🍄رمان جذاب #رهــایـــے_از_شبــــ 🍄
قسمت #صد_و_هفتاد_و_هفتم
گفتم:😊
_صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم.
آقامهدی👦دست ازبهانه گیری برنمیداشت.دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد.حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه.ما خلوت او را به هم زده بودیم.
او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت:
_بیا عزیزم.اینم آب.مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره.☺️
آقا مهدی نگاهی به من انداخت!
من از اون دختر خانوم تشکر کردم😊 و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی دادم.
دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد.نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم.😊جا خورد!آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم:
_اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه..انگار احتیاج داری تنها باشی..
🍃🌹🍃
او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد.
_نه مهم نیست. من به اندازه ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم.
چقدر دلش پر بود.کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد..پرسیدم:😊
_چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی. درد دل کنی..
او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد!_حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی غصه باشی.من در کنار اونها تنهاوغصه دارم.😞
دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم.
گفتم:
_نمیدونم دلت چرا پره.حتما دلیل موجهی داری..ولی یادت باشه همه ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم و متحول کرد.حالا همونو من بهت میگم!اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه.😊
اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود.گفتم:😊👌
_ما تو آغوش خداییم.وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا نا امیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! ازمن میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات وحوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:این حرفها خیلی قشنگه. .خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست.
بعد سرش رو بالا آورد و پرسید:😕
_شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟
من با اطمینان گفتم:😊😌
_من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی اعتقادیمونه.از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم.اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه.هیچ وقت نا امید نمیشی.به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی جواب نمیمونه.
او مثل مسخ شده ها به لبهای من خیره بود.زیر لب نجوا کرد:_شما..چقدر..ماهید!
خندیدم.😃گفت:
_حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه..مشخصه از ته دلتون میگید..خوش بحالتون.این ایمان و از کجا آوردید؟
کمی بهش نزدیک ترشدم وگفتم:
_منم اولها این ایمان رو نداشتم.خدا خودش از روی محبت و مهربانی ش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم.
او دستم رو رها نمیکرد.با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد.😒
_خوش به سعادتتون..چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه..لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید.😟
من با تعجب خندیدم:
_وای نه خیلی مفصله.ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم.هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده تر وناب تر میشی.
🍃🌹🍃
ادامه قسمت #صد_وهفتاد_وهفت
من و او تا غروب🌆 روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت.
از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.او با بغض و اشک گفت:😒😢
_شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.
دستش رو نوازش کردم.
صدای اذان🗣 از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش وبرطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:
_آمین!
آقا مهدی 👦 دوید سمتم.
_مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد..
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:
_یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن.
او لبخندی زد:😊
_حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره..
از او خداحافظی کردم..
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم.او با تعجب نگاهم کرد.گفتم:☺️
_مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره.
برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست.از جا بلند شد و با دودلی گفت:
_خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم…😔
دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش.من چادر همراهم هست.
🍃وتاریخ دوباره تکرار شد..🍃
🌹پایان🌹
نویسنده: #فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
https://harfeto.timefriend.net/16411131685033
خب،رمانمون هم به پایان رسید😁نظرتون درباره رمان چی بود؟خوب بود؟
#توجه📣📣
کپی از رمانها درصورتی حلال است که نام نویسنده نوشته شده باشد.🌸
‹✨💛›
•°
میگفت:
اونجایۍکھیھآدم..؛
بھدرجھۍشھادتمیرسھ..؛
خدابراشمیخونھ..:
یھجورۍعاشقتمیشم؛
صداشدنیاروبردارھ :'))🖤💌
عزیزبرادرم🥀
شهیدبابڪنوࢪے••
•°
✨💛¦⇢ #داداش بابڪ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ
🖤🍃
امام سجاد علیهالسّلام فرمودند:
اطاعت از کسی که هیچ بهانهای
برای ترکِ اطاعت او ندارید،
بر شما واجب است؛
و این همان اطاعتِ
ما اهل بیت است؛🌱
خداوند اطاعت از ما را
همردیف اطاعت از خود و
اطاعت از رسول خود گردانید.
و این منّت بزرگ الهی بر ما
و بر شما را در آیهای
از قرآن قرار داد.
آنجا که اطاعت از خود
و اطاعت از رسول خود
و اطاعت از اولیالامر که
از خاندان رسول خود است،
را واجب کرد؛ شما را امر نمود
که [مشکلات و سؤالات خود را]
از اهل ذکر سؤال کنید؛🍃
به خدا قسم!
ما اهل ذکر هستیم
و هرکس غیر از ما،
چنین ادّعایی کند؛
قطعاً دروغگوست...
خداوند میفرماید:
فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ
إِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ
(نحل ٤٣)
اگر نميدانید،
پس از اهل ذکر بپرسید.🌱
ما اهل ذکر هستیم؛ و
به فرمان ما رو میشود،
[و کار آغاز میشود.] و با
نهی ما، کاری پایان میپذیرد؛
ما همان دربهایی هستیم،
که شما امر شدهاید تا
از آن دربها واردِ خانه شوید؛
به خدا قسم! دربهای آن خانهها،
ما هستیم و هیچ کس غیر از ما
نه چنین است و نه چنین
ادّعایی میکند!
#آیههاےدلبـرانه 🍃
🖤🍃
از #امام_سجاد علیهالسّلام
سؤال شد، که مفهومِ
"معصوم" چیست؟
امام فرمودند:
او شخصی است،
که به واسطه ریسمان
خداوند محفوظ است؛🌱
و ریسمان خدا، همان
قرآن است؛
امام، مردم را به
قرآن دعوت میکند،
و قرآن، انسانها را بهسوی
امام راهنمایی مینماید.
و میان امام و قرآن، تا
روز قیامت، جدایی
حاصل نمیشود!
سپس ادامه دادند:
این مساله، برگرفته از
قول خداوند است،
که میفرماید:
إِنَّ هَٰذَا الْقُرْآنَ
يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ
(اسرا ۹)
همانا این قرآن، به راهی
که استوارتر است،
هدایت میکند...🍃
#آیههاےنور
یه روز من یه سوالی پرسیدم....
سوال این بود که ای کاش خدا در هر شرایطی کنار ما بود و وقتی ناراحت و خوشحال بودیم یا دچار مشکلی بودیم خدا رو میدیدیم و ازش راه حل رو میخواستیم...
بعد جواب دهنده گفت که دو دقیقه چشماتو ببند...
خدا همینجاست آیینه جمال شاهی وسط قلبته کفر نعمت میکنی؟!!....
همه ی آدمای اطراف ما تَوَهُمَن هرکدوم اومدن وظیفه شونو انجام بدن و برن و وظیفه هممون اینه تا مدت زمان تعیین شده فقط لذت ببریم اگه زندگی بد بود شکر کنیم خوب بود بازم شکر کنیم...
میدونین چیه؟ از اونوقت وقتی ناراحت میشدم دو دقیقه چشامو میبستم و میگفتم خدا اینجاست...
و این تنها آرایه زندگی من شد...
به نظر من وظیفه خودتونو بدونین...
میدونم بعضی وقتا سختی هست ناراحتی هم هست اما انسان در سختی آفریده شده اصلا باید اینطوری باشه...
چون هیچ انسانی بدون سختی نیست...
پس هروقت ناراحت شدین بدونین که شما تعداد ضربان قلب های محدودی دارین...
نسبت به تک تک نفس هاتون و حالتون مسئولین...
همه ی آدما در حد وظیفه اینجان تا مارو یا استوار کنن یا بشکونن در هر حال این شما اید که خوشحال باشید یا ناراحت به شرایط هم بستگی نداره چون همهههههههههههه چیز توهمه و باید لذت ببرین خودتون انتخاب کنید 🤷♀
چجوری حاضرید از زندگی لذت ببرید؟ 🙂
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ازڪارهاےمـنتوخـونجگـرے😞💔
#اللهم_عجڵ_لولیڪ_الفࢪج 🤲🏻✨•.
#امام_زمان🖇•.