eitaa logo
🇵🇸🇮🇷 کانال کمیل
23.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
14.7هزار ویدیو
483 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی ادمین اصلی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol ادمین دوم تبادل و تبلیغ @Mohamadhifa ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴طلا در اسرائیل از بیم حمله ایران در حال گران شدن است. ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
♦️یک فریم از راهپیمایی روز قدس در یمن ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ویدیویی زیبا از راهپیمایی امروز روز قدس در مشهد ➕مصطفی شیروانی ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور باشکوه مردم تهران در راهپیمایی روز قدس ჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
آقا ببخش بس که سَرَم گَرم زندگیست. یا صاحب الزمان ادرکنی امام حسن(ع): هر روزه داری هنگام افطار، یک دعای اجابت شده دارد. (اقبال الاعمال،ص۱۱۶) دعای هنگام افطار: اللّهُمَّ عَجِّل لوَلیِّک الفَرَج ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
💫نماز بسیار با فضیلت شب بیست و ششم ماه مبارک رمضان (امشب) 🌷امام علی علیه السلام: هر كه شب بيست و ششم ماه رمضان هشت ركعت نماز (۴تا نماز ۲رکعتی) در هر ركعت بعد از حمد، ۱۰۰ مرتبه سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را بخواند، آسمانهاى هفتگانه براى او گشوده شود، و دعايش به اجابت برسد. با اينكه در پيشگاه خدا براى او [ثوابى‌] بيش از اين هم هست. 📚منابع: مصباح الكفعمى ص۵۶۲ - بلد الامين ص۱۷۵ - چهل حدیث شهید اول حدیث چهلم‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
ده قسمت رو خوندید بریم قسمت یازده و دوازده؟؟؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.zamine.mp3
18.89M
موسیقی متن داستان
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت یازدهم» کمتر از ده روز مانده بود به ماه مبارک رمضان اما هنوز چیزی آماده نبود و شرایط مسجد، آنطور که داود دلش می‌خواست و پر از ایده‌های فرهنگی بود، جفت و جور نشده بود. بعلاوه این که باید به موازات این که صالح و احمد داشتند شرایط را برای حضور بچه‌ها آماده می‌کردند، داود و فرشاد و عاطفه هم شرایط را برای صبح و ظهر و دمِ افطار آماده می‌کردند. بخاطر همین، داود فردای آن روز، بعد از نماز مغرب و عشا با فرشاد و عاطفه تشکیل جلسه داد. ابتدا فرشاد کمی میوه برای داود آورده بود. میخواست همان لحظه پوست میوه را بکند و به داود تعارف کند که متوجه شد داود روزه است. داود چند روز بود که روزه میگرفت. دقیقا از فردای روزی که به خانه الهام رفت و آن صحنه و مکالمه بین آنها رخ داد. داود: «اگه بخوام نقشه مسجد رو بگم، اینطوری میشه که این مسجد دو تا اتاق بزرگ داره. یک صحن نسبتا خوب داره. یک آبدارخونه با تشکیلاتش داره. خب من به صالح و احمد گفتم که اون دو تا اتاق را برای حضور بچه‌ها آماده کنند. میتونستیم کاری کنیم که از الان مثل مور و ملخ بچه‌ها بیان مسجد اما تا تجهیز نشه، زبانمون کوتاهه و نمیتونیم چک اول رو قوی بزنیم.» عاطفه: «ببخشید حاج آقا. جسارتا هزینه تجهیز برنامه بچه‌ها زیاده؟» داود: «آره. به این راحتی از پسش برنمیاییم.» عاطفه: «چون بعضیا که دیدن شما اینطوری اومدید پای کار، گاهی وقتا می‌پرسن که مثلا چی نیاز دارین و چقدر نیاز دارین و از این حرفا. میخواستم بدونم.» داود: «خدا خیرشون بده اما فکر نکنم پول دو تا سیستم ps4 و ps5 و دو تا مانیتورش به این راحتی با کمک‌های مردمی بتونیم جمع کنیم.» فرشاد: «تازه اگر مردم بفهمن که میخواین این خَرجا کنید، بعیده که نذر و کمکشون برای اینجور چیزا...» داود: «آره خب. بخاطر همین میگم نمیشه با کمک‌های ساده مردمی جمعش کرد. راستی آقا فرشاد!» فرشاد: «جانم!» داود: «ما به اتوبوس نیاز داریم برای بردن سی شب به گلزار شهدا. ینی از یک ساعت به مغرب تا یک ساعت بعد از مغرب. جمعا دو ساعت میشه.» فرشاد: «یه فکری دارم. اتفاقا همین امروز به عاطفه خانم هم گفتم. چون بیمارستانِ محل کار ما تو این محله هست، اماکن دولتی باید بخشی از هزینه‌های فرهنگی و عام‌المنفعه محلی را که در آنجا هستند قبول کنند. میتونم هماهنگ کنم که مثلا اتوبوس اون سی شب با ما باشه. حالا یا مستقیم رییس بیمارستان دستورش رو بده یا مثلا از بسیج بیمارستان بتونیم بگیریم.» داود: «این خیلی عالیه. واقعا کار ما رو راه می‌ندازه. اگه نمیگی دارم سواستفاده میکنم، میتونی یه کاری کنی که چند روز در ماه رمضان، اهالی این محله بتونن به یکی دو نفر متخصص به طور رایگان مراجعه کنند؟ مثلا ایام متعلق به شهادت امام علی یا مثلا ایام جشن امام حسن؟» فرشاد با خنده گفت: «حاجی اول بذار این اتوبوس رو جورش کنیم. بتونیم راضیشون کنیم. بعدش یه فکری به حال اونم می‌کنیم. ولی مگه متخصص پیدا میشه که رایگان ویزیت کنه؟ نه این که پیدا نشه. ولی باشه چشم. فکر اونم هستم.» داود: «قرار شده فردا برم مغازه هفت هشت ده تا کسبه محله برای برنامه افطاری سی شب ماه رمضون. ببینم آبی از اینا گرم میشه.» فرشاد: «توکل بر خدا. ولی از حالا باید به فکر سحری شب‌های قدر هم باشیما. شما که الان میخوای با اونا برای افطار ببندی، برای سه تا سحر هم ببند!» داود با خنده جواب داد: «اینا که کمتر از متخصصای شما نیستند که به همین راحتی بگن چشم! اول بذار افطاری که زاییدم بزرگ کنم. بعدش هم یه فکری به حال سحری می‌کنیم.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰خانه الهام سیروس و المیرا با هم چایی می‌خوردند و به چیزی که در گوشی سیروس بود، تماشا میکردند و می‌خندیدند. تا این که تمام شد. المیرا لیوان چایی را زمین گذاشت و گفت: «سیروس! نگران الهامم. خیلی دلش میخواد وصلت با این پسره جور بشه. تا حالا سابقه نداشته اینجوری بهم بریزه و همش خونه بمونه و لایو نذاره و فقط موقع غذا از اتاقش بیاد بیرون.» سیروس گوشیش را خاموش کرد و گذاشت روی میز و گفت: «اولین چیزی که تو تجارت یاد گرفتم، هزینه فایده است. شریک عربمم اینو میدونه و اصلا بخاطر همین اخلاقم تا حالا با هم کار کردیم. شاید الان بیست سال باشه که با هم شریکیم. الهام باید بشینه هزینه فایده کنه. ما نمیدونیم اونشب تو اون اتاق چه گذشت و چه حرفایی رد و بدل شد که هم پسره وقتی اومد بیرون، دمغ بود و هم دخترِ ما تا حالا حالش اینجوریه؟» المیرا: «هنوزم میگی نرم پیشش؟» سیروس: «نگفتم نرو پیشش. گفتم نخواه ازش حرف بکشی.» المیرا: «خب من اینجوری نمیتونم. بشینم پیشش چی بگم؟» سیروس: «نمیخواد کاری بکنی. بذار خودش بیاد سراغت یا سراغمون. یه چایی دیگه داری؟ قبلی کیف داد.» المیرا: «نوش جان. آره. الان میارم.» 🔰پارک کنار مدرسه دخترانه نمیدانم چه حکمتی است که معمولا یا در کنار مدرسه دخترانه و یا در مسیرش از طرف شریان اصلی، یک پارک دِنج و خلوت وجود دارد. البته آن پارک، علاوه بر تصفیه هوای شهر با درختان سر به فلک کشیده و بوته‌های سبز و حوض و فواره آبِ وسطش برای جذابیت فضای شهر و محله، کاربردهای بی‌شمار دیگر هم دارد که در این مقال نَگُنجد. سروش و غلامرضا و آرش اطراف یکی از صندلی‌های آن پارک نشسته بودند. آرش طبق معمول روی موتورش لَش کرده بود و آن دو نفر هم از سر و کولِ صندلی پارک بالا رفته و نشسته بودند. آرش: «دیدی گفتم این آخونده شر میشه. حالا بفرما درستش کن!» سروش: «خیلی بد شد. الان دو سه شبه که آهوشنگ جوابمون نمیده. ولی ما چیکار می‌تونستیم بکنیم که نکردیم؟ هر کاری گفت، کردیم. دیگه نمی‌تونیم بریم یقیه آخونده رو بگیریم که! می‌تونیم؟» آرش: «پس وایسا جواب هوشنگ رو بده! همین امروز فرداست که میگه هِری و میره دنبال دو سه نفر دیگه که کار اینجا را بسازن. من میگم اگه قراره کسی بزنه این مسجدو بترکونه و پولشو هاپولی کنه و بزنه بر بدن، چرا شماها نباشین؟ بالاخره که یکی پیدا میشه این کارو بکنه!» سروش: «تو چرا همیشه یه جوری حرف میزنی که انگار کنار گود وایسادی! ما هر غلطی کردیم با هم کردیم. تو هم بودی. هم نقشه‌اش و هم اجراش. چرا همه چیزو میندازی گردن ما؟» آرش: «به هر حال این شده اوضاع ما! دیروز شنبه بوده و هوشنگ باید پول می‌ریخت اما نریخت. حتی جوابمونم نداد. شک ندارم یکی بهش آمار داده که بلافاصله شب بعد از این که ما کوکتل مولوتف انداختیم تو مسجد، ملت ریخت تو مسجد جشن گرفتن و تا چند روز برو بیا بود و کلی آخوند و مسئول پاشدن اومدن تو مسجد. انگار نه انگار!» سروش به غلامرضا نگاه کرد و گفت: «تو چرا جوابش نمیدی؟ یه چیزی بگو!» غلامرضا که معلوم بود اعصابش خط‌خطی است ته‌مانده سیگارش را زد به زمین و همین طور که از روی صندلی پرید پایین و به یک گوشه از پارک زل زده بود، گفت: «من به اون پول نیاز دارم. تو به اون پول نیاز داری. این عوضی به اون پول نیاز داره. اینقدر رو اعصاب من راه نرین. اینقدر منو فکری نکنین. الان فقط واسم مهمه که هوشنگ زنگ بزنه و بگه تا شب پول تو حسابته. و تمام! نه یه کلمه بیشتر میخوام بشنوم و نه یه کلمه کمتر. اگه راهی دارین که با هوشنگ حرف بزنیم، بگید. و الا زر مفت ممنوع!» غلامرضا حرفش کامل تمام نشده بود که آرش دید سروش به یک جایی دارد نگاه میکند و گردن و صورت و نگاهش خیلی بی‌سر و صدا از نقطه‌ای حرکت کرد و به نقطه دیگر رفت و رفت. آرش نگاهی به امتداد نگاهِ سروش انداخت و دید سروش چشمش دنبال دختری که در حال عبور از پیاده روی آن طرف پارک است، رفته و همچنان هم دارد میرود. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
آرش با دهانش سوت ممتد کشید و گفت: «سووووووووت... چه خبرته لاشی؟ خوردی دختره مردمو! کجایی تو؟» سروش فورا به خودش آمد. میخواست جمعش کند اما از آنهایی است که موقع جمع کردن، گند میزند به همه چیز! گفت: «غریبه که نبود بابا! دختر گوهر خانم بود. ای بابا! همش گیر دادی به من!» آرش رو به غلامرضا کرد که مثلا او هم تیکه ای به سروش بیندازد و گفت: «مثل این که کارِ رفیقمون پیش دختر گوهرخانم گیره. من و تو حاشیه‌ایم.» غلامرضا رو به سروش گفت: «سروش! دوباره با هوشنگ تماس بگیر. پیام بذار. بگو کارِمون رو کردیم. بگو میخوایم بازم باهات کار کنیم. بگو... بگو... چه میدونم... یه چیزی بگو دیگه بهش!» آرش گفت: «سروش به هوشنگ بگو تا تهش هستیم. اگه نمیتونی به هوشنگ بگی یا باهاش رودربایستی داری، بگو تا خودمون یه گِلی به سرمون بگیریم.» سروش میخواست حرف بزند که غلامرضا با اخم به آرش گفت: «لازم نکرده! خفه بمیر تو! سروش خودش بلده چطوری مار رو از لونه‌اش بکشه بیرون! مگه نه سروش؟» سروش که هم فکرش درگیر بود که چرا آرشِ حرام لقمه از توجه سروش به شادی مطلع شده، و هم لَنگِ پولِ هوشنگ بود، نمیدانست چه بگوید؟ فقط به غلامرضا زل زد و سرش را تکان داد. 🔰مسجد صفا دو سه روز گذشت... دقیقا یادم نیست. شاید هم سه چهار روز. یعنی فقط سه چهار روز به ماه رمضان مانده بود. نمازجماعت خوبی در وقتِ ظهر و مغرب در مسجد تشکیل میشد. برای نمازِ ظهرها لااقل سه صف تشکیل میشد. البته سه صفِ مردانه. خب طبیعتا تعداد صفوف خانم‌ها دو یا سه برابر مردان هست. جمعا شش هفت صفِ نمازگزار در مسجد برای ظهرها و دو برابر همین جمعیت برای نماز مغرب و عشا در مسجد جمع می‌شدند. ظهر و شب نمازجماعت با اقامه و تکبیرِ مهربان، با همان سبک و صدایِ مبهم اما باصفا و کودکانه‌ای که داشت برگزار میشد. هرچند حضور و زرنگی مهربان در انجام بعضی کارها برای داود نعمت خوبی محسوب میشد، اما هنوز موفق به جذب نوجوانان و برو و بیایِ بچه‌ها به مسجد نشده بودند. آن هم تنها دلیلش دست خالی است. داود دید نمیتواند بنشیند و منتظر پول و پَله باشد تا دستگاه بازی و مانیتور بخرد و نصب کند. به خاطر همین، ابتکاری به خرج داد و تصمیم گرفت برای همان ده دوازده بچه‌ای که بین هفت هشت سال تا چهارده پانزده سال سن داشتند، بعد از هر نماز بنشیند و قصه بگوید. قصه گفتن برای بچه‌ها قِلقِ خاص خودش را دارد. علی‌الخصوص بچه پسرهای نوجوانِ پایین شهری. مخصوصا اگر تصمیمت این باشد که قصه‌هایت خیلی مذهبی نباشد و نخواهی مثل دستپاچه‌ها با قصه گفتن، به طور مستقیم به آنها درس خدا و دین بدهی و یا از زندگی معصومین تعریف کنی. اما یک چیز دیگر هم کار قصه گویی برای بچه‌ها را سخت‌تر میکرد. آن هم این بود که تصمیم داشت قصه‌اش دنباله‌دار و اصطلاحا سریالی باشد. داود بعد از نماز ظهرها میرفت و کنار ستونی که در نزدیکی پرده نصب شده بین برادران و خواهران بود می‌نشست و تکیه میداد بسم الله میگفت و شروع میکرد. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
[امروز میخوام قسمت سومِ قصه‌مون رو براتون تعریف کنم. تا اینجا پیش رفتیم که پسره وقتی به خودش اومد و یه کم بزرگتر شد و مثل شماها قد کشید، متوجه شد که اسم کشورش آمریکا هست و شهری که توش زندگی میکنه نیویورکه. بچه ها! نیویورک یا نیویورک سیتی پرجمعیت ترین شهر آمریکاست. معمولا آدم گنده‌هاشون که مغز کارِ فرهنگی و سیاسی و اقتصادی باشن، یا کلا اونجا زندگی میکنن یا یه دفتر بزرگ در اونجا دارن. پسر بچه قصه ما چون خیلی باهوش بود، گاهی با پدرش که تاجرِ بزرگی بود و یکی از برندهای معروف آمریکا دستش بود، به کارخونه میرفت. یه روز تو کارخونه پدرش، خانمی که اونجا کار میکرد، در اعداد و ارقام اشتباه کرد. همین طور که داشت برای بابای پسره تعریف میکرد و گزارش کار میداد، یهو اشتباه کرد. بابای پسره متوجه نشد اما پسره که داشت روی یه کاغذ نقاشی میکشید، فورا اشتباه خانمه رو گفت. تا اشتباه خانمه رو گرفت، همه تعجب کردند. حتی باباشم تعجب کرد. اونجا بود که فهمیدند این پسره خیلی در انجام دادن چندتا کار با هم مهارت خدادادی داره و هوشش خیلی خوبه. باباش ازش پرسید: مگه توحواست به نقاشی نبود؟ پسره گفت چرا حواسم به نقاشیم بود. باباش پرسید: پس چطور فهمیدی که این خانمه داره اشتباه میکنه؟ پسره جواب داد چون چند روز پیش همین اعداد را گفت و یه جواب به دست آورد اما امروز همون اعداد رو گفت و یه جواب دیگه به دست آورد. باباش که خیلی خوشش اومده بود پرسید مگه تو جدول ضرب بلدی؟ پسره گفت نه اما وقتی برای اولین بار این اعداد را گفت حفظم شد...] داود با این که آن روزها روزه میگرفت و دهانش خشک میشد اما یک جوری قصه میگفت و بزرگانه و جذاب تعریف میکرد که حتی هفت هشت تا از طرف مردانه و چند نفر از قسمت زنانه همانجا می‌نشستند و به قصه داود گوش میدادند. داود اسم قصه‌اش را گذاشته بود «پسری با موهای فرفری» و مدت زمانی که قصه میگفت حدودا نیم ساعت میشد. بچه‌ها هرچند وسطش حرف میزدند و گاهی اذیت میکردند و بعضی وقتها هم همدیگر را نیشگون میگرفتند، اما کاملا گوش میدادند تا سرنخ قصه از دستشان در نرود. مخصوصا مهربان که وقتی داود قصه میگفت، خشکش میزد و فقط به چشم و لب داود زل میزد. آن روز بعد از قصه گفتن برای بچه‌ها قرار بود که به چند مغازه و کسبه محل سر بزند. بچه‌ها که رفتند، داود عبایش را پوشید و عمامه‌اش را مرتب کرد و دوباره عطر زد و با مهربان دست هم را گرفتند و به طرف مغازه‌دارهای کوچه مسجد صفا رفتند... دو سه ساعت با مهربان به مغازه‌ها رفتند و داود با کسبه حرف زد و سپس به طرف مسجد برگشتند. وقتی به طرف مسجد می‌آمدند، داود خیلی ضعف کرده بود. قدم‌هایش را آهسته‌تر برمیداشت. مهربان که متوجه ضعف داود شده بود، دست داود را گرفت تا کناری بایستد و اندکی استراحت کند. با همان زبان بی صدایی از داود پرسید: «چرا اینقدر گَشنته؟» داود جواب داد: «چون این روزا سحری نمیخورم.» مهربان به داود فهماند: «چرا؟ چیزی برای خوردن نداری؟» داود خنده‌ای کرد و گفت: «هر چی تو یخچال میذارم احمد و صالح تا ذره آخرش میخورند. گَشنه اونا هستن نه من!» این را گفت و از سر جا بلند شد و با مهربان به مسیرشان ادامه دادند. وقتی وارد مسجد شدند، عاطفه خانم و فرشاد هم آمده بودند. سلام و حال و احوال کردند. فرشاد و عاطفه متوجهِ خشکی لبِ داود شدند اما به رویش نیاوردند. -حاج آقا دو تا خبر داریم. -بذارین اول من بگم امروز چه کار کردم. الحمدلله کسبه محل راضی شدند و دو سه تا بانی پیدا شد و برای افطار، هر روز سه چهار تا قالب بزرگ پنیر و پنجاه شصت تا نون و دو کیلو سبزی جور شد. یه نفرم گفته برای هر روز افطار، یه کارتن کوچیکِ خرما میاره. مونده بود شکر و آبلیمو برای آب‌جوش که اینم یکی دیگه گفته تا فردا خبرشو بهم میده. این از من. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
عاطفه و فرشاد به هم نگاه کردند و لبخند زدند. فرشاد گفت: «حاجی ای ول! خدا خیرت بده. خیالمون راحت شد.» داود: «خدا به اینا خیر بده که بانی هستند! من فقط وسیله‌ام. خب؟ شما چه خبر؟» فرشاد گفت: «اتوبوس جور شد. اتوبوس رو رییس بیمارستان داد. خیلی مرد مَشتی هست. یه فکر دیگه هم دارم. با بسیج پزشکان و پرستاران صحبت کردم. اگه شما صلاح بدونین، میتونن بعضی از شبها بیان و واسه بچه‌ها صحبت کنند و انگیزه تحصیلی و از این جور صحبتا. داود گفت: «واقعا عالیه. اما چرا فقط پزشکا و پرستارا؟ اگه بتونی هر روز با یکی از مشاغل حرف بزنی و یکی از بچه‌ها که تو کارش موفقه، بیاد و از شغلش بگه و اصطلاحا شغلشو برای بچه‌ها پرزنت کنه. معرفی کنه.» فرشاد: «اینم میشه. بهترم هست. لیست مشاغل و بچه‌های بسیجِ اصناف با من. خیلی هم استقبال میشه.» داود: «اولویت با اونایی باشه که جنگ و جبهه هم بودند و پیش‌کسوت و بزرگتر محسوب میشن. تا هم رنگ و بوی اونجوری بگیره و هم آشنایی با مشاغل و اصناف. یه جایی میخوندم که نوشته بود یکی از مهم‌ترین راه‌های ایجاد انگیزه برای نوجوانان و جوانان، آشنایی اونا با مشاغل مختلف و افراد موفق توی اون شاخه‌هاست. به جای این که بشینم حدیث و روایت درباره شادی و انگیزه و امید بخونم، عملی کار کنیم و دست چندتا آدم موفق بگیریم و بیاریم مزار شهدا و در جمع بچه‌ها از شغلشون بگن و تعریف کنند.» فرشاد: «خیلی عالیه. حله. میرم دنبالش. اما حاجی. یه امانتی هم دارین که...!» داود با تعجب گفت: «چی؟» عاطفه خانم همان طور که سرش پایین بود گفت: «نیم ساعت پیش یه نفر اومد و یه پاکت نامه داد و رفت. از ما قول گرفت که بازش نکنیم و فقط به شما تحویل بدیم.» این را گفت و پاکت را به فرشاد داد و فرشاد هم آن را جلوی داود گرفت. داود چشمش به یک پاکت گُل‌گُلی قشنگ و بزرگ خورد. با تعجب و شوق بازش کرد. دید یک نامه و دو تا چک داخلش است. قبل از این که به مبالغ چک‌ها نگاه کند، دست‌خط فوق‌العاده نامه روی یک کاغذ ابر و بادی نظرش را جلب کرد. [و خدایی که در همین نزدیکی است... بهترین سلام‌ها به کسی که تلخ نیست اما... نامهربان نیست اما... بی‌رحم نیست اما... بی‌توجه نیست اما... حتی بعید است که خودخواه باشد اما... بعید است که نداند دل چیست اما... بعید است که نداند احساس دختری با دو سه تا کلمه خراش برمیدارد اما... حتی بعید است که انتظارِ یک دختر برای دوباره دیدنش و لیچار بارکردنش را نداند اما... گلایه ها باشد برای بعد... باشد برای بَعدنی که من باشم و حضرتش. کلماتم باشد و گوش و هوشش. و باشم آنگونه که باید باشم در حضورش... و اما بعد... شاهنشاها... به پیوست، دو فقره چک تقدیم به آستانتان. فقره درشت‌تر به ارزش یکصد میلیون تومان برای تجهیز اتاقِ بچه‌ها و راه‌اندازی بازی مسابقه‌ای که در خاطر مبارکتان دارید. و دومی به ارزش بیست میلیون تومانِ ناقابل، پیش‌کِشِ محضرتان برای آب و دونِ روزهایی که روزه‌اید و شبهایی که از دستپختِ این عِلّیه محرومید. به درگاه احدیت راضی نیستم که در به جز خورد و خوراکتان هزینه شود. هرچقدر گرانتر و لذیذتر، خوشحال‌ترم و گوارای وجودت. پولِ فروشِ پیجِ هفتصدهزارنفریِ یک و به قول شما حجاب استایل، با دلِ پاک و رضایت کامل، تقدیم با احترام فراوان. ساده ام،عاشقم ، پراز دردم مثل یک گردباد ، میگردم باقی حرفها بماند بعد مادرم گفته زود برگردم! ] اما داود... حواسش نبود که عاطفه و فرشاد آنجا نشسته اند و دارند نگاهش میکنند. نامه را بوسید و به چشمانِ تَرَش گذاشت و دوباره آن را بویید و بوسید. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
وحید محمدی دادستان گرمسار از بازداشت ۱۲ نفر به دلیل روزه‌خواری در روز ۱۳ به در خبر داد و گفت که این شهروندان در زمان اجرای طرح برخورد با هنجارشکنان ماه مبارک رمضان در زمینه روزه خواری در ملاعام و توهین به آداب روزه‌داری بازداشت شده‌اند و برای ۱۲ بازداشتی هم پرونده قضایی تشکیل شده است. ✓ سپاس از دادستان باغیرت گرمسار ✊ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
هدایت شده از کانال اتحاد
🚨🚨 تصاویر آماده باش تمام نیروهای امنیتی و نظامی ایران بعد از دستور فرمانده کل قوا برای پاسخ به حمله تروریستی اسرائیل اخبار تکمیلی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/865730578Ce25c5acad0
📸 نه‌تنها ساندیس و کیک ندادن، بلکه زبان روزه زیر آفتاب نماز هم خوندن… ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
✅ گزیده ای از سخنرانی سیدحسن نصرالله در روز قدس 🔸نتانیاهو با حمله به کنسولگری ایران مرتکب حماقت شد. امام خمینی همواره تاکید می کرد الحمدالله خداوند دشمنان ما را از احمق ها قرار داد. ان شاءالله این حماقت یک باب برای فرج بزرگ و تمام شدن این معرکه باشد. 🔸اگر آمریکایی‌ها نباشند طوفان الاقصی اسرائیل را ساقط خواهد کرد. جنگ اسرائیل در غزه و کشتار غیرنظامیان، جنگ کسی است که عقل خود را از دست داده است نتانیاهو و گالانت مشکل عقلی پیدا کردند. 🔸ایران حتما به حادثه کنسولگری فردا، چند روز دیگر یا ماه دیگر واکنش نشان خواهد داد شکی در این نیست. اسرائیل این را می داند. ایرانی ها سریع و هیجان زده عمل نمی کنند بلکه حساب و کتاب می کنند. 🔸صبر ایران در پاسخ به اسرائیل، یک فشار روانی به صهیونیست ها وارد می کند وگرنه پاسخ قطعی است. اسرائیل می داند که ایران پاسخ خواهد داد برای همین در آماده باش کامل به سر می برد. 🔸دوستی، رابطه و هم‌پیمانی با ایران برای ما یک افتخار است. آنهایی که با اسرائیل دوست هستند و رابطه دارند باید خجالت بکشند نه ما. 🔸ارتباط با کشور آمریکا که از اسرائیل جنایتکار حمایت می کند و دارایی های ملت های منطقه را به تاراج می برد مایه خجالت است. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 افطاری سفره مسلمانان با چاشنی انفجار ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🌷امیرالمومنین علی علیه السلام: اگر نمازگزار بداند تا چه حد مشمول رحمت الهی است هرگز سر خود را از سجده بر نخواهد داشت. 📗تصنیف غررالحکم ص ۱۷۵ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
✅ بخشی از معجزات قرآن 🔸جالب است که نگاهی به دفعات تکرار کلمات زیر در قرآن داشته باشیم : کلمه ساعت ۲۴ مرتبه آمده (یک شبانه روز ۲۴ ساعت است) کلمه ماه ١٢ مرتبه آمده (یک سال ۱۲ ماه است) و کلمه روز ٣۶۵ مرتبه آمده (یک سال ۳۶۵ روز است) 🔸در تمامی حیوانات، تعداد کروموزومهای حیوان نر و ماده برابر است و زنبور عسل تنها حیوانی است که ساختارکروموزومی آن با سایر حیوانات متفاوت است زیرا زنبور ماده ۱۶ جفت کروموزوم دارد در حالی که زنبور نر ۱۶ تک کروموزوم دارد و جالب است که شانزدهمین سوره قرآن به نام زنبور عسل(نحل) نام گذاری شده است. 🔸همچنین در چند جای قرآن کلمه حمیر (الاغ) همراه نام سایر چهارپایان به کار رفته است اما تنها در دو آیه قرآن نام این حیوان به تنهایی ذکر شده است : ان انکر الاصوات لصوت الحمیر(سوره لقمان) و مثل الذین حملوا التورات ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا (سوره جمعه) این حیوان ۳۱ جفت کروموزوم یعنی : ۶۲ کروموزوم دارد و این دو سوره، سوره های ۳۱ و ۶۲ قرآن هستند. 🔸یک پژوهشگر هلندی غیر مسلمان چندی پیش تحقیقی در دانشگاه آمستردام هلند انجام داد و به این نتیجه رسید که ذکر کلمه ی زیبای الله و تکرار آن و نیز صدای این لفظ، موجب آرامش روحی شده و استرس و نگرانی را از بدن انسان دور می کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می دهد. خدا هم که در قرآن می فرماید : ( الا بذکر الله تطمئن القلوب). ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
پیام مکتوب ایران به آمریکا چه بود؟ روایت معاون سیاسی دفتر رئیس جمهور در صفحه خود 🔹همچنین اخیرا شبکه خبری سی‌بی‌اس به نقل از یک سخنگوی وزارت امورخارجه آمریکا تائید کرد که واشنگتن یک پیام مکتوب از تهران در رابطه با حمله هفته گذشته رژیم صهیونیستی به بخش کنسولی سفارت ایران در پایتخت سوریه دریافت کرده است. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
☑️ چکیده فرمایشات رهبر معظم انقلاب درباره مساله حجاب در دیدار با مسئولان نظام ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
✅ تاثیرات روزه داری بر تن 🔸مواردی که ذکر خواهد شد، تنها درصورت رعایت تدابیر حفظ الصحه حاصل میشود.در حقیقت روزه داری صحیح و فقط دو وعده غذا خوردن، همان رعایت تدابیر خوردن و نوشیدن است. برای هر چه بیشتر بهره بردن از فضیلت های باید بدانیم که هرچقدر تن سنگین تر باشد، روح نیز سنگین میشود و قادر به درک صحیحی از تاثیرات روزه بر سلامت روح و جسم نخواهد بود. 🔸با گرم کردن تن و افزایش قوای هضم رطوبات زائد را تحلیل میبرد و با از بین بردن زمینه ی عفونت، بدن را از هرگونه عفونت پاکسازی میکند. 🔸به علت تحلیل رطوبات زائد باعث افزایش حافظه و هوش و ذکاوت مخصوصا در افراد با مزاج مرطوب میشود و به تقویت سیستم عصبی میپردازد. 🔸با پاکسازی تن، قوای ادراکی را افزایش میدهد. در نتیجه باعث افزایش درک صحیحی از معنویات میشود. 🔸به علت بهبود هضم و تولید خون گرم در زمان روزه داری، عروق پاکسازی و زمینه ی غلظت خون برطرف میشود. 🔸به علت پاکسازی عروق، خون صالح به تمامی بافت ها میرسد و علاوه بر تخلیه ی بافت ها از مواد زائد، باعث تغذیه ی صحیح بافتهای بدن میشود. در این صورت است که قوه ی مدبره ی بدن قادر به بازسازی بافت های آسیب دیده در اثر بیماری خواهد شد.به این فرآیند تغذیه ی سلولی میگویند. 🔸روزه داری در حقیقت فرصت دادن به قوه ی مدبره ی بدن است تا بتواند در زمانیکه فرد از ورود مواد جدید به تن امساک میکند، به اعمال و وظایف خود بپردازد. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil