🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_42
بهم گفت هنوزم دوستم داره...میترا بهم گفت هنوزم عاشقمه
میترا،فاطی..بین دو راهی گیر کردم
مانی یا امیرعلی؟کدومشون واقعا دوستم دارن
فاطمه:صبر کن الان برات یه استخاره آنلاین میگیرم
-سلام علیکم بفرمایید
با جیغ گفتم:اینکه آقا...
میترا جلو دهانمو گرفت و فاطی گفت:حاجاقا یه استخاره میخواستیم
-آقا سید:شرمنده،الان دیرم شده جایی قرار دارم،قرآنم در دسترسم نیست
-باشه،یاعلی
با جیغ گفتم:فاطیییییییییییییییییییییی
میترا:خیر...نشد که بشه
-الو؟آقای علوی؟
-سلام علیکم...در خدمتم؟
میترا با خشونت گفت:مرگ و زندگی یه نفر در دست ماست...حاضری براش استخاره بگیری؟
-ببینید خانوم..
ناخوادآگاه گفتم:امیرعلی....(گوشیم رو اسپیکر بود)
-خانوم مولایی....؟ش..ما اونجایین؟
میترا:حالا چی...؟بازم دیرتون شده؟
-چه...ب..لایی سر خانون مولایی آوردین؟
من این وسط فقط قلبم تندوتند میزد
میترا:میگین یا قطع کنم؟
آقا سید:پنج دقیقه ی دیگه خودم...بهتون..اطلاع میدم..یاعلی
-میترا خیلی نامردی...هم منو سکته دادی هم آقا سیدو
میترا:میترا نبودم اگه استخاره نمیگرفت
فاطی:دوتا قل هو الله با یه حمد نیتتم که مشخصه
تا ذکرم تموم شد تلفن خونه ی میترا زنگ زد
:نوشته گذشته را فراموش کنید و بفکر حال باشید
و بعد با آرامش ذاتی گفت:میشه گوشی رو بدین به خانم مولایی؟
میترا:-خیر آقا،کیانا داره آماده میشه برای خواستگاری...قراره یه آقا سیدی بیان برای امر خیر
امیرعلی که تازه صدای میترا رو شناخته بود گفت:شما..با بنده شوخی میکردین؟
-آقا سید:من..گیج شدم شما دوستشین یا دشمنش...؟
میترا خنده ی ریزی کرد و گفت:آقای محترم...ما درهیچ شرایطی دوستمونو تنها نمیذاریم....یاعلی مدد
من:بزن قدش میترا
فاطی:بچه ها نظرتون چیه بریم تست بازیگری بدیم
با طنازی خاصی گفتم:منکه آقامون اجازه نمیدن
میترا:عزیزم بذار اول بیاد خواستگاریت
فاطی:ولی خدایی کیان دلت میاد به همچین آقایی جواب رد بدی؟
گفتم:کیان و زهرعقرب...
با چشم غره گفتم:آخه مگه میخوام برم عروسی که همه لباسام سفیده
فرید:خواهرم دیگه وقت نداریم...بیا
مامان اسفند کنون اومد داخل حیاط:ماشالا...هزار ماشالا چقدر خوشگل شدی
زنگ رو زدن،آقا من یه جیغی کشیدم که بابام دوید بیرون و گفت چی شده؟
در حالیکه فرار میکردم گفتم:اومدن...بابا اومدن
بابا در رو براشون باز کرد
از پشت پنجره دیدمش...قلبم از همیشه بی قرار تر شده بود...
وای چقدر زیبارو شده بود..اونم مثل من قبا و رداء سفید پوشیده بود...(منظورم از نظر رنگ لباس است)خدای مهربونم..کمکمون کن
گل نرگس آورده بود...
میترا اومد تو اتاقم:تو که رنگت مثل گچ شده خانوم عاشق..بیا بریم شربت ببر...آقا سید منتظر خانومشه ها
در حالیکه از خجالت سرخ شده بودم رفتیم تو آشپزخونه
فاطی هم اومد تو آشپزخونه:کیانا نظرت چیه آقا سید مال من باشه؟خودم میرم خواستگاریش.یه چشم غره ایی بهش رفتم که فوری گفت:آقا من شکر خوردم...تمام و کمال مال خودت..آها..راستی مامانت گفت شربت رو بیار
چادرم رو سرم کردمو شربتا رو بردم
-بسم الله الرحمن الرحیم،قلب ناآروومم آروم باش...بابا یه خواستگاره دیگه...
و رفتم به سمت قسمت پذیرایی...
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫