🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_55
رفتم کمک مامان و به چیدن وسایل شام کمک کردم
سر سفره من و امیرعلی رو به زور کنار هم نشوندن و گفتن:کیانا ببین آقای علوی چی میل دارن
شام قلیه ماهی داشتیم،غذای مورد علاقه ی خانواده ی مولایی ها
بعد از شام با دختردایی هام داشتیم ظرف میشستیم که شادی اومد تو آشپزخونه و گفت:کیانا؟
-بله؟
-شوهرت کاریت داره
-کجاست؟
-تو اتاق آقا فرید
-امیرعلی....چی شده؟دیدم مثل مار به خودش میپیچه ،جیغ کوتاهی کشیدم و به سمتش دویدم
-چی شده امیرم؟
-چیزی...نیس...فقط این غذا بهم...
-نمیخواد چیزی بگی...پاشو،پاشو بریم بیمارستان
-با این وضع؟
-امیرعلی منو عصبانی نکن....پاشو بریم تا چیزیت نشده و پالتوی خودمو انداختم رو شونه هاش و رفتیم
خوشبختانه مامان اینا تو الاچیق بودن
به شادی اشاره کردم نذار مامان چیزی بفهمه و سوار ماشین شدیم
رسیدیم بیمارستان...گفتن این غذا با معده ش سازگار نبوده و باید معدشو شست و شو بدن
بعدم سرم زدن بهش و گفتن چندتا دارو براش بگیرم...
هم استرس داشتم هم گرمام بود...در این میون انگار منم حالم خوب نبود...انگار تب داشتم
تا اومدم تو اتاقش دیدم خوابیده...چهرش خیلی نورانی بود...ناخوداگاه دستشو گفتم و زیرلب اسمشو صداکردم
دکترش اومد:خانوم خدا رحمش کرده مسموم نشده..چی خورده؟
-قلیه ماهی
-بعد از این غذا خرما یا نبات خوردن؟
-نه آقای دکتر
-بسیار خب
-آقای دکتر شوهرم مشکلی دیگه ایی نداره؟
-نه خداروشکر،شوهرتون روحانی هستن؟
-بله،چطور؟
-آخه چهرشون یه نورانیت خاصی داره
تا صبح بیدار موندم و به صورت نورانیش نگاه کردم...امیرعلی...داری با روح و روان من چیکار میکنی؟
بعد از شنیدن اذان همونجا نمازمو خوندم و از خدا سلامتیشو خواستار شدم
-خانومم...؟کیانا؟
-جانم عزیزم...شما که منو تا مرز سکته بردی که
لبخند دلنشینی زد و گفت:چشمات چرا قرمز شده؟
-حالت بهتره؟
-کیانا....خدا خیلی قبولت داره...قلبت خیلی پاکه...
اشکم جاری شد به آرامی دستشو روی اشکام کشید و گفت:این الماس ها رو به هدر نده..اینا خیلی ارزش دارن
با هق هق گفتم:خب تو منو نگران نکن
حدود ساعت هفت صبح بود که برگشتیم خونه
اونم رنگ چهرش زرد شده بود
-امیرعلی برو استراحت کن...برات سوپ درست میکنم
با گفتن-فدای اون دستات بشم من رفت تو اتاق
گوشیمو بیرون آوردم،سه تا میسکال:مامان، میترا ،فرید
بعد از اینکه به همشون زنگ زدم تصمیم گرفتم همراه با سوپ،کباب ترکی هم درست کنم
نوای قران رو توی خونه به راه انداختم
در اتاق مشترکمونو بستم که صدای قران بیدارش نکنه و اومدم تو آشپزخانه
اول یه صبحانه مفصل نوش جان کردم و بعد شروع به پختن غذا کردم
همینکه برنج رو گذاشتم دم بکشه لباسا رو جمع کردم و بردم تو اتاق،امیرعلی معصومانه خوابیده بود
ساعت 12بود،غذاها هم آماده شده بود
تصمیم گرفتم یه تطهییر 30دقیقه ای هم انجام بدم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫