستیم
-مامان:چقدر زود تموم شد کیانا؟
سکوت کردم که آقا سید با چهره ایی گرفته اومد پایین
باباش تا دیدش گفت:خب؛ما دیگه رفع زحمت میکنیم
امیرعلی میره خونه؛با ناامیدی طرح کادوپیج رو باز میکنه...که
طرح خودشو به زیباترین شکل ممکن میبینه
طرح خودش با عبا و عمامه مشکی و رداءسفید
و در پایین طرح فقط یه جمله نوشته
جمله ایی که تمام وجود امیرعلی رو به آتیش میکشه
-دوستت دارم امیرعلی
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_44
امیرعلی فوری زنگ زد به کیانا...دیگه به خودش اجازه میداد اسمشو صدا کنه:
-الو....؟
-س...لام..کیانا خانوم..اینو...اینو خودت کشیدی؟
کیانا با طنازی خنده ایی کرد و گفت:پس چی...؟خوشگل شده؟
-امیرعلی با آرامش ذاتیش گفت:هر نقشی که از دست نگار ما برآید زیباست
-کیانابا تخسی جواب داد:چشمم روشن...میخوای سر من هوو بیاری؟نگار کیه دیگه؟
امیرعلی گفت:خانوم من غلط بکنم سر همچین جواهری هوو بیارم
-چرا...چرا صداتون میلرزه؟
-آخه...هنوزم باورم نمیشه جوابت مثبت باشه
-کیانا نجوا کنان گفت:مگه میشه کسی آقا سید رو ببینه و دلباخته ش نشه؟
کیانا...دوستم داری واقعا؟
-با صدای کیانا گفتن امیر علی،کیانا آرامش عجیبی گرفت
-آره،دوستت دارم...امیرعلی
و صدای دوستت دارم کیانا در گوشهای امیرعلی میپیچد
-امیرعلی آهسته گفت:منم دوستت دارم
و پا به پای هم گریه میکنن....لیلی و مجنون بالاخره به هم رسیدند...
کیانا:امیرعلی اگه به خانوادت بگی جواب من مثبته دلگیرمیشم .میخوام غافلگیرشون کنم
امیرعلی با شیطنت:بله...با شیطنتهات آشنایی کافی دارم
کیانا:ببخشید،مامانم صدام میزنه ولی بذار یه چیزی بگم بخندی خانوم کیانا مولایی به بخش ظرف شوری و جارو کشی بعد از مهمانی مراجعه فرمایند
خندید
این خنده ها برای کیانا دوست داشتنی بود
-فردا میری شهرکرد؟
-آره...جلسه دارم
-مواظب خودت باش آقا سید
-چشم،شمام مواظب خودت باش،یاعلی
-یا زینب
رفتم پایین و عین یه خانوم خونه دار ظرف ها رو شستم..از روزی که لعبت رفته بود کارای خونه با من بود
فردا صبح:ماماااااااااااااااااان..من لباس ندارم
مامان :حسین نگاش کن دخترتو....اصلا به خودش نمیرسه...من نمیدونم امیرعلی عاشق چیه این دختر شده
بابا چشم غره ایی بهم رفت و گفت:راست میگه مامانت..بیا فعلا این کارت پیشت باشه با امیرعلیم میری خرید
-چشم بابایی
-ستوان مولایی...ستوان مولایی
-بگوشم؟
فردا ماموریت داری...آماده باش
-اطاعت
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_45
یا مثلا یه بار میخواست بره جلسه بعد منم که شیطنتم گل کرده بود عمامشو دزدیدم
-خانمم؟عزیزدلم؟عمامه مو بده،جلسم دیر شد عزیزم
-فوری در اتاقمو قفل کردم و گفتم:حالا چه اشکالی داره دوساعتم سر من باشه؟و خندیدم
امیرعلیم بعد از این که چند بار گفت:خدایا...لطفا سعه ی صدر به من عطا فرما تا از کارای این دختر سکته نکنم،مجبور شد بدون عمامه بره جلسه(خیلی ظالم بودم،نه؟)
-خانومم؟کیانا خانوم؟خانوم سادات؟(امیرعلی میدونست من عاشق پیشوند سید هستم برا همین وقتی میخواست ناز بکشه میگفت خانوم سادات)
-ای وای،دوباره مامان خانوم رفت بیرون
منم آهسته آهسته رفتم پشت سرش و با صدای بلند پخ کردم
بطوری که دومتر پرید بالا و گفت:یا قمر بنی هاشم(ع)،انالله و اناالیه راجعون
گفتم:آقا سید ترسیدی؟
-نه،خندیدم،عزیزم صد بار بهت گفتم قلبم ضعیفه از این شوخیا با من نکن
تخس گفتم:نه خیرم،خودم صدبار بردمت آزمایش،از منم سالم تر بودی آقآ(حالت قهرگونه گرفتمو گفتم:حالا چی میل دارین حضرت عشق؟)
-به افتخار خانومم نسکافعه
جیغی کشیدمو گفتم:جون من؟
خندید و گفت:به جون شیطون
پنج ماه بعد
امیرعلی:خانومم؟
-جان خانومت؟
از مدت عقدمون گذشته،چرا بابات از ماموریت نمیاد؟
با استرس گفتم:نکنه...نکنه..وای خدا من طاقت ندارم
امیرعلی با مهربونی گفت:عه این حرفا چیه میزنی؟این شاخه گلم تقدیم به خانوم سادات
-وااااااااااااااااااااااااای...امیرعلی گل برام خریدی؟
امیرعلی با شیطنت گفت:یعنی یه شاخه گل اینقدر برات ارزش داره
نجوا کنان گفتم از دست سید امیرعلی علوی؟بعله که ارزش داره
بعد از اینکه تو الاچیق نسکافه خوردیم امیرعلی گفت:نمی دونم چرا اینروزا خودم نیستم،دوست دارم همه اش پیش تو باشم
در همین حین گوشیش زنگ زد:سلام علیکم،در خدمتم؟
...................
چیییییییی؟مانی دلیری؟ستوان مانی دلیری؟بیمارستان؟
جیغی کشیدم و چادرمو برداشتم
با امیرعلی رفتیم بیماربیمارستان الزهرا
دست خودم نبود،اما نگرانش بودم...دلیری کوچک(سهراب)هم بعد از چند دقیقه رسید
رفتیم داخل
مانی با وضع اسفباری رو تخت بود
چشماشو باز کرد و گفت: میشه فقط ...فقط...فقط خانوم...خانوم مولایی بمونه؟
وقتی همه رفتند بیرون مانی گفت:کیانا..امروز میخوام همه چیو برات تعریف کنم،از همون روزی که تو بیماستان بودی عاشقت شدم و روز به روز عشقت تو دلم بیشتر میشد تا اینکه...(با سرفه:)یه روز با خودم گفتم اگه یه وقت بمیری..به کیانا فکر کردی؟..میدونی کیانا؟شغل ما یه شغل پر خطره..ممکنه هر لحظه یه تیر بهمون بخوره و خلاص
اما من دوست داشتم تو سالم باشی و زندگی کنی
بخاطر همین اون حرفها رو بهت گفتم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_46
چندبار اومدم بهت بگم(همه ی این حرفا رو با سرفه میگفت)دروغ گفتم،اما نتونستم...ماموریت که بودم..همش به یادت بودم...تا اینکه...تو این عملیات مجروح شدم...میدونم خوب نمیشم ...واسه همین(گریه امون نمیداد تا حرفش رو به عشق اولش بزنه)
ولی...ولی کیانا به خودت قسم خیلی دوستت داشتم
-نه...نه...نه آقای دلیری...نه ش..ما خوب میشی...
مانی:تبریک منم پذیرا باش...حالا برو به شوهرت بگو بیاد
آقای علوی با همون نورانیتش کنار تخت مانی میشینه و میگه:در خدمتم برادرشهید
-آقا سید....مواظبش باش...نذار زیاد گریه کنه...نذار...
و امیرعلی چقدر جلوی خودش رو گرفت ...به راستی که امیرعلی مرد غیوری بود
تا سخنان مانی تمام میشد شمع زندگی او هم خاموش میشود به همین راحتی...
صدای جیغ های گوش خراش مادر و خواهران مانی دلیری بیمارستان را پر میکند...سهراب حال دیگر مرگ دو عزیزش را با چشمان خود دیده است دو تن از نزدیکانش..
اما با خود فکر میکند چقدر خوب شد کیانا با امیرعلی ازدواج کرد
کیانا در افسردگی مطلق فرو میرود...حال دیگر شوخی ها و حتی حرفهای محبت آمیز امیرعلی و فرید هم نمیتواند حال او را خوب کند،درست است که همدیگر را فراموش کرده بودند اما زمانی شیرین و فرهاد یکدیگر بوده اند
تا اینکه حسین آقا(پدر کیانا)تصمیمی میگیرد...
-کیانا...؟خانومم؟خانوم سادات؟حاج خانومم کجایی؟
در اتاق را باز میکنه که میبینه کیانا در تاریکی مطلق نشسته است
-چرا اینجا نشستی خانومم؟
-آهسته گفتم:خانو..مم؟
-بعله،ابوی محترم کاریتون دارن
سریع از جایم بلند شدم:با...بام؟
-آره..بیا بریم
-چیزی شده بابایی؟
-لبخندی زد و گفت:نمیخوای اون لباس مشکی رو دربیاری؟
-آخه...هنوز چهلم آقای دلیری هم نشده
-مامان با عصبانیت گفت:کیاناااااااااااااااااااااا...مگه مانی شوهرت بوده که اینقدر تو فکرشی؟میدونم..یه زمانی خاطرشو میخواستی اما حالا دیگه امیرعلی رو داری...همونی که روزی صدبار خدارو به خاطر داشتنش شکر میکردی
حرف مامانو قطع کردم و گفتم:ولی مامان...اون جلو چشمای من جون داد...
امیرعلی با دلخوری گفت:کیانا...فکر منم کردی؟من چه گناهی کردم که باید اشک ها و لاغر شدن عزیزدلمو ببینم؟
(اشکام گوله گوله میومد پایین)
بابا:شیطون این چند وقته خیلی پاشو کرده تو کفش ما...ولی میدونم چیکار کنم باهاش
مامان:حسین آقا کجا میری؟
بابا:چمدونهاتونو آماده کنید برای فردا
روز موعود
-باورم نمیشه...باورم نمیشه که با پارتی بازی بابا(اونم برا اولین بار به خاطر شرایط روحی من)تو هواپیما نشسته باشیم برای سفر به خانه ی خدا
رو به امیرعلی فتم:امیرعلی....داریم میرم مکه؟
-بله...باورت میشه؟
-نه..نه اصلا..
با شیطنت گفت:-خوب کاری میکنی چون منم باورم نمیشه
تو مدینه عروسی کردیم...خیلی غافلگیرکننده بود..برخلاف همه ی حجاج 15 روز تو مدینه اقامت داشتیم 5روز در مکه
بعد از این سوپرایز بزرگ زندگیم به روال عادیش برگشت..دوباره خوشبختی بهم رو کرد
با امیرعلی دوشنبه و سه شنبه میرفتیم سمیرم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_47
شاید باورتون نشه اما آقا سید حتی به خاطر خوشحال شدن من حاضر شد بیاد شهربازی
-امیرعلی؟
-جان دل امیرعلی؟
-نگاه کن مردم چه جوری به آقا سیدم نگاه میکنن؟
با مهربونی گفت:ببین خانوم چیکار کردی با دل امیرعلی که حاضره باهات بیاد شهربازی
با دلخوری گفتم:میشنوی...؟میگن اون بچه حزب اللهی هم...
در گوش هایم را گرفت و گفت:بذار مردم هر چی میخوان بگن...فقط تو واسه ی من مهمی
شام پنج شنبه
خانوده امیرعلی خونمون مهمون بودن
امیرعلی:چیکار میکنی خانومم؟
با صدای بلند گفتم:الان میام امیرعلی...شما از مامان بابا پذیرایی کن
کلی به خودم خندیدم....عبا و رداء و عمامه امیرعلی رو پوشیده بودم...
همینطور که از پله ها اومدم پایین گفتم:یا الله...خوش اومدین
بابا و مامان امیرعلی تا منو دیدن بلند بلند شروع کردن به خنده
امیرعلی :لا اله الا الله...دختر لباس منو برا چی پوشیدی آخه...
مامان زهرا:پس بگو:دخترمون در حال شیطنت بوده....
با ذوق گفتم:معرفی میکنم،حجت الاسلام و المسلمین کیانا مولایی
امیرعلی با چشم غره گفت:عمامه رو بردار...
-عه بابا...پسرتون داره به من زور میگه
تا این جمله رو گفتم امیرعلی گذاشت دنبالم و گفت:عه...که من زور میگم نه...؟وایسا وروجک نشونت بدم...وایسا
علی آقا:خدانگم چیکارت کنه کیانا
-بابا علی مگه گناهه؟
-امیرعلی:نه،مستحب موکده.،الان ملائکه میان تشویقت میکنن..بده به من ببینم عمامه مو
با طنازی گفتم:آخه یعنی چی همش رو موهای آقآمون سروری کنه...منم میخوام امتحان کنم
یه قدم دیگه مونده بود که امیرعلی بهم برسه گفت:چشم،عه وایسا...برمیدارم...بخاطر آقا سیدمون برمیدارم
امیرعلی با ناله گفت:الهی العفو....خدایا...این دختر آخرش منو میکشه با این شیطنتاش
-خوش اومدین پدر
-ممنون دخترم
باباعلی:راستش اومدیم که بهتون بگیم:
-امیرعلی:داریم میریم قم
باباعلی:شما از کجا میدونی
امیرعلی با غرور خاصی گفت:ما همیشه آپ دیتم پدر
زنگ رو زدن
-من میرم
سریع رفتم جلو در:آماده ایی؟
-بله
-رفتم تو نقشم و گفتم:الان برمیگردم،لباسا رو آوردی؟
-آره
اومدم داخل و بااضطراب گفتم:آقا سید
امیرعلی:چیزی شده خانومم؟
فرید با چفیه یی که صورتش رو به جز چشماش پوشونده بود اومد داخل
-آقای علویان؟
-بله،بفرمایین؟
-فرید:همسر شما بازداشتن
باباعلی:برای چی؟شما کی هستید؟
فرید در حالیکه چفیه رو باز میکرد:بخاطر اینکه خانوم هنوز افتخار ندادن یه سر به ما بزنن
امیرعلی :کار شما بود کیانا نه؟من بعدا حساب شما رو میرسم
من:مامان زهرا...اینا قاتل من شدن
زهرا خانوم:من که داشتم سکته میکردم
امیرعلی:مادر من...اینا که چیزی نیست...کیانا بدتر از اینا به من شوک وارد کرده
باباعلی:خب،بگو ببینم عروسم چیکارا کرده؟
-امیرعلی جان...الان وقت مناسبی نیست
امیرعلی با شیطنت گفت:اتفاقا...
و بعد شروع به یکی از وحشتناک ترین شیطونیای من کرد...
مامان زهرا:پس کیانا همچین کم رو هم نیست
امیرعلی:مامان جک میگید؟این خانوم ما روزی سه ساعت تخصصی به شیطون درس میده
رو کردم به فرید:داداش چی میل میکنی؟
-چای
چشم،الساعه میارم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_48
به محض اینکه رفتم تو آشپزخونه دیدم یه صداهایی میاد رفتم نزدیکتر:،فرید بود:دادا سید(امیرعلی چندتا لقب داره دقیقا؟)،مامان گفته امیرعلی و کیانا رو برا شام دعوت کنیم..اما کیانا نفهمه،میخوایم غافلگیرش کنیم
علی آقا:سوپرایز..؟
فرید:دقیقا
-بهش نگین مامان کتایون دعوتش کرده
چای رو گذاشتم جلو فریدو گفتم:کی رو دعوت کرده؟
دستپاچه گفت:فاطیما رو دیگه
تو دلم گفتم:ای داداش دروغگو
آخر شب روکردم به امیرعلی و با ناز گفتم:امیرعلی.....؟
-نگاهی کرد وگفت:اینجوری صدام میزنی تضمینی برا سالم بودنت نمیکنما
دوباره با طنازی گفتم:امیرعلی جوووون...؟
-امیرعلی برگشت طرفمو گفت:جان دل امیرعلی خانومم؟
-تو...از ازدواج با من راضی هستی؟
-اوهوم
-اگه...بفهمی نمیتونیم بچه دار بشیم...بازم پیشم میمونی؟
-مگه من بخاطر بچه اومدم خواستگاری شما؟
-اگه...بفهمی سرطان دارم...؟
غرید بهم:لطفا این اصطلاحات رو برا من بکار نبر...طوری شده؟
-نه..
-چرا...چشمات داره داد میزنه من یه چیزیو از امیرعلی دارم پنهون میکنم
-خب...راستش...
گفت:جون به لب کردی امیرعلی رو که...بگو
-سرم...یه مدتیه درد میکنه
نفس راحتی کشید و من به این فکر کردم که چقدر خوب مرد زندگیمو پیچوندم...
-خوب میشی خانومم...حالا رخصت میفرمایی
-با اجازه بزرگترا...بعله
صبح امیرعلی میبینه کیانا برخلاف همیشه برا نماز شب بلند نمیشه...
میره بیدارش کنه که
-یا ابالفضل العباس....کیانا..کیانا پاشو...کیانا اگه دوباره داری شوخی میکنی که...وای چقدر پیشونیش داغه
-الو...الو 115؟خا...نومم..خانومم
دائم پشت در مراقبتهای ویژه راه میرفت و صلوات میفرستاد بالاخره بعد از دوساعت دلنگرانی اومد بیرون...امیرعلی دوید به طرف دکتر:آقا...ی دکتر...خانومم...خانومم؟
دکتر لبخندی زد وگفت:دستپاچه نباش جوون...خانومت تشنج کرده...اما به موقع رسوندیش...خانومتون خیلی بدنشون ضعیفه
-آقای دکتر..خانومم...مشکل دیگه ایی...ندارن؟
-نه آقا..از منم سالمتره خانومت..اما..بنظر میاد یه نگرانی خاصی داره
شاید امیرعلی به او کم محلی کرده بود...اما..اما او سعی کرده بود در هر شرایطی لبخند برلبانش بیاود
به آرامی چشمهایم را باز کردم..فضای سفید پوش بیمارستان را که دیدم فهمیدم بیمارستانم
همون لحظه امیرعلی با لباس روحانیت بدون عمامه وارد شد..تنها فردی بود که بهم آرامش میداد...با تمام وجودش منو دوست داشت
نشست پهلوم:خوبی خانومم؟شما که منو جوون مرگ کردی؟
-با اخم گفتم:یکبار دیگه این واژه رو بکار ببری با تمام احترامی که براتون قائلم میزنمت
وای امیرعلییییییییی
بنده خدا دومتر پرید بالا و گفت:چیه؟
-با خنده گفتم:تاج پادشاهیت کو...؟
-از بس هول بودم جا گذاشتم...همینم به زور پوشیدم...چرا دیشب تب داشتی؟
-*با خجالت گفتم:از گرمای حرفات...تا حالا اینقدر محبت ندیده بودم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
Marzi:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_49
اخم شیرینی کرد و گفت:پس دیگه بهت نمیگم،کیانا؟
-بله؟
-دوست داری یه روز دست پخت آقا سید رو نوش جان کنی،؟
-نیکی و پرسش؟
راستی؟شب بریم بیرون؟برای شام
-من:به شرطی که باهام والیبال بازی کنی
-چشم خانوم
خندیدم
عصر مرخص شدم،تا رسیدم خونه عطر لازانیا روحم رو نوازش میداد
-امیر..علی واقعا..خودت؟
دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:هیس...بیا بریم نوش جان کنیم
سعی میکردم خودم رو شاد نشون بدم،چون یکی از وظایف همسرداری این بود
امیرعلی:خانومم؟
-جانم؟
-تا من میرم مسجد و بیام شمام وسایلو آماده کن بریم بیرون
-چشم آقا سید...مواظب خودت باش
-چشم خانوم
بعد از اینکه نمازمو خوندم یه دستی به سر و روی خونه کشیدم،
-خانوم خونه....؟
نیستش
-کجاست؟
-رفته آماده بشه با آقاشون برن بیرون
یه دفعه دو دست گرم روی شونه هام احساس کردم جیغ کوتاهی کشیدم وبهش گفتم:وای امیرعلی....ترسوندیم
خندید و گفت:واقعا ترسیدی؟
-نه ،برات نقش بازی کردم
*از خانوم شیطون ما هیچ چیز بعید نیست
-عه...دستت درد نکنه..حالا دیگه ما شدیم چوپان دروغگو؟
*اصلا حیف من که میخواستم به خانومم هدیه بدم
-با کنجکاوی پرسیدم:چه هدیه ایی
-با اخم گفت:نمیدم
-امیرعلی جونم
-نمیدم
-عه اینجوریه...؟(و عمامه شو از سرش بر داشتم )و الفرار
-کیانا...صبر کن...آخ
دویدم سمتش
امیرعلی چیزیت شد؟
با شیطنت عمامه شو پس گرفت و گفت:ما شاگرد شماییم تو اینکارا،استاد
-خندیدم:زود بگو...هدیه ت چی بود؟
دستمو گرفت و گفت:گذاشتم و اتاق...بیا بریم
با ناباوری بازش کردم و در کمال تعجب با یه گوشی لمسی مواجه شدم
-ا...میر...علی..من
-خوشت نیومد؟
با چشمانی اشکبار گفتم:چرا...اما...انتظار اینهمه محبت یک جا رو ندارم
-کیانا...با حرفات داری شیدا ترم میکنی ها...کم مونده فردا برم برات ماشین بخرم
خندیدم و گفتم:بریم؟
-بریم خانومم
اونشب خیلی خوش گذشت....امیرعلی با لباس عادی اومد و کلی باهم والیبال بازی کردیم ...مثل رویا بود امیرعلی برام
صبح روز سه شنبه:
امیرعلی طبق معمول تو سمیرم جلسه داشت
صبحانه رو که خوردم به فکر نهار پختن افتادم...چی بپزم؟
زنگ زدم به مامانش
-الو...مامان زهرا؟
-سلام عزیزم،خوبی؟مامان؛ بابا؛ داداشت خوبن؟
-ممنون اونام خوبن سلامتون میرسونن،راستش مامان میخواستم بپرسم امیرعلی از چه غذاهایی بیشتر خوشش میاد؟
-خودش بهت نگفته؟
-نه مامان،من که هر چی بهش میگم میگه هر چی با دستهای خانومم درست بشه خوشمزست
مامان خندید و گفت:حق داره بچم...خب امیرعلی هم مثل مردای دیگه از خورشت سبزی خیلی خوشش میاد..و غذاهایی که با قارچ تهیه شده باشه ماکارونی،مرغ،میگو هم دوست داره
-ممنون،به پدر هم سلام برسونید
-چشم،شمام به پسرم سلام برسون
با خودم گفتم:بح بح... کارم دو برابر شد
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_50
ساعت 12که شروع کردم به پختن غذا ساعت 4آماده شد(خب بار اولم بود)
رفتم از نزدیکترین گل فروشی چهارتا شاخه گل برا امیرعلی گرفتم البته به همراه تنقلات..
سریع سفره رو اماده کردم
برای آخرین بار عطر مورد علاقه ی آقاسید رو زدم که صدای اذان در خانه پیچید
بعد از نماز خوندن رفتم سراغ آیفون...
هنوز خبری از امیرعلی نبود
ساعت از هفت شبم گذشته بود
نگرانش شدم
فورا زنگ زدم بهش؛دیگه داشتم ناامید میشدم که برداشت
:امیرعلی سلام.کجایی؟
-سلام.تو ترافیکم.تا نیم ساعت دیگه میرسم.یاعلی
تو این مدت رفتم سراغ سایت پابوس و چندتا از سخنرانی و مشاوره هاشو دانلود کردم که صدای در اومد
سریع دویدم جلوشو گفتم:سلام علیکم و رحمت الله حاجاقا
خندید و گفت :و علیکم السلام حاج خانومم؛اجازه میدین بیام داخل؟
با طنازی گفتم:با اجازه شوهرم؛بعله
و با عشق بهم نگاه کردیم
امیرعلی بعد از تعویض لباس اومد تو آشپزخونه و گفت:به به
خانوم چی پختی که بوش اینقدر خوشمزس
-حالا شما دستات و بشور و بیا که کلی کار دارم باهات آقآ
با صدای بمش گفت:یاعلی...خدا بخیر کنه
تا اومد در چشماشو گرفتم و گفتم :میخوام سوپرایزت کنم
-کیانا...خانومم الان میفتم که
با خنده گفتم:به هیچ نیرنگی نمیتونی منو از خودت جدا کنی
و بردمش داخل آشپزخونه
دستمو از روی چشماش برداشتم با دهن باز چنددقیقه نگاه کرد و گفت:اینا رو...شما درست کردی؟
اخم ساختگی کردمو گفتم:خوشت نمیاد؟
-فکر نمیکردم اینقدر هنرمند باشی
-بفرمایین؛شام آمادست
در حالی که غذا میخورد پرسید:میدونستی؟
-اوهوم؛از مامان زهرا پرسیدم
-وای که چقدر خوشمزه درست کردی
-با ذوق گفتم:این گل ها هم مخصوص آقا سیده
-ممنون خانوم هنرمندم
یه دفعه صدا گوشیش بلند شد
-نمیخوای ببینی کیه؟
-نه؛برام مهم نیست
بعد از اینکه ظرفا رو شستم همراه با سینی چایی رفتم طرفش که دیدم داره پیامک میده...پیش خودم گفتم حتما دوستشه
-بفرمایین؛اینم چایی مخصوص اقا سیدم
امشب آوای باران رو نمیذاره؟
جواب دادم:چرا...
قسمت آخرشم هست..ایناها شروع شد
تلفنش زنگ زد
-سلام علیکم...
در خدمتم
و پاشد رفت تو اتاق
از این رفتارش بدم میومد..از اینکه فقط دو روز در هفته خونه بود
بعد از اینکه اومد بهش گفتم:فردا میرم خونه مامانم.پنج شنبه بر میگردم
با تعجب گفت:چرا...؟
-داد زدم و گفتم:چراااااا....؟پدر و مادر گرامی که در قم تشریف دارن
خودتونم که پنج روز هفته یا جلسه ایی یا مشاوره داری
منم اینجا زندانی...
روبروم نشست و با مهربونی گفت:کیانا...چیکار کنم؟میخوای جلسامو کنسل کنم کامل در اختیار شما باشم؟
-نه؛میخوام برم چند روز خونمون بمونم
شمام پس فردا بیا
آهی کشید و گفت:چشم؛اگه تو اینجوری دوست داری من حرفی ندارم
با گفتن:من برم تنقلات بیارم رفتم تو آشپزخونه و با تمام وجودم آهسته گریه کردم...نمیدونم چرا امیرعلی رو فقط برای خودم میخواستم
اونکه مثل پروانه دورم میگشت..پس من چی به سرم اومده بود؟
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_51
تو آینه نگاه کردم
زیر چشمام گود رفته بود
آبی به صورت زدم و همره با تنقلات اومدم بیرون
آقا سیدم ساکت بود
تظاهر به شادی کردم و گفتم:عشق من چرا ساکته؟
با صدای بم حزن آلودش جواب داد:برای اینکه دل خانومشو خون کرده
دستمو بردم پشت گردنش و گفتم:فدای اون مهربونیت؛نبینم ناراحت باشی ها
و با صدای لرزون گفتم:و گرنه گریه میکنم
بعد از چندثانیه مکث گفتم:بستنی خریدم...بیا بخوریم
فردا صبح به مامانم زنگ زدن و گفتم عصر میام خونه و بعدش مثل یه خانوم خونه دار افتادم به جون خونه
بالاخره ساعت 12کار خونه تموم شد
بعدش خوراک مرغ با قارچ رو آماده کردم البته همراه با فلفل زیاد(آخه من و امیرعلی غذای پر از فلفل تند رو خیلی دوست داریم) بعد از آماده شدن گذاشتم روی میز تا آقا سید هر وقت اومد نوش جان کنن
ساعت 15بعد از ظهر بود که پیاده به سمت خونه ی پدریم راه افتادم
-سلام فرید...تو هنوز نرفتی سرکار؟
*سلام خواهری
-خواهری و مرگ صدبار بهت گفتم نگو خواهرم خواهرم؛اسم دارم خیر سرم
مامان اومد در خونه و گفت:خواهر و برادر محترم
تو کوچه زشته
تا رفتیم فرید با شیطنت گفت:مامان میدونستی داری مامان بزرگ میشی؟
مامان با جیغ گفت:آره کیانا؟
گفتم:مامان؛آخه ما یک ماهه عروسی کردیم؛بچه کجا بود
مامان:نهار خوردی؟
-بله؛ خوراک مرغ و قارچ داشتیم
-مامانم چیکار داری بیام کمکت؟
فرید:لعبت هست،بیا کاریت دارم
تا خود شب با داداشم از هر دری حرف زدیم
فرید:الان دلخوری از دستش؟
-نه؛فقط یه احساس غم تو وجودمه
-کیانا؛نذار عشقت تبدیل به خاکستر بشه...نذار احساساتت سرد بشه...تو هنوزم همون دختری هستی که برا یه نگاه امیرعلی جون میدادی...
شب که بابا اومد پریدم بغلش و بوسش کردم
بابا:نگاش کن...انگار یه قرنه منو ندیده
-دقیقا درست میگین پدرم
فرید:میبینی بابا؟نتونسته دوریتونو تحمل کنه اومده اینجا
مامان:شبم میمونی؟
جواب دادم-امیرعلی جلسه داره فردا عصر میرسه خونه؛من تنها بمونم تو خونه چیکار؟
مامان:راست میگه کیانا
بابا:صبر کنین من زنگ بزنم از خود امیرعلی جان بپرسم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_52
-الو...؟سلام سیدجان
-سلام پدرجان خوبین الحمدالله؟(گوشی رو اسپیکر بود)
*امیرعلی جان شما تا فردا جلسه داری؟
-امیرعلی با تردید پرسید:چطور؟
-کیانا میگه شما تا فردا عصر خونه نیستی
-بله پدر جان...چندتا جلسه پشت سر هم دارم
-بسیار خب...پنج شنبه عصر منتظرتیم
-چشم جناب،یاعلی
-خدانگهدار
از اینکه امیرعلی اینقدر هوامو داشت نفس آسوده ایی کشیدم
و با خاطری آسوده به بابا گفتم:بابا از پرونده هاتون بگین برامون
بابا حسین با گفتن:جای شجاعتت تو پرونده ی سیما256خالی بود شروع به تعریف کردن کرد
ساعت ده بود که دیدم صدا همهمه میاد...بعله..خانواده مولایینااومده بودن خونمون
خیلی خوش گذشت...فاطیما هم اومده بود
سهراب:خانوم سادات...از زندگیت راضی هستی؟
-الحمدالله..شنیدم نامزد کردی
با تعجب گفت:خبرا چه زود میپیچه
-چی فکر کردی داداشی...ما همیشه آپ دیتیم
دخترعموم ،شادی،اومد جلو و گفت:شما دوتا هم وقت گیر آوردینا...پاشید بیاین شام میل کنید
سر سفره:
زندایی:کیانا حاجاقا خوبن؟
-ممنون...سلامتون میرسونند
دایی:کیانا از شوهرت بپرس سیگار کشیدن حرامه یا نه
-عه دایی...شوهرم مرجع تقلید نیس که...آقا سید مشاور و سخنران مطرح کشوره
مادربزرگ:ان شاء الله به زودی 4تا بچه گیرتون بیاد
لقمه پرید به گلوم...چه خبره..چهارتا...؟
وقتی مهمونا رفتن با مامان رفتیم تو اتاق
مامان:نخوابیدی هنوز؟
-خوابم نمیبره....مامانم..؟
-جان دلم؟
-فکر میکنی امیرعلی منو دوست داره؟
*قربونش برم دامادمو...آخه کی به اندازه ی اون به تو محبت میکنه؟
-آخه اون فقط سه روز در هفته تو خونس که اونم مشاوره میده
-کیانا...دخترم؟تو وقتی بله گفتی یعنی به همه ی این سختیا بله گفتی...حالا نباید بزنی زیر عهد و پیمانت...
-آخه مامان...داشت با یکی میگفت و میخندید
-خب شاید یه همکاراش بوده و گرنه مرد محترم و غیوری مثل امیرعلی که با مخاطباش شوخی نمیکنه
-میدونم،اما میترسم امیرعلی ازم دلسرد بشه
-تو فقط باید بهش محبت کنی...
-ممنون مامان
و خوابیدیم
از صبح که بیدار شدم تصمیم گرفتم برای زندگیمون تمام تلاشمو بکنم
حتی نقشه کشیدم اگه اجازه داد تو چندتا کلاس شرکت کنم و تو خونه تنها نمونم
عصر دقیقا سر ساعت 6بود که زنگ آیفون روشن شد
-مامان:دومادمه
-زیر لب گفتم:چقدر آن تایمه
اومد داخل...با نگاهش کارخونه قند رو تو دلم آب کردن چه قد رعنایی داشت شوهرم
-سلام علیکم خانوم ساداتم
رفتم تو آغوشش و گفتم:دلم برات تنگ شده بود آقا سیدم
-نفس آرومی کشید و گفت:چه جمله ی آرام بخشیه
-داری گریه میکنی کیانا؟ شونه هامو گرفت
با هق هق گفتم:بعضی وقتا فکر میکنم من لیاقت زنگی با شما رو ندارم،فکر میکنم خیلیا بهتر از من میتونستن زندگی بهتری رو برات بسازن
اشکامو پاک کرد و در گوشم گفت:ما دوتا از اول برای هم آفریده شده بودیم...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_53
لبخندی زدم و عمامه و رداء شو گرفتم و به سمت دست شوری راهنماییش کردم
سه ماه بعد
-کیانا....؟کیانا کجایی؟
(صدای سرفه می آید)
امیرعلی بطرف دست شوری میرود:کیانا؟کیانا خوبی؟
کیانا با صدای خش داری جواب میدهد:آره...خوبم...و برای مرتبه ی چندم بالا می آورد
بعد از چند لحظه میام بیرون و میگم:خوش اومدی امیرعلی
-کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟رنگ رخسارت زرد شده ها....
-آره...خوبم..خوبم مرد من...بریم نهار..استنبولی(پلوگوجه)درست کردم
-عصری آماده باش بریم آزمایشگاه
-باو کن چیزیم نیس
-هیس...اونو دکتر تعیین میکنه و بعد ادامه داد:چرا تو این یه هفته که خونه نبودم نرفتی خونه ی مامانت؟
-نمیخوام نگرانم بشن
-زیرلب میگه:آخرش کار دست خودت میدی
-با اعتراض گفتم:امیرعلی....بهم روحیه بده...بهم جملات مثبت بگو...من هنوز از محبتت سیراب نشدم...هنوز نتونستم با دیر اومدنات کنار بیام...نمیتونم ببینم که میون بچه ها ،تو جلساتت،میگی و میخندی تو خونه که میای فقط یا مطالعه میکنی یا سر تلویزیونی دست رو قلبم گذاشتم و گفتم:دردم از اینجاست...کمبود محبت دارم امیرعلی
امیرعلی شوکه شده بود...زندگیشون روسردی میرفت...امیرعلی این زنگ خطر رو به خوبی احساس میکرد...برای همین فورا سیمکارت کنونیش رو تو جعبه ی مخصوص گذاشت و داخل کمد مشترکشون قرار داد و از سیمکارتی که همسرش براش گرفته بود استفاده کرد...او باید به خاطر زندگیشان تا یک ماه جلساتش را به تعویق انداخت
-خانوم مولایی؟
-امیرعلی رو به همسرش گفت:عزیزم،نوبت توئه...
-آقا سید...من میترسم
-منم باهات میام...
امیرعلی باهاش رفت و بهش دلگرمی داد تا درد آزمایش خون رو زیاد احساس نکنه
-خانومم؟
-جان خانومت؟
-موافقی بریم مسجد باب الرحمه؟
-میشه....؟
-شما فقط امر کنید بانو
دوباره با هوشیاری امیرعلی زندگی آنها رو به گرمی میرود...امیرعلی سعی میکرد تمام اوقاتش رو با کیانا بگذرونه
-کیانا...؟
-اینجام بابا اینجام
-شما که باز رفتی لباس نوزادی میبینی...بیا بریم ،نتیجه آزمایشت حاضره
-خانوم دکتر خندید و گفت:عزیزم تبریک میگم....بارداری
-من....مطمئینید؟
-بله مامان خانوم...اما به نظر من به این زودیا به شوهرت نگو
-چی؟آها...چشم
رفتم توماشین نشستم
چی شد خانمم؟چرا رنگت دوباره پریده؟
-امیرعلی؟
-بله؟
-سرطان خون دارم
داد بلندی کشید و گفت:چییییییییی؟بگو جان امیرعلی
با بدجنسی گفتم:نمیگم،چون به این زودیا خیال ندارم تنهات بذارم
-امیرعلی فقط یه لحظه خواست دست روی کیانا بلند کنه که با دیدن مظلومیت کیانا دلش نیومد فرشته ی آسمانیشو بزنه
-راستشو بگو کیانا...سکتم دادی بخدا
-داری بابا میشی...
دوباره دادی کشید و گفت:کیاناااااااااااااااااااا
دستمو روی گوش هام گذاشتمو گفتم:آخ آخ گوشام...راس میگم خب...داری بابا میشی
-ببخشیند خانومم...آخه شما جون منو به لب میرسونی که
-طوری نیس آقایی
*همینجور که ماشین رو روشن کرد گفت:چندماه دیگه بدنیا میاد؟
7ماه...بابا علی شیرینی نمیدی بهمون؟
-چرا...چرا اما هنوزم باورم نمیشه دارم بابا میشم
-امیرعلی؟
-جان امیرعلی؟
-میای یه نقشه ایی بکشیم؟
-انا لله و انا الیه راجعون....بفرمایید خانوم؟
-کلهم همه رو سکته بدیم و بعد نقشه رو براش گفتم
:والا من نمیدونم در برابر شیطنت های شما چی بگم
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_54
در حال بافتن موهام بودم که امیرعلی اومد داخل:
خانومم؟
جانم
-جانت سلامت،چیزه...دوست داری یه بارم آقا سید موهاتو ببافه؟
با لحن خاصی گفتم:مگه طلبه هام از این چیزا بلدن...؟
خندید و گفت:منو دست کم میگیری وروجک خانوم؟بیا تا بهت نشون بدم
بعد از چندلحظه ناخوداگاه دستمو رو دستش گذاشتم ک گفت:چشماتو باز نکنیا...
سعی کردم چشمامو باز نکنم
-حالا میتونی چشماتو باز کنی
به خودم تو آینه نگاه کردم و با ذوق گفتم:وای امیرعلی محشری بخدا....
تو اینکارا رو از کی یاد گرفتی؟
امیرعلی با شیطنت گفت:به خودت افتخار کن همچین شوهری گیرت اومده
-خیلی بهت افتخار میکنم امیرعلی
امیرعلی؟
-جان؟
-نگی من باردارما
-برگشت طرفمو گفت:یعنی میدونی مامانت دعوتت کرده ؟
-فکر کن من چیزیو ندونم
چادر به سر از پله ها اومدم پایین که دیدم میخواد عمامه شو بذاره...با جیغ گفتم:صبر کن امیرعلی
بنده خدا با هول اومد طرفم:چی شد؟خوبی؟
-اوهوم...میخوام عمامه تو اینبار خودم بذارم
-مگه شما ایت الله ..... هستی؟
-نه خیرم،من خانومتم دوست دارم عمامه شوهرم و سرش بذارم
رداء شو پوشوندم و عمامه شو در حالتی که مجبور شده بود به خاطر من سرشو بیاره پایین گذاشتم،همین که اومد سرشو بیاره بالا به پیشونیش بوسه زدم و گفتم:خیلی دوستت دارم
امیرعلی مات و مهبوت بود...به راستی حس شیرینی بود...صدای ضربان قلبش را بلندتر از حد معمول احساس میکرد...چگونه دلش می آمد این فرشته را در خانه تنها بذارد...؟
زنگ آیفونو زدیم
مامان اسپنددود کنون اومد به استقبالمونو گفت:بترکه چشم هر کی نمیتونه خوشبختی دختر و دامادمو ببینه و خانوما برامون کل کشیدند
چون نامحرم هم داشتیم چادر رنگیمو به سر کردمو رفتم کمک مامان
-مامانم خوبی؟
-لبخندی زد و گفت:چه طور خوب نباشم وقتی خوشبختیتو میبینم؟
فرید اومد تو آشپزخونه و گفت:حرفا این مادرو دختر تمومی نداره؟
گفتم:فرید...؟مگه قرار نبود دیروز برگردی ایتالیا؟
فرید:من غلط بکنم قبل از شرکت کردن تو جشن خواهرم پامو بذارم ایتالیا
مامان:بیا عزیزم،این چایی ها رو ببر
نوبت به امیرعلی که رسید نگاهم تو نگاه آرامش بخشش قفل شد و اونوقت بود که عمه نازی کل کشید
ساعت 9شب بابا اومد
ظاهرا بابا هم از این مهمونی خبر نداشت چون با تعجب به خواهر و برادراش نگاه میکرد اما با دیدن امیرعلی لبخندی زد و رو به من گفت:دخترم،یه لحظه بیا اتاق من
-چشم پدر
-سلام جناب سرهنگ،در خدمتم؟
-بابا با حالتی نگران گفت:کیانا...از زندگیت راضی هستی؟
-با آرامش گفتم:بابا ...امیرعلی یه مرد فوق العاده ایی هست....از همه لحاظ بهترینه
همین که صبحتهامون تموم شد و پاشدم برم بابا گفت:چرا رنگت زرد شده کیانا؟
با خجالت گفتم:من؟زرد شده؟چرا خودم نفهمیدم؟
رفتم پیش امیرعلی
-آقا سید؟
-جان سید؟
-چهرم زرد شده؟
چند لحظه خیره شد به صورتمو گفت:آره....چرا؟
-نمیدونم والا...بابا گیر داده چرا رنگ صورتت زرد شده
پاشدم برم که مچمو گرفت:کیانا...مطمئینی حالت خوبه؟
-با خنده گفتم:بابا دوماهشه تازه...بزار یه ذره بزرگتر بشه بعد نگران باش
دایی اومد کنار امیرعلی نشست و گفت:کیانا جان خوب حاجاقاتو تنها گیر آوردیا
امیرعلی با آرامش جواب داد:بنده در خدمتم دایی جان
-راستش چندتا سوال داشتم
-بفرمایید
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_55
رفتم کمک مامان و به چیدن وسایل شام کمک کردم
سر سفره من و امیرعلی رو به زور کنار هم نشوندن و گفتن:کیانا ببین آقای علوی چی میل دارن
شام قلیه ماهی داشتیم،غذای مورد علاقه ی خانواده ی مولایی ها
بعد از شام با دختردایی هام داشتیم ظرف میشستیم که شادی اومد تو آشپزخونه و گفت:کیانا؟
-بله؟
-شوهرت کاریت داره
-کجاست؟
-تو اتاق آقا فرید
-امیرعلی....چی شده؟دیدم مثل مار به خودش میپیچه ،جیغ کوتاهی کشیدم و به سمتش دویدم
-چی شده امیرم؟
-چیزی...نیس...فقط این غذا بهم...
-نمیخواد چیزی بگی...پاشو،پاشو بریم بیمارستان
-با این وضع؟
-امیرعلی منو عصبانی نکن....پاشو بریم تا چیزیت نشده و پالتوی خودمو انداختم رو شونه هاش و رفتیم
خوشبختانه مامان اینا تو الاچیق بودن
به شادی اشاره کردم نذار مامان چیزی بفهمه و سوار ماشین شدیم
رسیدیم بیمارستان...گفتن این غذا با معده ش سازگار نبوده و باید معدشو شست و شو بدن
بعدم سرم زدن بهش و گفتن چندتا دارو براش بگیرم...
هم استرس داشتم هم گرمام بود...در این میون انگار منم حالم خوب نبود...انگار تب داشتم
تا اومدم تو اتاقش دیدم خوابیده...چهرش خیلی نورانی بود...ناخوداگاه دستشو گفتم و زیرلب اسمشو صداکردم
دکترش اومد:خانوم خدا رحمش کرده مسموم نشده..چی خورده؟
-قلیه ماهی
-بعد از این غذا خرما یا نبات خوردن؟
-نه آقای دکتر
-بسیار خب
-آقای دکتر شوهرم مشکلی دیگه ایی نداره؟
-نه خداروشکر،شوهرتون روحانی هستن؟
-بله،چطور؟
-آخه چهرشون یه نورانیت خاصی داره
تا صبح بیدار موندم و به صورت نورانیش نگاه کردم...امیرعلی...داری با روح و روان من چیکار میکنی؟
بعد از شنیدن اذان همونجا نمازمو خوندم و از خدا سلامتیشو خواستار شدم
-خانومم...؟کیانا؟
-جانم عزیزم...شما که منو تا مرز سکته بردی که
لبخند دلنشینی زد و گفت:چشمات چرا قرمز شده؟
-حالت بهتره؟
-کیانا....خدا خیلی قبولت داره...قلبت خیلی پاکه...
اشکم جاری شد به آرامی دستشو روی اشکام کشید و گفت:این الماس ها رو به هدر نده..اینا خیلی ارزش دارن
با هق هق گفتم:خب تو منو نگران نکن
حدود ساعت هفت صبح بود که برگشتیم خونه
اونم رنگ چهرش زرد شده بود
-امیرعلی برو استراحت کن...برات سوپ درست میکنم
با گفتن-فدای اون دستات بشم من رفت تو اتاق
گوشیمو بیرون آوردم،سه تا میسکال:مامان، میترا ،فرید
بعد از اینکه به همشون زنگ زدم تصمیم گرفتم همراه با سوپ،کباب ترکی هم درست کنم
نوای قران رو توی خونه به راه انداختم
در اتاق مشترکمونو بستم که صدای قران بیدارش نکنه و اومدم تو آشپزخانه
اول یه صبحانه مفصل نوش جان کردم و بعد شروع به پختن غذا کردم
همینکه برنج رو گذاشتم دم بکشه لباسا رو جمع کردم و بردم تو اتاق،امیرعلی معصومانه خوابیده بود
ساعت 12بود،غذاها هم آماده شده بود
تصمیم گرفتم یه تطهییر 30دقیقه ای هم انجام بدم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_56
اووووو...ببین حاجاقا چه سفره ایی چیدن
-ما کوچیک شماییم استاد
-نفرمایید علامه،بهتری؟
-امیرعلی:الحمدالله
سر سفره:مثل همیشه خوشمزه و با سلیقه
-قابل آقا سیدمونو نداره
بعد از چندلحظه سکوت گفت:امروز از اون روزهایی هست که میخوام همسرمو ببرم تو جلسه
-واقعا...؟
-واقعا
تا رسیدیم گفت:خانومم؟شما زودتر برو تا من لباس روحانیتمو بپوشمو بیام
-چشم قربان،و پیاده شدم
بعد از چنددقیقه بعد با صلوات فرستادن بچه ها فهمیدم آقا سید اومد داخل جلسه
-بسم الله الرحمن الرحیم...السلام علیک یا زینب کبری...السلام علیک یا فاطمة الزهرا
یه دفعه حالم بهم خورد...تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با حالت دو خودمو برسونم لب جوب
اینبار خلط خون ،مهمان من شده بود....
کمی ترسیدم،اما با گفتن اینکه چیزی نیست،حتما مال بارداریه خودم رو دلداری دادم
از اون طرف امیرعلی نگاهی به ردیف اول که کیانا نشسته بود انداخت و وقتی صندلی اش را خالی میبیند نگران میشود،حال چگونه از بین این همه سوال خلاص شود؟
در آخر با فکر اینکه حتما رفته بیرون یه هوایی تازه کنه خیال خود را کمی آسوده کند
وقتی شیرکاکائوم تموم شد گوشیم زنگ خورد:الو...؟
-الو کیانا؟کجایی؟
-بیرونم،الان میام پیش ماشین
-مواظب خودت باش،یاعلی
وقتی نشستیم تو ماشین خندیدم و گفتم:امیرم،یه روز تو حالت بد میشه یه روز من
-کیانا...خانومم،موقعیت شما فرق داره،یکم بیشتر مواظب خودت باش،و در حالیکه ماشین رو هدایت میکرد گفت:حالا کجا بریم؟
با ذوق گفتم:مسجد عشق؛باب الرحمه....
بعد از نماز خدا را شکر کردم،به خاطر باردار بودنم،بخاطر شوهرم،به خاطر خوشبختیم
-خانم چایی میخورید؟
-نه،ممنون
-چایی مسجده ها
-ممنون
-بخور حاجت روا بشی
-بهم نمیسازه
-وا...؟مگه چایی هم بساز نساز داره؟
از جام بلند شدم و آهسته آهسته اومدم بیرون..چه آدم هایی پیدا میشند...لااله الا الله
-امیرعلی با تخسی گفت:قبول باشه حاج خانوم
-دوباره میخوای حرص منو در بیاری نه؟
-اوهوم،عجیب هوس کردم
-هوس کردم و...لا اله الا الله...حالا دفعه بعدی که سکته ت دادم دیگه....
نشستیم تو ماشین که گفت:مقصد بعدی کجاست خانوم؟
-زاینده رود...آیس پک هم میخوام،کاکائویی باشه
و امیرعلی زیر لب گفت:قربون مامان کوچولو و بچم دوتایی
-خانومم؟
-بله؟
-نظرت چیه شما رانندگی کنی؟دلم برای رانندگیات تنگ شده
-به به،پس بیا اینطرف
-با تخسی گفتم:با سرعت یا بی سرعت؟
-با ناله گفت:قربون دستات...فقط یه جوری برو جریمه نشیم
-خیالت راحت...و تا جایی که میتونم گاز دادم
-کیا..نا.،بابا آرووم تر.عه میمیریم خب
-خیالت راحت آقایی...و بازم گاز دادم
آخ که چه کیفی میداد،بچه هم انگار ذوق میکرد
اینم پیچ آخر،و برای آخرین بار پامو روی پدال از فشار دادم
-تا ترمز کردم دستشو گذاشت روی پیشونیمو گفت:تب که داری..،اما فکر کنم تو باید پسر میشدی
پیاده شدم و در شاگرد رو باز کردم و گفتم:بفرمایید سرورم
-و امیرعلی با آرامش همیشگیش گفت:منو این همه خوشبختی محاله
با ناز گفتم:امیرعلی...؟
-اینجوری صدام کنی تضمینی برای سالم بودنت نمیکنما
-دوباره با ناز گفتم:امیرعلی جونم؟
-چشم،شما امر بفرمایین خانوم
-با ذوق گفتم:تاب بازی
-با ناله گفت:خدااااا....آخه ویارشم که مثل آدمیزاد نیس که..نصف شبی ما رو میبره پارک ازمون میخواد سوار تاب شیم
-پامو کوبیدم رو زمین و گفتم:امیرعلی
-چشم،چشم خانوم...بیا بریم تا بچه ی بیچاره بیشتر از این معلق نشده
امیرعلی در حالی اومد تو ماشین که کیانا روی دستاش خواب بود
5ماه بعد
واییییی...مامان،مامان من دیگه طاقت ندارم،دلم ...
-مامان کتایون در حالیکه با غضب نگام میکرد گفت:مامان و مرض،خانوم هفت ماهه بارداره تازه به ما میگه
-عه..مامان منکه یه ماه قبل اطلاع دادم-مامان...امیرعلی رو میخوام...وای من دیگه طاقت ندارم
-فاطمه(زنداداشم):عزیزم طاقت بیار
-نمیذارن...وای چقدر لقد میزنن،بابا مگه شکم من زمین فوتباله...
مامان رو به بابا کرد و گفت:امیرعلی پس کی میرسه؟
بابا:گفت شیراز سخنرانی داره،قرار شده بلیط بگیره زود خودشو بپرسون
با درد گفتم:بابا بهش بگو بیاد سر قبرم فاتحمو بخونه
مامان:کیانا ساکت نشی میزنمت
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_57
فاطمه با ذوق گفت:حالا کی بریم سیسمونی بگیریم؟
در حالیکه داشتم آب نباتمو نوش جان میکردم گفتم:هنوز زوده،یک ماهه دیگه،بابا؟
-بابا که داشت میرفت بیرون گفت:بله؟
-آیس پک و لواشک ترش یادت نره
بابا:میفرستم برات بیارن،خدافظ
-خدافظ
مامان...
فرید:مامان کیانا داره زجر میکشه...باید زودتر ببریمش بیمارستان
-مامان:نه،ببریمش فوقش یه مسکن میدن
و در حالیکه دکه ی آیفونو میزد گفت:امیرعلی اومد
امیرعلی دوید سمتم و گفت:خانوم لجباز...ببین چیکار میکنی با خودت؟غذا که خوب نمیخوری،سه کیلوهم تو یه ماه کم کردی...بخدا داری ظلم میکنی به خودت
-امیرعلی...من...طاقت ندارم ..وای دلم
دستی روی شکمم کشید و گفت:چرا اینقدر مامانتونو اذیت میکنین
-ما...مان
امیرعلی دست کیانا را میگیرد و میگوید:پاشو یکم قدم بزنیم،برات خوبه
امیرعلی من دارم از درد میمیرم اونوقت...واییی
مامان...؟
-بله؟
امیرعلی:با ما میاین سونوگرافی؟
-البته، و در حالیکه چادرشو سرش کرد گفت:بریم
دکتر:بچه هاتون خیلی شیطونن
امیرعلی با تعجب گفت:بچه هامون...؟
من:بله،دوقلوها ،خانوم دکتر من دارم میمیرم از درد
چندتا دارو نوشت و داد دست امیرعلی
امیرعلی پرسید:بچه ها دخترند یا پسر؟
-متاسفانه یا خوشبختانه روشون به طرف مادرشونه نمیتونیم تشخیص بدیم
و بعد رو به من گفت:خیلی وابسته نکنی به خودت ها..
امیرعلی با گفتن :پس من برم داروها رو بگیرم و بیام ما رو تنها گذاشت
مامانم رفت بیرون،دکتر رو به من گفت:عزیزم،چیزی اذیتت میکنه؟چرا اینقدر وزن کم کردی؟رنگ صورتت خیلی زرد شده،تبم که داری...نگرانم برات
-با صبوری گفتم:چیزی نیس خانوم دکتر
(اما خودم میدونستم که گرفتاری یه بیماری شدم...)
وقتی کیانا خوابش برد آقا سید به کتایون خانوم گفت:راستش سفر که بودم مامانم زنگ زدن،قسمم داد با کیانا بریم اونجا
-پس جلسه هات چی میشه؟
-جلسه ها رو کنسل کردم،فقط میخواستم از شما و پدر اجازه بگیرم
-اشکالی نداره،فقط امیرعی جان،خیلی مواظب دخترم باش،انگار کم اشتها شده،هر شبم تب داره
-چشم مادرم،حتما
-مواظب خودتون باشین
امیرعلی به خانه شان برمیگردد و چمدانی که از قبل برای مسافرتشان آماده کرده بود را برمیدارد
و فورا به راه می افتند
کیانا همچنان خواب است...هر چند لحظه یک بار به شکم برآمده ی همسرش نگاه میکند...بعد از پلیس راه پتوی نازکی روی کیانا می اندازد،صندلی را میخواباند و به راه می افتند
ساعت 22 بالاخره میرسند
-سلام بابا
-بله تا نیم ساعت دیگه در خونه اییم
-بله با همیم
با لگد دوباره ی بچه ها به شکمم از خواب پریدم و با چشمانی خمار گفتم:نرسیدیم هنوز؟
امیرعلی شیرکاکائویی را یه سمتم گرفت و گفت:نوش جان
-در حالی که نوش جان میکردم گفتم:نگفتی؟
-راستش ما اومدیم قم
-من...وای امیرعلی نگهدار
آخه الان
-امیرعلی زود
با سرعت پیاده شدم،مثل چندماه اخیر خلط خون بود که روی نحسش را به من نشان میداد
چندبار دهانم را آب کشیدم
-کیانا..؟حالت خوبه؟
سرمو به طرف پایین تکون دادم
نشستیم تو ماشین،گفتم:امیرعلی؟
-جان؟
-در نظر بگیر بچه هامون بپرسن چه جوری باهم آشنا شدین اونوقت توهم بگی مامانت میخواست از پشت بام خودتو پرت کنه پایین...
-با اخم گفت:ن هیچ وقت آبروی مامان بچه هام رو نمیبرم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_58
بقیه ی راه رو تو سکوت سپری کردیم
تا رسیدیم کمکم کرد پیاده بشم
زنگ رو زدیم،مامان زهرا اومد در رو باز کرد:پس منو آوردی خونه مامانت؟
-بله
-چه خوب
-مامان زهرا:سلام عروس خوشگلم
-سلام مامان زهرا،اگه میدونستم قراره بیایم اینجا که لباس های بهتری میپوشیدم
-دستمو گرفت و گفت:اشکالی نداره عزیزم،بیا بریم داخل
راهنماییم کرد تو یه اتاق ها و گفت:تا شما آماده میشی شامم آمادست
-اما مامان،ساعت دوازده شبه
-هیس،تو فقط آماده شو
زهرا خانوم رو به پسرش کرد و گفت:چرا اینقدر ضعیف شده عروسم؟
-چیکار کنم مادرم؟به محض اینکه رسیدم خونه حالش خیلی بد بود،تبم داره،بی اشتهام شده،میگه بچه ها خیلی اذیتم میکنن
-امیرعلی...؟آخه کسی که خانومش بارداره میره جلسه؟اونم یه هفته؟
-آخه خیلی اصرار کردند
-خیلی خب،برو لباسات رو عوض کن و بیا،بابا و خواهرتم رفتن حرم
-باشه
-امیرعلی؟
-جان امیرعلی؟
-این دکمه رو باز مکنی؟دستم نمیرسه
-البته،کیانا؟
-بله؟
-دیگه هوس نکردی عمامه حاجاقا رو برداری
لبخندی زدم و گفتم:اما تو انگار هوس کردی؟
-آره،بدجوریم هوس کردم
لحظاتی بعد باباعلی و دخترش(شیرین)اومدن
شیرین دختر خوبی بود..اما کمی حسود بود
به محض اینکه نگاهش به من افتاد گفت:دوقلوئه؟
-آره...از کجا فهمیدین؟
-عزیزم من تخصصم تو این چیزاست
در حین شام خوردن مامان زهرا گفت:امیر؟شیرین از دستت دلخوره،میگه بهش کم محلی میکنی
با صدای بلند خندیدم
شیرین با چشم غره ایی گفت:خنده داره؟
-نه،ولی هر کی به امیرعلی میرسه کمبود محبت داره
و بیچاره امیرعلی،چقدر باید تلاش میکرد تا همه از دستش راضی باشند...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_59
همه خوابیدند،اما من خوابم نمیبرد،از پنجره حرم حضرت معصومه(ع)پیدا بود،دلم هوای حرم کرده بود
برای آقا سید یادداشت گذاشتم که میرم حرم،با اینکه خیلی درد داشتم اما آهسته آهسته رفتم به سمت حرم
از زبان راوی:
امیرعلی ساعت چهارصبح بیدار میشود،کیانا را در اتاق نمیبیند،با اضطراب همه جا را دنبالش میگردد اما بجز یادداشت چیزی دیگر نمیبیند
اما،امیرعلی میترسد،نکند اتفاقی برای همسرش بیفتد؟
به موبایلش که زنگ میزند او را در کنار آباژور می یابد
تمام خانواده بیدار میشوند،مادر و خواهر امیرعلی برای نماز صبح و پیدا کردن کیانا به حرم میروند و اندکی بعد از نماز صبح کیانا را در حال نماز خواندن پیدا میکنند و او را به خانه بازمیگردانند
کیانا:
همین که مامان زهرا در رو باز کرد امیرعلی سراغ منو گرفت
بهش سلام کردم
با عصبانیتی که تا آن لحظه از زندگی نظیرش را ندیده بودم گفت:نمیگی نگرانت میشم؟اصلا زن باردار رو چه به حرم رفتن؟میدونی اگه اونجا حالت بهم میخورد باید چه خاکی به سرم میکردم؟بله؟
-آهسته گفتم:منکه یادداشت
حرفمو قطع کرد و با داد گفت:-تو تنها نیستی،2تا بچه هم دنبالتن،هرجا میری با خودت میبریشون
اشک از صورتم روان شد،و من محکوم به سکوت بودم،در این میان فقط خواهرش بود که گویی از این ماجرا راضی بنظر میرسید
علی جلوی پسرش را گرفت وگفت:بسه امیر،آدم که با زن باردار اینجوری حرف نمیزنه
آروم آروم خودمو کشوندم تو اتاق و با همون لباسا خوابیدم
-کیانا جون،عزیزم،ساعت11ظهره،نمیخوای بیدار بشی؟چرا لباسات رو عوض نکردی؟
کیانا جونم،زنداداش گلم،خب ببخشش دیگه
به محض اینکه گفت ببخشش هق هق منم دوباره شروع شد
-پس بیدار بودی؟نگاهش کن،چشاش سرخ سرخ شده،پاشو،پاشو بریم یه آبی به دست و صورتت بزن
رفتیم پایین،با صدای لرزانی گفتم:سلام مامان،ظهر بخیر
-سلام..عز..چرا چشمات سرخ شده؟نکنه تو خوابم گریه کردی(بنده خدا تا صبح بیدار بوده)ارزششو داره این مرواریدا رو بریزی؟اونم به این ارزونی؟
عه دوباره که داری گریه میکنی؟
-حالم خوب...
و دویدم سمت دست شویی
-اینبار هم خلط خون مهمان این چندماه من بود،منتها با غلظت بیشتر
جیغی کشیدم،خانواده ی علوی به سمت دست شویی دوییدند
-مامان:کیانا؟کیانا درو باز کن
بابا:دخترم درو باز کن ببینیمت
دوباره بالا آوردم
-ما...مان
-مامان فورا درو باز کرد و با دیدن خون جیغی کشید و از حال رفت
حال دیگر خانواده ی علوی ماجرا را فهمیده بودند:بیماری سل یا سرطان ریه...
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_60
#قسمت_آخر
باباعلی:باید بریم دکتر
با بی حالی گفتم:نمیام
-دختر از اسب شیطون بیا پایین نمیام چیه؟
-شیرین:کیانا...؟بذار جلو پیشترفتش بگیریم
-نه
-شیرین با عصبانیت گفت:گناه بچه ها چیه؟
-با تلخ خندی گفتم:نگران بچه هایین نه؟نترسید...بدنیا میارمشون بعد میمیرم..حلالتون
باباعلی:شیرین منظورش..
-تند به پدر گفتم:باباجون اونیو که باید میفهمیدمو فهمیدم،نمیخواد اصلاحش کنید
شیرین آهسته گفت:کیانا من...
-حق داری نگران باشی،آخه عمه شونی دیگه
صدای زنگ اومد
-مامان زهرا:همسرته
-رو به همه شون کردم و گفتم:جون کیانا بهش نگین،به همین بچه هایی که اینقدر براتون عزیزن بهش چیزی نگین
امیرعلی اومد داخل
دید همه ماتم زده نشستند،با تعجب گفت:طوری شده؟
من:نه امیرجان،پدرجان داشتند خاطرات دوران نامزدیشون رو تعریف میکردند،نه پدرجان؟
-بابا علی به سختی گفت:البته،بقیش باشه برای یه وقت مناسب و با گفتن:میرم برا ظهر نهار بگیرم، ما رو ترک کرد
مامان و شیرین هم به بهانه ی رفتند و من موندم
-کجا بودی؟
-رفته بودم برا خانومم یه هدیه ی شایسته پیدا کنم
-که پیدا نشد؟
-چرا،بفرمایین،وقتی دید دست نمیزنم گفت:از رفتار دیشبم ناراحتی؟معذرت میخوام
صورمو به سمت مخالف برگردوندمو گفتم:میشه در این مورد دیگه حرف نزنیم؟
-کیانا؟
-ناراحت نشدم،هدیتم قبول میکنم،همین که اومد حرفی بزنه حالم بهم خورد و تو کاسه ایی که پیشم بود بالا آوردم
-کیانا...خوبی؟
-ظرف رواونطرف گذاشتمو فتم:کمکم میکنی برم دست شویی؟
-آره
روزها میگذشت و من بی اشتهاتر میشدم،همچنان خون بالا می آوردم و امیرعلی به حساب حاملگی میگذاشت
گذشت
گذشت
گذشت
و
گذشت تا به هشت ماهگی رسیدم
اونروز شوم رو به خوبی به یاد دارم
داشتم به کمک امیرعلی راه میرفتم که روی پیراهنش بالا آوردم،خیلی غلیظ بود
-امیرعلی :کیانا...چی..چت شد؟
-خوبم خوبم آقایی
-خون بالا آوردی و میگی خوبم؟
آقا تاکسی...دربست؟
-امیر چیکار میکنی؟
-باید ببرمت دکتر،من نفهم رو بگو که تو این چندماه فکر میکردم بخاطر حاملگیه
(بعد از چند آزمایش وقتی دکتر نتیجه رو دید گفت:)
-دکتر...دکتر همسرم چه مشکلی داره؟
-دکتر:جلوی خودتون بگم خانوم مولایی؟
-با صدای ضعیفی گفتم:میدونم،سل یا سرطان سینه دارم
امیر دیوانه شده بود....نمیدانست باید چه خاکی به سر کند
-س...رطان؟چی؟ر..یه؟نمیفهمم کیانا؟
دکتر-بله،متاسفانه همینجوریه که خودشون میگویند
-دک..تر قرصی،دارویی؟
-نه...میخوام بچه ها سالم بمونند،به خانوادت قول دادم اونا رو زنده بدنیا بیارم
-خانواده من به......تو مهمی برام کیانا...بببین،ما بعداهم..ما میتونیم بچه دار بشیم
-من راضی نیستم
-کیاناااااااااااااااااااااااا
-با حالت تهاجمی گفتم:سر من داد نکشا،گوشام حساس شده،سوت میکشه.
دیگه خسته شدم
از زندگی با مهربون ترین سید دنیا خسته شدم..میفهمی امیرعلی
-امیرعلی:تو...تو حق نداری منو تنها بذاری...نمیتونی با من اینکارو بکنی
-دکتر:خانوم مولایی شما متاسفانه تا یک ماه دیگه بیشتر فرصت ندارید
امیرعلی :آقای دکتر...
-با صدای ضعیفی گفتم:امیرعلی پاشو کمک کن بریم،میخوام وصیت نامم رو بنویسم
تمام شب و روز امیرعلی شده بود مثل پروانه گشتن دور کیانا و صد البته التماس به خدا برای زنده موندن خانومش
خانواده ی مولایی هم بالاخره متوجه شدند و خون به پا کردند
امیرعلی،چندبار بطور جدی و توسط علمای مجرب توسل پیدا کرد اما انگار سرنوشت چیز دیری میخواست..
سرانجام
کیانا مولایی،فرزند سرهنگ حسین مولایی در زمستانی سرد در سال 1390پس از زایمان دوقلوی دختر و پسربر اثر بیماری سل از دنیا رحلت کرد
و همسرش را در سن 28سالگی تنها گذاشت
و حال،هر دوشنبه و پنج شنبه،امیرعلی به همراه فاطمه زهرا سادات و سید عباس به خانه ی ابدی مادر و همسرشان میروند
والسلام علیکم و رحمةالله وبرکاته
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
آنچه که برای خواندنش به کانال دعوت شده اید☺️🌱✨
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/chadooriyam/11298
پارت اول رمان زیبای #دوری_سکه🌱✨
https://eitaa.com/chadooriyam/11674
پارت 30 رمان زیبای #دوروی_سکه 🌱✨
https://eitaa.com/chadooriyam/11916
پارت 60 رمان زیبای #دوروی_سکه 🌱✨
https://eitaa.com/chadooriyam/12115
پارت 90 رمان زیبای #دوروی_سکه 🌱✨
https://eitaa.com/chadooriyam/12814
پارت آخر رمان زیبای #دوروی_سکه 🌱✨
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
https://eitaa.com/chadooriyam/12858
پارت اول رمان زیبای #مخاطب_خاص_مغرور 💞
https://eitaa.com/chadooriyam/13120
پارت30 رمان زیبای #مخاطب_خاص_مغرور 💞
https://eitaa.com/chadooriyam/13377
پارت آخر رمان زیبای #مخاطب_خاص_مغرور 💞
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
https://eitaa.com/chadooriyam/13475
پارت اول رمان زیبای #سجده_عشق💕⚡️
https://eitaa.com/chadooriyam/14202
پارت اخررمان زیبای #سجده_عشق💕⚡️
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
https://eitaa.com/chadooriyam/11298
پارت اول رمان زیبای #دوری_سکه🌱✨
https://eitaa.com/chadooriyam/11674
پارت 30 رمان زیبای #دوروی_سکه 🌱✨
https://eitaa.com/chadooriyam/11916
پارت 60 رمان زیبای #دوروی_سکه 🌱✨
https://eitaa.com/chadooriyam/12115
پارت 90 رمان زیبای #دوروی_سکه 🌱✨
https://eitaa.com/chadooriyam/12814
پارت آخر رمان زیبای #دوروی_سکه 🌱✨
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
https://eitaa.com/chadooriyam/12858
پارت اول رمان زیبای #مخاطب_خاص_مغرور 💞
https://eitaa.com/chadooriyam/13120
پارت30 رمان زیبای #مخاطب_خاص_مغرور 💞
https://eitaa.com/chadooriyam/13377
پارت آخر رمان زیبای #مخاطب_خاص_مغرور 💞
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
https://eitaa.com/chadooriyam/13475
پارت اول رمان زیبای #سجده_عشق💕⚡️
https://eitaa.com/chadooriyam/14202
پارت اخررمان زیبای #سجده_عشق💕⚡️
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
https://eitaa.com/chadooriyam/11298
پارت اول رمان زیبای #دوری_سکه🌱✨
_________________________________
https://eitaa.com/chadooriyam/12858
پارت اول رمان زیبای #مخاطب_خاص_مغرور 💞
_________________________________
https://eitaa.com/chadooriyam/13475
پارت اول رمان زیبای #سجده_عشق💕⚡️
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞