eitaa logo
🍇چند دانه یاقوت🍇
701 دنبال‌کننده
421 عکس
23 ویدیو
2 فایل
❤﷽ اشعار عباس_بهمنی_"قائدی"🌹 #بختیاری🎹 تخلّص "بهمن" 💦من آن دانای نادانم که میدانم نمیدانم #نشر اشعار با ذکر منبع مجاز است✅ 🌺🌹 تقدیم به پیشگاه کریمهء اهلبیت" س" صلوات ❤❤ اظهار نظر در مورد اشعار @bahman133 👈 👈
مشاهده در ایتا
دانلود
ناگهان دشمن شـدند او را به کین مار و باد و آب و خورشید ِ غمین آفتـاب او را بگفتـــا بــا غضـب بال و پَرهایش بسوزانم به تب بـاد گفتــا پــاره پارش میکــنم بی امان و راه و چارش میکنم آب گفت او را که غرقش میکنم یا جـدا از رأس و فرقش میکنم مار هم گفتش که نیشش میزنم مُهـر باطـل رویِ کیشش میـزنم ناگهـان خفّاش ترسید از نهـاد از همه آن چار موجود و عِناد ناله سر داد از قضا بی اختـیار اِستعانت خواست از پروردگار کای خدایا این تعصّب را کنون بهــرِ تـو انجــام دادم در جُنون هر چه گفتم در صَلاحِ خلق بود امرِ تو بر ایـن زبـان و حَلـق بود اینک اینان دشمنانم گشته اند متّحد بر محوِ جانم گشته اند مـن ضعیــف و نـاتــوان و لاغـــرم تکّه ای گوشت و تن و بال و سرم بـــر نَیـــارم تــــاب ِ آزار ِ عَــدو استقامت چون کنم از جَور ِ او چاره ام بر گو چه باشد مهربــان چون توانم باشم اکنون در امان آمـد از ذات تعــالی یک خطــــاب وانگهی خفّاش بشنید این جواب هرکه خود بر ما توکّل کرده است از هــر آن دامِ بَــلا راحت بِرست وآنکه بر ما امر خود تفویض کرد راه خـود را بیگمـان تعریـض کرد مــا پنـــاه و ملجــاءِ او می شـــویم حافظش از فَوق و پهلو می شویم گر تـو از مـایی و از مـا گفته ای مِهـر مــا را در دلــت بنهفــته ای چون تو را حامی نباشیم و پناه کیَ نمـودیم اجـر ِ خَلقی را تبـاه ما مقـدّر کرده ایم از پیـش خــود تا که باشی ایمن اندر کیش ِ خود تا کنی پرواز در شب های تار آفتاب آنـگه ندارد بــا تــو کار از فـروغِ او نــمی بیــنی ضـــرر از سرِ شب هی بچرخی تا سحر باد را چون مرکبی کردیم ، رام بـا تسلّط میپری رویش به شام از دهانت تا که بیرون میرود با مِتانت هی سواری میدهد عاجز از پرواز بودی غیر از این ما تو را خلقت نمـودیم اینچنن بی نیـازت کــرده ایـم از رُود و آب با دو مشکِ لب به لب از شیرِ ناب در میان سینه ات شیـری تمام سرگذاری تَر کنی لب ها و کام فَضلـه ات سمّـی بـرای مـار است مار از بویش هلاک و خوار است مار را مغلـوب زهـرت کرده ایــم این همه فکرت ز بهرت کرده ایم بــه چــه زیبــا خِلقــتی دارد خـدا چون سزد خَلقش شود از او جدا مرحبا بر خالق و بر خِلقتش هر چه را داده ز روی علّتش 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════ منبع: کتاب توحید مفضّل...بیان شگفتی های خلقت در بیان امام صادق(ع 1] کتاب انوارالمجالس ملا محمدحسین ارجستانی/ مجلس 1 / باب 10 / ص 260
✍ هوالکریم ............................................. در ره مشهد برفت عباس شاه همــره او عــالـمانی در سپــاه عالمانی فاضل و آوزاه دار فاضلانی مخلص و والا تبا‌ر معتمد در نزد شاه و مردمان لایق تکریم شاه و همرهان سیّدِ داماد و یا شیخ بها هر دو از زندان نفس خود رها از قضا سلطان نمودی امتحان در سفر از خلق و خوی عالمان همرهان را شَه بگفتـا با شعف دِینِ هر دو را بگیرم در هدف بنگرید اینک به ایمان دو تن اینچنین ضایع شود با کید من دید آن شیخ بها سبقت گرفت لشکر شه در پیِ او خط گرفت سیّدِ داماد لیکن مانده بود گوئیا خود این سپه را خوانده بود شاه ایران نزد او خود را رساند گَرد روی شانهء چپ را تکاند باتمسخر گفت او ، شیخا ببین اِشکم اسبی تپیده بر زمین میر داماد از چه رو بی عرضه است گوئیا اسبش ندارد پا و دست مرکبش دائم بماند پشت سر راکبی سنگین و مرکب در به در ای خوش آن عالم که نرم ونازک است اسب او سر حال و چست و چابک است گفت ای شَه ، نقد و فرمایش متین نیست لکن آنچه را گفتی چنین میر داماد عین کوه دانش است کوه علمی در حد یک رانش است کوه همچون تکّه ای از ابر نیست مرکب او را به غیر از صبر چیست این عظمّت را کشش نتواند اسب جز به اندک طاقتی کو کرده کسب شَه بماند از این جواب دلپذیر هَی بکرد و آمدش تا نزد میر با تبسم گفت کای کوه سواد بنگر آن اسبی که با خود برده باد شیخ ادب اندر حضور ما نکرد اسب او تازد به زیرش هچو گَرد دائما سبقت بگیرد از سپاه گوئیا هرگز ندید آیین شاه ای خوشا آنکه حجیم است و درشت مرکبش داند کسی دارد به پشت گفت سلطان را سلامت بایدش آنچه گوید را علامت بایدش این جسارت را دلیلی دیگر است تُوسَنِ او را هوایی در سر است در سپاهت عالمی چون شیخ نیست ذوق وشوق مرکبش دانم ز چیست اسب او داند که را دارد به پشت رقص موزون رفته با گام درشت این عظمت را چودیدش پر گرفت ناز خود را با شعف در سر گرفت باز هم سلطان بماند از این جواب هردو عالم را بدید اندر صواب بر بگشت و همرهان را جمله گفت دیده ام یک جان ولی در جسم جفت هر دو اینان مخلص و وارسته اند هر دو افسار هوس را بسته اند جان ایشان از تکبر خالی است دین هر دو بی نظیر و عالی است رسم و آیین رفاقت خوانده اند دیو و شیطان را ز تن ها رانده اند آبروی دیگران را میخرند گوئیا در خلقت از یک گوهرند شه ارادت داشت امّا شد فزون بَد به اَحوال سخن چینان دون اینک اما در ادارات و نهاد بانک و استانداری یا اینکه جهاد حوزه و ارشاد و بنیاد علوم در شفاخانه وَ در بزم عموم در سپاه و ارتش و اُرگانِ پُست ای بسا همره که گویی خصم توست آبروی دیگران را میبرند روی جسم هر رقیبی میپرند نردبان از زیر پای هم کشند طعم اخراج رقیبان را چشند این یکی با آن یکی بدکرده است با رقیبش ظلم بی حد کرده است میزند زیر آب همکاران خود یاکه تهمت ها به این یاران خود غافل از اینکه شود در محکمه اندر آن غوغا و شور و همهمه کردهء خود را ببیند نزد حق پیش یاران عاجز افتد بی رمق ای بدا بر حال قوم خودپسند در فلاکت جان دهند و بی کسند 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════
✍ هوالکریم ............................................. روزی آمد مرتضی در خانه اش دید تا پژمرده دو دُردانه اش رنگ رخسارِ دو مَه گردیده زرد قلب مولا پر شد از اندوه و درد مجتبی بیتاب بود آن نورِ عین خشک گشته غنچه ی سرخ حسین دید چون شیرِ خدا ریحانه اش گشته پاییز این بهارِ خانه اش گفت زهرا جان ، چرا بینم چنین سیّدینِ اهلِ جنّت را غمین مرضیه گفتا که ای شیر خدا ای کریم و سَرورِ اهلِ سخا چون نخوردند این دو روز آنان طعام قطب عالم هر دو فرزند همام صبر کردند این زمان صبری جزیل استقامت پیشه اند آن هم جمیل شِکوه ناکردند از جَوع و تَعب ذکر ایشان شُکر باشد بر دو لب گفت حیدر ،چون نفرمودی به من جان من قربان هر دو این حسن چون نگفتی تا رَوم در صبح وشام تا فراهم آورم نان و طعام داد پاسخ ، ای امیرِ دو سرا شرمم آمد از خدا گویم تو را گو چگونه گویمت مولای من خود خبر دارم تو را آقای من باخبر هستم ز نَقد و دِرهمت کی توانم ببینم اندوه غمت در هراسم گویمت عاجز شوی بیم دارم دست بر عارِض شوی کی پسندم صورتت را شرمسار چون سِزد پژمرده گردد گلعذار شادی من بسته بر لبخند توست کل عالم عزّتش در بند توست گفت حیدر، جانِ من قربان تو ای فدای مِهر و هم ایـمان تو با همه لطف و صفایت ای بتول عذر حیدر را بفرما خود قبول میروم اینک پیِ قوت و طعام از خدا خواهم دهد بر تو سلام شد برون از خانه با چشمان تر قرض کرد آن شاه مردان سیم و زر رفت در بـــازار تــا آرَد طعام ناگهان مقداد را دیدش اِمام دید تا رخسار او هم دَرهم است گوئیا مقداد هم بی دِرهم است رنگ رخسارش نشان دارد زِ درد چهره ی جایع بود چون برگ زرد گفت مولا از چه محزون گشته ای تیغ خورشید از چه بیرون گشته ای پاسخ آورد ای امیر انس و جان اهلِ بیتم را نباشد قرص نان ضعف بر اهل وعیالم غالب است این شِکم اکنون طعامی طالب است سِکّه ای از خود ندارم این زمان تا مُهیّا کرده باشم قوت و نان شرمسار اهل بیت خود شدم شرمگین از دست تنگ خود بُدم آمدم تا چاره جویم هر طریق چاره ام بنمای ، مولایِ شفیق مرتضی گفتا به دل مقداد ما بدتر است این دادِ تو از دادِ ما گوئیا احوالِ تو مشکل تر است چشم تو بیش از دو چشم من تر است گریه کرد و راز دل اما نهفت یار خود را بوتراب از مِهر گفت گیر این دینار و دردت چاره کن یک دعایی بهر هر آواره کن چون گلی بشکفته شد آن چهرِ یار سوی مسجد شد علی با حالِ زار گشت مشغول دعا و سوز و راز ماند تا مغرب به هنگام نماز بعد فرضِ مغرب ِ با مؤمنین عازم منزل شد آن حَبلُ المتین ناگهان احمد بگفتا یا علی ای که هستی هر دو عالم را ولی میل دارم تا تو را مهمان شوم خرّم از دیدار نبض جان شوم گه ببوسم جان عالم را حسن گه حسین آید به روی دوش من دل شده تنگ صفای خانه ات شمع دارد شوق آن پروانه ات زودآ تا در گلستان پا نَهیم رَو که تا جان را جَلا آنجا دهیم مرتضی هم شاد گشت و هم غمین از نبودِ شام و از سلطان دین بیگمان درد و غمش افزون شده از طعام ِ کودکان محزون بُده حال ، مهمان را چگونه نان دهد یا چه بایـد پاسـخ ایشـــان دهد خود خبر از مطبخی بس سرد داشت آمد و امــا دلی پـــر درد داشت مصطفی آمد جلـــوی مرتــضی می وزید از خانه عطری از غذا از قضا بودش بتول اندر نمــاز غرق در حمد و ثَنا و مدح و راز جنب زهرا بُد طعامی خوشگوار خانه شد از بوی احمد چون بهار آمــدند آغــوش خاتــم کــودکان جان گرفتند آن دو ماهِ نیمه جان از نمازش تا که فارغ شد بتول با درود آمد به نزدیک رسول مصطفی برخاست ، پیش پای او بوسه زد بر دست و بر سیمای او گفت " یا زهرا " نشست آنگه نبی محو و مبهوت طعام اما علی ناگهان پرسیــد حیدر از طبـق فاطمه جان ، آگهم از ماسبق کی بیاورد این خوراک خوشگوار من خِجل بودم که برگردم به دار در جوابش گفت احمد ای علی این طَبق را داده آن ربّ جَلی این خوراک خوشمزه از جنّت است عطر و بویش هر دو ما را کرده مست فاطمه محبوبه یِ ذات خداست سیّده بر بانوان دو سَرا ست روزی اش چون مریم از جنّت رسد بی حساب و پاک و بی منّت رسد فاطمه اِنسیه یِ حَورا بُوَد رزقِ عالم را خود زهرا دهد وانگهی ، این اجرِ آن دینار توست مزد مهر و لطف بر آن یار توست 🔻🔻🔻 🔻🔻🔻 ══🍃💚🍃═════ @chanddaneyaghot ══🍃💚🍃═════