eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
440 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
!! قرآن و اسلام و لباس پیغمبرُ لباس حضرت زهرا [ چادر ] 🔅هیچ وقت تغییر نمیکنه که، میکنـــه⁉️🤔 اگه تغییر کنه که دیگه لباسِ پیغمبر و لباس‌حضرت‌صدیقه طاهره‌نیست‼️ چرا که‌اونا الان‌نیستن،تا لباسشون‌رو تغییر بدن و ما هم...! ✨مگه چادر،لباس حضرت‌مادر نبـود⁉️ ⁉️پس چرا اکثر چادر و چادری‌ها پوشش‌شون‌مثل‌حضرت‌زهرا نیست⁉️🤦‍♀️ [ زرق و برق دار،آرایش کرده، موهابیرون، پاشنه بلند، همگی بدون جوراب یا جوراب‌شیشه‌ای، مانتوجلوباز، شلوارپاره، وساق پاهم که معلوم، لاک،عطر... لباسهای جلب‌توجه‌کننده، عینک‌دودی‌جذاب] 💔اینطوری بودن حضرت⁉️ روایت هیچی... 👈با عقل جور در میاد⁉️🤷‍♀️ 🍁هیچ‌جای‌ حجابشون‌به‌ حضرت‌ زهرا نمیخوره، الّا یه‌ پارچه‌ سیاه که‌دورشونه‼️ بعد چرا به‌ خودشون‌ میگن:چادری⁉️😑 یه‌بار دیگم‌‌ بهتون‌ گفته‌بودم‌‌ که‌‌به‌ هرکسی نگید چادری‼️👈چادری به کسی میگن که بدون آرایش وبدون عطربیادبیرون✨چادری به کسی میگن که وباحجاب باشه آروم ومتین سرشوبندازه پایین و راه بره 💥از هر چادری‌ ‌‌الگو نگیر، هرچادری‌‌ ای... مورد پسندِ صاحبِ‌‌‌ چادر نیست❌ ⚡چادری‌جماعت‌، بآید عین‌حضرت‌ باشه چون‌ ایشون ‌بنیانگذار این‌حجاب‌ِ‌‌فاخر : یعنی : چادر بودن.... هر گروهی، از رهبری‌که‌ازش‌الگو گرفته تبعیت‌و پیروی‌میکنه 💫پس‌چرا اکثر چادری‌هامون،از بانو{س} الگو نمیگیرن⁉️🤦‍♀️چرا یک مدل جدیدی از چادر که نمیشه‌ بهش ‌گفت :چادری′′ میپوشــن‼️ ⭕👈زمانی‌ مطمئن ‌بگو : چادری_‌ام... که‌وقتی‌‌ تصور کردی، حضرت‌ زهرا داره میشنوه، تنت نلرزه‌.... ❤‍🩹دل امام زمانمان پس چی؟💔🥺 💥هنوزم دیرنیست ازهمین امروز به مادرسادات قول بده وعهدببند بگو بی بی جان منوببخش که اشکتون رو درآوردم 😔 شیطون گولم زد👹 خودت کمکم کن🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا صاحب الزمان 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^🤩 خداوند به هر پسری اجازه لباس پیامبر را بپوشند 🤴 ولی به ما دختران اجازه داد چادر حضرت " زهرا را بپوشیم 🌺
آقا امام صادق علیه السلام به یکی از یارانشون می فرمایند: کسی که صبح کند و دغدغه ای غیر از یافتنِ خوده حقیقیش داشته باشد، دغدغه ای غیر از آزادی خودش از دست شیطان و نفس اماره داشته باشد، خدا را سبک شمرده است.
°•🍃🌸•° جالبه ... غیبت میڪنی میگی دیدم ڪه میگم؟! رفیق! اگه ندیده بودی ڪه تُهمت میشُد!! ستارالعیوب باش؛ اگه چیزی هم میدونی نگو ((: ...💔؟¡° 🚫!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت عصبانی😠 شدم.گفتم: _قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟ کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید نه هر ! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو می‌شناسند. ولی از راه حلالش.. با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر.😠✋ او دستش رو بالا آورد: _بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا.. جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم: _پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟ او آه کشید.اونم میاد. _الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه. بلند شد و تلفن همراهشو📱 از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت.چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: _پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره. صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد. 🔥نسیم🔥 گفت: _نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر.. بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد: _ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددددگی داره.  شوهههههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. …آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو.. 🍃🌹🍃 من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم: _با کی حرف میزدی؟😳😟 او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت: _بابام دیگه!! چشمم گرد شد.😳 _واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری! او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت: _نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم. لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:☺️ _خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم. او سینی شربت رو به سمتم هل داد. _بوخور خنک شی.. 🍃🌹🍃 نگاهی به لیوان شربت انداختم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم.این بچه👶 امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم: _ممنون من نمیخورم..✋ او با تعجب نگام کرد. _عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور.. به ناچار دروغ گفتم:😒 _نمیتونم روزه ام. او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت: _ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟ گفتم: _آره میتونم. او با تاسف سری تکون داد:
او با تاسف سری تکون داد: _واقعا خیلی شورشو درآوردی! 🍃🌹🍃 دوباره چشمم👀 افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!پرسیدم: _ببینم تو معنی این ☯تابلوها☣ رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟ او لیوان🍹 شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: _پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟! گفتم: _پس اگه میدونی واسه چی این ♋️نمادهای شیطانی ☣رو در ودیوارته. او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت: _چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم.. گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.با ناراحتی گفتم:😰😧 _تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست. او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت: _خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم. لبم رو گاز گرفت وگفتم:😨 _استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره. یک لحظه خوف به دلم افتاد!😰 این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟او دوباره خندید. 🍃🌹🍃 حالاتش طبیعی نبود. بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی👀 به ساعت دیواری انداختم وگفتم: _ببین من دیرم شده باید برم. او خمیازه ای کشید وگفت: _تو تازه الان رسیدی کجا؟ بلند شدم.گفتم:😥 _بی زحمت 💎چادر💎 و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.✨میخوام برم خونه. او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت: _مگه خونه ی من نماز نداره؟ نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم: _نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟! او بلند شد و مقابلم ایستاد.گفت: _اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟ حق با او بود.گفتم: _آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان. او با عصبانیت😠 دور تا دور اتاق رژه رفت. ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت. دستهامو گرفت و با بغض گفت: _ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم. خدایا باید چه کار میکردم؟!گفتم: _باشه.😥 با حالتی معذب😣 نشستم روی مبل.گفتم: _پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن. 🌻ادامه دارد.. نویسنده:
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی 😠در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد: _این مدت که نبودی خیلی اتفاقها افتاد.زندگیم متلاشی شد.خیلی اذیت شدم.خیلی. سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه!😥 _میفهمم چی میگی.منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم. او با غیض😠 ایستاد و نگاهم کرد. _نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترینها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس و داشتی..بین استادها محبوب ترین دانشجو بودی..هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی.. حرفش رو قطع کردم وبا ناراحتی گفتم:😒 _اینا رو همیشه گفتی..تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشیهای کوتاه و بی اهمیت دیگرونو خوردن.اینایی که تو میگی فقط تصور توست.و اصلا خوشبختی نیست.تو از من خوشبخت تر بودی.ولی خودت با بی انصافی پشت کردی به خوشبختیهات. او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد وگفت:😢😡 _خفه شوووو!خفه شو عسل..توی لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منونصیحت کنی.این من بودم که تو رو آدم کردم.تو یک لباس درست وحسابی تنت نبود.تا چند وقت هروقت آرایش میکردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود.😡✋من بهت یاد دادم چیجوری مثل آدمها لباس بپوشی و آرایش کنی.اینقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی. خودتو گم کردی. با ناراحتی چشمم و باز و بسته کردم و آهسته گفتم:😔 _آره راست میگی.کاش بهم یاد نمیدادی..چون ده سال از خدا دورم کردی.. با کلافگی پوزخند زد و گفت: _هه!! خداااا…رفتی سراغ کسی که هر چی میکشیم از اونه. 🍃🌹🍃 پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم وگفتم: _ببین اگه قراره چرت وپرت بگی من میرم. حواستو جمع کن.حرفهای تکراری هم نزن.منو کشوندی اینحا واسه شنیدن این حرفها؟! او اشکهاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت.در حالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بودبا صدای آروم تری گفت: _نه ..معلومه که واسه این حرفها اینجا نیستی.اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت.تو خیلی زرنگ بودی.خودتو از اون کثافت با چشم وابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من.. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: _حرف دهنتو بفهم 🔥نسیم🔥..اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت.پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه. دوباره پوزخند زد. 😏نفرت وکینه از چشمهاش فوران میکرد.گفت: _آره..میدونم..میدونم. .بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت.نه چشم وابروت.. ضربان قلبم شدت گرفت.با عصبانیت😠 جملاتم رو توصورتش کوبوندم: _بله بله..بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود.منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم.. 🍃🌹🍃 باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم.😖😥 چرا باز به او اعتماد کردم؟! خدایا من به بنده ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی..😞😥🙏
یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن ترین جای دنیاست.سرم رو تکون دادم و گفتم:😒 _پس همه ی حرفهات و گریه هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم.😥😒 گوشیمو📱 از کیفم در آوردم و شماره ی حاج کمیل رو گرفتم.گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق.😥 دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت: _خفه شو و بزار حرفم وبزنم.نترس میری خونتون نگران نباش.هنوز اونقدر گرگ 🐕نشدم تا بدرمت به نفعم بود خودم رو کنترل کنم.🔥نسیم🔥 خوی وحشیانه ش پیدا شده بود.دوباره با حالتی عصبی😠 اتاق رو دور زد. _کامران یه روز اومد دنبالم.گفت دلم گرفته بریم بیرون.منم ذوق کردم که به من توجه میکنه.زنگ زدم به مسعود گفتم.گفت حله برو.باهاش رفتم تا شب با هم خیابون ها رو گز میکردیم.بهم گفت ازت کفریه.گفت نمیتونه تو رو ببخشه.من خرم بهش میگفتم ولش کن.اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده.سعی میکردم آرومش کنم.اون گریه کرد. میگفت بدون تو زندگی براش میسر نیست.خیلی سعی کردم آرومش کنم.من احمق واقعا دلم براش سوخت.وقت خداحافظی موقعی که داشت منو میرسوند خونه گفت:میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟منم از خدا خواسته گفتم:آره! هروقت تو بخوای.از اون روز هی مدام با هم میچرخیدیم.چه با مسعود چه بی مسعود! یه روز وقتی تو کافه ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی..گفتیم کدوم بازی؟گفت همون تورکردن بچه مایه دارها.. مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه.همونجا خون خونم و خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه..حتی وقتایی که.. بدنم یخ کرد.. با صدایی لرزون به نسیم گفتم:😥😣 _خفه شو نسیم.. 🌻🍁ادامه دارد.. نویسنده:
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت _خفه شو نسیم..دیگه نمیخوام حرفهاتو بشنوم. کثافت کاریهای شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره. اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی😠😏 نگاهم کرد. _اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو وگوش کن.کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد.کامران گفت:من یه پیشنهاد دارم.این دفعه میریم سراغ دخترا.. منم براتون کار عسل و میکنم! من ومسعود جا خوردیم.گفتیم:تو که وضعتت توپه..پولت از پارو بالا میره.میخوای اینکار وکنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم.خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازیها زن آینده مم پیدا کردم.سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما..مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودیها به اون اعتماد نکنه.ولی اون احمق بااینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده. 🍃🌹🍃 حرفهاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش🚬 رو در آورد و یک نخ روشن کرد.اینقدر با حرص وعمیق سیگارش رو میمکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده.  _به یک هفته نکشید سر وکله ی پسرها پیدا شد.برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش..وقتی مسعود با سرو کله ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار🐍 زخمی بود.اجازه نمیداد دست بهش بزنم.یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چندروز بعد که حالش بهتر شد جریان و برام تعریف کرد.خیلی سوخته بود. مسعود و که میشناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.شال وکلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمیگردم.منم پشت بندش رفتم.چون نگرانش بودم. نزدیک میز اومد وسیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار🚬 تازه ای روشن کرد.تنفس برام سخت شده بود سرفه م گرفت.😖در حالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشمهای خمار نگاهم میکرد گفت: _لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدمهایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!! 🍃🌹🍃 از نفس افتادم!! نه از دود سیگار بلکه از جمله ی آخر نسیم!با زبونی که در دهانم نمیچرخید تکرار کردم: _قتل؟!!!!😱😰 او چشمهاش پر از اشک شد. گوشیش زنگ خورد.سراغش رفت وبا حالتی عصبی جواب داد:😡 _الووو.نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل میکنیم. کی میرسید؟! اوکی! منتظرم. با اضطراب از جا بلند شدم! اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه ی بیماری مادرش هم کذب محض بود. پرسیدم: _کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ میکردی؟ او پوزخندی زد و نزدیکم شد.😏 _صبر کن میفهمی! دلم گواهی بد میداد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟!به سمت اتاق رفتم تا 💎چادرم💎 رو بردارم. او زودتر از من به طرف در دوید 🏃♀و درحالیکه کلید رو داخل قفل میچرخوند گفت: _فکر کردی به همین سادگیهاست؟ هنوز حرفهام تموم نشده..😏 به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او باسیگار 🚬پشت دستم رو سوزوند😖 و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشمهام کلید رو پایین پرتاب کرد. با التماس گفتم:😥🙏 نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام. .آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!! او به سمتم حمله کرد و در حالیکه موهامو با خودش به طرفی میکشوند با اشک گفت: _برای چی؟؟ برای چی.؟بیا تا بهت نشون بدم.من و به سمت اتاقی برد.پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمیکشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تااتفاقی برای بچه م 👶نیفته در اتاق🚪 رو باز کرد و موهامو ول کردبا اشک وهق هق گفت: _ببین..ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی. .اگه توی لعنتی به کامران نمیگفتی که مسعود برات نقشه ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد. 🍃🌹🍃 سرم گیج وچشمهام سیاهی میرفت! به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم.ناگهان مثل جن زده ها از اتاق بیرون دویدم.😱😰اودنبالم اومدو در حالی که شانه هام رو تکون میداد با ضجه گفت:  _کجا.؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی من هلش دادم و در حالیکه عقب عقب میرفتم: گفتم: _احمق بیشعور اون نامحرمه..لعنت بهت 🔥نسیم🔥 لعنت.. او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت: _نامحرمه؟! زندگی منو ومسعود و به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟! 🍃🌹🍃 دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود. دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم. نفسم بالا نمیومد.به هن هن افتاده بودم.نشستمو سرم روی دسته ی مبل افتاد.کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟کی تموم میشه؟ 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده: