#شبآخر
از مسجد زدم بیرون.به خاطر برف و سرما ایستگاه صلواتی مان برگزار نشد.
آخرین شبی بود که میشد مردم را به رأی دادن دعوت کنیم.
برف ده دوازده سانتی بیشتر نشسته بود روی زمین.
یک قدم را اگر تند یا کج برمیداشتی لِنگ در هوا شدنت حتمی بود.
به این فکر میکردم چند نفر از این آدم هایی که این شبها قبول کردند رأی بدهند، توی این هوای برفی میآیند پای صندوق ها.
یکی مثل ننهی خودم که توی بهار هم چسبیده به بخاری، عمراً فردا توی این برف و سرما پا شود راه بیوفتد برود پای صندق. اکبرآقا که حتما باز فردا با یکی از آن ضرب المثل های خفنش، نرفتنش را خیلی هم عاقلانه میداند.
زنگمیزنم به حاج رضا. آمار صندوق سیار را میگیرم. چند شعبه و یک صندوق سیار. روی این هم نمیشود حساب کرد.
روی شانه هایم باری سنگینی میکند. به دانه های برف که مَست، بی خبر از فردا میبارند نگاه میکنم.
قدم بر میدارم سمت ماشین. برف روی شیشه را میتکانم.
خدا کند این یکی دیگر بازی در نیاورد، توی این سرما هیچ بنیبشری پیدا نمیشود هلش دهد.
سوئيچ را با بسمالله میچرخانم. لبخند میزنم. گوشی را برمیدارم.
یک پیام میگذارم توی گروه محله و اهالی مسجد:( طرح تاکسی صلواتی
جهت انتخابات
از خانه تا شعبه اخذ رأی
رفت و برگشت )
🖊شکوهی. اسفند۱۴۰۲
#همه_برای_ایران
#انتخابات
#مشارکت
#مشهد_برفی
رفته بودیم منطقه همت آباد
جایی که نه شهر بود نه روستا
مانده بود بین این دو
جمعیت زیاد، پر از مغازه، کوچه های خاکی و طویل با راه آبی وسط هر کوچه...
با فاصله هر چند قدم، چندتا خانوم جلوی درب خانه ها نشسته بودند به صحبت، یا به پوست کندن لیمو های عمانی که انگار شغل خانگی آن منطقه بود.
از صبح اما حرف پیرمردی توی گوشم میپیچد
که کنار همسرش و دخترش جلوی خانه شان نشستم به صحبت و گوش کردن درد دل
از توی حیاط حرف ها را شنیده بود.
آمد دم درب.
آخر حرفش گفت:
(هرکسی که بیاید چه کاری برای ما بکند چه کاری نکند من و زن و بچه هایم مثل همیشه برای این انقلاب رای میدهیم )
#ارزش_هر_رای
#مشارکت
#انتخابات_و_نعمت_هایش
#تجربه_های_گرانبها