🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_48
به محض اینکه رفتم تو آشپزخونه دیدم یه صداهایی میاد رفتم نزدیکتر:،فرید بود:دادا سید(امیرعلی چندتا لقب داره دقیقا؟)،مامان گفته امیرعلی و کیانا رو برا شام دعوت کنیم..اما کیانا نفهمه،میخوایم غافلگیرش کنیم
علی آقا:سوپرایز..؟
فرید:دقیقا
-بهش نگین مامان کتایون دعوتش کرده
چای رو گذاشتم جلو فریدو گفتم:کی رو دعوت کرده؟
دستپاچه گفت:فاطیما رو دیگه
تو دلم گفتم:ای داداش دروغگو
آخر شب روکردم به امیرعلی و با ناز گفتم:امیرعلی.....؟
-نگاهی کرد وگفت:اینجوری صدام میزنی تضمینی برا سالم بودنت نمیکنما
دوباره با طنازی گفتم:امیرعلی جوووون...؟
-امیرعلی برگشت طرفمو گفت:جان دل امیرعلی خانومم؟
-تو...از ازدواج با من راضی هستی؟
-اوهوم
-اگه...بفهمی نمیتونیم بچه دار بشیم...بازم پیشم میمونی؟
-مگه من بخاطر بچه اومدم خواستگاری شما؟
-اگه...بفهمی سرطان دارم...؟
غرید بهم:لطفا این اصطلاحات رو برا من بکار نبر...طوری شده؟
-نه..
-چرا...چشمات داره داد میزنه من یه چیزیو از امیرعلی دارم پنهون میکنم
-خب...راستش...
گفت:جون به لب کردی امیرعلی رو که...بگو
-سرم...یه مدتیه درد میکنه
نفس راحتی کشید و من به این فکر کردم که چقدر خوب مرد زندگیمو پیچوندم...
-خوب میشی خانومم...حالا رخصت میفرمایی
-با اجازه بزرگترا...بعله
صبح امیرعلی میبینه کیانا برخلاف همیشه برا نماز شب بلند نمیشه...
میره بیدارش کنه که
-یا ابالفضل العباس....کیانا..کیانا پاشو...کیانا اگه دوباره داری شوخی میکنی که...وای چقدر پیشونیش داغه
-الو...الو 115؟خا...نومم..خانومم
دائم پشت در مراقبتهای ویژه راه میرفت و صلوات میفرستاد بالاخره بعد از دوساعت دلنگرانی اومد بیرون...امیرعلی دوید به طرف دکتر:آقا...ی دکتر...خانومم...خانومم؟
دکتر لبخندی زد وگفت:دستپاچه نباش جوون...خانومت تشنج کرده...اما به موقع رسوندیش...خانومتون خیلی بدنشون ضعیفه
-آقای دکتر..خانومم...مشکل دیگه ایی...ندارن؟
-نه آقا..از منم سالمتره خانومت..اما..بنظر میاد یه نگرانی خاصی داره
شاید امیرعلی به او کم محلی کرده بود...اما..اما او سعی کرده بود در هر شرایطی لبخند برلبانش بیاود
به آرامی چشمهایم را باز کردم..فضای سفید پوش بیمارستان را که دیدم فهمیدم بیمارستانم
همون لحظه امیرعلی با لباس روحانیت بدون عمامه وارد شد..تنها فردی بود که بهم آرامش میداد...با تمام وجودش منو دوست داشت
نشست پهلوم:خوبی خانومم؟شما که منو جوون مرگ کردی؟
-با اخم گفتم:یکبار دیگه این واژه رو بکار ببری با تمام احترامی که براتون قائلم میزنمت
وای امیرعلییییییییی
بنده خدا دومتر پرید بالا و گفت:چیه؟
-با خنده گفتم:تاج پادشاهیت کو...؟
-از بس هول بودم جا گذاشتم...همینم به زور پوشیدم...چرا دیشب تب داشتی؟
-*با خجالت گفتم:از گرمای حرفات...تا حالا اینقدر محبت ندیده بودم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫