💎 بسم الله الرحمن الرحیم 💎
~• قسمت سوم •~
دوتایی ایستادند در قاب آشپزخانه باهم میگویند: _ماامااان. نگاهشان میکنم، زینب میگوید: ما گشنه مونه سفرهی نهار و میدی بریم پهن کنیم بعد تو غذارو بیاری؟ به اجاق گاز خالی نگاه میکنم، _بچه ها هنوز که نهار آماده نیست، میوه پوست میکنم بخورید تا نهار. ساعت را نگاه میکنم نزدیک ۱ است و هنوز کاری نکردم، ۲روز است که از رضا خبری ندارم، تلفن را از روی میز برمیدارم، شماره بیمارستان را میگیرم سلام خسته نباشید، با پرستار حق جو کار داشتم،
بله رضاحق جو...
من همسرشون هستم!
نیستن؟
حالشون خوبه؟
سِرُم؟...
انگار یک سطل پارچ آب یخ خالی میشود روی سرم مینشینم روی صندلی
از خستگی؟مطمئن اید؟
ببخشید من نمیتونم باهاشون تماس بگیرم، میگید با خونه تماس بگیرند، ممنون
خداحافظی پرستار را نمیشنوم دیگر. علی تلفن را از دستم میگیرد، مامان از تو حال سه بار صدات کردیما. تلفن را میبرد نزدیک گوشش. متعجب نگاهم میکند این که فقط بوق میزنه با کی حرف میزدی مامان، میوه ندادیا مامان ولی ما برنج میخواییم. زینب سریع پشتبندش میگوید: خودت میدونی که برنج چقدر برای بچه ها مفیده.
میروم سر یخچال، زنگ میزند تا شب زنگ میزند حتما زنگ میزند، صلوات میفرستم، سیب و خیار را برمیدارم میشورم، صلوات میفرستم، حتما از خستگی زیاد فشارش افتاده، نه خواب دارد نه غذا، صلوات میفرستم. همین طور که دارند از خواص برنج میگویند خم میشوم میوه را میدهم دستشان،حتما میدونید که میوه خیلی مفیدتر از برنج برای بچه ها و همه.
علی به میوه ها نگاه میکند:
مامان صلوات میفرستادی که میوهها خوشمزه تر شن؟؟
میخندم
ازکجا فهمیدی؟
حوالی عصر شد، خورشید نورش کمرنگ تر و من دست به چانه ،منتظر پشت میز نشسته ام و تلفن را نگاه میکنم.
بچه ها تلوزیون را روشن میکنند و طبق عادتشان صدایش را زیاد مامان قصه که نخوندی امروز، کارتون ببینیم؟ به تلوزیون نگاه میکنم که روی شبکه خبر مانده منتظر من که اجازهی کارتون صادر شود و کانال را عوض کنند، صدای گوینده اخبار در خانه میپیچد: _طبق اعلام وزارت بهداشت تاکنون ۶۲نفر مبتلا به ویروس کرونا شدهاند. علی میگوید:_مامان، کرونا همونه که بابا قرار عکسشو بفرسته؟ کلافه شبکه را عوض میکنم، نگاهشان میکنم:فقط یک ساعت باشه؟ بعدش آبرنگ مییارم باهم نقاشی میکشیم.
کرونا را فراموش میکنند و با ذوق به تلوزیون نگاه میکنند. روی صندلی انتظارم مینشینم، این بی قراری نشسته به انتظار را دوست ندارم شروع میکنم به حدیث کسا خواندن.
حدیث کسا را تمام کرده ام که تلفن زنگ میزند به ثانیه نکشیده بی آن که شمارا را ببینم جواب میدهم: __سلام رضا خوبی؟... آفاق خانوم است با کلی تعارف و ببخشیدگویان و دعاگویان میگوید که میتوانم برایش خرید کنم یا نه .خودم چند روز پیش به سفارش رضا به آفاق خانوم زنگ زدم و خواستم اگر کاری خریدی داشتند حتما به من بگوید که کنار خریدهای خودمان برای آنها هم خرید کنم. رضا گفته بود: خدا خیرت بده نرگس جان سنی ازشان گذشته و دیابت دارند بیرون نروند این روزها بهتر است.
آفاق خانوم چندباری صدایم میکند، معذرت خواهی میکنم و چشمی میگویم. میگوید که علی و زینب بروند خانه شان که تنها نمانند. تلفن را که قطع میکنم بچه ها را آماده میکنم و میفرستم بالا. بعد از حدیث کسا مطمئن تر شدهام که حالش خوب است، اما کاش خبری میداد. چادرم را سر میکنم و میروم.
غروب است که برمیگردم و صدای اذان در کوچه پیچیده، کلید میاندازم و در را باز میکنم، کیسههای خرید را میگذارم دم در که جدایشان کنم. خانه تاریک است و ساکت، چشمم میخورد به چراغ چشمک زن پیغامگیر تلفن، دکمه اش را میزنم. صدای رضا در خانه میپیچد:
_اهالی خونه نیستین؟؟ کجا رفتین؟ صدایش گرفته است. من حالم خوبه و معذرت خواهی خودم را اعلام میدارم که نتونستم زنگ بزنم، سرمون خیلی شلوغ بود. سر نمازا حمد میخونید دیگه، بله؟
علی آقا عکس آقای هیولارو برای مامان فرستادم نگاش کن، ما به امید خدا ایشونو شکست میدیم حتما(میخندد)، همچنان مراقب خودتون باشید، یاعلی...
نور چراغی از کوچه از راه پنجره جا بازکرده در خانه و افتاده روی میز میان کاغذهایم، چشمم میافتد به نوشته ی ریزی که بالای کاغذ نوشتم: _فقل حسبی الله....
❤️ چادر یک سبک زندگی ست...
#کرونا_را_شکست_میدهیم
داستانک #از_خانه_تا_خط_مقدم
😍@chadorane