eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
445 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
72 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نالید: _تو روخدااا تو روخدا واسه مامانم دعا کن.دعا کن نمیره..خدا تو رو دوست داره. دعای تو رو قبول میکنه اما دعای منو نه..ببین چه زندگی بهت داده؟؟ ببین چقدر بهت عزت و آبرو داده؟ ای وای برمن.!! او داشت با این زبون گرفتنهای تلخ و سوزناکش آبروی منو نشونه میگرفت دستم رو مقابل دهانش گرفتم و گفتم: _این حرفو نزن..خدا همه رو دوست داره. و ازش فاصله گرفتم تا دوباره حرفی نسنجیده نزنه! سرم رو زیر چادرم بردم و برای نسیم و مادرش دعا کردم. 🍃🌹🍃 دعا برای یک نفر دیگه یادم رفته بود. دستم رو رو روی شکمم گذاشتم و برای جنینم 👶آرزوی سلامتی کردم.از خدا خواستم اولادم رو زهرا منش و علی وار بار بیاره.تا من روزی مثل مادرنسیم از نا اهلی فرزندم مریض نشم..😔 چقدر روح من و حاج کمیل به هم متصل بود!او هم با صدای بلند دعا کرد: _خدا به همه ی بی اولادها اولاد صالح هدیه بده.. 🍃🌹🍃 مراسم تموم شد. نسیم با دو تا چشم پف کرده و سیاه همون جایی که نشسته بود کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.مادرشوهرم صداش کرد.نسیم کنارش نشست. _بله حاج خانووم؟ ماورشوهرم از کیفش دستمال درآورد وپنهانی جیز دیگری هم کف دستش گذاشت! بنظرم رسید حتما یک شکلات دعاخونده یا جیزی مشابه همین بهش داده تا به مادرش بده برای شفا بخوره. مادرشوهرم همیشه در کیفش همچین چیزهایی داشت. آهسته در گوش نسیم حرفی زد و نسیم با دستمال سیاهیهای چشمش رو پاک کرد. یاد اولین شب مسجد اومدن خودم افتادم که شکل و قیافه ای شبیه او داشتم و به دنبالش رفتار خوب فاطمه به خاطرم اومد. 🍃🌹🍃 راستی فاطمه! پس چرا هنوز نیومده بود. تلفن همراهم رو در آوردم و شماره ش رو گرفتم.📲 چشمم به مادرشوهرم و نسیم بود که با هم پچ پچ میکردند.چند بوق که خورد فاطمه گوشی رو برداشت. _سلام! پس چرا نیومدی فاطمه جان؟! او با حالی خراب گفت قسمت نبود خواهر.. الان بیمارستانم واسه کلیه م.این سنگه دفع نشده هنوز داره اذیتم میکنه. من با نگرانی اطلاعات بیمارستان و ازش خواستم ولی او نگفت کجاست تا زحمتم نده.چون نمیتونست حرف بزنه سریع قطع کردم. نسیم کنارم نشست و با غمگینی نگاهم کرد.با مهربونی بهش خندیدم. _قبول باشه ازت نسیم جان..ان شالله حاجتت روا.. او دوباره چشمش خیس شد و با بغض نگام میکرد.دوباره حسرت یک چیز دیگه مو خورد: _خوش بحالت!! چه خانواده ی شوهر خوبی داری! خوش بحالت گفتنهاش واقعا آزاردهنده بود.حرف رو عوض کردم وگفتم: _دیگه ناراحت نباش.ان شالله همین امشب بی بی شفای مادرتو از خدا میگیره! پوزخندی زد و آه کشید: _ایشالله! 🍃🌹🍃 بعد از کمی مکث گفت: _فکر میکردم واقعا گوشی نداری بخاطر همون امواجی که میگفتی!! خدای من چطور حواسم نبود!!با من من گفتم: _من که نگفتم ندارم گفتم همرام نیست امشبم اتفاقی همراهمه.. او دوباره پوزخندی زد و با دلخوری گفت: _مومن واقعی دروغ نمیگه..راست و حسینیش بگو دلم نمیخواد شمارمو داشته باشی وخلاص!دیگه چرا خودتو اذیت میکنی؟ سرم رو پایین انداختم.حرفی برای گفتن نداشتم.او که سکوتم رو دید آه بلندی کشید وگفت: _دلم نمیخواد با حضورم اذیتت کنم. میدونم دیگه تریپ من با تو جور درنمیاد. چیکار کنم که من خاک برسر تنهام وجز تو یه دوست درست وحسابی ندارم ولی اشکال نداره..اگه قرار باشه با بودن من کنار خودت احساس بدی داشته باشی برای همیشه قید رفاقتمونو میزنم. تو بد شرایطی گرفتار شده بودم. از یک طرف تمایل نداشتم او شماره ی تلفنم رو داشته باشه و از طرف دیگه اینقدر معصومانه و مظلومانه این حرفها رو میزد که دلم نمیومد دلش رو تو این شرایط بشکونم.گفتم: _این چه حرفیه نسیم؟! من با بعضی رفتارهای تو مشکل دارم نه با خودت.آره!  اولش از دیدنت جا خوردم.چون فکر میکردم اومدی دوباره به من یه آسیبی برسونی ولی اشتباه میکردم.. او سرش رو با تاسف تکون داد: _حق داری…من اونقدربچه بازی ولجبازی باهات کردم که دیگه سخته بهم اعتماد کنی.. با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.تصمیم گیری در اون لحظات مثل جون دادن وسط جوونی بود.در یک لحظه تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش اعتماد کنم!شماره ی همراهم رو روی یک کاغذ نوشتم و بهش دادم.او با اکراه از دستم گرفت و گفت: _مطمئنی دوست داری شمارتو داشته باشم؟!. این سوالش مطمئن ترم کرد.آهسته گفتم: _آره ولی قول بده به هیچ کسی شماره مو ندی..مخصوصا 🔥مسعود🔥 او حالت چهره ش تغییر کرد.صورتش برافروخته شد و تو چشمهاش اشک جمع شد.سرش رو انداخت پایین و با ناخنهای بلند و براقش کاغذ توی دستش رو خط کشید.حدس زدم حتما با مسعود به هم زده!این هم به نفع من بود هم به نفع خودش!شاید او بدون مسعود شانس خوب شدنش بیشتر میشد. 🌻🍁ادامه دارد... نویسنده:
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم _نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش. داخل وضوخونه رفتیم.داشت صورتش رو میشست که پرسید: _نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟ گفتم:_مریض شده. آه کشید:_خدا شفاش بده.. بی مقدمه پرسید:_دیگه از کامران خبر نداری؟ جا خوردم! !با من من گفتم:🙁 _نههه!! من به کامران چیکار دارم؟ از داخل آینه نگاهم کرد. _خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید..قرار بود ازدواج کنید.. به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم: _هیس!اینقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن. بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من! او هم آهسته گفت: _ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم. بعد گفت: _خوش بحالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که اینقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبخت تر و خوش شانس تر از من یکی بودی.به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد. در حالیکه.. 🍃🌹🍃 حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت. حدس اینکه ادامه ی جمله ش چی بوده زیاد سخت نبود. چون بارها با حرص وحسد بهم گفته بود.شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود.لبخندی زدم و گفتم: _در حالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بی کس وکار بودم و تو.. دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت: _نگو دیگه…ببخشید.. زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم: _نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعارنیس ولی بخدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشته های خودتو میزاری کنار داشته های دیگرونو میبینی و میخوای..تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی.. او لبش رو با ناراحتی گزید. میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.ولی بقول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!! 🍃🌹🍃 خیلی دیرم شده بود. چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: _ببخشید باید برم..الان حاج آقا نگران میشن. .. او سریع چادرش رو سر کرد و گفت: _منم دارم میام . دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهرا چاره ای نبود.او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد. نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم. 🍃🌹🍃 اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم. حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد.سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.من از سکوت او میترسیدم.پرسیدم: _چیزی نمیخواین بگین؟؟! او نگاه معنی داری کرد وگفت: _رقیه سادات جان..شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟! من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم: _خببب… بنظرتون لازمه برم؟ حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت: _هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید.شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه. حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره. چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.پرسیدم: _چرا منظورتونو واضح تر نمیگید؟! او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت: _منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید.قطعا با کمی دقت منظور و مقصود من و درک میکنید. ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم: _چشم حاج کمیل!اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم.😍🙈 او از آشپزخونه گفت: _احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من!☺️😍 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده:
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد. گفتم: _امروز میخوام بیام ملاقات مادرت. او من من کرد و گفت: _امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره .. پرسیدم:_توکه دیشب گفتی خونتونه؟😟 گفت: _آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم.😒 راست میگفت.صدای پیجر🔊 از پشت خط به گوشم رسید.گفتم: _میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟ تشکر کرد و گفت: _نه فقط برا مادرم دعا کن.. 🍃🌹🍃 چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم. شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم. در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم. او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم! 🍃🌹🍃 چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید. چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت: _یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم.😊 نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.😕دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم😥 و روزها بیقرار بودم. 🍃🌹🍃 💤یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.☺️میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد😰 و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. ⚫️از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم.😵 به سینه ام نگاه کردم. بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد..😖😰 اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم. 🍃🌹🍃 حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.تشنه بودم.گفتم: _آب.. چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت. گفتم: _چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم.. گریه کردم:😭 _میترسم کمیل جان..میترسم. ناگهان او دست ازنوازش موهام برداشت. من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟ دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید. سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت.. دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.مجبور شد نگاهم کنه..آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!! پرسیدم: _چی شد حاج کمیل؟؟ او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت: _هیچی!!فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب. 🍃🌹🍃 وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.گفتم: _شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟ مکث کرد.. دوباره پرسیدم: _میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید..😒 هنوز پشتش به من بود.گفت:_آره.. آب دهانم رو قورت دادم!پرسیدم:_چی؟! جواب داد: _وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس.😔 با دلخوری گفتم: _همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟🙁 او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد. _مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم.فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن. بیشتر ترسیدم.پرسیدم: _دعا کنم که چی؟؟😧 نشست و زانوهاش رو بغل گرفت:😞 _دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم.. این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟پرسیدم: _شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟ ازبین زانوهاش گفت:_از خودم..😣😞 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده:
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم: _ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شما وجودتون پراز آرامش و امنیته.😊😍 زیر لب زمزمه کرد:😞 _نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!گفتم: _بهم بگید..ازاول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟😊 او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت: _مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز…… ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست! من متوجه منظورش نمیشدم.گفت: _رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم.همون طور که الهام منو باور کرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید.😞😣 🍃🌹🍃 خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه. چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم. سرش رو بوسیدم😘 و گفتم: _از فردا براتون یک طور خاص دعا میکنم. چشمکی عاشقانه زدم: _مخصوصا در قنوتم..😉 خندید:😄 _پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم. 🍃🌹🍃 کنارش خوابیدم. هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید. یاد حرف الهام در خوابم افتادم: اوخیلی سختی کشیده آزارش نده! یعنی حاج کمیل بغیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟! یاد جمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم: .. چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو. 🍃🌹🍃 صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای☕️ بیدارشدم.😊 _پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد.. به زور از رختخواب دل کندم.با غرولند گفتم: _این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم.وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟😬 او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت:😄 _تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه.😋 نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم. 🍃🌹🍃 حاج کمیل اونروز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود. سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد. من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد. او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر 😌😍از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم! وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید گفت: 😋☺️ _وقتی برگشتی یک دونه شم☝️ نباید باقی بمونه. با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه. او همه چیز من شده بود.. 🍃🌹🍃 نگفتم روزهایی که باهم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟ مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم.😍 تصمیم گرفتم با کلید🔑 واردخونه شم تا او رو غافلگیرکنم.😇 🍃🌹🍃 به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. 👞 دلم شور زد.😥صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد. صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه. میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم. دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه. چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری. دستم رو مقابل دهانم گذاشتم  تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه. پدرشوهرم داشت حرف میزد. _چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره.😐
حاج کمیل گفت: _حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست.بقول خودتون همه چیز حالیشه. _درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه. بت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه رو ازش دور کن.حواست به رفت وآمدهایش باشه. اینقدر تا دیروقت کار نکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش. اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.ببین من به اون دختره خوش بین نیستم. زن توالان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.✋ 🍁🌻ادامه دارد..... نویسنده:
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت _پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.😐✋خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم. حاج کمیل گفت: _بله درسته نگران نباشید حواسمون هست.. _ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر. حاج کمیل لحنش تغییر کرد: _حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم.😕 پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت: _می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم  .. امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن. 🍃🌹🍃 فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم. میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگاراتفاقی نیفتاده. من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده. به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.او با تعجب گفت: _زود اومدید! در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم: _زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟ پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد. با لبخندی سلام کرد: _احوال سادات خانوم؟! سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه.  اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت. گفتم:😊 _قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز.. او نزدیکم شد و سرم رو بوسید:😘😊 _دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم با دلخوری گفتم:😕 _قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم. در و باز کرد و گفت: _ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم. بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت: _مراقب عروسم باش. 🍃🌹🍃 شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه. وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم. حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.به زور لبخند زدم. _حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟ او سعی میکرد عادی رفتار کنه.با لبخندی گفت:😊 _گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند. با ناراحتی گفتم:😒 _و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟ خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد._این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟ 🍃🌹🍃 او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم. بنابراین مجبور شدم بگم: _شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن. و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم. 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16411131685033 نظر،پیشنهاد یا درخواستی درمورد رمان داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید.🌴
پسره‌عکس‌ازخودش‌گذاشته... دختره‌زیرش‌کامنت‌میذاره: +وای‌برادرشماچقدرشبیه‌شهدایی😍 -ممنون‌خواهرم،ایشالاشماهم‌شهیدبشید☺️ +بااینهمه‌گناه؟!😭 -درست‌میشه‌خواهر...😊 +چجوری‌آخه...؟!😔 -بیاپیوی...!! {فردای‌همون‌روز...^^ +حالِ‌آقایی‌من‌چطوره..؟!🙊 -خوبم‌تاوقتی‌خانومیم‌خوب‌باشه😘 |من :😐 | ‌شهدا:😒 | شیطان:😳 |امام‌زمان:😔💔 ؟!! ⁉️❌....: اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة ✨
🌱 چادرم رامحکم تر میگیرم 😌 وقتی میفهمم چادر من چه قدر امام زمانم را خوشحال میکند😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽• تـربت حرمُ میبوسم أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🖤✨
فرمانده ی دلت هرشهیدی را که دوستش داری کوچه دلت را به نامش کن یقین بدان در کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم دنیا تنهایت نمےگذارد... بگذاردر این وانفسای دنیا"فرمانده ی دلت" دوست شهیدت باشد. دست در دست بگذار و ببین چطور تغییر میکند و به نزدیک می شوی،رفیق شهید پیدا کن همه ی که با پا پیموده نمیشنوند را به بده و معجزه ببین... شهــدا صدایت زده اند دست دوستے دراز ڪرده‌اند بـہ سویتـــــ ... همراهے با شهـدا سخت نیستـــــ یا_علے ڪہ بگویـے خودشان دستتـــــ را میگیرند‌‌ تردیـد نڪن...
دوستان🦋هر درخواستی دارین در لینک ناشناس بگین🌸