ادامه قسمت #صد_وهفتاد_وهفت
من و او تا غروب🌆 روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت.
از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.او با بغض و اشک گفت:😒😢
_شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.
دستش رو نوازش کردم.
صدای اذان🗣 از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش وبرطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:
_آمین!
آقا مهدی 👦 دوید سمتم.
_مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد..
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:
_یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن.
او لبخندی زد:😊
_حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره..
از او خداحافظی کردم..
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.او با تعجب نگاهم کرد.گفتم:☺️
_مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره.
برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست.از جا بلند شد و با دودلی گفت:
_خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم…😔
دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش.من چادر همراهم هست.
🍃وتاریخ دوباره تکرار شد..🍃
🌹پایان🌹
نویسنده: #فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.