eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
439 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی به اطراف خونه کردم.👀😥 تابلوهایی که نماد فراماسونی ☯و شیطون پرستی داشتند☣✡ تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد: _از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده!باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم. من 💚تسبیحم💚 رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر ✨افوض امری الی الله..✨ او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود 🍹🍹کنارم نشست! به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.ناخواسته گفتم: _چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟ او اهی کشید و گفت: _هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل.. در حالیکه چـــ👑ـــادرم رو از سرم در می آورد گفت: _بده اینا رو آویزون کنم برات. امتناع کردم: _نه نمیخواد.باید برم.. گفت: _عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت. و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت. 🍃🌹🍃 از دور با تمجید وتعجب گفت: _به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست. 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16411131685033 نظر،پیشنهاد یا درخواستی درمورد رمان داشتین در لینک بالا ارسال فرمایید.🌵
!! قرآن و اسلام و لباس پیغمبرُ لباس حضرت زهرا [ چادر ] 🔅هیچ وقت تغییر نمیکنه که، میکنـــه⁉️🤔 اگه تغییر کنه که دیگه لباسِ پیغمبر و لباس‌حضرت‌صدیقه طاهره‌نیست‼️ چرا که‌اونا الان‌نیستن،تا لباسشون‌رو تغییر بدن و ما هم...! ✨مگه چادر،لباس حضرت‌مادر نبـود⁉️ ⁉️پس چرا اکثر چادر و چادری‌ها پوشش‌شون‌مثل‌حضرت‌زهرا نیست⁉️🤦‍♀️ [ زرق و برق دار،آرایش کرده، موهابیرون، پاشنه بلند، همگی بدون جوراب یا جوراب‌شیشه‌ای، مانتوجلوباز، شلوارپاره، وساق پاهم که معلوم، لاک،عطر... لباسهای جلب‌توجه‌کننده، عینک‌دودی‌جذاب] 💔اینطوری بودن حضرت⁉️ روایت هیچی... 👈با عقل جور در میاد⁉️🤷‍♀️ 🍁هیچ‌جای‌ حجابشون‌به‌ حضرت‌ زهرا نمیخوره، الّا یه‌ پارچه‌ سیاه که‌دورشونه‼️ بعد چرا به‌ خودشون‌ میگن:چادری⁉️😑 یه‌بار دیگم‌‌ بهتون‌ گفته‌بودم‌‌ که‌‌به‌ هرکسی نگید چادری‼️👈چادری به کسی میگن که بدون آرایش وبدون عطربیادبیرون✨چادری به کسی میگن که وباحجاب باشه آروم ومتین سرشوبندازه پایین و راه بره 💥از هر چادری‌ ‌‌الگو نگیر، هرچادری‌‌ ای... مورد پسندِ صاحبِ‌‌‌ چادر نیست❌ ⚡چادری‌جماعت‌، بآید عین‌حضرت‌ باشه چون‌ ایشون ‌بنیانگذار این‌حجاب‌ِ‌‌فاخر : یعنی : چادر بودن.... هر گروهی، از رهبری‌که‌ازش‌الگو گرفته تبعیت‌و پیروی‌میکنه 💫پس‌چرا اکثر چادری‌هامون،از بانو{س} الگو نمیگیرن⁉️🤦‍♀️چرا یک مدل جدیدی از چادر که نمیشه‌ بهش ‌گفت :چادری′′ میپوشــن‼️ ⭕👈زمانی‌ مطمئن ‌بگو : چادری_‌ام... که‌وقتی‌‌ تصور کردی، حضرت‌ زهرا داره میشنوه، تنت نلرزه‌.... ❤‍🩹دل امام زمانمان پس چی؟💔🥺 💥هنوزم دیرنیست ازهمین امروز به مادرسادات قول بده وعهدببند بگو بی بی جان منوببخش که اشکتون رو درآوردم 😔 شیطون گولم زد👹 خودت کمکم کن🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا صاحب الزمان 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^🤩 خداوند به هر پسری اجازه لباس پیامبر را بپوشند 🤴 ولی به ما دختران اجازه داد چادر حضرت " زهرا را بپوشیم 🌺
آقا امام صادق علیه السلام به یکی از یارانشون می فرمایند: کسی که صبح کند و دغدغه ای غیر از یافتنِ خوده حقیقیش داشته باشد، دغدغه ای غیر از آزادی خودش از دست شیطان و نفس اماره داشته باشد، خدا را سبک شمرده است.
°•🍃🌸•° جالبه ... غیبت میڪنی میگی دیدم ڪه میگم؟! رفیق! اگه ندیده بودی ڪه تُهمت میشُد!! ستارالعیوب باش؛ اگه چیزی هم میدونی نگو ((: ...💔؟¡° 🚫!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت عصبانی😠 شدم.گفتم: _قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟ کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید نه هر ! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو می‌شناسند. ولی از راه حلالش.. با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر.😠✋ او دستش رو بالا آورد: _بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا.. جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم: _پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟ او آه کشید.اونم میاد. _الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه. بلند شد و تلفن همراهشو📱 از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت.چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: _پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره. صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد. 🔥نسیم🔥 گفت: _نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر.. بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد: _ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددددگی داره.  شوهههههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. …آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو.. 🍃🌹🍃 من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم: _با کی حرف میزدی؟😳😟 او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت: _بابام دیگه!! چشمم گرد شد.😳 _واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری! او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت: _نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم. لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:☺️ _خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم. او سینی شربت رو به سمتم هل داد. _بوخور خنک شی.. 🍃🌹🍃 نگاهی به لیوان شربت انداختم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم.این بچه👶 امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم: _ممنون من نمیخورم..✋ او با تعجب نگام کرد. _عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور.. به ناچار دروغ گفتم:😒 _نمیتونم روزه ام. او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت: _ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟ گفتم: _آره میتونم. او با تاسف سری تکون داد:
او با تاسف سری تکون داد: _واقعا خیلی شورشو درآوردی! 🍃🌹🍃 دوباره چشمم👀 افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!پرسیدم: _ببینم تو معنی این ☯تابلوها☣ رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟ او لیوان🍹 شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: _پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟! گفتم: _پس اگه میدونی واسه چی این ♋️نمادهای شیطانی ☣رو در ودیوارته. او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت: _چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم.. گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.با ناراحتی گفتم:😰😧 _تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست. او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت: _خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم. لبم رو گاز گرفت وگفتم:😨 _استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره. یک لحظه خوف به دلم افتاد!😰 این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟او دوباره خندید. 🍃🌹🍃 حالاتش طبیعی نبود. بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی👀 به ساعت دیواری انداختم وگفتم: _ببین من دیرم شده باید برم. او خمیازه ای کشید وگفت: _تو تازه الان رسیدی کجا؟ بلند شدم.گفتم:😥 _بی زحمت 💎چادر💎 و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.✨میخوام برم خونه. او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت: _مگه خونه ی من نماز نداره؟ نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم: _نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟! او بلند شد و مقابلم ایستاد.گفت: _اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟ حق با او بود.گفتم: _آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان. او با عصبانیت😠 دور تا دور اتاق رژه رفت. ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت. دستهامو گرفت و با بغض گفت: _ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم. خدایا باید چه کار میکردم؟!گفتم: _باشه.😥 با حالتی معذب😣 نشستم روی مبل.گفتم: _پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن. 🌻ادامه دارد.. نویسنده: