🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_45
یا مثلا یه بار میخواست بره جلسه بعد منم که شیطنتم گل کرده بود عمامشو دزدیدم
-خانمم؟عزیزدلم؟عمامه مو بده،جلسم دیر شد عزیزم
-فوری در اتاقمو قفل کردم و گفتم:حالا چه اشکالی داره دوساعتم سر من باشه؟و خندیدم
امیرعلیم بعد از این که چند بار گفت:خدایا...لطفا سعه ی صدر به من عطا فرما تا از کارای این دختر سکته نکنم،مجبور شد بدون عمامه بره جلسه(خیلی ظالم بودم،نه؟)
-خانومم؟کیانا خانوم؟خانوم سادات؟(امیرعلی میدونست من عاشق پیشوند سید هستم برا همین وقتی میخواست ناز بکشه میگفت خانوم سادات)
-ای وای،دوباره مامان خانوم رفت بیرون
منم آهسته آهسته رفتم پشت سرش و با صدای بلند پخ کردم
بطوری که دومتر پرید بالا و گفت:یا قمر بنی هاشم(ع)،انالله و اناالیه راجعون
گفتم:آقا سید ترسیدی؟
-نه،خندیدم،عزیزم صد بار بهت گفتم قلبم ضعیفه از این شوخیا با من نکن
تخس گفتم:نه خیرم،خودم صدبار بردمت آزمایش،از منم سالم تر بودی آقآ(حالت قهرگونه گرفتمو گفتم:حالا چی میل دارین حضرت عشق؟)
-به افتخار خانومم نسکافعه
جیغی کشیدمو گفتم:جون من؟
خندید و گفت:به جون شیطون
پنج ماه بعد
امیرعلی:خانومم؟
-جان خانومت؟
از مدت عقدمون گذشته،چرا بابات از ماموریت نمیاد؟
با استرس گفتم:نکنه...نکنه..وای خدا من طاقت ندارم
امیرعلی با مهربونی گفت:عه این حرفا چیه میزنی؟این شاخه گلم تقدیم به خانوم سادات
-وااااااااااااااااااااااااای...امیرعلی گل برام خریدی؟
امیرعلی با شیطنت گفت:یعنی یه شاخه گل اینقدر برات ارزش داره
نجوا کنان گفتم از دست سید امیرعلی علوی؟بعله که ارزش داره
بعد از اینکه تو الاچیق نسکافه خوردیم امیرعلی گفت:نمی دونم چرا اینروزا خودم نیستم،دوست دارم همه اش پیش تو باشم
در همین حین گوشیش زنگ زد:سلام علیکم،در خدمتم؟
...................
چیییییییی؟مانی دلیری؟ستوان مانی دلیری؟بیمارستان؟
جیغی کشیدم و چادرمو برداشتم
با امیرعلی رفتیم بیماربیمارستان الزهرا
دست خودم نبود،اما نگرانش بودم...دلیری کوچک(سهراب)هم بعد از چند دقیقه رسید
رفتیم داخل
مانی با وضع اسفباری رو تخت بود
چشماشو باز کرد و گفت: میشه فقط ...فقط...فقط خانوم...خانوم مولایی بمونه؟
وقتی همه رفتند بیرون مانی گفت:کیانا..امروز میخوام همه چیو برات تعریف کنم،از همون روزی که تو بیماستان بودی عاشقت شدم و روز به روز عشقت تو دلم بیشتر میشد تا اینکه...(با سرفه:)یه روز با خودم گفتم اگه یه وقت بمیری..به کیانا فکر کردی؟..میدونی کیانا؟شغل ما یه شغل پر خطره..ممکنه هر لحظه یه تیر بهمون بخوره و خلاص
اما من دوست داشتم تو سالم باشی و زندگی کنی
بخاطر همین اون حرفها رو بهت گفتم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫