💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 6⃣
(بخش چهارم)
🔸سفز به برزخ🔸
🔹پدرم از نعمات آنجا می گفت و مرا به هوس می انداخت که کاش من هم می مُردم.
بعد همه ی فامیل از من خواستند وقتی که بیدار شدی این خواب را برای ما تعریف کن.
🔹بیدار شدم دیدم صدای خروپف پدرم می آید تعجب کردم که آنها زنده اند چون خواب خیلی برایم واضح بود.
وضو گرفتم. نماز خواندم کمی فکر کردم و دوباره به رختخواب رفتم. خودم را برای خدا لوس کردم.
🔹 خدایا من می خواستم بمیرم تو به من آن طرف را فهماندی و بیشتر من دوست دارم بمیرم.
چکار کنم ، خدایا کسی را سراغ من بفرست که مرا به برزخ ببرد.
خدایا من به کم راضی نمی شوم هر چند هم بدهی زیاد است اما بیا و مرا به برزخ ببر و خیلی اصرار کردم و باور داشتم که می شود.
🔹بعد همان حالتی که موقع تخلیه ی روح به من دست داده بود به من دست داد. بدنم بی حس شد در حالی که از همیشه بیدارتر بودم.
🔹می دانستم خبری است در حالت بیداری کامل متوجه حضور پسرخاله ام شدم که با بدن شفاف بالای سر من آمد وقتی که کمی جابجا می شد او را می دیدم وقتی که ثابت بود، آنقدر شفاف بود که در محیط محو می شد.
🔹آمد و دست مرا گرفت و گفت چقدر اصرار می کنی این کار تو مسئولیت دارد مواظب باش تو داری کار را از دست من در می آوری آنقدر جلو رفتن کار هر کسی نیست.
🔹گفتم تا حالا خیلی به من کمک کرده ای اما فکر نمی کردم از جلو رفتن به طرف خدا بترسی. اگر کار هر کسی نیست من می خواهم از موارد استثناء باشم.
🔹گفت آخر باید بعدش طور دیگری زندگی کنی و سخت است.
گفتم باشد آن خدایی که مرا می خواند راهش را هم نشانم می دهد. و به من سخت نمی گیرد تو لازم شد جانت را بدهی تا بالا بروی اما من وجودم را می دهم حاضرم محو شوم اما به خدا برسم.
🔹گفت من حرفی ندارم عمل کن و مرا هم کمک کن من که حسادت ندارم گفتم پس مرا ببر.
ادامه دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 6⃣
(بخش پنجم)
🔸سفر به برزخ🔸
🔹او هم مرا از بدن بیرون کشید احساس کردم تمام علائم حیاتی بدنم متوقف شد تا بتوانم فکرم را از آن راحت کنم.
🔹بعد مرا با خودش برد و به یک جایی که رسید دیدم یک دستی آمد و دست مرا گرفت و از پسر خاله ام جدا کرد و کشید و به سرعت برق، نور و خیلی بیشتر ، بالا برد.
🔹این دست چقدر آشنا بود بله این همان دستی بود که آیت خدا است او دارد آدرس خدا را به من می دهد. مرا برد آنقدر برد که تمام دنیا را فراموش کردم روی یک تپه ای گذاشت که از آن بالا تمام قسمتی از برزخ دیده می شد.
🔹کسی به من گفت: این هم از برزخ حالا بر می گردی؟
گفتم نه.
🔹مرا توی شهر هم ببرید ندا آمد مسئولیت دارد به تو سخت می شود. برگرد به دنیا گفتم نه خیلی دوست دارم آنجا را ببینم.
🔹ایمان دارم که هست اما تا اینجا که آمده ام بقیه اش را هم هر چه مسئولیت داشت ان شاء الله عمل می کنم تا آخرش هستم مرا ببرید و مسئولیت بدهید. من نمی ترسم.
🔹راهش را به من یاد بدهید. من عمل می کنم نمی خواهم بعدها پشیمان شوم که چرا تا آخر نرفتم و به من مسئولیتهای بزرگ ندادند.
🔹آن دست آمد احساس کردم آن ندا کننده از حرفهای من خشنود شد.
مرا داخل آن محل عجیب و غریب گذاشت و رفت.
🔹خیلی سبک شده بودم، من آنجا را مثل شهری می دیدم که خیابان و خانه دارد اما نه مثل شهرهای دنیایی چرا که همه چیز دارای جان بود.
🔹درختان کنار خیابان شاخه هایشان را به علامت سرور و تعظیم تکان می دادند. سطح زیر پایم مثل آسفالت بود اما نرم و صاف، خیلی خوشحال بود که پایم را روی او می گذارم .
🔹دیوارها را نگاه می کردم کنجکاو شدم بدانم آنطرف آن چه خبر است، آن دیوارها از صاحب خانه اجازه می گرفتند و کنار می رفتند که آنطرفشان را ببینم. دمای هوا مناسب با حال من و خلاصه همه چیز بر وفق مراد بود. حال این را که چگونه دیوار حرف می زند و می فهمد، فقط باید بروید و ببینید.
✳️ ادامه دارد..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 6⃣
(بخش ششم)
🔸سفر به برزخ🔸
🔹بعد فهمیدم این خانه ی به این بزرگی با این همه بیا و برو متعلق به مرد سیاهپوستی بوده که در آمریکا در اثر فقر مرده است اما مسلمان بوده و اسلام واقعی داشته است. من در آنجا او را دیدم بسیار نورانی و دوست داشتنی بود.
🔹فرد دیگری را دیدم که قدرت حرف زدن نداشت. به من گفتند این شخص در دنیا زیاد حرف می زده و با کلامش مردم را آزار می داده اینجا که نمی تواند حرف بزند خیلی زجر می کشد.
🔹جالب بود که من کاملاً دنیا را از یاد برده بودم اصلاً فکر نمی کردم که فردا چه می شود، کارهایم مانده ، پدر و مادر، فامیل ها ، ایران ، زمین.... و فکر نمی کردم متعلق به آنجا هستم.
🔹می خواستم جایگاه خودم را در برزخ پیدا کنم و دوستان زیادی در بین آنها پیدا کنم که آن دست آسمانی آمد و مرا گرفت.
🔹گفتم مرا کجا می برید؟ ندا آمد که باید برگردی.
گفتم کجا برگردم من که مال اینجا هستم و قبلاً هم مال اینجا بودم و مدتی برای انجام دادن کارهای جزئی مرا به دنیا برده بودید.
🔹ندا آمد که فعلاً باید به دنیا برگردی چون پیمانه ات پر نشده باید بروی و با دست پر برگردی.
🔹فریاد زدم مرا به آن دنیای لاکپشتی برنگردانید با آن بدن سنگین و شل و ول چکار کنم.
🔹فایده ای نداشت مرا به بالا بردند ، قربان مهربانی مولایم شوم که دوست دارند همه ی کارهای ما با معرفت باشد.
🔹دور دستها را به من نشان دادند و فرمودند این شهر مربوط به جایگاه روحی توست اما هر چند پر از نعمت است ولی نوری ندارد. می بینی؟
🔹اما آن شهر دیگر نور دارد و شهرهای دیگری هستند کد نور زرد دارند و جلوتر عالمی است که غرق در نور سفید و کامل است. آنجا مرا کامل خواهی دید به خاطر من برگرد و بقیه را بیدار کن.
🔹 تو دیگر آن شخص قبلی نیستی که هر کاری دوست داشتی انجام بدهی مسئول هستی. برگرد و لیاقت خودت را بالا ببر تا در قیامت نزد ما باشی.
🔹من هم با اینکه دوست داشتم به دنیا برنگردم اما آنقدر آن ندای آسمانی که فکر می کنم امام زمانم بودند برایم لذت بخش و قانع کننده بود که گفتم حالا که شما می گوئید اگر توی آتش هم بگوئید می روم.
🔹مرا به بدنم برگرداندند و بیدار شدم هفته ها گریه می کردم پس از چند سال وقتی ساکن مشهد مقدس شدم وسیله ی هدایتم را فراهم کردند. بعد از آن تحت تربیت یک ولی خدا به تهذیب نفس مشغول شدم.
🔹حالا می فهمم دارند با من چه می کنند.
✳️ ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 7⃣
بخش 1
🔸مرگ را فراموش نکن🔸
💠 آن روز خواستم برای مشتری عکس بگیرم. نورافکن ها را یکی یکی تنظیم نموده و چراغها را روشن کردم.
💠 پس از عکس برداری طبق عادت دست بردم تا هر دو نور افکن را با هم کنار بکشم که مرا برق گرفت. ناگهان فریاد زدم.
💠 دوست عکاسی که همراهم در آتلیه ی عکاسی بود و یک مشتری به دیگران اطلاع دادند.
💠 همسایه ها و تعدادی از مردم آمدند، بعد تابوت آوردند. مرا در تابوت گذاشتند و از طبقه ی بالا پائین آوردند و بعد به همراه جمعیتی از مردم با گفتن تکبیر و تهلیل مرا به سوی گلزار علی بردند.
💠 همین که جنازه ام به نیمه ی پل قدیم رسید خودم را در آتلیه ی عکاسی دیدم در حالی که هر دو نور افکن بر سرم افتاده بودند.
دوستم به من گفت: چرا این کار را کردی؟ دریافتم که آنها صدای مرا نشنیده و جریان را مشاهده نکرده اند.
💠 آنچه من دیده بودم روی نداده بود ؛ بلکه چند لحظه ای بخاطر تری زمین و اتصال یکی از سیم ها به بدنه مرا برق گرفته بود، برای من مدت طولانی و برای آنها چند لحظه بیشتر نبود.
💠 خداوند میخواست در همان چند ثانیه مرا به یاد مرگ اندازد تا غفلت نکنم.
✳️ ادامه دارد
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 8⃣
(بخش دوم)
🔸غفلت ما ، شفاعت حضرت زهرا علیها السلام🔸
🔹بعد از هر سوال می پرسیدند:
✨ اَلَم نَبعَث لَکُم مرسلاً؟✨
آیا ما پیامبرانی برای شما مبعوث نکردیم؟
آیا به شما عقل ندادیم؟
وباز حالت پشیمانی و سرافکندگی به من دست می داد.
🔹این عمل به کرّات انجام شد تا اینکه تمام بدنم بر اثر سوختگی تبدیل به قطعه ای سیاه شد. این عذابها بخاطر گناهانی بود که انجام داده بودم بخصوص برای دروغ.
🔹در حین عذابها همه اش فریاد می زدم که :
✨ ربِّ ارجعونَ لَعَّلی اَعمَلُ صالحاً✨ ( خدایا مرا به دنیا باز گردان تا اعمال صالحه انجام دهم)
جوابی می رسید که تمام گوشم را می گرفت.
✨کَلاّ اِنّها کَلِمهُ هُوَ قائلُها✨ ( هرگز ، نمی شود)
و واقعاً در آن لحظه تمنا می کردم که به دنیا برگردم تا اعمال صالحه انجام دهم. صداهای دیگری هم در همان اوقات بگوشم می رسید مثلاً :
✨سبحان الّذی قهر عباده بالموت و الفناء ✨
( منزه است خدایی که بندگان خود را با مرگ و فنا مقهور خود گردانیده است).
🔹از جمله چیزهای دیگری که به من می گفتند این بود که ما آتشی خلق نکرده ایم بلکه اینها اعمال خودتان است.
🔹بعد از آن راجع به یکی از دوستانم از من سوال کردند که چرا او را دوست خود قرار دادی؟
بعد هم برایم توضیح دادند که او تو را کشت( بخاطر تاثیر بدی که بر روح من داشت)و قطعه قطعه کرد و کنار رودخانه ای در گودالی انداخت.
آنگاه پس از عذاب دادن موضوع دوستم را رها کردند.
🔹باز حساب شروع شد تا اینکه نماز صبحم را آوردند. ظاهراً این نماز را با توجه قلبی خوانده بودم لذا استراحت مختصری نمودم و انگار مرا به جایی که حرارت و یا چیز دیگری در آن نبود منتقل کردند و آنگاه اعمالم را که پس از نماز صبح انجام داده بودم به من عرضه کردند.
🔹طوری بود که حرکاتم در مقابلم با تصویر در آمده بود. اینجا بود که به آنها اقرار کردم و تا اقرار می کردم معذب می شدم و پشیمان می گردیدم.
🔹بعد خدا را خیلی شکر می گفتم و استغفار می کردم به این صورت که : الحمدالله ، الحمدالله ( این را با حالت حسرت می گفتم)
الشکرلله ، الشکرلله ، استغفرالله ، استغفرالله...
ولی فایده ای برای آنها نمی دیدم و بدردم نمی خورد.
✳️ ادامه دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 9⃣
🔸روزی دست خداست🔸
پدرم که الان ۷۳ سال سن دارند تعریف می کردند:
✨ در دوران جوانی به شغل باغبانی اشتغال داشتم.
در پاره ای اوقات برای بخشی از نیاز خود با تفنگ شکاری که داشتم اقدام به شکار طیور می کردم. یک روز از همین ایام که مشغول شکار بودم چشمم به کبوتر درشتی افتاد که روی درختی نشسته است. تصمیم گرفتم آن را شکار کنم.
✨ در همین اثناء متوجه شدم یک مار بزرگ دارد به طرف کبوتر می رود. مار دهانش را باز کرد و حمله کرد که کبوتر را بگیرد، و توانست دم آن را هم به دهان بگیرد ولی کبوتر به محض این که متوجه شد، به سرعت از جا بلند شد و پرواز کرد.
✨ منکه او را نشانه گرفته بودم در همین موقع تیر را رها کردم. تیر به جای آنکه به کبوتر بخورد به مار خورد و آنرا کشت. کبوتر هم تا پرید دو شاهین از بالا به سرعت به طرفش حمله کردند و هر کدام یک طرف او را کندند.
بطوری که او را دو نیم کرده، هر کدام نیمه ی خود را بردند.
✨ نکته ی عجیبی که برایم یقینی شد این بود که روزی دست خداست. کبوتر را نه من شکار کردم و نه مار بلکه قسمت آن دو شاهین شد.
✳️ ادامه دارد ...
با ارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید 🌹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 🔟
🔸بعضی ها را کنار خود جا می دهند🔸
جناب آقای کرمانشاهی ساکن مشهد نقل کردند:
✨ مرحوم پدرم بسیار علاقمند به اهل بیت علیهم السلام خصوصاً حضرت امام حسین علیه السلام بودند.
ایشان ۱۵ مرتبه پیاده و سواره به عتبات عالیات مشرف شدند.
✨ ایشان گفتند پدرم تعریف می کردند: در یکی از سفرهایی که پیاده در راه بودم گرفتار برف شدم و نزدیک یکی از منازل بین راه از پا در آمدم.
✨ وقتی به هوش آمدم خودم را در منزلی و نزد کسی دیدم. وقتی جریان را سوال کردم، صاحب خانه اظهار داشت دیشب حضرت امام حسین علیه السلام را در خواب دیدم. فرمودند:
زائر ما فلان جا است از او پذیرایی کن.
✨ آخرین مرتبه ای که پدرم به عتبات مشرف شد؛ سال ۱۳۳۵ و در ۶۳ سالگی بود. آنسال او می خواست قبل از دهه ی محرم به کربلا برود. شبی امام حسین علیه السلام را در خواب دیده بود که به ایشان مطالبی فرموده بودند که مضمونش این بود :
✨ تو هر سال عاشورا عزاداری می کردی. این کار را بکن و بعد دیگر بیا.✨
✨ ایشان همین مطلب را در مراسم عزاداری در مسجد اعلام کرده بود و از طرز گفتن آنحضرت منظور ایشان را فهمیده بود که برگشتی برایش نیست. لذا آن سال از همه خداحافظی کرده و مشرف شد.
✨ پدرم آن سال در کربلا به منزل یکی از بستگان ، به نام حاج مصطفی زرگر، که در بازار زرگرها مغازه داشت رفته بود.
✨ بعد از چند روز، پیشخدمت حاج مصطفی در خیابان متوجه اجتماع مردم شده بود. وقتی نزدیک شده متوجه گشته بود که میهمان حاج مصطفی فوت نموده است.
✨ مراتب را به اطلاع حاج مصطفی رسانیده و پدرم را با نفوذی که پسر حاج مصطفی در وزارت بهداری داشت، در صحن حضرت ابوالفضل علیه السلام دفن کردند.
✳️ ادامه دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 1⃣1⃣
🔸دعا برای ظهور مورد تایید است🔸
حجه الاسلام آقای سید حسن موسوی برای حجه الاسلام والمسلمین جناب آقای معلم نقل کردند:
🔹شبهای ماه رجب و شعبان سال ۱۴۱۶ هجری قمری برنامه ای داشتم که طبق آن هر شب برای فرج امام زمان ( صلوات الله علیه ) چند مرتبه سوره ی یس می خواندم و این کار را ادامه می دادم.
🔹 بعضی از شبها تعداد بیشتری می خواندم.
یک شب این کار را بالای سر مطهر حضرت رضا علیه السلام انجام می دادم حال خوشی به من دست داده بود و گویا حضرت رضا علیه السلام را می دیدم که به من لبخند می زدند.
🔹به خانه رفتم همین که خوابم برد دیدم در اتاق باز شد و حضرت که بسیار جوان هم بودند وارد اتاق شدند.
🔹من که تازه خوابم برده بود فرصت بلند شدن پیدا نکردم شاید هم خودشان اینطور می خواستند.
🔹در همان حال که دراز کشیده بودم دیدم آقا امام زمان علیه السلام تشریف آوردند و بالای سرم نشستند در حالی که دست به سرم می کشیدند و به من تفقد و مهربانی کردند و به این مضمون تشکر می نمودند:
💫ممنونم که به یاد ما بودی و برای فرجم دعا کردی💫.
✳️ ادامه دارد...
با ارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید 🌹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 2⃣1⃣
🔸۳۳ روز تا مرگ 🔸
یکی از دوستانم می گفت :
🔹سال ۱۳۵۸ ما ساکن بیرحند بودیم. مادر بزرگ مادری ام که در فردوس ساکن بودند مریض شدند. این مرض خیلی طول کشید. من بهمراه مادرم هر چند وقت یک بار به فردوس میرفتیم.
🔹یک مرتبه که با ایشان به فردوس رفته بودم از وضع مشکلاتی که در بیمارستان داشتیم و تحمل مریضی مرحومه خیلی ناراحت شدم و یک روز حالت کسی را داشتم که فقط یک چاره برای حل مشکلش است و آن اینکه از خدا و امام زمان ( ارواحنا فداه) بخواهد به او بگویند چه موقع این حالت بلاتکلیفی برطرف میشود یعنی یک طرفه میشود یا این مریض خوب شود و یا بمیرد.
🔹با همین حالت انقطاع ، از خدا خواستم که بدانم چه موقع یک طرفه میشود.
🔹ناگهان صدایی را در دل شنیدم که می گفت: ۳۳ روز دیگر.
من همانجا نشستم حساب کردم دیدم سی و سه روز دیگر میشود ۱۹ فروردین سال ۱۳۵۹.
🔹دلم گرفت و بعداً در تنهایی به بعضی افراد از جمله برادرم گفتم : ۱۹ فروردین مادر بزرگ میمیرد.
🔹تا چند روز قبل از نوروز در فردوس ماندیم و بعد بطرف بیرجند آمدیم. بعد از تعطیلات برای کاری با برادرم به مشهد آمدم.
🔹 صبح روز ۱۹ فروردین به برادرم گفتم : میخواهم بروم فردوس. گفت: چرا؟ گفتم : قبلاً که گفتم ۱۹ فروردین مادر بزرگ میمیرد.
🔹امروز نوزدهم است. به من گفت: حالا از کجا مطمئنی گفتم : کسی که به من گفته آنچنان با قاطعیت گفته است که هیچ شکی ندارم.
🔹برادرم گفت: ای کاش تلفن داشتند که از مخابرات زنگ می زدیم و اینهمه راه را تو بیخود نمی رفتی. گفتم : وقتی خبرش به تو هم برسد به حرف من ایمان می آوری.
🔹خلاصه از یکدیگر خداحافظی کردیم و او مرا تا ترمینال رسانید.
وقتی نزدیک ظهر به فردوس و نزدیک منزلشان رسیدم از بیرون صدای شیون و گریه را شنیدم.
ایشان همان روز فوت کرده بود- خدا رحمتش کند.
✳️ ادامه دارد...
با ارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید 🌹
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 3⃣1⃣
🔰تصمیم بر ترک گناه و توجه فوری امام زمان علیه السلام 🔰
🔹ما خانواده ی پر جمعیتی هستیم و تا قبل از این جریان در رفت و آمدهایمان خیلی مقید به حلال و حرام نبودیم.
🔹نظرمان این بود که چون قصد بدی نداریم اشکال ندارد که زن و مرد فامیل در یک مکان باهم بنشینیم و بخندیم و حجاب را هم رعایت نکنیم.
🔹نمی دانستیم خداوند برای این کار یک حدی گذاشته است که در هر صورت باید رعایت شود.
🔹شب تاسوعای امسال در منزل ویلایی بزرگ یکی از فامیل در بابلسر نشسته بودیم و گرم شوخی و خنده بودیم در یک لحظه یکی از افراد جلسه گفت دوستان امشب شب تاسوعای امام حسین علیه السلام است.
🔹بیائید برای احترام به ایشان امشب نخندیم و خود را مقید به گناه نکردن کنیم.
🔹تا او این حرف را گفت تاثیر عجیبی روی همه گذاشت بطوریکه خانمها روسریهایشان را سر کرده و کناری نشستند و مردها هم طرف دیگر نشستند و حزنی بر دلمان مستولی شد.
🔹لحظاتی بعد بچه هایی که در حیاط بازی می کردند سراسیمه وارد هال شدند و یکی از آنها گفت آقائی با لباس سفید و بلند آمده و میگوید اینجا روضه ی جدم امام حسین علیه السلام برپاست و من می خواهم در آن شرکت کنم.
او ادامه داد :
🔹من میان حرفی که بین ما رد و بدل شده بود و سخنی که این بچه گفت در ابتدا نتوانستم ارتباطی برقرار کنم ولی همه ی ما از آنچه از بچه ها شنیدیم در شگفت شدیم و با حیرت و شک به حرف او فکر می کردیم.
🔹چیزی نگذشت که همه ی ما روی یکی از مبلهایی که در آنجا خالی بود برای چند لحظه فردی را با همان مشخصاتی که او گفته بود دیدیم.
🔹پس از غائب شدن این فرد همه بالاتفاق عقیده داشتیم ایشان امام زمان علیه السلام بوده اند که برای تائید مقید بودنمان برای گناه نکردن و محزون بودنمان برای شهادت حضرت امام حسین علیه السلام به آنجا تشریف فرما شده اند.
🔹از آن به بعد تاکنون همه ی ما تصمیم گرفته ایم دیگر گناه نکنیم و در رفت و آمدهایمان حدود الهی را رعایت نمائیم.
✳️ ادامه دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 4⃣1⃣
🔰 تا امام زمان داری نا امید نباش 🔰
🔹من در طول عمرم چند بار دچار مشکل مادی شدم از جمله سال ۱۳۶۸ سال فوت مرحوم امام .
🔹در آن سال در گمرگ کار میکردم .کارهای ترخیص کالا را انجام می دادم .
پول را می دادم و بار را تحویل میگرفتم.
یکبار برای گرفتن باری در بندر ماهشهر از تهران حرکت کردم.
🔹ابتدا به بانک ملی شعبه دهخدا واقع در خیابان دکتر فاطمی رفتم و یک قطعه چک ۱۱۰ هزار تومان که داشتم، گرفتم و به همراه سند گمرکی به طرف بندر ماهشهر حرکت کردم.
🔹پولها همه هزار تومانی بود. در بندر باید اول کارهای ترخیص کالا را انجام میدادم سپس پول را می دادم تا کالا ترخیص میشد و با آن به تهران می آمدم.
🔹از همان بدو ورود مشغول انجام کارهای لازم شدم. در آن یکی دو روز در آنجا تنها نبودم بلکه با بعضی از دوستانم بودم.
🔹کار تمام شد آمدم خانه که پول را بردارم دیدم نیست فق العاده پریشان شدم. هر جا که حتی فکرش را میکردم گشتم.
🔹حتی زنگ زدم به تهران به خانمم گفتم ببین پول را در خانه نگذاشته ام ؟
خانمم گفت : تو از خانه با چک رفتی و پول را اصلاً به خانه نیاوردی.
رفقاهم ، همه صمیمی بودند. نمی توانستم چیزی بگویم.
🔹غروب شد رفقا رفتند. من تنها شدم. نماز مغرب و عشاء را خواندم خیلی دلم شکسته بود بعد از نماز نشستم به راز و نیاز با آقا امام زمان علیه السلام.
🔹یادم نمی آید هیچوقت با آقا آنطور حرف زده باشم.
اصلاً گریه هایم بند نمی آمد. با یک دل شکستگی خاصی حرفهایم را گفتم و تمام شد. فردا روز ۱۳ خرداد خبر فوت امام آمد و کار تعطیل شد.
🔹آمدم تهران. آنوقت سبلان می نشستیم. همانروز اولی که به خانه آمدم دیدم خانمم در حالی که یکدسته پول را در دست گرفته جلو آمد و با حالت تعجب فوق العاده گفت: پیدا شد! پیدا شد!
نگاه کردم. دیدم یکدسته بزرگ پول که همه اش ۱۰۰ تومانی است در دست دارد.
🔹من اصلاً نوع کارم اقتضا نمی کند که پول ریز از بانک بگیرم. فقط هزاری یا پانصد می گیرم. شمردم؛ خدا می داند همان ۱۱۰ هزار تومان بود.
🔹تا همینجا یقین کردم آقا فرستاده اند وقتی باند رولش را نگاه کردم دیدم مهر بانک صادرات شعبه ی صاحب الزمان شهرستان مشهد رویش خورده بیشتر یقین کردم.
🔹اولاً من از بانک ملی تهران شعبه دهخدا در خیابان دکتر فاطمی پول گرفته بودم.
ثانیاً پولهای من هزاری بود نه صدی.
ثالثاً اصلاً من پولها را به خانه نیاورده بودم. از بانک گرفتم و رفتم ماهشهر نه مشهد بانک صادرات شعبه صاحب الزمان!!
🔹من باید می رفتم به بندر و آن پول را به گمرک می دادم ولی یک صد تومانی را جایگزین کردم.
🔹خدا می داند در عرض یکسال تاثیر عجیبی در زندگی من داشت.
بطوریکه جبران شکست و ضرر قبلی شد.
بعد از یکسال با اینکه در نگهداری آن صد تومانی کمال دقت را داشتم؛ بطور مرموزی ناپدید شد.
✳️ ادامه دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💰 من ثروتمندم 💰
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#عجایب_هفتاد_گانه
قسمت 5⃣1⃣
🔰تو اگر نتوانی بیایی ، ما می آییم🔰
🔹این جانب مدتی بود که به شدت مریض بودم.
به پزشکان زیادی مراجعه کردم ولی حاصلی نمی داد. شب تاسوعا ، نهم محرم، سال ۱۳۴۹ آقایی در مسجد روی منبر روضه می خواند.
🔹من که از شدت مریضی نمی توانستم به مسجد بروم و صدای بلندگوی مسجد را می شنیدم، به گریه افتادم که چرا از رفتن به مسجد محرومم.
🔹خیلی ناراحت بودم ، تا اینکه نزدیک بود حالم به هم بخورد. نزدیک نیمه شب بود. حدود ساعت ۱۲ الی ۱ در حالتی بین خواب و بیداری یک مرتبه حیاط منزلمان روشن شد.
🔹دو سید بزرگوار وارد حیاط شدند.
و گروهی از ملائکه با لباس عزاداری سیاه همراه ایشان داخل شدند.
من نمی توانستم از خود حرکتی نشان دهم.
🔹یکی از بزرگواران آمدند داخل اتاقی که من خوابیده بودم و مرا به اسم صدا زده ، فرمودند:
✨عبدالرضا چرا گریه می کنی؟ اگر نمی توانی بیایی ما خودمان می آییم.✨
🔹این کلام را فرمود و رفت داخل حیاط. یکی از سیاهپوشان جلو آمد. به من فرمود : این سید را شناختی؟ گفتم : نه.
🔹فرمود : ایشان امام حسین علیه السلام و آن دیگری پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم بودند که یک قرآن روی دست داشتند و رو به قبله بودند.
🔹از شدت شوق و هیجان از جای خود پریدم و آن روشنایی نیز کم کم از حیاط خارج شد.
ایشان تعریف می کرد بعد از چند روز متوجه شدم اصلاً آثار مریضی در وجودم نیست.
✳️ ادامه دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد