eitaa logo
🌷 🌱 کانال کمیل 🌱🌷
26.1هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
15.7هزار ویدیو
490 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
عاطفه و فرشاد به هم نگاه کردند و لبخند زدند. فرشاد گفت: «حاجی ای ول! خدا خیرت بده. خیالمون راحت شد.» داود: «خدا به اینا خیر بده که بانی هستند! من فقط وسیله‌ام. خب؟ شما چه خبر؟» فرشاد گفت: «اتوبوس جور شد. اتوبوس رو رییس بیمارستان داد. خیلی مرد مَشتی هست. یه فکر دیگه هم دارم. با بسیج پزشکان و پرستاران صحبت کردم. اگه شما صلاح بدونین، میتونن بعضی از شبها بیان و واسه بچه‌ها صحبت کنند و انگیزه تحصیلی و از این جور صحبتا. داود گفت: «واقعا عالیه. اما چرا فقط پزشکا و پرستارا؟ اگه بتونی هر روز با یکی از مشاغل حرف بزنی و یکی از بچه‌ها که تو کارش موفقه، بیاد و از شغلش بگه و اصطلاحا شغلشو برای بچه‌ها پرزنت کنه. معرفی کنه.» فرشاد: «اینم میشه. بهترم هست. لیست مشاغل و بچه‌های بسیجِ اصناف با من. خیلی هم استقبال میشه.» داود: «اولویت با اونایی باشه که جنگ و جبهه هم بودند و پیش‌کسوت و بزرگتر محسوب میشن. تا هم رنگ و بوی اونجوری بگیره و هم آشنایی با مشاغل و اصناف. یه جایی میخوندم که نوشته بود یکی از مهم‌ترین راه‌های ایجاد انگیزه برای نوجوانان و جوانان، آشنایی اونا با مشاغل مختلف و افراد موفق توی اون شاخه‌هاست. به جای این که بشینم حدیث و روایت درباره شادی و انگیزه و امید بخونم، عملی کار کنیم و دست چندتا آدم موفق بگیریم و بیاریم مزار شهدا و در جمع بچه‌ها از شغلشون بگن و تعریف کنند.» فرشاد: «خیلی عالیه. حله. میرم دنبالش. اما حاجی. یه امانتی هم دارین که...!» داود با تعجب گفت: «چی؟» عاطفه خانم همان طور که سرش پایین بود گفت: «نیم ساعت پیش یه نفر اومد و یه پاکت نامه داد و رفت. از ما قول گرفت که بازش نکنیم و فقط به شما تحویل بدیم.» این را گفت و پاکت را به فرشاد داد و فرشاد هم آن را جلوی داود گرفت. داود چشمش به یک پاکت گُل‌گُلی قشنگ و بزرگ خورد. با تعجب و شوق بازش کرد. دید یک نامه و دو تا چک داخلش است. قبل از این که به مبالغ چک‌ها نگاه کند، دست‌خط فوق‌العاده نامه روی یک کاغذ ابر و بادی نظرش را جلب کرد. [و خدایی که در همین نزدیکی است... بهترین سلام‌ها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بی‌رحم نیست اما... بی‌توجه نیست اما... حتی بعید است که خودخواه باشد اما... بعید است که نداند دل چیست اما... بعید است که نداند احساس دختری با دو سه تا کلمه خراش برمیدارد اما... حتی بعید است که انتظارِ یک دختر برای دوباره دیدنش و لیچار بارکردنش را نداند اما... گلایه ها باشد برای بعد... باشد برای بَعدنی که من باشم و حضرتش. کلماتم باشد و گوش و هوشش. و باشم آنگونه که باید باشم در حضورش... و اما بعد... شاهنشاها... به پیوست، دو فقره چک تقدیم به آستانتان. فقره درشت‌تر به ارزش یکصد میلیون تومان برای تجهیز اتاقِ بچه‌ها و راه‌اندازی بازی مسابقه‌ای که در خاطر مبارکتان دارید. و دومی به ارزش بیست میلیون تومانِ ناقابل، پیش‌کِشِ محضرتان برای آب و دونِ روزهایی که روزه‌اید و شبهایی که از دستپختِ این عِلّیه محرومید. به درگاه احدیت راضی نیستم که در به جز خورد و خوراکتان هزینه شود. هرچقدر گرانتر و لذیذتر، خوشحال‌ترم و گوارای وجودت. پولِ فروشِ پیجِ هفتصدهزارنفریِ یک و به قول شما حجاب استایل، با دلِ پاک و رضایت کامل، تقدیم با احترام فراوان. ساده ام،عاشقم ، پراز دردم مثل یک گردباد ، میگردم باقی حرفها بماند بعد مادرم گفته زود برگردم! ] اما داود... حواسش نبود که عاطفه و فرشاد آنجا نشسته اند و دارند نگاهش میکنند. نامه را بوسید و به چشمانِ تَرَش گذاشت و دوباره آن را بویید و بوسید. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
عاطفه و فرشاد به هم نگاه کردند و لبخند زدند. فرشاد گفت: «حاجی ای ول! خدا خیرت بده. خیالمون راحت شد.» داود: «خدا به اینا خیر بده که بانی هستند! من فقط وسیله‌ام. خب؟ شما چه خبر؟» فرشاد گفت: «اتوبوس جور شد. اتوبوس رو رییس بیمارستان داد. خیلی مرد مَشتی هست. یه فکر دیگه هم دارم. با بسیج پزشکان و پرستاران صحبت کردم. اگه شما صلاح بدونین، میتونن بعضی از شبها بیان و واسه بچه‌ها صحبت کنند و انگیزه تحصیلی و از این جور صحبتا. داود گفت: «واقعا عالیه. اما چرا فقط پزشکا و پرستارا؟ اگه بتونی هر روز با یکی از مشاغل حرف بزنی و یکی از بچه‌ها که تو کارش موفقه، بیاد و از شغلش بگه و اصطلاحا شغلشو برای بچه‌ها پرزنت کنه. معرفی کنه.» فرشاد: «اینم میشه. بهترم هست. لیست مشاغل و بچه‌های بسیجِ اصناف با من. خیلی هم استقبال میشه.» داود: «اولویت با اونایی باشه که جنگ و جبهه هم بودند و پیش‌کسوت و بزرگتر محسوب میشن. تا هم رنگ و بوی اونجوری بگیره و هم آشنایی با مشاغل و اصناف. یه جایی میخوندم که نوشته بود یکی از مهم‌ترین راه‌های ایجاد انگیزه برای نوجوانان و جوانان، آشنایی اونا با مشاغل مختلف و افراد موفق توی اون شاخه‌هاست. به جای این که بشینم حدیث و روایت درباره شادی و انگیزه و امید بخونم، عملی کار کنیم و دست چندتا آدم موفق بگیریم و بیاریم مزار شهدا و در جمع بچه‌ها از شغلشون بگن و تعریف کنند.» فرشاد: «خیلی عالیه. حله. میرم دنبالش. اما حاجی. یه امانتی هم دارین که...!» داود با تعجب گفت: «چی؟» عاطفه خانم همان طور که سرش پایین بود گفت: «نیم ساعت پیش یه نفر اومد و یه پاکت نامه داد و رفت. از ما قول گرفت که بازش نکنیم و فقط به شما تحویل بدیم.» این را گفت و پاکت را به فرشاد داد و فرشاد هم آن را جلوی داود گرفت. داود چشمش به یک پاکت گُل‌گُلی قشنگ و بزرگ خورد. با تعجب و شوق بازش کرد. دید یک نامه و دو تا چک داخلش است. قبل از این که به مبالغ چک‌ها نگاه کند، دست‌خط فوق‌العاده نامه روی یک کاغذ ابر و بادی نظرش را جلب کرد. [و خدایی که در همین نزدیکی است... بهترین سلام‌ها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بی‌رحم نیست اما... بی‌توجه نیست اما... حتی بعید است که خودخواه باشد اما... بعید است که نداند دل چیست اما... بعید است که نداند احساس دختری با دو سه تا کلمه خراش برمیدارد اما... حتی بعید است که انتظارِ یک دختر برای دوباره دیدنش و لیچار بارکردنش را نداند اما... گلایه ها باشد برای بعد... باشد برای بَعدنی که من باشم و حضرتش. کلماتم باشد و گوش و هوشش. و باشم آنگونه که باید باشم در حضورش... و اما بعد... شاهنشاها... به پیوست، دو فقره چک تقدیم به آستانتان. فقره درشت‌تر به ارزش یکصد میلیون تومان برای تجهیز اتاقِ بچه‌ها و راه‌اندازی بازی مسابقه‌ای که در خاطر مبارکتان دارید. و دومی به ارزش بیست میلیون تومانِ ناقابل، پیش‌کِشِ محضرتان برای آب و دونِ روزهایی که روزه‌اید و شبهایی که از دستپختِ این عِلّیه محرومید. به درگاه احدیت راضی نیستم که در به جز خورد و خوراکتان هزینه شود. هرچقدر گرانتر و لذیذتر، خوشحال‌ترم و گوارای وجودت. پولِ فروشِ پیجِ هفتصدهزارنفریِ یک و به قول شما حجاب استایل، با دلِ پاک و رضایت کامل، تقدیم با احترام فراوان. ساده ام،عاشقم ، پراز دردم مثل یک گردباد ، میگردم باقی حرفها بماند بعد مادرم گفته زود برگردم! ] اما داود... حواسش نبود که عاطفه و فرشاد آنجا نشسته اند و دارند نگاهش میکنند. نامه را بوسید و به چشمانِ تَرَش گذاشت و دوباره آن را بویید و بوسید. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil