چشم انتظار
🌷#اینگونه_باشیم ⏳ #به_وقت_چمران ✨ بهم گفته بود: مصطفی! من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا
🌷 #اینگونه_باشیم
⏳ #به_وقت_زین_الدین
🎓برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که خارج درس می خواند، برگشته است ایران. رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود: یک بار رفتم خدمت امام، گفتند: به وجود تو در ایران بیش تر نیاز است. منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟
از رفتن منصرف شد...
#تا_شهید_نباشی_شهید_نمی_شوی
#فعالان_جبهه_فرهنگی_انقلاب_اصفهان
📲 @ChashmEntezar_ir
چشم انتظار
🌷 #اینگونه_باشیم ⏳ #به_وقت_زین_الدین 🎓برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابش
🌷 #اینگونه_باشیم
⏳#به_وقت_زین_الدین
🔥سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم.
🥫 جلوی سنگر پر از آذوقه بود. پرسیدیم: اینا چیه؟ گفتند: هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.
🏍 زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترک موتور از راه رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی از آذوقه ها باقی نمانده بود.
#تا_شهید_نباشی_شهید_نمیشوی
#فعالان_جبهه_فرهنگی_انقلاب_اصفهان
📲 @ChashmEntezar_ir
چشم انتظار
🌷 #اینگونه_باشیم ⏳#به_وقت_زین_الدین 🔥سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. ب
🌷 #اینگونه_باشیم
⏳#به_وقت_زین_الدین
📚شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. پدر آقا مهدی گفت: می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. زمستان سردی بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو نیمه شب بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد.
📿هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...
#تا_شهید_نباشی_شهید_نمیشوی
#فعالان_جبهه_فرهنگی_انقلاب_اصفهان
📲 @ChashmEntezar_ir