eitaa logo
چادرےام♡°
2.5هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان یا مثلا یه بار میخواست بره جلسه بعد منم که شیطنتم گل کرده بود عمامشو دزدیدم -خانمم؟عزیزدلم؟عمامه مو بده،جلسم دیر شد عزیزم -فوری در اتاقمو قفل کردم و گفتم:حالا چه اشکالی داره دوساعتم سر من باشه؟و خندیدم امیرعلیم بعد از این که چند بار گفت:خدایا...لطفا سعه ی صدر به من عطا فرما تا از کارای این دختر سکته نکنم،مجبور شد بدون عمامه بره جلسه(خیلی ظالم بودم،نه؟) -خانومم؟کیانا خانوم؟خانوم سادات؟(امیرعلی میدونست من عاشق پیشوند سید هستم برا همین وقتی میخواست ناز بکشه میگفت خانوم سادات) -ای وای،دوباره مامان خانوم رفت بیرون منم آهسته آهسته رفتم پشت سرش و با صدای بلند پخ کردم بطوری که دومتر پرید بالا و گفت:یا قمر بنی هاشم(ع)،انالله و اناالیه راجعون گفتم:آقا سید ترسیدی؟ -نه،خندیدم،عزیزم صد بار بهت گفتم قلبم ضعیفه از این شوخیا با من نکن تخس گفتم:نه خیرم،خودم صدبار بردمت آزمایش،از منم سالم تر بودی آقآ(حالت قهرگونه گرفتمو گفتم:حالا چی میل دارین حضرت عشق؟) -به افتخار خانومم نسکافعه جیغی کشیدمو گفتم:جون من؟ خندید و گفت:به جون شیطون پنج ماه بعد امیرعلی:خانومم؟ -جان خانومت؟ از مدت عقدمون گذشته،چرا بابات از ماموریت نمیاد؟ با استرس گفتم:نکنه...نکنه..وای خدا من طاقت ندارم امیرعلی با مهربونی گفت:عه این حرفا چیه میزنی؟این شاخه گلم تقدیم به خانوم سادات -وااااااااااااااااااااااااای...امیرعلی گل برام خریدی؟ امیرعلی با شیطنت گفت:یعنی یه شاخه گل اینقدر برات ارزش داره نجوا کنان گفتم از دست سید امیرعلی علوی؟بعله که ارزش داره بعد از اینکه تو الاچیق نسکافه خوردیم امیرعلی گفت:نمی دونم چرا اینروزا خودم نیستم،دوست دارم همه اش پیش تو باشم در همین حین گوشیش زنگ زد:سلام علیکم،در خدمتم؟ ................... چیییییییی؟مانی دلیری؟ستوان مانی دلیری؟بیمارستان؟ جیغی کشیدم و چادرمو برداشتم با امیرعلی رفتیم بیماربیمارستان الزهرا دست خودم نبود،اما نگرانش بودم...دلیری کوچک(سهراب)هم بعد از چند دقیقه رسید رفتیم داخل مانی با وضع اسفباری رو تخت بود چشماشو باز کرد و گفت: میشه فقط ...فقط...فقط خانوم...خانوم مولایی بمونه؟ وقتی همه رفتند بیرون مانی گفت:کیانا..امروز میخوام همه چیو برات تعریف کنم،از همون روزی که تو بیماستان بودی عاشقت شدم و روز به روز عشقت تو دلم بیشتر میشد تا اینکه...(با سرفه:)یه روز با خودم گفتم اگه یه وقت بمیری..به کیانا فکر کردی؟..میدونی کیانا؟شغل ما یه شغل پر خطره..ممکنه هر لحظه یه تیر بهمون بخوره و خلاص اما من دوست داشتم تو سالم باشی و زندگی کنی بخاطر همین اون حرفها رو بهت گفتم ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫