eitaa logo
🇵🇸🇮🇷 کانال کمیل
24.3هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
14.7هزار ویدیو
483 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی ادمین اصلی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol ادمین دوم تبادل و تبلیغ @Admincahanel ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 امام على عليه السلام : در ماه رمضان، بسيار استغفار و دعا كنيد؛ زيرا با دعا از شما دفعِ بلا مى شود و با استغفار، گناهانتان پاك مى گردد. 📗کافی ج۴ ص۸۸ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
💐 پاداش بخشش مهریه 🌹پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله: هر زني كه قبل از زناشويي، مهر خويش را به همسرش ببخشد، خداوند در مقابل هر ديناري كه مي بخشد، پاداش آزاد كردن يك برده را در نامه اعمال او ثبت مي كند. سؤال شد: بخشش مهر پس از زناشويي چگونه است؟ حضرت فرمود: اين امر، نشانه دوستي و علاقه مندي ايشان به يكديگر است. 🌷امام صادق عليه السلام: عذاب قبر از سه طايفه از زنان برداشته خواهد شد و با فاطمه عليهاالسلام دختر پيامبر محشور مي شوند. آن سه طايفه عبارتند از: زني كه بر غيرت شوهرش شكيبا باشد؛ زني كه در برابر بداخلاقي همسرش صبور باشد؛ زني كه مهر خود را به همسرش ببخشد. خداوند به هر يك از آنها ثواب هزار شهيد را مي بخشد و براي هر يك، ثواب يك سال عبادت منظور مي كند. 📚وسائل الشيعه، ج۱۵ ابواب المهور، باب۲۶ ح۱و۳‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔸وظیفه مسافر مردّد در اقامت ده روز ❓مسافری که در جایی اقامت کرده و نمی‌داند ده روز می‌ماند یا خیر، وظیفه‌اش نسبت به نماز و روزه چیست؟ ✅ نماز او شکسته است و روزه‌اش صحیح نیست، مگر اینکه سی روز به حالت تردید در یک جا اقامت نماید که در این صورت از روز سی و یکم ـ تا زمانی که در آنجا حضور دارد ـ نمازش تمام و روزه‌اش صحیح است هر چند قصد اقامت ده روز نداشته باشد. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ چگونه از ماه رمضان بیشتر بهره ببریم؟ 👤استاد پناهیان‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️تمام مسئولین رو با این صحبت های شهید رجایی تنها میزارم باشد بلکه پند گیرند و عمل کنند و دنیا و اخرت خودشون را بسازند ✍" امینی آزاده " ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگه: یارانه منو قطع نکنن آقا😂 خاطره سقوط خنده دار قاری قرآن😁 😅 هم میخونه هم صدای اکو میذاره 😁 صدای اکو در آوردن محمد بهرامی 👌🏻 برنامه محفل رو از دست ندین 📺 قبل اذان مغرب شبکه 3 🖥 تکرارش ساعت 11 شبکه قرآن ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک الگوی برای تذکر حجاب در اماکن👇 تذکر از طریق پیجر صوتی به اشخاص در محیط... ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 آیه روز دوازدهم سوره یوسف آیه ۳۹ پویش 🔸۳۰ آیه منتخب قرآن را بخوانیم. بفهمیم. حفظ کنیم و زندگی کنیم 💎 همراه با مسابقات روزانه درماه مبارک رمضان 🔰جوایز: 🎁کمک هزینه سفر به عمره مفرده 🎁کمک هزینه سفر به کربلای معلی 🎁کمک هزینه سفر به مشهد مقدس و ... 🔸برای شرکت در پویش و کسب اطلاعات بیشتر، عدد ۱ را به سامانه ۳۰۰۰۲۱۲ ارسال کنید. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 زندگی با آیه‌ها 🔸قسمت دوازدهم(روز دوازدهم ماه مبارک رمضان) 🔻سطر دوازدهم ، تأثیرات روانی توحید 🔹... أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ آیه ٣٩َٰسوره مبارکه یوسف 🔰 موشن آبجکت جهت نشر ویژه مسابقه زندگی با آیه ها 💡برای پیوستن به پویش زندگی با آیه‌ها عدد "۵" را به سامانه پیامکی ۳۰۰۰۱۳۸۸ ارسال فرمایید. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
نیروهای امنیتی روسیه vs نیروهای امنیتی ایران ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨دیشب در مسکو روسیه یک حادثه‌ی تروریستی رخ داد و ده‌ها نفر به خاک و خون کشیده شدند... 🔹ظاهرا داعش مسئولیت این حمله‌ی تروریستی را بر عهده گرفته است... ☑️به جاست این اعترافات صریح ترامپ را در مورد چگونگی تاسیس داعش بازخوانی کنیم؛ او به روشنی اشاره میکند و بارها تکرار کرده که موسس داعش اوباما بوده و در این راه هیلاری کلینتون او را کمک کرده است. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
❗️هر بار تحت عناوین مختلف، ارسال پیامک‌های کلاهبرداری آغاز میشه! ❗️مراقب باشید و وارد لینک های مشکوک از شماره های ناشناس نشید! ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
✅ برای شکوفایی اقتصاد کشور همه باید تلاش کنند 🔸رهبر معظم انقلاب: برای اینکه اقتصاد کشور شکوفا بشود، همه‌ی چرخ‌دنده‌های بزرگ و کوچک کشور باید به کار بیفتد؛ همه باید تلاش کنند؛ هم از زیرساخت‌های کشور استفاده بشود، هم از ابتکارات مردمی استفاده بشود، هم از قدرت مدیریّت فعّالان اقتصادی و فعّالان مدیریّتی استفاده بشود؛ از نیروهای جوان تحصیل‌کرده به معنای واقعی کلمه بایستی استفاده بشود؛ از شرکتهای دانش‌بنیان بایستی حمایت بشود؛ اینها همه ابزارهایی هستند، وسایلی هستند که اگر به طور مجموع مورد توجّه قرار بگیرند، بدون شک، اقتصاد کشور را به شکوفایی خواهند رساند. البتّه با تلاش بی‌وقفه‌ی مسئولین. ۱۴‌۰۳/‌۱/‌۱ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🌸 نسیم معنوی رمضان، از انسان «عبد صالح» می‌سازد 🔸رهبر معظم انقلاب: اُنس با خدا در ماه رمضان نصیب بنده‌ای میشود که دچار غفلت نباشد. نسیم معنوی رمضان چیست؟ «روزه» است. روزه یکی از نسیم‌های رمضان است؛ لیلة‌القدر است، مناجاتهای شب و سحر و روز ماه رمضان است، دعای ابوحمزه است؛ اینها همه نسیم‌های معنوی است که بر جان انسانِ باعزم‌واراده می‌وَزد، به او رشد میدهد، به او طراوت میدهد، او را شکوفا میکند؛ شوق معرفت و شوق عمل را در انسان افزایش میدهد؛ انسان را از حالت کسالت معنوی، بی‌تفاوتی معنوی خارج میکند؛ از انسان، عبد صالح میسازد. ۱۴‌۰۳‌/۱‌/۱ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
❌توی پایتخت روسیه ۵ تا تروریست ۱۳۰ نفر رو کشتن ساختمان رو منفجر کردن همه چیز رو سوزوندن تازه نیروهای واکنش سریع!!! روسیه رسید! ❌ توی شیراز، تروریست یک خشاب رو تموم نکرده بود از در و دیوار سرش نیرو امنیتی میریخت! دم بچه های امنیت گرم👏 ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت سوم» 🔰مغازه ساندویچی سروش که اندکی عاقل‌تر از آن دو بود، در آن دو سه روزی که چَپَش پُر بود، توانست مواد اولیه بیشتری برای ساخت و فروش فلافل از بازار بخرد. همچنین با پیکی که برایش نان می‌آورد هماهنگ کرد و نان دو هفته را پیش‌پیش و به میزان دو برابرِ سفارش همیشگی سفارش داد. پیکِ نان هم از خدا خواسته، این سفارش را انجام داد و سروش توانست از آن شبی که پنجاه میلیون برایش واریز شده بود، یکی دو ساعت بیشتر از هر شب مغازه را باز نگه دارد و مشتری‌های بیشتری را راه بیندازد. آرش هم اولین کاری که پس از آن دو روز فسق و فجور انجام داد این بود که دستی به سر و روی موتورش کشید. یک آچارکِشی اساسی بعلاوه عوض کردن سرشمع و تعویض آب روغن یک طرف. نصب یک وسیله کوچک(به اندازه قوطی کبریت) در اگزوز موتورش هم طرف دیگر. از آن روز، صدای موتورش در سرعت بالای شصت‌تا تقویت شد و شبیه صدای اگزوز موتوری شد که در آرزویش به آن«موتورِ سینه اگزوزی» می‌گفت. وقتی گازش را می‌گرفت، صدای ضجّه اگزوزِ زیر پایش او را میبرد تا آسمان هفتم. حس میکرد سوار رخش رستم شده. حتی پیش خودش حس میکرد هفت هشت ده سالی بزرگتر شده و میتواند کُتِ سیاهِ چرمی با یقه‌های صاف بپوشد و با یک عینک دودی بشود آرش خطر! غلامرضا هم از سالها پیش یک چاقوی ضامن دارِ تمام استیلِ نوک خنجریِ یک وجبی دیده بود. دو سه روز بعد از آن روز، رفت و آن را خرید. مغازه‌های عادی، آن چاقو را نداشتند. آن را از یک دست‌فروش که کارش خرید و فروش اجناسِ قاچاق و دزدی بود خرید. هرچند آن دست‌فروش که بچه محل آنان بود، به خاک و دامن پاکِ بابایِ معتادش که سالها پیش در جوبِ آبِ پیاده‌رویِ پارکِ سرکوچه‌شان جنازه‌اش را پیدا کرده بودند، قسم خورد که آن چاقو اصلِ آمریکاست و یکی از آشناهایش از آن طرف آب برای او آورده است! آن شب هنوز ساعت سه بامداد نشده بود که سروش و غلامرضا و آرش نشستند و دوباره با هوشنگ، تماس تصویری واتساپ گرفتند و حرف زدند. هوشنگ آن شب در لایو، برخلاف تیپِ جنتلمنانه دفعی قبلی، آستین حلقه‌ای تنش بود و با یک وضعیت زننده با آنها حرف میزد. پرسید: «چه خبر لاشیا؟ صد و پنجاه میلیون زدین به بدن؟» سروش گفت: «ممنون آقا. بزرگی کردین.» آرش گفت: «آقا دستتون درد نکنه.» غلامرضا: «بزرگ مایی هوشنگ خان!» هوشنگ با خنده و تقریبا حالت خمارش که مشخص بود تازه زده و لولِ لول است گفت: «خوبه... خوبه... رنگ و روتون وا شده... خوشم اومد... اصلا خاصیت پول همینه. رنگ و روی آدمو وا میکنه. زبون آدمو دراز میکنه. به آدم دل و جیگر میده.» سروش گفت: «هوشنگ خان ما میخوایم با شما کار کنیم.» هوشنگ گفت: «مگه دیگه میتونین کار نکنین؟!» غلامرضا گفت: «همین ... منظورش همین بود. بفرما هوشنگ خان!» هوشنگ گفت: «گفتم شما باید سه تا کار بکنین. یادتونه؟» همشان سر تکان دادند و تایید کردند. هوشنگ ادامه داد: «برای پناهندگی یا باید زندانی سیاسی باشین! هستید؟ جرم سیاسی دارین؟» سروش گفت: «نه!» هوشنگ: «یا باید همجنس‌باز باشین و بگین تو ایران محدودیت دارین. هستین؟» غلامرضا یک نگاه زشتی به آن دو کرد که آن دو نفر، هاج و واج به هم نگاه کردند. غلامرضا خنده‌اش گرفت و گفت: «نه هوشنگ خان! اینم نیستیم خدا رو شکر. مگه مردونگی چشه؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
هوشنگ: «پس فقط میمونه یه راه! اونم اینه که بشین عضو گروه اِستارت!» بچه‌ها قیافه‌شان جدی‌تر شد. سروش پرسید: «گروه استارت چیه هوشنگ خان؟» هوشنگ: «کار خاصی نمیکنه. یا شعار روی در و دیوار می‌نویسه. یا مسجد و حسینیه آتیش میزنه. همین. کار خاصی نمیکنه.» آن سه نفر که اصلا خبر نداشتند هوشنگ دارد چه لقمه‌ای در کاسه آنها می‌گذارد، نگاه عادی به هم انداختند و خیلی معمولی سرشان را تکان دادند. غلامرضا گفت: «خب این که کاری نداره. فقط یه سوال! البته خاکم هوشنگ خان!» هوشنگ گفت: «از تو بیشتر خوشم میاد غلامرضا! جونم. بگو!» غلامرضا گفت: «غلامم آهوشنگ. جسارت نباشه اما در ازای شعارنویسی و آتیش زدن در و دیوار مسجد و اینا شیتیل میدی یا فقط همون کار پناهندگی رو اوکی میکنی؟» هوشنگ لبانش را غنچه کرد و گفت: «خودت چی دوس داری عزیزم؟» غلامرضا لبخند زد و به بچه‌ها نگاه کرد و نهایتا گفت: «خب هر چی شما صلاح بدونی اما ما هیچی تهِ جیبمون نیست به علی! هیچی. خیلی سخته که دو متر باشی. بیکار باشی. هیچی هم ته جیبت نباشه. جایی هم نبرنت سرِ کار. سرکوفت هم بشنوی.» هوشنگ گفت: «میفهمم. اوکیه. نگران پول نباش. تا وقتی پناهنده نشین و نیایید پیش خودم، شنبه تا شنبه حسابتون پُر میکنم.» سه نفرشان دوباره به هم نگاه کردند و لبخند زدند. سروش گفت: «خب حالا ما باید چیکار کنیم؟» هوشنگ گفت: «آهان. خب حالا همگی خفه. فقط گوش!» 🔰مسجد جامع صفامحله کمتر از یک هفته مانده بود به جشن بزرگ نیمه شعبان. معمولا محله‌های قدیمی که هنوز دچار مدرنیته و آروغ‌های روشنفکری نشده‌اند، در بزرگداشت ایام شادی و اندوه اهل بیت فعال‌ترند. در قدیم، محله‌ای در حاشیه شهر بود که از بس قهوه‌خانه و اماکن مورددار در آنجا وجود داشت به آن صفامحله میگفتند. حتی بعد از انقلاب هم هر چه تلاش کردند نامش را محله ولیعصر بگذارند، نگرفت و همان عنوان قدیمی بر آن ماند. در آن محله حدودا سه چهارتا مسجد بود که نسبتا متوسط و تلفیقی از معماری قدیمی و جدید بود. یک مسجد در گوشه آن محله بود که از بس بی‌کس و کار و دلسوز بود، اسم آن محله را روی آن گذاشته بودند و به آن مسجد صفا می‌گفتند. خبری از جمعیت و بسیج و هیئت و این حرف‌ها در آن مسجد نبود. حتی امام جماعت راتب(امام جماعتی که هر روز، حداقل یک وعده در آنجا نماز جماعت بخواند) هم نداشت. چه برسد به برگزاری مراسم ملی و مذهبی و... حتی معمولا خانواده‌های آن محله، مجلس ترحیم عزیزانشان را در مسجد صفا نمی‌گرفتند. چون جا افتاده بود که معمولا مراسم افراد معتاد و مسئله‌دار و لات و لوت‌ها در آن مسجد می‌گیرند! جهت تنویر افکار عمومی باید عرض کنم که آن مسجد، دو تا کوچه بالاتر از خانه شادی و یک کوچه بالاتر از خانه سلطنت و مملکت بود. این را گفتم که حساب کار به دستتان بیاید و فکر نکنید کم الکی است. دیر وقت بود. دو سه تا مغازه‌دار قدیمی که در آن محله و در همسایگی مسجد بودند، کم‌کم مغازه‌شان را بستند و رفتند. کوچه‌ها خیلی خلوت بود و از ساعت یازده به بعد معمولا کسی جرات تردد به خود و خانواده‌اش نمیداد. در دل آن تاریکی، صدای موتور آمد و هنوز به سر کوچه مسجد صفا نرسیده بود که چراغش را خاموش کرد و وقتی که اندکی جلوتر آمد، همانجا ایستاد و موتور خاموش شد. آرش و غلامرضا و سروش از موتور پیاده شدند. سروش داشت غُر میزد و میگفت: «حداقل میذاشتین دو سه ساعت دیگه ساندویچ بفروشم. بخدا امشب خیلی میتونستم کار کنم.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
غلامرضا که وقت خلاف با پدرش هم شوخی نداشت، همین طور که کوچه و مسجد را دید میزد، با عصبانیت رو به سروش کرد و گفت: «یه کلمه دیگه حرف بزنی، از وسط نصفت میکنم.» سروش هم دهانش را بست و دیگر حرف نزد. آرش که حواسش به کل کوچه و حتی پشت با‌م‌ها بود گفت: «وقتشه. دو دقیقه بیشتر وقت نداریم. زود باشین.» تقسیم کارشان اینگونه بود که آرش کنار موتورش و سر کوچه بایستد و کشیک بدهد. سروش دوربین را روشن کند و فیلم‌برداری کند. غلامرضا هم اصل کار را انجام بدهد. سروش گوشی‌اش را درآورد. دوربینش را روشن کرد. به غلامرضا گفت: «آماده‌ای؟» غلامرضا جوراب را به سر و صورتش کشید و سرش را تکان داد. سروش شروع به ضبط کرد. غلامرضا یک اسپریِ مشکی از جیبش درآورد و رفت روی دیوار مسجد نوشت: «گروه استارت! گروه بزرگ استارت! کانون جوانان معترض محله صفا!» این را که نوشت، اسپری را در جیبش گذاشت. سروش همچنان داشت فیلم میگرفت. غلامرضا از کیسه ای که دستش بود، یک پیتِ بنزین درآورد. آن پیت را روی در مسجد و دیوار‌های جلوی مسجد خالی کرد. خیلی وارد بود. اصلا هول نبود. اول یک ردیف بالای در و دیوار مسجد ریخت. سپس یک ردیف نازک در وسط و سپس مابقیِ پیتِ بنزین را پایین دیوار و در مسجد ریخت. آرش یک چشمش به غلامرضا بود و یک چشم دیگرش سر و ته کوچه‌ها را می‌پایید. سروش هم یک چشمش به دوربین و کادرِ غلامرضا و مسجد بود و با چشم دیگرش، حواسش به پشت بام‌ها بود. که لحظه نهایی کار فرا رسید. ابتدا غلامرضا رو به دوربین، عدد 2 را به نشان پیروزی نشان داد و سپس پیتِ بنزین را با فندک آتش زد و به طرف در و دیوار مسجد پرتاب کرد. نمیدانم آنها می‌دانستند که دیوار مسجد کاه‌گِلی است و وقتی با مواد آتش‌زا برخورد میکند، دود و آتش بیش از حد تصور ایجاد میکند یا نه؟ کاری که نباید میشد، شد و ناگهان در لحظه اولِ اصابتِ آتش به آن در و دیوار، دو برابر قد و قامتِ غلامرضا آتش زبانه کشید و با آسمان رفت و پس از شش هفت ثانیه یکهو آتش فرونشت و صدای زوزه آتش همه جا را فرا گرفت. کل کوچه روشن شد. اینقدر صحنه اکشن شده بود که سروش پشت دوربین خشکش زده بود و از کل احتراقِ در و دیوار فیلم گرفت. فورا پریدند روی موتور و دررفتند. چون مطمئنا از بس آتش زیاد بود، هر لحظه ممکن بود در و همسایه بریزد بیرون و برای آن سه نفر، ضایع بازار شود. خبر آتش زدن مسجد صفا در کل شهر پیچید. حتی تا سه چهار روز، کلیپ‌هایی که در و همسایه به فضای مجازی سرازیر شد که هر کس از زاویه دید خودش از آن صحنه فیلمبرداری کرده بود. همه جا حرف آتش کشیده شدن مسجد صفا بود. تا این که دو شب بعد، فیلمی که سروش گرفته بود و برای هوشنگ فرستاده بود، سر از یکی از شبکه های معاند درآورد. مجری آن برنامه، پخش کلیپ را با این جمله آغاز کرد: «و باز هم حرکت اعتراضیِ جوانانِ گروه استارت در یکی از پایگاه‌های رژیم! جوانان معترض محله‌ صفا اقدام به سوزاندن یکی از مساجد و پایگاه‌های اجتماع نیروهای سرکوبگرِ رژیم کردند تا با این حرکت، صدای مظلومیت خود را به گوش همه برسانند!» 🔰حوزه علمیه حاج آقا خلج معمولا دیدارهای مردمی را در دفترش برگزار میکرد. دفترش با بخش مدیریت حوزه علمیه‌اش فرق داشت و بخش بیرونی حوزه را برای دیدارهای مردمی آماده کرده بود. دو سه روز پس از آن واقعه، یعنی سه چهار روز مانده به نیمه شعبان، یک خانم و آقای جوان به ملاقات حاجی خلج رفتند. جلسه آنها حدودا نیم ساعت طول کشید. مردی که با همسر جوانش به ملاقات خلج آمده بودند، خود را فرشاد و عاطفه معرفی کردند. آنها دو سال بود که عروسی کرده بودند و بخاطر این که محل کار آن ها در بیمارستان نزدیک محله صفا بود، و از سوی دیگر اول زندگی بودند و اندکی وضعیت مالی آنها تعریفی نداشت، یک خانه محقر در همان محله(روبروی خانه سلطنت و مملکت) اجاره کرده بودند. فرشاد که از تیپ وزین و ادبیاتش مشخص بود که چطور آدمی است گفت: «با همه توضیحاتی که خدمتتون عرض کردم، من و خانمم فکر کردیم که دِینی به گردن داریم و باید مسجد رو از این مظلومیت دربیاریم. به اندازه خودمون هم حاضریم کمک کنیم تا مسجد آباد بشه.» عاطفه که خانمی جوان و چادری و تحصیل کرده بود گفت: «ببخشید حاج آقا. یه نکته هم من عرض کنم.» حاجی خلج گفت: «بفرمایید دخترم!» عاطفه: «من سابقه کار تشکیلاتی در دانشگاهمون دارم. با این که باید صبح تا عصر بیمارستان باشم و حتی بعضی شب‌ها یا خودم یا آقافرشاد شیفت هستیم اما شاید بتونیم حتی دخترا و خانمای اون محله رو در مسجد جمع کنیم. از این نظر هم میتونین رو کمک من حساب کنید.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
حاجی خلج لبخندی زد و همین طور که تسبیحش را این دست و آن دست میکرد گفت: «چقدر خوشبختند خانواده‌ها و پدر و مادرایی که بچه‌هایی مثل شما تحویل جامعه دادند. دختر و پسری که اول زندگیشون هست و در اوج خوشی و لذت دنیا هستند، اما دغدغه دین و آبادی مسجد دارند. واقعا باید به کل فامیل شما و حتی اون محله تبریک گفت که شما را دارند.» عاطفه و فرشاد لبخند زدند و تشکر کردند. حاجی ادامه داد: «گرفتم چی میگین و چی میخواین. من یه اصل جنس سراغ دارم براتون اما باید قبلش با خودش حرف بزنم.» فرشاد: «تجربه کار فرهنگی و مسجدداری دارند؟ محله صفا جای خاصی هستا. مخصوصا از وقتی که مسجدشو آتیش زدند.» خلج لبخند زد و در حالی که خاطرات مسجدالرسول در ماه رمضان پارسال را به خاطر آورده بود سرش را تکان داد و گفت: «نگران نباشید. اصل جنسه. شاگرد خودم بوده اما خیلی از خودم جلوتره. میخواید بگم بیاد تا ببینینش؟» عاطفه و فرشاد نگاهی به هم کردند و گفتند: «آره. چرا که نه!» حاجی خلج گوشی تلفن را برداشت و داخلی دفتر را گرفت و گفت: «سلام علیکم. لطفا به آقاداود بگید بیاد اینجا!» چند لحظه بعد، داود با یک عبا و یک کلاه زمستانی، با آنها سلام و علیک کرد و نشست. حاجی خلج رو به داود گفت: «یه مسجد خیلی باکلاس و امروزی در یکی از محله‌های خوب هست که مردمش خیلی پای کار هستند و پول خوبی هم برای اجرای کارای فرهنگی میدن. شرایط شما برای حضور در اون مسجد چیه پسرم؟» داود خیلی عادی و مصمم گفت: «فکر نمیکنم چندان با روحیه من جور دربیاد. بنظرم حاج آقای سعادت را بفرستید آنجا بهتر باشه. خودتون علتش را بهتر از بنده میدونید.» عاطفه و فرشاد که نمیدانستند خلج چه میگوید فقط به آنها نگاه میکردند. حاجی خلج گفت: «باشه. بعدا با سعادت مطرح میکنم. یه پارکینگ خیلی شیک در طبقه هم‌کفِ یه برج ساختند که قراره ماه رمضون در اونجا نمازجماعت برقرار بشه. متعلق به یه خانم دکتر هست که خیلی هم مذهبیه و...» داود باز هم مصمم گفت: «مسجد نیست. بنظرم بدید به حاج آقای رئوف. چون دانشگاه مشغول هستند و زبانِ اونا رو احتمالا بهتر متوجه میشن، بیشتر به تعامل میرسن. ضمنا حاجی رئوف تازگی مسجد نداره. دارن مسجدش رنگ میکنن و احتمالا دو سه ماه طول بکشه. فرصت داره به جایی که گفتید بره.» خلج دو سه جای دیگه گفت که شرایطش اُکازیون بود و فقط یه حاجی میخواست که یک ماه رمضان را بی‌دردسر و خوب و خوش زندگی کنه. ضمنا فرشاد و عاطفه هم مبهوتِ دیالوگ آن استاد و شاگرد بودند. فرشاد چشم از چهره داود برنمیداشت. خیلی به دلش نشسته بود که چطور دقیق جواب میدهد و در جواب هیچ پیشنهادی، خودش را نباخت. تا این که حاجی خلج گفت: «بسیار خوب. ممنونم پسرم. آهان. داشت یادم میرفت. چندشب پیش بود که یه مسجدی رو آتیش زدند و کلی خسارت به در و دیوار زدند و...» عاطفه و فرشاد دیدند که داود چهره‌اش جدی‌تر شد و گفت: «بله بله ... مسجد صفا ... همین که کلیپش هم همه جا پخش شد. خب؟» خلج ادامه داد: «بله ... احسنت ... همونجا ... یکی از طلبه‌های پایه پایین ... مثلا سه و چهار ... کسی سراغ داری بفرستیم اونجا که شب‌های قدر...» داود نگذاشت حتی جمله خلج کامل شود. فورا گفت: «چرا ... خودم میرم. لطفا قولش را به کسی ندید. ولی نه فقط شب‌های قدر ... بذارین از الان برم.» خلج نگاهی به قیافه فرشاد انداخت و دید که چطور فرشاد کیف کرده و دارد به داود نگاه میکند. خلج رو به داود گفت: «نه ... واسه تو یه جای بهتر سراغ دارم ... تو ماشالله بچه بافضل و باسوادی هستی. باید بفرستم مسجد جامع و یا یه جایی در حد مسجد جامع!» داود لبخندی به معنای«باشه. خیلی اثرگذار بود. برو این دام را بر مرغی دگر نِه» زد و گفت: «حاج آقا همین حالا فی المجلس یه چیزی به ذهنم رسید.» خلج هم که لبخند بر لب داشت گفت: «جانم!» داود: «چند روز دیگه نیمه شعبان هست. اجازه دادید که با سه چهار نفر دیگه از بچه‌ها معمم بشم. پیشنهادم اینه که یه جشن در اون مسجدی که سوزوندند بگیریم و چون شما روز نیمه شعبان در حوزه جشن دارید، شب قبلش مزاحم شما بشیم و اگر وقت دارید و صلاح میدونید، در همون مسجد معمم بشم و به جای روز اول ماه رمضون که شروع ایام تبلیغی بقیه رفقاست، ما از نیمه شعبان شروع کنیم و مسجدصفا آباد بشه.» خلج که از اولش هم به انتخابش و تربیت و هوشمندی و روحیه جهادی داود ایمان داشت، با همان لبخند خاصش رو به فرشاد و عاطفه کرد و گفت: «نظر شما چیه؟!» فرشاد و عاطفه از تستی که خلج برای قرص شدن دل آنها نسبت به داود زده بود، کف کرده بودند. از خدا چه میخواستند مگر؟ حتی از آن هم که فکرش میکردند بهتر پیدا کرده بودند. یک آخوندِ جوانِ بی شیله پیله بعلاوه یک عالمه ایده و روحیه! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
اینم قسمت سوم رمان یکی مثل همه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر 📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند... اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید ☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۹ سـوره مـبـارکـه نساء  هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸 📖 وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيداً « ۹» و كسانى كه اگر پس از خود فرزندان ناتوانى به يادگار بگذارند، بر (فقر آينده) آنان مى‌ترسند، بايد (از ستم درباره يتيمان مردم نيز) بترسند. از خداوند پروا كنند و سخنى استوار گويند