eitaa logo
🍇چند دانه یاقوت🍇
175 دنبال‌کننده
422 عکس
22 ویدیو
2 فایل
❤﷽ اشعار عباس_بهمنی_"قائدی"🌹 #بختیاری🎹 تخلّص "بهمن" 💦من آن دانای نادانم که میدانم نمیدانم #نشر اشعار با ذکر منبع مجاز است✅ 🌺🌹 تقدیم به پیشگاه کریمهء اهلبیت" س" صلوات ❤❤ اظهار نظر در مورد اشعار @bahman133 👈 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ هوالکریم ............................................. در ره مشهد برفت عباس شاه همــره او عــالـمانی در سپــاه عالمانی فاضل و آوزاه دار فاضلانی مخلص و والا تبا‌ر معتمد در نزد شاه و مردمان لایق تکریم شاه و همرهان سیّدِ داماد و یا شیخ بها هر دو از زندان نفس خود رها از قضا سلطان نمودی امتحان در سفر از خلق و خوی عالمان همرهان را شَه بگفتـا با شعف دِینِ هر دو را بگیرم در هدف بنگرید اینک به ایمان دو تن اینچنین ضایع شود با کید من دید آن شیخ بها سبقت گرفت لشکر شه در پیِ او خط گرفت سیّدِ داماد لیکن مانده بود گوئیا خود این سپه را خوانده بود شاه ایران نزد او خود را رساند گَرد روی شانهء چپ را تکاند باتمسخر گفت او ، شیخا ببین اِشکم اسبی تپیده بر زمین میر داماد از چه رو بی عرضه است گوئیا اسبش ندارد پا و دست مرکبش دائم بماند پشت سر راکبی سنگین و مرکب در به در ای خوش آن عالم که نرم ونازک است اسب او سر حال و چست و چابک است گفت ای شَه ، نقد و فرمایش متین نیست لکن آنچه را گفتی چنین میر داماد عین کوه دانش است کوه علمی در حد یک رانش است کوه همچون تکّه ای از ابر نیست مرکب او را به غیر از صبر چیست این عظمّت را کشش نتواند اسب جز به اندک طاقتی کو کرده کسب شَه بماند از این جواب دلپذیر هَی بکرد و آمدش تا نزد میر با تبسم گفت کای کوه سواد بنگر آن اسبی که با خود برده باد شیخ ادب اندر حضور ما نکرد اسب او تازد به زیرش هچو گَرد دائما سبقت بگیرد از سپاه گوئیا هرگز ندید آیین شاه ای خوشا آنکه حجیم است و درشت مرکبش داند کسی دارد به پشت گفت سلطان را سلامت بایدش آنچه گوید را علامت بایدش این جسارت را دلیلی دیگر است تُوسَنِ او را هوایی در سر است در سپاهت عالمی چون شیخ نیست ذوق وشوق مرکبش دانم ز چیست اسب او داند که را دارد به پشت رقص موزون رفته با گام درشت این عظمت را چودیدش پر گرفت ناز خود را با شعف در سر گرفت باز هم سلطان بماند از این جواب هردو عالم را بدید اندر صواب بر بگشت و همرهان را جمله گفت دیده ام یک جان ولی در جسم جفت هر دو اینان مخلص و وارسته اند هر دو افسار هوس را بسته اند جان ایشان از تکبر خالی است دین هر دو بی نظیر و عالی است رسم و آیین رفاقت خوانده اند دیو و شیطان را ز تن ها رانده اند آبروی دیگران را میخرند گوئیا در خلقت از یک گوهرند شه ارادت داشت امّا شد فزون بَد به اَحوال سخن چینان دون اینک اما در ادارات و نهاد بانک و استانداری یا اینکه جهاد حوزه و ارشاد و بنیاد علوم در شفاخانه وَ در بزم عموم در سپاه و ارتش و اُرگانِ پُست ای بسا همره که گویی خصم توست آبروی دیگران را میبرند روی جسم هر رقیبی میپرند نردبان از زیر پای هم کشند طعم اخراج رقیبان را چشند این یکی با آن یکی بدکرده است با رقیبش ظلم بی حد کرده است میزند زیر آب همکاران خود یاکه تهمت ها به این یاران خود غافل از اینکه شود در محکمه اندر آن غوغا و شور و همهمه کردهء خود را ببیند نزد حق پیش یاران عاجز افتد بی رمق ای بدا بر حال قوم خودپسند در فلاکت جان دهند و بی کسند 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍ هوالکریم ............................................. روزی آمد مرتضی در خانه اش دید تا پژمرده دو دُردانه اش رنگ رخسارِ دو مَه گردیده زرد قلب مولا پر شد از اندوه و درد مجتبی بیتاب بود آن نورِ عین خشک گشته غنچه ی سرخ حسین دید چون شیرِ خدا ریحانه اش گشته پاییز این بهارِ خانه اش گفت زهرا جان ، چرا بینم چنین سیّدینِ اهلِ جنّت را غمین مرضیه گفتا که ای شیر خدا ای کریم و سَرورِ اهلِ سخا چون نخوردند این دو روز آنان طعام قطب عالم هر دو فرزند همام صبر کردند این زمان صبری جزیل استقامت پیشه اند آن هم جمیل شِکوه ناکردند از جَوع و تَعب ذکر ایشان شُکر باشد بر دو لب گفت حیدر ،چون نفرمودی به من جان من قربان هر دو این حسن چون نگفتی تا رَوم در صبح وشام تا فراهم آورم نان و طعام داد پاسخ ، ای امیرِ دو سرا شرمم آمد از خدا گویم تو را گو چگونه گویمت مولای من خود خبر دارم تو را آقای من باخبر هستم ز نَقد و دِرهمت کی توانم ببینم اندوه غمت در هراسم گویمت عاجز شوی بیم دارم دست بر عارِض شوی کی پسندم صورتت را شرمسار چون سِزد پژمرده گردد گلعذار شادی من بسته بر لبخند توست کل عالم عزّتش در بند توست گفت حیدر، جانِ من قربان تو ای فدای مِهر و هم ایـمان تو با همه لطف و صفایت ای بتول عذر حیدر را بفرما خود قبول میروم اینک پیِ قوت و طعام از خدا خواهم دهد بر تو سلام شد برون از خانه با چشمان تر قرض کرد آن شاه مردان سیم و زر رفت در بـــازار تــا آرَد طعام ناگهان مقداد را دیدش اِمام دید تا رخسار او هم دَرهم است گوئیا مقداد هم بی دِرهم است رنگ رخسارش نشان دارد زِ درد چهره ی جایع بود چون برگ زرد گفت مولا از چه محزون گشته ای تیغ خورشید از چه بیرون گشته ای پاسخ آورد ای امیر انس و جان اهلِ بیتم را نباشد قرص نان ضعف بر اهل وعیالم غالب است این شِکم اکنون طعامی طالب است سِکّه ای از خود ندارم این زمان تا مُهیّا کرده باشم قوت و نان شرمسار اهل بیت خود شدم شرمگین از دست تنگ خود بُدم آمدم تا چاره جویم هر طریق چاره ام بنمای ، مولایِ شفیق مرتضی گفتا به دل مقداد ما بدتر است این دادِ تو از دادِ ما گوئیا احوالِ تو مشکل تر است چشم تو بیش از دو چشم من تر است گریه کرد و راز دل اما نهفت یار خود را بوتراب از مِهر گفت گیر این دینار و دردت چاره کن یک دعایی بهر هر آواره کن چون گلی بشکفته شد آن چهرِ یار سوی مسجد شد علی با حالِ زار گشت مشغول دعا و سوز و راز ماند تا مغرب به هنگام نماز بعد فرضِ مغرب ِ با مؤمنین عازم منزل شد آن حَبلُ المتین ناگهان احمد بگفتا یا علی ای که هستی هر دو عالم را ولی میل دارم تا تو را مهمان شوم خرّم از دیدار نبض جان شوم گه ببوسم جان عالم را حسن گه حسین آید به روی دوش من دل شده تنگ صفای خانه ات شمع دارد شوق آن پروانه ات زودآ تا در گلستان پا نَهیم رَو که تا جان را جَلا آنجا دهیم مرتضی هم شاد گشت و هم غمین از نبودِ شام و از سلطان دین بیگمان درد و غمش افزون شده از طعام ِ کودکان محزون بُده حال ، مهمان را چگونه نان دهد یا چه بایـد پاسـخ ایشـــان دهد خود خبر از مطبخی بس سرد داشت آمد و امــا دلی پـــر درد داشت مصطفی آمد جلـــوی مرتــضی می وزید از خانه عطری از غذا از قضا بودش بتول اندر نمــاز غرق در حمد و ثَنا و مدح و راز جنب زهرا بُد طعامی خوشگوار خانه شد از بوی احمد چون بهار آمــدند آغــوش خاتــم کــودکان جان گرفتند آن دو ماهِ نیمه جان از نمازش تا که فارغ شد بتول با درود آمد به نزدیک رسول مصطفی برخاست ، پیش پای او بوسه زد بر دست و بر سیمای او گفت " یا زهرا " نشست آنگه نبی محو و مبهوت طعام اما علی ناگهان پرسیــد حیدر از طبـق فاطمه جان ، آگهم از ماسبق کی بیاورد این خوراک خوشگوار من خِجل بودم که برگردم به دار در جوابش گفت احمد ای علی این طَبق را داده آن ربّ جَلی این خوراک خوشمزه از جنّت است عطر و بویش هر دو ما را کرده مست فاطمه محبوبه یِ ذات خداست سیّده بر بانوان دو سَرا ست روزی اش چون مریم از جنّت رسد بی حساب و پاک و بی منّت رسد فاطمه اِنسیه یِ حَورا بُوَد رزقِ عالم را خود زهرا دهد وانگهی ، این اجرِ آن دینار توست مزد مهر و لطف بر آن یار توست 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم ......................................................................... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 """ گرگ ها گاهی بُوَند آدم نماهایی عجیب """ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 این شنیدی در بیابانی پر از  گرگ و پلنگ گلّه ای  بود آن محل  از آنِ چوپانی زرنگ روزی از ایّام ، بعد از زحمت و رنج ِ چِرا از برایش اتفاق افتاده است این ماجرا گوسفندان را به آغل برد چوپانِ جوان تا که باشند از هجومِ گرگ ها  شب در امان چِفت و درب آغل بی عقل ها را  سفت بست گاه خود خوابید و گاهی در نگهبانی نشست گلّه در اَمنیت و آرامش آنجا آرمید گوسفندی هرگز آن شب خواب گرگی را ندید گرگ ها امّا به تعقیب رَمه چون بوده اند راه بسیاری برای قُوت ِ خود پیموده اند درب آغل را چو دیدند از دِرایت استوار فتنه ای بر پا شد از آنها که سخت آمد به کار چاره را در این بدیدند از زبان میش و بز با شعار و بانگ آزادی دهند از مکر ، پُز در حمایت از حقوق گوسفندان ، پر تلاش شورشی کردند و میگفتند، در آشوب، فاش گلّه را آزاد کن ، چوپانِ  بی رحم و  وفا در حقِ این بی زبانان کم نما ظلم و جفا گرگ ها گِرد ِ نگهبانی ِ چوپان تا سحر اعتراض آورده بودند آه با قـِرّ کمر گوسفندان چونکه فریاد حمایت از رَمه را شنیدند از زبان گرگ ها ، با هم، همه از جهالت خون رگهاشان بیامد زود ، جوش همدل و همراه گشتند از قضا با آن  وحُوش در طلب از حقّ ِ آزادی ، به آواز و شعار آن شَبان را  عالَمی توهین بکردندش نثار جمله با شاخ و سر و سُم آغل و دیواره را چفت و درب و دسترنج صاحب  بیچاره را ساعتی ویرانه کردند و شکستند آن قفس گلّه شد آزاد، از آن بند و زندان ، در هوس سر به صحراها نهادند و سریع از پشت سر گرگ ها بردند شان در  قلب ِ دریای خطر هر چه چوپان داد و فریاد و صدا میزد به دشت یا که با سنگ و عصا مانع شد امّا می گذشت یک به یک آن گوسفندان از جلویِ چشم او می گریختند و نمی آمد به کار این خشم او گوسفندان، گرگ ها را یار خود پنداشتند گرگ ها تخم خیانت را به دل ها کاشتند عاقبت آن گله در نیمه شبِ سخت و سیاه در جلوی گرگ ها رفتند امّا بی پناه شب، شب ِ آزادی آن گلّه بود و آن طرف شام جشن گرگ ها بود و شبِ سنتور و دف ناگهان آزادی ِ آن گوسفندان شد عزا زیرِ دندان هایِ تیزِ گرگ هایِ بی حیا استخوان های همهْ آن گوسفندان شد خمیر گله شد در بطن آن دَرّنده ها دائم اسیر چون که چوپان سر رسید از گلّه چیزی را نیافت شاعر امّا نثر خواند و قِصّه را با شعر بافت آدمی را گرگ ها هستند آری در کمین گرگ ها در قلب انسانند ، گاهی خائنین گرگ ها گاهی بُوَند آدم نماهایی عجیب بد به احوالِ دلِ آن گوسفندانِ غریب 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم ......................................................................... پادشاهی امر کرد افراد را  با جِدّيَت ده سگِ وحشی نمایند از برایش تربیت هر وزیری اشتباهی سر زند از او به کاخ پیش سگهایش بیندازد به رو ، کد بسته ، آخ تا خورندَش با تمام ِ وحشت آن درّنده ها از تـنَش چیزی نماند غیر ساق و دنده ها از قضا روزی وزیری اشتباهی کرد سخت حال سلطان را برآشفت آن وزیر شور بخت گفت، در آن مهلکه او را بیندازید زود روی ناچاری وزیر آنجا زبان غم گشود گفت سلطان را، که "قربانت شوم " ده سال هست خدمتت را کرده ام با جسم و جان و پا و دست حال ، خواهش میکنم، ده روز ، تا اجرای حکم مهلتم ده تا نگویندم که شد صُمٌ وَ بُکمْ گفت  ده روز از برای خدمتت بخشم تو را تا نگویندم که سلطان سخت، میگیرد چرا؟ ناگهان فکری به ذهنش آمد آن محکوم ِ زار رفت  دیدارِ نگهبان ِ همان  سگ های هار گفت او را ، می شوی بیچاره ای را دستگیر؟ خدمتِ سگهای خود را می سپاری بر وزیر ؟ آن وزیر ِ بی نوایِ دردمند اینک منم می دهی آیا نجات از مهلکه، جان و تنم ؟ گفت آخر، این به حال سخت تو دارد چه سود؟ گفت می گویم تو را آینده ای بسیار زود پُستِ خود را  داد تحویل ِ وزیر  آن پاسبان کرد، ده روزی به سگها، خدمت ازاعماق جان جمله اسبابِ خوشی و راحتی و نان  و آب شستشویِ دست و پا و مو و کرک و جای خواب را مهیا کرد عالی از برایِ آن  وحوش روز موعود آمد و  آن شاه ، با جوش و خروش گفت، آوردَند او را  حکم، اجرا شد به قصر با خیال اینکه سگها می خورندَش تا به عصر دید سلطان با تعجب ، ناگهان امری غریب گفت او ، سگهای ما را داد ، انگاری فریب از چه رو افتاده اند اینها به پایش سر به زیر؟ پس چرا اقدامی از سگها نشد ضدّ وزیر؟ با خشونت گفت او را ، پس چه مکری کرده ای یک به یک سگها، شدندَت چون غلام و برده ای داد پاسخ ، جان نثارت ، خادمِ سگها شده در طی ِ ده روز ، حاکم بر دلِ آنها شده قدر خدمت می شناسند این وحوش امّا چه سود خادم ِ ده ساله ات را یک خطایش لِه نمود اشتباهم از جهالت بود و پوزش خواهمت با همین حال اینک آن سلطان خود می دانمت اشتباهم گر خیانت بود، حق ، با حاکم است گر که سهواً بود امّا، عفو ، مزد خادم است قلب سلطان نرم شد سر را به زیر انداخت رفت خادمِ صدیقِ خود را کاملا بشناخت رفت برگه ی آزادی اش را کرد امضاء آن طرف خادم ِ خدّامِ خود شد حاکم آنجا با شرف 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم ......................................................................... شنیدم داستانی را به تصریح خروسی رفت با شیری به تفریح بیابان را بپیمودند تا شب یکی مخبر ، یکی صیّاد ، منصب به وقت خواب ، بر روی درختی خروس اِسکان گرفت از نیکبختی به پایِ آن درخت آرام شد شیر وَ خوابیدند ، آسوده به تدبیر سحرگاهان خروس آواز ، سر داد از آن بالا اذانی مختصر  داد صدایش در بیابان شد فراگیر وَ روباهی  بیامد غافل از شیر صدا زد ای اذان گوی ِ الهی اَذانت را شنیده روسیاهی دلم تنگِ نمازی با خلوص است نمازی در جماعت با خروس است بیا تا با تو خوانم این نمازم بیا تا قلب خود را چاره سازم بیا پایین صِدارت کن سحرگاه که در شأن صِدارت نیست ، روباه بیا تا اقتدا بر تو کنم صبح بیا تا شسته باشم از دلم قُبح خروس امّا چو از مکرش خبر داشت بگفت او را از آنچه خود هنر داشت بگفتا من فقط هستم مؤذّن ولیک آسوده اینجا شیرِ مؤمن شود بیدار و اکنون با جماعت روَد  با او ، مؤذن در عبادت نمازت را بخوان با آن  قوی دل که عادل باشد و هشیار و عاقل خبر شد از حضورِ  شیر ، روباه به جسمش لرزه ها افتاد ، ناگاه به یک آن ، غرشی زد شیر و برخاست فریبا ، راه خود ، کج کرده از راست نزَد پِلک و فراری شد از  آن دشت بپرسیدش خروس آندم که برگشت کجا تشریف بردی ، بودی اکنون نمازت پس چه شد ، استاد افسون بگفت آن ناکس ِ طمّاع ِ  مکّار که واجب شد کند روباه ، اقرار نمازی با تو بوده است آرزویم ولی باطل شده اینک وضویم به تجدید وضو باشد نیازم خودم را میروم در شَط بسازم اگر روزی نبودت شیر ، همراه مرا کن با اذانِ  خویش ، آگاه به او گفت ای دوروی ِ نامبارک خبر دارم چها گفتی به زاغک برو دیگر نبینم مکر رویت به گورت میبری این آرزویت هزاران شیر ، باشد در کنارم مرا هرگز نیفتد با تو کارم برو روباهِ پیر و عبد شیطان نباشد جای تو در خاک ایران 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم ......................................................................... زنی با شوهرِ خود سخت، شد قهر شکایت برد ، نزدِِ قاضیِ شهر به حاکم گفت ای جانِ عدالت شده در حقّ ِ من ظلم از رِذالت طلب از همسرم دارم سه خلخال طلایِ خالص از پانصد به مثقال کند اِنکار و کارم گشته دشوار در اِنکارش کند همواره اصرار که حرف از آن نزن دیگر ، ضعیفه برای مشتِ من جسمت ، نحیفه سخن گر از حقوقِ خود بگویی کنم کاری که راهت را نجویی طلاقت می دهم با ننگ و خواری برایِ یاوری هم کس نداری سِتان داد مرا زآن ناجوانمرد که قلبم شد به مِهرِ شوهرم سرد به امر ِحاکم اِحضاریه آمد رسید آنجا که بودش حکم ، مقصد به دستِ مرد ، زد مأمور ، مچ بند در آتش شعله ور شد مثلِ اسفند کشیدندش به قلب ِمحکمه زود نهیبش زد عدالت، زود و افزود که دَینِ همسرت را بایدش داد چو در بندِ عدالت دستش افتاد دفاع از خویشتن را کارگر دید به وقت از قاضی، از شاهد بپرسید بگفت عالیجناب او شاهدش کیست؟ مرا بر ذِمّه از او ذرّه ای نیست چون از زن، شاهدی، حاکم طلب کرد وَ زن قصد ِ وصولِ آن ذَهب کرد دو بیگانه، گواه ِ خویش را خواست به حق هم شاهدند و نیست، جز راست دو مرد ِ شاهد ِ خود را فرا خواند طمع را همسرش اینجا زِ دل راند چو قاضی از شهود، از چون و از چند بپرسید و بگفت از عدل و سوگند گواهان از نقاب ِ زن بگفتند که باید ما بدانیمش که جفتند زنی کو چهره پوشیده ، نه پیداست چگونه میتوان ، گفت اینچنین راست بگو از چهره بردارد نقابش چو بشناسیم، خود گیرد جوابش سخن چون شاهدان از چهره گفتند از آن رویی که در پرده نهفتند به میلِ خویش و مردش بود، محجوب اگر چه مردش اینک بود ، مغضوب به ناگه، لرزه بر جسمِ زن افتاد چنان بیدی که خورده سیلی از باد در اینجا مرد ِ او هم خشمگین شد غرور و عزّتش فرشِ زمین شد بزد فریاد و گفت اُف بر شما باد چه گفتید اَبلهان ای داد و بیداد مگر من مرده باشم، همسرِ من نقاب از رخ بگیرد در بر ِ من حجابش یک جهان دِرهَم بیرزد دَهم آنچه بخواهد ، تا نلرزد جلوی چشم ِ قاضی و گواهان نیفتد ارزشش، تا باشدم جان تمام هستی ام را با طلاهاش بریزم بعد از این دائم  به پاهاش بمیرم بهتر است از اینکه اینسان شود در نزد بیگانه نمایان حیا و غیرت  انبار طلایند بنی آدم به این دو پر بهایند طلا و نقره تزیین برون اند حیا و غیرت آذین درون اند چو دید این خشمِ غیرت را به غایت زن از شادی گذشت از آن شکایت جوانمردی که از آقایِ خود دید طلا و حقّ ِ خود را نیز، بخشید به منزل  رفت با قلبی پر از عشق به آقایش بداد از دل ، دُرّ از عشق کنار او به خوبی زندگی کرد صدایش می زد آقا ، بهترین مرد 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم ....................................................................... استخوانی در گلویِ گرگِ وحشی گیر کرد زندگی را بر وجود ِ رذل و نحسش سیر کرد جستجو می کرد تا پیدا کند، ناجی به دشت لک لک ِ بیچاره و نادانی از آنچا گذشت خواست از لک لک، به یاری آیدش آن گرگِ پست تا دهد پاداشی او را ، گر که از این حال ، رست لک لک ِ ساده برای یاری اش ، پرواز کرد در کنارِ او نشست و زود ، حلقش باز کرد برد منقارِ خودش را در دهانِ گرگ ِ دون استخوان را از گلویِ او کشید آنی برون کرد پاداشی که قولش داده بود از او طلب گرگ تا آزاد شد ، انکار کرد و با غضب گفت لک لک را ، همین که از دهانم شد سرت در سلامت خارج، عالی است، از بَرَم کم کن شرت شانس آوردی گلویم بسته بود و زخمی است گر نه باید پاک می دادی  وجودت را زِ دست زود باش و از جلوی چشم من پرواز کن میلِ مردن داری ، از پاداش ِ خود، لب باز کن قِصّه ی پرغُصّه ای است،احسان، به این نا اَهل ها کی شوند از نیکی، عاقل ، جاهل و بوجهل ها نکته این باشد ، اگر خدمت به نالایق کنی گر نزَد آسیب ، باید شکر، از خالق کنی <<چون ندادت فحش، باید شکر از خالق کنی>> 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم ......................................................................... در خیابان روبرو شد رفته گر با شهردار این یکی جارو به دست و آن یکی هوندا سوار رفته گر را گفت احمق این چه جارو کردن است کوچه پر هست از زباله ، میکنی هی دست دست زود باش و کن معابر را چون آیینه تمیز عاجز از جارو زدن هستی اگر، عِرضم نریز تسویه کن تا حسابت را بپردازیم زود لنگ لنگان کار کردن نیست ما را هیچ سود رفته گر گفت ای نمادِ کبر و تمثیل غرور کن پیاده نفس خود را ، از الاغ مست و کور لحظه ای جارو بزن تا کار آید دست تو کن کمر را خم کمی تا غم بگیرد هست تو نیست جارو چون قلم که میبری بر  دفترت گرد و خاکِ خستگی اش کی نشسته بر سرت گر چه می دانی که می دانم تو هم جارو کشی منتها جارو که نه بر پول ما پارو کشی اسب دجّالی که زیر پایِ توست از آن ماست مرغ بریانی که نوش جان کنی از نان ماست من که جارو میزنم را پنج میلیون می دهی پشت میزت با قلم خود را صد افزون می دهی دفترت را واگذارش کن به من روزی فقط تاببینی کمتر از تو نیستم در کارِ خط زحمت من بیشتر باشد از این پولِ حلال حقّت امّا کمتر است از این حرام آغشته مال گر که نانم را تو میخواهی کنی آجر چه غم سنگ ، از کوه آورم هم می دهندم بیش و کم شکر حق چون تو حرام آورده در مالم نشد حرف های ناپسندت رعشه بر حالم نشد این تو و این جارو و این کوچه و این معبرت حقّ من را هم بزن چون سابق اینک بر سرت خشمگین شد شهردار و رفت سمت دفترش رفته گر هم با خجالت رفت نزد همسرش تلخیِ قصّه ولی آنجاست از ماشین او حین رفتن هی زباله ریخت از موز و هلو 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════ دور از جناب همه شهرداران خدوم و مخلص این سرزمین
✍هوالکریم ......................................................................... "" موش و خرگوش "" دوش خرگوشی به موش اندرز داد کم بکن بر نارفیقان اعتماد داری از چنگالِ تیزِ گربه ترس از تَلِه امّا گرفتی هیچ درس ؟ بار ها هم نوع ِ خود را زیرِ تیغ دیده ای سر داد ، با شیپورِ جیغ باز امّا خام ِ  گندم می شوی هیج دانی قتل چندم می شوی ؟ هرگزَت  گفتی که این نوعِ ابتکار از که باشد ،  آدمی یا سوسمار ؟ بشنو از من ، تَرک کن ، انبار را حرص کم خور ، بشنو این  اخطار را در کنارِ  مار و عقرب لانه کن بَینِ جنگل جستجویِ دانه کن منتها نا آدمان را ترک کن فتنه ی گرگ دوپا را درک کن بی شک این قانون جنگل بهتر است در جهانی کادمیّت شرخَر است نَر پلنگ و گربه و گرگ و گراز در نهادِ آدمی هستند آآآززز دیگران را موش یا خرگوش و میش طعمه بینند از برای نفسِِ خویش جز ضعیفان طعمه ی طمّاع کیست؟ وحشیان را بدتر این اوضاع نیست گر گرسنه گردد این گرگ ِ حریص میدرد قلب دو صد شخصِ شخیص صبر ، باید بند آرد حرص ِگرگ نیست آن را جز به قلبی بس بزرگ جبر  یا  قبر آن حریصان را ،  اسیر می کند بلکه شوند از حرص ، سیر حرص  را محصول ، جز تدلیس نیست مکر ، جز آموزش ِ ابلیس نیست خرسَکِ آدم نما ، کی آدم است آدم بی ادّعا اینجا کم است این جهان را در خیالت بیشه کن نیک در حالات  او اندیشه کن بِین که انسان بیشتر ! یا این وُحوش می کُشند از خویش و از خرگوش و موش عدّه ای دیوانه وار  آدم کشند خون انسان میخورند و سرخوشند این میان یک عدّه در اوجِ سکوت مثل آنکه می کِشد هورا و سوت از برای قاتلِ خونخوار و دون با سکوت آماده کردند عیش ِ خون لاجرم یک عدّه با قصد دفاع از ضعیفان می شوند اندر نزاع جان خود را می دهند از روی جبر جبر ، هست و اختیار و اجر و صبر هر چه هست از خویشتن سر می زنند گردن از صدها برادر می زنند قِصّه ی قابیل و هابیل است ، این آنچه می بینی از اِدلب تا به چین غُصّه ی این قِصّه را عالَم خورَد سنگ این غم کی به اقبالم خورَد آدمی ، که موش اسرائیل نیست دیو ، داند صور اسرافیل چیست؟ آدمی ، آدم کشد ، از سرخوشی کن حذر از اینچنین آدم کشی 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم ......................................................................... کسی گفت آن امام متّقین را تمام ِ معنیِ حَبلُ المَتین را که ای دانایِ  سِرّ آسمان ها فراتر از خیالات و گمان ها تو فرمودی که از من جمله پرسید هر آنچه از زمین و ماه و خورشید سؤالی دارمت ، ده پاسخم را رهان از سایه ی جهل این رخم را کدام اَفضل بُوَد ای نفْس ِ محمود عدالت یا که بذل و بخشش و جُود بفرمود آن لِسانُ اللهِ عادل عدالت برتر است ای شخصِ سائل امورِ جامعه ، خُرد و کلانش و یا هر حُسن و عیبی را میانش عدالت،  با گران نقشی که دارد به مَجرایِ طبیعی می سپارد شده تشبیه ، این نقشِ عدالت به تدبیر عمومی ،  در رسالت شُمولِ آن ، عمومِ اِجتماع است نجاتِ رعیت و مسؤل و راع است چنان آزاد راه است این عدالت نمی گنجد بهایش در خیالت همه از امتیازش سودمندند غنی یا عدّه ای که درد مندند عبورِ هیچ کس را مانعی نیست از این راهی که راهِ داد خواهی است ولی اِحسان و بذل و جُود، ای دوست شبیهِ شیر ِ پُر از چربی و موست زِ مَجرایِ طبیعی میکند دور امور مملکت را بذلِ  مُزدور وَ بخشش جزء و استثناء باشد رضایِ باذلْ_آن، امضاء ، باشد گهی باذل، ببخشد مستحق را گهی بخشیده ناحق صد طبق را چون امری غیر کلّی هست، بخشش عدالت دارد از آن بیش ، ارزش وَ اینجا نکته ای استاد گفته است شهیدِ راه عدل و داد گفته  است عدالت نیست، عیناً چون مساوات مساوات است ، پُر  از عیب و آفات عدالت یعنی آن که شد رعایت حقوقِ عامِه در هر چه به غایت 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════ أَيُّهُمَا أَفْضَلُ، الْعَدْلُ أَوِ الْجُودُ« ؟ »کدام یک برتراست، عدل یا بخشش«؟ *نَفْسِ محمود = جان پیامبر
✍هوالکریم ......................................................................... به نام خالق ِ اندوه و لبخند که انسان را کند غمیگن و خرسند بخواندم پرسشی را در روایات که پاسخ داد امینِ وَحی و آیات به نظم آورده شاعر با دعایش بخوان و دل بده بر شعرهایش سؤالی کرد از جبریل ، احمد بگو از جانب آن حَیّ سَرمَد بگو آیا ملاِئک هم بخندند ؟ وَ یا گریان شوند و دردمندند ؟؟ ادب کرد و جوابش را چنین داد که ای جان و جلای چشمه ی صاد سه موقع ، با تعّجّب آن ملائک شوند از کرده های خلق ، ضاحِک بخندند از کسی که یاوه گو هست تمام روز تا شب ، عیب جو هست شباهنگام چون فرضِ عشا را بجا آوَرد و ختم آرَد دعا را دوباره یاوه می گوید شبانگاه بخنداند ملائک را به اِکراه خِطابش میکنند ای بی خبر از خطای خویشتن ، از آن مبر حظ تو که از صبح تا شب می زدی تیر به قلب دیگران، حالا شوی سیر ؟؟ بخواب و از گناهت دست برادر که خوابت کاهد از این خبطِ دشوار وَ دوّم از کشاورزی زمین خوار که از همسایه، ساید مرز و دیوار یه تلخندی بگویندش که طمّاع نشد حرصت به صد هکتار اِشباع چه می خواهی از این مرزِ زمینت چرا آتش زدی بر جان و دینت مگر این قطعه ی لاغر چه دارد که آن صحرایِ پهناور ندارد وَ سوّم از زنی که بی حجاب است لباسش نزد بیگانه خراب است ‌زمانی که بمیرد ، بستگانش بپوشانند ، در قبر آنچنانش که مردم چشم بر جسمش ندوزند بخندند و به حالش دل بسوزند بگویندش که ای مغرور ِعریان زمانی را که بودی عشقی ارزان نَه پوشاندی خودت را، یا نَه کس گفت بپوشانی تنت را غیر ، از جفت ولی حالا که نعشی نفرت انگیز شدی مهمانِ خاک، از چشم هر هِیز تو را اینگونه پوشاندند ، اقوام دریغ از غیرت این قوم خوش نام کنون مستور و در بند کفن باش نبودی پیش از این، مِن بَعد زن باش وَ امّا در سه موقع اشک ریزند برای آن کسانی که عزیزند یکی دانش پژوهی که بمیرد به خاک غربت و سامان نگیرد بگریاند ملائک را جهادش که خدمت بوده در عمقِ نهادش یکی هم سالخورده زوجِ تنها که فرزندی طلب کردند از الله که در پیری بگیرد دست شان را نَبرّد بی کسی پیوست شان را کند تشییع آنها را پس از مرگ خودش تنها دهد صد شاخه و برگ اجابت شد دعایِ بی کسی شان به آخر شد غم و دلواپسی شان پس از چندی ولی پیش از دو آن پیر جوان افتاد و مُرد و شد زمین گیر ملائک زودتر از والدینش بگیرند آه ، بزمِ شور و شینش وَ دیگر بر یتیمی که سحرگاه شود بیدار و با اَندوه جانکاه سراغ مادر مرحومه اش را گرفت، امّا صدای دایه اش با خشونت می رسید و گریه ها کرد یواشک شِکوه ها نزد خدا کرد سپس ساکت شد و در خواب فهمید نبخشد نور ، شمعی ، مثل خورشید در اینجا هم ملائک گریه کردند ملائک هم خوش و هم اهل دردند 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍هوالکریم ......................................................................... ماهِری اموال  ایلی  را ربود حیف و میلش کرد با جمعی شُهود هیچ کس از هر جهت کاری نکرد اِصطلاحاً مصلحت یاری نکرد جان سالم برد آن نابرده رنج خود نگفت از چوب حرّاجش به گنج دزد، دزد ِ عدّه ای نشنیده شد قفلِ شِکوائیه ها  پیچیده شد مدّتی بگذشت_ازآن ایّام سخت زد به اَذهان ، قفلِ نِسیان ، شوربخت شد فراموش آنچه یَغما رفته بود بُود او را این فراموشی به سود بار دیگر سارق اَرز و دلار در لباس ِ خادمی شد آشکار حرف  از خدمت زد و پول و رِفاه غافل از آنی که خود کردش  تباه معترض شد جمعی از آن قومِ پاک در عزای بازگشتش سینه چاک عدّه ای پیر و جوانِ  هوشیار گفته اند از سِبقه یِ ناکرده کار داد و فریاد و هَوار و ای اهلِ  دِه این همان است آنکه خورد اموالِ  دِه زود  رنجید  و به آواز ِ بلند گفت  ای  وای  ای تبارِ مستمند این منم تنهایِ مظلوم ِ جهان بین این جمعِ خشن ، یا طالبان آی مردم من غریب و بی کسم عدّه ای خواندند ، چون خار و خسم بد نگوئیدم ، که مادر مرده ام من مگر چیزی از این دِه خورده ام تند رو ها ؛ گم شَوید از این دیار تهمت و تندی دگر ناید به کار این حنا دیگر ندارد هیچ ، رنگ بین مردم در نیندازید ، جنگ آن نجومی مزدِ ماها هدیه بود آنچه را دادند ماها  فِدیه بود ما زِ بیت المال_ازاین ها بیشتر سهم داریم ، این که باشد مختصر ما برادر هایِ مان زندانی اند بانوان ِ  یارهامان  جانی اند قاضیِ دِه را بگوئیدش که زود درب زندان را به شب باید گشود یا خسارت را بپردازد به مرد آنکه تیر شوهرش را خرج کرد ما چگونه  بی برادر ، سر کنیم نقره هامان  را چگونه زر کنیم با دِهِ  بالایی  و  با  کدخداش بسته ایم آب آوَریم و نان و آش دست یاری مان دهید ای قومِ  پاک تا که آبادش کنیم این آب و خاک ما شعار و رأیِ مان آزادی است این خشونت طالبی ، نی عادی است ما بَیان  را  مُهرِ آزادی زدیم وای بر آنکه بگوید ما بَدیم شد مشاور ، عاقبت  آن نیک مرد من چه گویم با جماعت وی چه کرد آن جهان گیرِ ِجهان آرا ببین چون کند با پول و اَرزِ سرزمین 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════