eitaa logo
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
8.1هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
87 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
❀(﷽)❀ 🌸 🦋 🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• _ تو چجوری اینجا موندی؟ _ خدا خواست... و یکم کمک سویل. دکترا جوابت کرده بودن. میگفتن فقط درصورتی سیم هارو قطع نمی کنیم که پول بیشتری بدیم و از اونجایی که مبلغ خیلی بالا بود نمی دونستیم چیکار کنیم. مامانت خیلی گریه میکرد سویل هم از مامانم خواست تا مهلا خانوم رو به خونه ببره و بهشون اطمینان داد که من و اون هستیم. بعدش هم خودش منو با شما تنها گذاشت. _ که اینطور... الان کجاست؟ _ بیرون منتظره. _ صداش بزن منو ببینه. سویل که اومد تو اتاق، لبخند عریضی روی صورتش بود. _ سلام! _ تو کلا هروقت نمیدونی چی بگی سلام میکنی؟ _ نه بعضی وقتا جواب سلام واجبه بی ادب! _ علیک سلام. _ خوب هستین شما؟ جاییتون درد نمیکنه؟ _ عشق ادم کنارش باشه، ادم حالش بد باشه؟ رنگ هلسا گلگون شد. _ اه اه! حالمو بد کردی. _ شما رو هم انشالله میبینیم. _ خدا نکنه مادر! خندیدم و گفتم: خب؟ _ چی خب؟ _ توضیح میخام. آب دهنشو قورت داد و گفت: خب تو داشتی اینور اب میشدی اون اونور. منم گفتم اگر من نباید یک حرکتی بزنم نمیدونم کی باید بزنه! اروین هم که زنگ زد برای خاستگاری،شد مثل یک کاتالیز گر. فقط سرعت انجام واکنش رو برد بالا برای خودش هم اتفاقی نیفتاد. البته این قسمتی که شما چاقو بخوری رو حساب نکرده بودم! لبخند زدم و گفتم: اگر میدونستم قراره به اینجا ختم شه، چاقو که هیچی، حاضر بدم حتی شمشیر رو هم توی وجودم فرو کنن! _ ای وای! الان مامان میان. هلسا خانوم بیا اینور بذار بیمار استراحت کنه. و دست هلسا رو گرفت و رفت... ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•✨•✾••┈ @chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀ 🌸 🦋 🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• تقریبا یک ربع ولی برای من یک قرن از نبود هلسا میگذشت... مامان که اومد، شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقه رفتن. سعی کردم ارومش کنم و موفق هم شدم. خاله ارام _ خوبی امیرم؟ بمیره خاله تورو روی تخت بیمارستان نبینه. مامان با چشم غره ای به من، به خاله جواب داد: خدانکنه... از خاله ارامم بدم میومد. هم از خودش هم از دختر و پسرش. خودش بسی نچسب دخترش بسی اویزون و پسرش بسی شر بودن. ارمیتا هم سلام و احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلی ها نشست. بعد از چند دقیقه که کمی صحبت کردیم، مامان و خاله از اتاق بیرون رفتن و منو ارمیتا تنها موندیم. ارمیتا لبخندی زد و گفت: از کی چاقو خوردی پسرخاله؟ _ از کی خوردم مهم نیست. اینکه تونستم دووم بیارم مهمه. _ بله خوشحال از اینکه زنده ای ناراحت از اینکه روی تخت بیمارستانی. ولی من ناراحت نبودم. بهترین لحظه های زندگیم توی همین بیمارستان رقم خوردن. به سمت پنجره اتاق که به سمت محیط سالن بیمارستان بود، نگاهی انداخت و لبخندش عمیق تر شد. تعجب کردم و رد نگاهش رو گرفتم ولی چیزی ندیدم. کنارم نشست و تقریبا بلند گفت: منم دوست دارم! گیج نگاهش کردم تا حرفشو تفسیر کنم که در باز شد و چهره اشکی هلسا نمایان. قطره اشکی روی گونش چکید و گفت: بازیم دادی؟ تازه داشتم میفهمیدم چع اتفاقی افتاده. ناگهانی از جام بلند شدم که دنبالش برم ولی درد بدی توی شکمم پیچید و اخ بلندی گفتم. روی زمین افتادم و به خودم می پیچیدم که ارمیتا جیغ زد و پرستار و صدا کرد. بعدش دیگه چیزی نفهمیدم... ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀ 🌸 🦋 🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• • سویل • با خستگی روی کاناپه نشستم و به غرغر های سودا گوش دادم: اه امیر! خستم کردی. همش بهانه های الکی میگیری. چرا اب پرتقالش نارنجیه؟! چرا الان باید قرص بخورم؟! چرا زمین گرده؟! چرا... مامان _ نفس بکش سودا! سودا از عصبانیت سرخ شده بود. روبه مامان گفت: از وقتی از بیمارستان اوردینش خیلی لوس شده. به زمین و زمان گیر میده. هی چپ میره راست میره سودا سودا میکنه! خاهرشم کنیز دربست که استخدام نکرده! مامان هیچی نگفت. چندروز بود که اصلا با امیر صحبت نکرده بود. بعد از خرابکاری ارمیتا، به امیر یک مسکن قوی زدن. وقتی بیدار شد کلی با مامان، خاله و ارمیتا سروصدا کرد. مامان هم بعد از ابروریزی توی بیمارستان با امیر حرف نزده بود. خود امیر هم که تا چندروز استراحت مطلق بود. از خاب بیدار میشد و فقط به یک نقطه خیره بود. عصبانیتش رو هم سر سودا خالی میکرد. چون من و مامان خونه نبودیم. من تا ظهر مدرسه بودم و بعد از اون هم کلاس میرفتم برای تدریس. به لطف مادر النا خوب تونسته بودم جای پامو محکم کنم. چند جای دیگه هم بهم کار دادن و این خیلی عالی بود. سودا هم کارای خونه رو انجام میداد. توی این سن کدبانویی بود برای خودش. هلسا هم که کار شب و روزش گریه بود. چشماش همیشه پف کرده و قرمز بود و صداش گرفته. شام امیر رو توی اتاقش بردم. باز هم به یک نقطه خیره بود. سینی غذارو روی میز کنار تختش گذاشتم. روی صندلی کامیپوترش نشستم و گفتم: تا کی میخای همینطوری فقط به دیوار اتاقت خیره بمونی؟ نمیخای کاری کنی؟ هلسا داره پرپر میشه. به سمتم برگشت. از مرخص شدنش یک هفته میگذشت و الان بعد از این مدت اولین بار بود که مردمک چشماش میلرزید. _ چیکار کنم؟ _ ثابت کن دوسش داری. بهش بفهمون. _ یک جایی هست که باید ببینه. میتونی یه جور بیاریش پیش من؟ ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈ @chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀ 🌸 🦋 🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• _ اه اه اه! قیافشو ببین. انقد گریه کرده چشماش دیده نمیشه. پاشو ببینم میخام ببرمت یه جای خوب! این مردا ارزش ندارن به خاطرشون گریه کنی... ( با عرض معذرت خدمت برادران)! توی گوشی بودم که گفت حاضرم. نگاهش کردم بلندش شدم و گفتم: اینا چیه؟ _ لباس! چشم غره ای رفتم و از توی کمدش یه مانتوی فیروزه ای دراوردم. به زور لباسای مشکیشو ازش گرفتم و مجبورش کردم مانتوی فیروزه ایش رو بپوشه. کش چادرشو مرتب کرد و باهم راه افتادیم. اون نمیدونست قراره کجا ببرمش. فکر میکرد قراره بریم پارک یا هرچیز دیگه ای! _ وای هلسا! _ چیشده؟ _ من فک کنم یادم شده زیر گاز رو خاموش کنم. بیا تا بالا بریم. _ نمیام! _ امیر خونه نیست. بیا. _ باشه. درواقع امیر خونه نبود. روی پشت بام بود و منم دروغ نگفته بودم. با هم به طبقه بالا رفتیم. جلوی در ورودی دنبال کلید میگشتم که امیر از پله ها پایین اومد. هلسا به من چشم غره رفت و منم شونه هامو بالا انداختم. _ سلام. هلسا اخمی کرد و گفت: سلام. _ بیا هلسا. باید یه چیزی نشونت بدم. _ هیچ جا نمیام. _ هلسا لطفا! _ ولم کن! _ به چادرت قسمت میدم! باهام بیا! هلسا با تردید نگاهش کرد. _ خب سویل هم باهامون بیاد. به خدا کاریت ندارم. فقط میخام چیزیو نشونت بدم باورت شه دوست دارم. همراه هم رفتن طبقه بالا. من هم اون موجود اضافی بودم که مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتاده بودم :))) ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری🌸 #پارت47🦋 #انتظار🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• _ اه اه اه! قیافشو ببین. انقد گریه کرده چشم
❀(﷽)❀ 🌸 🦋 🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• • امیر • چادرش رو توی دستم گرفته بودم و فشارش میدادم. هم از استرس هم از اینکه میترسیدم فرار کنه. انگار با فشار دادن چادرش میخاستم مطمئن بشم هنوز پیشمه! جلوی در انباری ایستادیم. کلید رو از توی جیبم دراوردم و قفل انباری رو باز کردم. دستم رو روی دستگیره گذاشتم. روش به طرز ماهرانه ای H حک کرده بودم. نوازشش کردم و درو باز کردم. وارد انباری شدیم. هلسا گفت: چرا من رو اوردی اینجا؟ تو ارمیتا رو میخای ارمیتا هم تورو. دیگه دردت چیه؟ _ من ارمیتا رو نمیخام. من تورو میخام. _ ولی اون روز... _ نقشه ارمیتا و خالم بود. همش سوءتفاهم شده. میخاستم بیام دنبالت اما بخیه شکمم باز شد. _ من نمیتونم بفهممت! _ اینجا رو ببین. همه نقاشیام تویی. همه عکسا تویی. همه جا یه ردی ازت هست. از بچگیم خیلی دوست داشتم. نمیتونستم حتی یک روز نبینمت. وقتی به دنیا اومده بودی یک دفعه دادنت دست من که سه سالم بود. هی نازت میکردم هی دلم میخاست گازت بگیرم! عکسایی که مامانم ازمون میگرفت رو قاب میکردم و اینجا میذاشتم. یکم که بزرگتر شدم و نقاشیم حرفه ای شد، همه مدل هام تو بودی. رقص موهای فرت توی باد یا برق چشمات موقع خوشحالی. همه جا تصورت میکردم. موقع تاب بازی، کنار دریا، توی جنگل زیر درخت، همه جا. موقع کنکورم که هم کار میکردم هم درس میخوندم. میخواستم پزشکی رو اما چون همزمان کار میکردم، نشد. موقع درس خوندن هم میومدم اینجا. میخاستم درس بخونم، فکر تو نمیذاشت. فقط به عشق تو درس میخوندم که بتونم زندگی خوبی برات بسازم... _ پس مریم چی؟ ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀ 🌸 🦋 🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• نگاهی به بیرون انباری انداختم. سویل نبود. روبهش گفتم: اکثر اشتباهات من تقصیر اون بود... _ منظورت چیه؟ _ میگفتن یک دختر خیلی خوشگل اومده توی کوچه ما. توی جمعامون همه از اون میگفتن. من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. چند باری دیدمش و با وجود چادری بودنش به نظرم کسی بود که چادر حکم پوشش روی خرابکاری هاش رو داشت. زیر چادر هرکاری دلش میخاست میکرد. بعد از کارش هم، وقتی دستش رو میشد هیچ کس تقصیر اون نمیدونست. یادمه موقعی که باهم بودیم با لباس های مبتذلی پلیس گرفته بودش. یک دوستی داشت که اسمش سمانه بود. بعد مدرسه میرفتن توی خیابون ها. اخرین دفعه توی کلانتری همه میدونستن تقصیر مریم نیست. همه اش تقصیر سمانه بود. فکر میکردن سمانه مریم رو گول زده و مغزش رو شست و شو داده! یک روز دم در مدرسه دیدمش. فکر کردم منتظر کسی باشه. بیخیال راهم رو گرفتم و رفتم ولی صدام زد. مثل اینکه کسی مارو باهم دید چون مدت زیادی باهم حرف میزدیم. همون کسی که مارو دیده بود همه جارو پر کرد که من و مریم سر و سری باهم داریم که بعد ها فهمیدم اینکه همه جا پر بشه خواسته ی مریم بود از سینا،برادر سارا،تا من رو توی عمل انجام شده قرار بده. اون روز مریم بهم گفت که کوروش شاگرد مغازه عباس اقا رو میخاد. پسره هم میخاستش ولی مطمئنا خانواده مریم راضی به وصلتشون نبودن و مریم اینو خیلی خوب میدونست. برای همین از من خاست که نقش دوست پسرش رو بازی کنم! ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــه‌ها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری🌸 #پارت49🦋 #انتظار🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• نگاهی به بیرون انباری انداختم. سویل نبود.
❀(﷽)❀ 🌸 🦋 🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• _ گیج شدم! منظورت چیه؟ _ اون اگر با من دوست میشد فقط کافی بود تا کمی تابلو بازی در بیاره تا خانوادش بفهمن مریم چیکار کرده. اونوقت صد در صد خانوادش قبول میکردن هرچه زودتر ازدواج کنه. _ چرا تو؟ _ چون من تنها کسی بودم که نمیخاستمش. با من راحت میتونست به هدفش برسه. استفادشو که از من کرد، همه تقصیر هارو گردن من انداخت. تا یک مدت همه بد نگاهم میکردن. فکر میکردن ازدواج مریم یک ازدواج اجباری بوده. بعد از اون من بد شدم. با هر دختری که میشناختم دوست میشدم، عاشقشون میکردم و دلشون رو می شکستم. انگار میخاستم انتقام مریم رو از اونا بگیرم تا وقتی که رسیدم به تو! تو درخاستمو رد کردی درعین ناباوری. کلی هم فحشم دادی که منو به خودم اوردی. کم کم که دقت کردم دیدم تو با همه دخترایی که دیدم فرق داری. زیبایی اصلیت باطنیه. حیایی تو وجودت داری که توی وجود هیچ دختری ندیده بودم. پاکی و نجابتت دلم رو برد و الان باعث شده من و تو اینجا باشیم. بعد از تو رفتم توبه کردم. همه دخترا رو پیدا کردم و ازشون حلالیت خواستم. بعضیاشون ازدواج کرده بودن و زندگی خوبی داشتن. به یک سری هاشون کمک کردم عاشق شن. یک سری هاشون هم زندگی مجردی خودشون رو دوست داشتن. حتی به دیدن مریم هم رفتم. بعضی اوقات هم باهم تلفنی صحبت میکنیم. الان بچه دومشو حاملست... _ واقعا؟ _ اره. _ هلسا، تو همون خورشیدی بودی که توی زندگیم درخشیدی. منو از ظلمات وجودم بیرون اوردی. اصل طلبش اینه که خیلی دوست دارم! _ منم دوست دارم... ✍🏻نویسنده: یگانه28 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• خواننده های عزیزم سلام😊 فصل اول رمان چاردیواری تموم شد. انشالله فصل دومش رو از فردا شروع خواهیم کرد... •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• @chadorbesarha 💙
يه وقتى ممكنه بين شما و مثلا خواهر شوهرتون يه حرف و حديثى پيش بياد، زود نرين خونه به بگين: "خواهرت فلان چيزو گفت، فلان كارو كرد و..." اينجاست كه بايد برخورد كنين. 👈 مستقيم نشينين از بد بگين. اولا كه بهتره كه اگر ميشه خودتون مساله رو با خواهرش حل كنين و قضيه رو به خودتون و شوهرتون نكشونين ولى اگر احيانا لازمه كه شوهرتون بدونه و در باشه توى يه موقعيت خوب كه حوصله داره بهش بگين: "خواهرت خيلى خانمه، خيلى دوسش دارم، ولى ديروز يه حرفى زد كه ازش نداشتم..." 👈 در واقع گله و شكايتتون رو بگين و مستقيم هدف نگيرين. اينطورى بيشتر جواب ميده، ولى باز هم داره. ❤🧡💛
❀°🌸°❀°‌🌸°❀° °🌸°❀° ❌ انقدر نباش ... توي دوران یا پایه و بنای خیلی از رفتارها توی زندگی مشترکتون بنا میشه پس خیلی مهمه که چه جوری رفتار کنین و این در همه ی زمینه ها وجود داره یکی از این زمینه هايی که خیلی اهمیت داره اینه که در حد وسع ( تاکید ميکنم در حد وسعش) بذارین براتون کنه زیادی کم نباشین لطفا. مثلا اگر میگه بیا بریم فلان رستوران کباب بخوریم صد دفعه تو ذهنتون دو دو تا چهار تا نکنین که اونجا گرونه و فلان و بهمان. اجازه بدین که فعلا که یا نامزدین براتون کنه تا یاد بگیره که زن و زندگی خرج دارن و یاد بگیره که براتون خرج کنه ⚠️ اگر دائما بگین نميخوام ناخودآگاه توی زندگی هم ھمش دارہ که ازش چيزی نخواین و اگه یه روزی ازش بخواین از تون میشه که چرا انقدر پرتوقعی؟!!!! پس حواستون باشه. ‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄ @chadorbesarha
يه وقتى ممكنه بين شما و مثلا خواهر شوهرتون يه حرف و حديثى پيش بياد، زود نرين خونه به بگين: "خواهرت فلان چيزو گفت، فلان كارو كرد و..." اينجاست كه بايد برخورد كنين. 👈 مستقيم نشينين از بد بگين. اولا كه بهتره كه اگر ميشه خودتون مساله رو با خواهرش حل كنين و قضيه رو به خودتون و شوهرتون نكشونين ولى اگر احيانا لازمه كه شوهرتون بدونه و در باشه توى يه موقعيت خوب كه حوصله داره بهش بگين: "خواهرت خيلى خانمه، خيلى دوسش دارم، ولى ديروز يه حرفى زد كه ازش نداشتم..." 👈 در واقع گله و شكايتتون رو بگين و مستقيم هدف نگيرين. اينطورى بيشتر جواب ميده، ولى باز هم داره. ❤🧡💛
❌ انقدر نباش ... توي دوران یا پایه و بنای خیلی از رفتارها توی زندگی مشترکتون بنا میشه پس خیلی مهمه که چه جوری رفتار کنین و این در همه ی زمینه ها وجود داره یکی از این زمینه هايی که خیلی اهمیت داره اینه که در حد وسع ( تاکید ميکنم در حد وسعش) بذارین براتون کنه زیادی کم نباشین لطفا. مثلا اگر میگه بیا بریم فلان رستوران کباب بخوریم صد دفعه تو ذهنتون دو دو تا چهار تا نکنین که اونجا گرونه و فلان و بهمان. اجازه بدین که فعلا که یا نامزدین براتون کنه تا یاد بگیره که زن و زندگی خرج دارن و یاد بگیره که براتون خرج کنه ⚠️ اگر دائما بگین نميخوام ناخودآگاه توی زندگی هم ھمش دارہ که ازش چيزی نخواین و اگه یه روزی ازش بخواین از تون میشه که چرا انقدر پرتوقعی؟!!!! پس حواستون باشه. ‌ ┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄ @chadorbesarha