ویژگی های بچه شیعه😍☘️
غیبت بقیه رونیمکنه🙂
تهمت نمیزنه🙃
دروغ نمیگه🙂
ریانمیکنه🙃
دورونیست🙂
کسی روتحقیرنمیکنه🙃
خوش اخلاقع🙂
خوش برخورده🙃
حیاداره🙂
عفت داره🙃
چشم چرونی نمیکنه🙂
شعورداره🙃
انسانیت داره🙂
نمازش رواول وقت میخونه🙃
نمازصبحش قضانمیشه🙂
نمازهاش روسعی میکنه همیشه اول وقت بخونه🙃
نمازش رو بافروتنی میخونه🙂
موقع نماز تمام حواسش رومیده به نمازش🙃
زودناراحت نمیشه🙂
دل بقیه رونمیشکنه🙃
سخن چینی نمیکنه🙂
عیب جویی نمیکنه🙃
به نامحرم نگاه نمیکنه🙂
بانامحرم شوخی نمیکنه🙃
آبروی کسی رونمیبره🙂
حق الناس نمیکنه🙃
به کسی کنایه نمیزنه🙂
حسادت نمیکنه🙃
ان شاءالله بقیه ویژگی های بچه شیعه برای روزهای آینده درکانال قرار داده میشود🙂☺️
دقتکردیوقتےشارژِگوشیت ؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنیشبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛توحالتِوضعیتقرمزه
بایدسریعتقواتوبزنیبہشارژ(:
ازخداپرسیدم :
چرافاسدهاخوشگلترن؟
چراآدمایالڪیوسیگارےباحالترن؟
چرااونآیےڪهدیگرانرومسخرهمیڪنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییڪهخیانتمیڪنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیڪنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدا بهترن؟
پرسید:
_پیشمنیامردم💔؟
دیگهچیزےنگفتم🖐🏽
🌸⃟🌿
جُـزتـوـدَرگـوشـہـدِل؏ـشقڪسۍنِیسـتمَـرا
جُـزمُلاقـٰاتتـومیـلوهَـوسۍنِیسـتمَـرا..!シ
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋🏻❤️
#شهیدانه
اُمّل
محمد، هم به خاطر درسش وهم برای خطش خیلی معروف شده بود.
توی مدرسه ها بیشتر. یک روز دیدم دست هایش را حنا بسته . به مسخره گفتم : محمد! این دیگه چه کاریه؟ .
گفت: این طوری کردم که از شر این دختر مدرسه اس ها راحت شم . بگن اُمّله ، کاری به کارم نداشته باشن .
------*•°🌸°•*------
شهید محمد علی رهنمون
سلام دوستان.ببخشید امشب نتونستم پارت بزارم.انشالله فردا 16 پارت میزارم.
شبتون خوش🌸
یاعلی🦋
سلام و عرض ادب ☺️🍂
دوستان گلم به یک ادمین تبادل نیاز داریم واسه کانال هر کس مایله به پیوی بنده بیاد...🌸✨
@khadem_shohaada_313
سلام رفقا مذهبی😻🖐
استوری برا ولادت امام علی(ع)میخوای برا کانالت ولی نداری😢🌿
اینکه غصه نداره یه کانال پیدا کردم منبع استوری های ایتاس😻🌿
فقط سری عضو شو تا برا همیشه داشته باشی✨🌿
https://eitaa.com/joinchat/3691446382C73dca7aa29
بیا این لینکش سریع😻🌿
🦋⃟📸
اےدیدنتبهانهترینخواهشدلم
فڪرےبڪنبراےمنوآتشدلم
دستادببهسینہبیتابمیزنم
صبحتبخیرحضرتآرامشدلـم..♥️!
#السلامعلیکیابقیةالله🌿✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره طنـز شهیدمصطفۍ
صدرزاده از رفتن به سوریہ!
#چادرانه
ـ ـ ـ ـ❥︎
حفظچادر حفظدیـن ومذهباسٺ"
شیوهی زهرآودرسزینباستツ💚
ـ ـ ـ ـ❥︎
┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
🔹یا ذالجلال و الاکرام🔹
💫 یکشنبه 💫
☀️ ۲۴ بهمن ۱۴۰۰ هجری شمسی
🌙 ۱۱ رجب ۱۴۴۳ هجری قمری
🌲 ۱۳ فوریه ۲۰۲۲ میلادی
🌸در آستانه ی روز پدر
💫و ولادت حضرت علی(ع)
🌸فراخوان ۳ صلوات
✨ برای سلامتی و طول عمر
🌸همه ی پدران زحمتکش
💫و شادی روح تمامی
🌸پدرانی که آسمانی شدند🙏🖤
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
سلام صبح همگی بخیر و سلامتی🌺
هدایت شده از 💠 تحلیل سیاسی 💠
「🌝☘」
-وأنَاأبحَثُعنِّي؛وَجَدْتُكَیٰاحُسین-
+وهنگامیکهدرپیِخودمبودم
تــورایافتم،یاحسین..!♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله🖐🏽
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیستم 📚
با صدای گوشی از خواب پریدم. طبق معمول نجمه خانم ساعت ۹ صبح زنگ زدن که مصدع اوقات بشن. نجمه دوست صمیمی من و شقایق و یاسی بود که از راهنمایی هممون باهم بودیم.
_ سلام مزاحم
نجمه_ مچکرم خانم بی معرفت. بعد از این همه مدت یه زنگ نزدی حالا هم که من زنگ زدم مزاحم ؟اصلا قهرم.
_ عشششقمی که نجی جونم. خو تو همیشه عادت داری ۹ صبح زنگ میزنی.
نجمه_ خوب حالا ، شارژم الان تموم میشه. هههه. زنگ زدم بگم که فردا میخوایم با بچه ها بریم بیرون تو هم بیا.
_ ایوووول باشه حتما. ساعت چند ؟
نجمه_ ۹ صبح میایم دنبالت.
_ باشه حله. بابای جیگرم
نجمه_ بای .
بعد از اینکه با نجمه خداحافظی کردم شماره عمو رو گرفتم.
_ دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد.
اه. چرا خاموشه ؟
سریع دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.
_ سلام مامی.
مامان _ سلام دخترم.ما داریم میریم بهشت زهرا. صبحانتو بخور بعد میزو جمع کن.
_ باش. راستی من فردا با بچه ها دارم میرم بیرون.
مامان_ چند تا دختر تنها ؟
_ مامان به خدا بزرگ شدم دیگه.
مامان_ کاش نگرانی های یه مادر رو درک میکردی. باشه برو.
_ فدات
میدونستم راضی نیست ولی اجازه داد دیگه.
امیرعلی_ سلام. صبح به خیر. تو نمیای؟
_ وعلیکم برتو. بیام بهششششت زهراااااا آخه؟؟؟؟؟؟؟؟
امیرعلی_ خوب حالا چرا میزنی. خوب همش تو خونه ای. بیا بریم یه حالی هم عوض میکنی.
بیراه هم نمیگفت فوقش اونجا میشستم تو ماشین.
_ باش. پس من برم حاضر شم.
لبخند مامان و امیرعلی نشون دهنده رضایتشون بود. اخه من هیچ وقت نمیرفتم بهشت زهرا. همیشه شعاری که عمو بهم یاد داده بود این بود که: حالا یکی مرده پاشیم بریم سر قبرش که چی؟ خل بازیه محضه. و حالا منم داشتم باهاشون میرفتم البته صرفا جهت تفریح.
.
.
.
با صدای امیرعلی بیدار شدم.
امیرعلی_ خانم خواب آلو پاشو رسیدیم.
_ اخیییییش. چقدر حال داد. اینجا بهشت زهراس؟
امیرعلی_ اوهوم. برخیز
از ماشین رفتیم پایین. بالای سر بیشتر قبرا یه پرچم ایران بود…
#رمان_مذهبی #رمان
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_یکم 📚
یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود.
امیرعلی_ اینجا مزار شهداس .
_ اون خوشگله هم اینجاست.
امیرعلی خندید و گفت :
امیرعلی _ اون خوشگله لبنانه.
من میشینم تو ماشین حوصله ندارم.
امیرعلی_ حوصلت سر میره ها.
_ اومممم. خیلی خب بریم . وارد اون قطعه شدیم. برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر….. نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه ۴٫۵ ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت: بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده.
یعنی باباش شهید شده بود ؟ نه مگه میشه ؟ الهی بمیرم. با حس خیسی گونم متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش.
برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت. میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم ؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم. امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛
امیرعلی_ خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟
اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم.
وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که همه آدما مثله هم نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت.
با صدای امیرعلی برگشتم سمتش
امیرعلی_ سلام حاج آقا. حال شما؟
روحانیه_سلام امیرعلی جان. خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه…….
گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم
#رمان #رمان_مذهبی
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_دوم 📚
مامان ، من دارم میرم
امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا
_ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده .
وای کاش مسجدو نمیگفتم الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت.
امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید.
بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها.
_ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند.
امیرعلی_ خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری.
_ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم.
امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم.
_ پس بابای
امیرعلی_ حانیه
_ تانیا هستم.
امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش.
این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم ؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم….
#رمان #رمان_مذهبی
#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_بیست_و_سوم 📚
سوار ۲۰۶ نجمه شدم و به محض ورود صدای ضبط و زیاد کردم.
نجمه_ اهم اهم. فکر کنم آهنگ از من مهمتره نه؟
_ اوهوم. اوهوم. حالا سلامممم. خووووووووفی؟؟؟؟؟
نجمه_ تو آهنگتو گوش کن. بعدش هم اگه دوست داشتی بگو این چندوقته کدوم….. بودی نه یه زنگی نه پیامی نه خبری ؟ زود تند سریع بتعریف.
شروع کردم کل این دو سه هفته رو تعریف کردم البته به جز اون حس و حال و آرامش.
به محض تموم شدن حرفام رسیدیم دم خونه خاله اینا و یاسی سوار شد و نجمه دیگه فرصت اظهار نظر نکرد و بعد هم دو تا کوچه پایین تر خونه شقایق اینا. .
.
.
نجمه_ خوب نظرتون با قلیون چیه ؟
همزمان همه باهم
_ صددرصد
نجمه_ پس به سمت قهوه خونه
رفتیم بالا و تو یه قهوه خونه نشستیم. از شانس ما صاحب قهوه خونه از اون پسرای لات بود و تخت کناریمون هم ۴ تا پسر اومدن نشستن. شاید دخترایی بودیم که اصلا دین و حجاب و اینجور چیزا برامون مهم نبود ولی فوق العاده از رابطه با جنس مخالف بیزار بودیم فقط من یه بار تجربش کردم و اون یه بار هم به بدترین شکل با احساساتم بازی شد……
با صدای صاحب قهوه خونه برگشتم طرفش.
صاحب قهوه خونه _ خوشگلا چی میل دارن؟
_ خوشگل که هستیم ولی به تو ربطی نداره.
یکی از چهار تا پسری که کنارمون بودن _ ای جانم نگاه کن خانمی چه نازیم داره.
روبه اون پسره گفتم _ شما یاد نگرفتی تو کار مردم دخالت نکنی؟
پسره_ ای جانم. خانم خوشگله بهت برخورد؟
_ خفه شو عوضی.
پسره_ جوووون
_ زهرمار
یکی دیگه از دوستاش_ نوش جونمون اگه با دست شما قرار باشه نوش بشه.
صاحب قهوه خونه_ اخ گفتی
_ خفه شین عوضیا.
پسره_ ای واااای خانمم عصبی شد.
اومدم جوابشو بدم که با صدای مردونه کسی پشت سرم……..
#رمان #رمان_مذهبی