🍊🌿
اگر به جای شکایت برای چیزهایی که ندارید،
برای چیزهایی که دارید قدردانی کنید احساس بهتری پیدا میکنید
و این باعث جذب چیزهای خوب بیشتری به سمتتان میشود.
❥︎• ↷
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت44🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
_ تو چجوری اینجا موندی؟
_ خدا خواست... و یکم کمک سویل.
دکترا جوابت کرده بودن. میگفتن فقط درصورتی سیم هارو قطع نمی کنیم که پول بیشتری بدیم و از اونجایی که مبلغ خیلی بالا بود نمی دونستیم چیکار کنیم.
مامانت خیلی گریه میکرد سویل هم از مامانم خواست تا مهلا خانوم رو به خونه ببره و بهشون اطمینان داد که من و اون هستیم.
بعدش هم خودش منو با شما تنها گذاشت.
_ که اینطور... الان کجاست؟
_ بیرون منتظره.
_ صداش بزن منو ببینه.
سویل که اومد تو اتاق، لبخند عریضی روی صورتش بود.
_ سلام!
_ تو کلا هروقت نمیدونی چی بگی سلام میکنی؟
_ نه بعضی وقتا
جواب سلام واجبه بی ادب!
_ علیک سلام.
_ خوب هستین شما؟ جاییتون درد نمیکنه؟
_ عشق ادم کنارش باشه، ادم حالش بد باشه؟
رنگ هلسا گلگون شد.
_ اه اه! حالمو بد کردی.
_ شما رو هم انشالله میبینیم.
_ خدا نکنه مادر!
خندیدم و گفتم: خب؟
_ چی خب؟
_ توضیح میخام.
آب دهنشو قورت داد و گفت: خب تو داشتی اینور اب میشدی اون اونور. منم گفتم اگر من نباید یک حرکتی بزنم نمیدونم کی باید بزنه!
اروین هم که زنگ زد برای خاستگاری،شد مثل یک کاتالیز گر. فقط سرعت انجام واکنش رو برد بالا برای خودش هم اتفاقی نیفتاد.
البته این قسمتی که شما چاقو بخوری رو حساب نکرده بودم!
لبخند زدم و گفتم: اگر میدونستم قراره به اینجا ختم شه، چاقو که هیچی، حاضر بدم حتی شمشیر رو هم توی وجودم فرو کنن!
_ ای وای! الان مامان میان. هلسا خانوم بیا اینور بذار بیمار استراحت کنه.
و دست هلسا رو گرفت و رفت...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت45🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
تقریبا یک ربع ولی برای من یک قرن از نبود هلسا میگذشت...
مامان که اومد، شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقه رفتن. سعی کردم ارومش کنم و موفق هم شدم.
خاله ارام _ خوبی امیرم؟ بمیره خاله تورو روی تخت بیمارستان نبینه.
مامان با چشم غره ای به من، به خاله جواب داد: خدانکنه...
از خاله ارامم بدم میومد. هم از خودش هم از دختر و پسرش.
خودش بسی نچسب دخترش بسی اویزون و پسرش بسی شر بودن.
ارمیتا هم سلام و احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلی ها نشست. بعد از چند دقیقه که کمی صحبت کردیم، مامان و خاله از اتاق بیرون رفتن و منو ارمیتا تنها موندیم.
ارمیتا لبخندی زد و گفت: از کی چاقو خوردی پسرخاله؟
_ از کی خوردم مهم نیست. اینکه تونستم دووم بیارم مهمه.
_ بله خوشحال از اینکه زنده ای ناراحت از اینکه روی تخت بیمارستانی.
ولی من ناراحت نبودم. بهترین لحظه های زندگیم توی همین بیمارستان رقم خوردن.
به سمت پنجره اتاق که به سمت محیط سالن بیمارستان بود، نگاهی انداخت و لبخندش عمیق تر شد. تعجب کردم و رد نگاهش رو گرفتم ولی چیزی ندیدم.
کنارم نشست و تقریبا بلند گفت: منم دوست دارم!
گیج نگاهش کردم تا حرفشو تفسیر کنم که در باز شد و چهره اشکی هلسا نمایان.
قطره اشکی روی گونش چکید و گفت: بازیم دادی؟
تازه داشتم میفهمیدم چع اتفاقی افتاده. ناگهانی از جام بلند شدم که دنبالش برم ولی درد بدی توی شکمم پیچید و اخ بلندی گفتم. روی زمین افتادم و به خودم می پیچیدم که ارمیتا جیغ زد و پرستار و صدا کرد.
بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
🌴☘💕🌴☘💕🌴☘💕
☘
💕
لحظات ملکوتے اذان است,,,,
حضرت مهدے غریبانه کجا است,,,
السلام علیڪ یا اباصالح
هرکجا هستے التماس دعا مولا
💕
☘نـــــمازت را مــــتّصل کن
به نـــــمازِ امـــــامـ زمــــان«عج»
و ســــجاده ات را شــــاهد بـــگیر
که هـــــیچ نـــمازے
بــــدونِ دعـــــاے بر فــــرجش نــــبوده اســــت.
ألـلَّـھُـمَــ_؏َـجِّـلْ_لِوَلـیِـڪْ_ألْـفَرج
•|#پروف|•🌼
•|#اسم|•📃
•|#مذهبی_فانتزی|•🧕🏻
•|#دینا|•💝
•|#درخواستی|•⛱
•|#حذفلگوممنوع|•🚫
____•_____•_____•_____
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
•
#منتظراݩہ⛅️
.
شیرینیگناهروخوبچشیدیم
ولیشیرینیلبخندمهدےرو
نچشیدیم🥀
کارمبہجایینرسهامامزمان
بگنخستمکرد(:😔
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
مَظهرِ لطفِ الهی..
دوستت دارم حُســـــین!
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
یکـ¹ـی مادرش را
با ماشینــ مےبرد
خانہ سالمندان→
که بہ آرزوهاےِ ″خودش″ برسد
یکـ¹ـی مادرش را
|پای پــــیادھ| بر
دوشش مےبرد→
تا بہ ″آرزویش″ برساند🙂✨
🥀] #حکایتعاشقیستـ
🖤] #اربعینــ
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
چندساعتقبلازاسارتش🥀
تلفنےباهمصحبتڪردیم،بهمگفت:
<الانهمونجاییهستمكہآرزوداشتمباشم
فقطدعاڪنروسفیدشم🙃
وخدایینڪردهشرمندهحضرتزهرابرنگردم>💔
درخواستشازمناینبودڪہازتہدلراضےباشم
تادرثوابششریڪبشم🌿
•بهࢪوایتهمسرشهید🦋
#شهیدانھ/#شهیدمحسنحججے
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
[❤️✨]
#طرح_مهدوی🌺
امـــام مـــهــربــان تـــــریــن
پـــدر 🍃🥀
و عـــالــی تـــریــن تـــکــیــه گـــاه
مـــاســـت🍃🥀
اݪـــلهـم عــجــل الــولـــیــک الـفــرج 🌺
.
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
#چادرانه🧕🏻
.
.
ٺݩفس ݕڔگها🍃
اݫ ݕرڪٺ قڋݥهاے ݐاڪ ٺۅسٺ😇
ۅ
سݕزے جهاݩ🌱
ٺمامۺ رݩگ چاڋڔ ٺۅسٺ🦋♥️
.
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
به نام خداوند رحمان✨
علامه حسن زاده: {الهى همه گويند خدا كو؟ حسن گويد جز خدا كو.}
رحلت جانسوز علامه بزرگوار، حضرت آیت الله حسن حسن زاده آملی رضوان الله و رحمته علیه تسلیت باد...🖤🏴
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت46🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
• سویل •
با خستگی روی کاناپه نشستم و به غرغر های سودا گوش دادم: اه امیر! خستم کردی. همش بهانه های الکی میگیری. چرا اب پرتقالش نارنجیه؟! چرا الان باید قرص بخورم؟! چرا زمین گرده؟! چرا...
مامان _ نفس بکش سودا!
سودا از عصبانیت سرخ شده بود. روبه مامان گفت: از وقتی از بیمارستان اوردینش خیلی لوس شده. به زمین و زمان گیر میده. هی چپ میره راست میره سودا سودا میکنه! خاهرشم کنیز دربست که استخدام نکرده!
مامان هیچی نگفت. چندروز بود که اصلا با امیر صحبت نکرده بود.
بعد از خرابکاری ارمیتا، به امیر یک مسکن قوی زدن. وقتی بیدار شد کلی با مامان، خاله و ارمیتا سروصدا کرد. مامان هم بعد از ابروریزی توی بیمارستان با امیر حرف نزده بود.
خود امیر هم که تا چندروز استراحت مطلق بود. از خاب بیدار میشد و فقط به یک نقطه خیره بود. عصبانیتش رو هم سر سودا خالی میکرد. چون من و مامان خونه نبودیم.
من تا ظهر مدرسه بودم و بعد از اون هم کلاس میرفتم برای تدریس.
به لطف مادر النا خوب تونسته بودم جای پامو محکم کنم. چند جای دیگه هم بهم کار دادن و این خیلی عالی بود.
سودا هم کارای خونه رو انجام میداد. توی این سن کدبانویی بود برای خودش.
هلسا هم که کار شب و روزش گریه بود. چشماش همیشه پف کرده و قرمز بود و صداش گرفته.
شام امیر رو توی اتاقش بردم. باز هم به یک نقطه خیره بود.
سینی غذارو روی میز کنار تختش گذاشتم. روی صندلی کامیپوترش نشستم و گفتم: تا کی میخای همینطوری فقط به دیوار اتاقت خیره بمونی؟ نمیخای کاری کنی؟ هلسا داره پرپر میشه.
به سمتم برگشت. از مرخص شدنش یک هفته میگذشت و الان بعد از این مدت اولین بار بود که مردمک چشماش میلرزید.
_ چیکار کنم؟
_ ثابت کن دوسش داری. بهش بفهمون.
_ یک جایی هست که باید ببینه.
میتونی یه جور بیاریش پیش من؟
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈
@chadorbesarha 💙