#تلنگر
#داستان_کوتاه
دعوا شده بود👊
آقا امیرالمومنین(ع)💫 رسید
گفت:آقای قصاب بذار بره!
قصاب گفت به تو ربطی نداره ودستشو برد بالا محکم گذاشت تو صورت حضرت علی(ع)😱
آقا سرشو انداخت پایین و رفت
(زمان خلافت)🍃
مردم ریختند و گفتند فهمیدی کیو زدی؟!
قصاب گفت نه فضولی میکرد زدمش
گفتند زدی تو گوش حضرت علی(ع)خلیفه مسلمین💪👑
قصاب ساتور رو برداشت ودستشو قطع کرد🔪
گفت دستی که بخوره توی صورت حضرت علی (ع) مال من نیست...
جیگرشو داری یه چیزی بهت بگم؟؟؟
امام زمان(ع)فرمودند:
باهرگناهی که میکنی یه سیلی تو صورت من !!!😭💔
#داستان_کوتاه
دوستی تعریف میکرد...
دختر چهار ساله ایی تو تاکسی کنار دستم
نشسته بود و با لذت زیاد لواشک میخورد!
گفتم مگه نمیدونی لواشک
واسه سلامتی ضرر داره چرا میخوری؟
یک نگاهی بهم کرد و گفت؛
پدر بزرگم خدا بیامرز 115 سال عمر کرد!
با تعجب پرسیدم؛
واسه اینکه لواشک می خورد...؟!
گفت نه!
چون سرش تو کار خودش بود...!
چنان قانع شدم که الان سه روزه با کسی
حرف نزدم و دارم به عمق این قضیه فکر میکنم...!
سرمون توكار خودمون باشه👌
💕💙💕💙
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
میگویند یک مهندس روس تعدادی کارگر ایرانی را استخدام کرد.
کارگرها موقع اذان، نمازشان را میخواندند.
یک روز مهندس روس به آنها اخطار داد که اگر موقع کار، نماز بخوانید، آخر ماه از حقوقتان کم میکنم!
بعضیها از ترس آنکه حقوقشان کم نشود، نماز را بعد از کار میخواندند و بعضی هم همچنان اول وقت.
آخر ماه شد.
مهندس به آنهایی که نماز اول وقت را ترک نکرده بودند بیش از حقوق عادی (ماهیانه) داد!
بقیه اعتراض کردند که چرا به اینها حقوق بیشتری دادی؟!
گفت: اهمیت دادن این افراد به نماز و چشمپوشی از کسر حقوق، نشان میدهد ایمانشان بیشتر از شماست.
چنین آدمهایی هیچوقت در کار خیانت نمیکنند، همانطور که به خدایشان خیانت نکردند!
کسانی که به خدا خیانت نکنند...
به خلق خدا هم خیانت نمیکنند.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستان_کوتاه
🔻#یک_راز
🌼🍃روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
🌼🍃خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد.
روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند.
🌼🍃خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
🌼🍃کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.
خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
🌼🍃چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
🌼🍃هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
❣این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
🌼🍃این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
"
📘#داستان_کوتاه
*ماجراي نمازشب هايي كه بلا را از شهر اصفهان دور كرد*
از كرامات آخوند ملا عبدالله يزدي - كه استاد ملا حسين پدر شيخ بهائی است، اين است كه او وقتي وارد اصفهان شد پاسی از شب گذشت آخوند به توجه باطن و چشم دل نظر كرد به شهر اصفهان بلافاصله دستور داد كه از اين شهر كوچ نمائيد و بيرون شويد؛ زيرا كه مي بينم چندين هزار بساط شراب در اين شهر گسترده اند، مي ترسم خداي تعالي عذابي نازل كند ما هم در آتش بسوزيم، ملازمان بارها را بستند، ملا عبدالله هم سوار شد كه از اصفهان خارج شوند. هنوز از اصفهان بيرون نيامده هنگام سحر شد، آخوند ملا عبدالله بار ديگر چشم دل را گشود و نگاهی به شهر اصفهان كرد و دستور داد برگرديد به اصفهان، زيرا كه مي بينم چندين هزار سجاده گسترده و نماز شب مي خوانند و نيايش مي كنند، دوباره به منزلي كه در شهر اصفهان داشت مراجعت كرد، چون مي دانست نماز شب خوانان به واسطه نماز شب هرگونه بلايي را از شهر اصفهان دفع مي كنند.
📘#احوال_شيخ_بهائی
✍️#محمد_کاظم_رحمتی
#داستان_کوتاه 🌱
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعت معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته همراه بود و ارزش عاطفی داشت.
کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد اما آنرا نیافت، پس از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می کند .
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
📚 #داستان_کوتاه
👈 پاسخ جالب آسیابان
🌴مرد کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
🌴مرد گفت: اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود.
🌴آسیابان گفت: تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.
🔅#داستان_کوتاه
✍ راهی غیرتکراری برای ابراز عشق
🔹یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا میتوانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
🔸برخی از دانشآموزان گفتند:
با بخشیدن، عشقشان را معنا میکنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «باهمبودن در تحمل رنجها و لذتبردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
🔹در آن بین، پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد.
🔸یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
🔹آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زنوشوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری بههمراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
🔸رنگ صورت زنوشوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
🔹همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر بهسمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
🔸داستان به اینجا که رسید دانشآموزان شروع کردند به محکومکردن آن مرد.
🔹راوی اما پرسید:
آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟
🔸بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
🔹راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
🔸قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد یا فرار میکند.
🔹پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فداکردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
🔸این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
@Patoghedoostanha
.
✨ فریادرس مظلومان
روزی امیر مؤمنان از بازار خرما فروشان میگذشت، دید کنیزی گریه میکند. فرمود: چرا گریه میکنی؟
گفت: صاحب من یک درهم به من داد، خرما خریدم. هنگامی که آن را پیش مولایم بردم نپذیرفت و گفت: خرمای خوبی نیست و اکنون آوردهام پس بدهم ولی خرما فروش قبول نمیکند.
حضرت به خرما فروش فرمود: ای بنده خدا! این یک کنیز است از خود اختیاری ندارد، تو خرما را بگیر و پولش را بده.
خرما فروش با ناراحتی از جا برخاست و بر سینه علی (علیه السلام) کوبید و او را عقب زد.
حاضران گفتند: ای مرد! این امیرمؤمنان است. خرما فروش از شنیدن آن، نفسش بند آمد و رنگ رخسارش پرید و فورا پول را پس داد و خرما را گرفت و گفت:
یا امیرمؤمنان! از من راضی باش، اشتباه کردم.
حضرت فرمود: اگر کارت را اصلاح کنی و حق مردم را ادا کنی از تو راضی خواهم شد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص۴٨
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰
@Patoghedoostanha
🍁#داستان_کوتاه
معلم ادبیاتمان میگفت:🎋
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام.❣
سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی💧 از چشم دانش آموزی جاری میشد
یا به مرگ سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در چهره ی 😔دانش آموزانم میدیدم .
همیشه قبل از عید اگر برای فراش مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم.... و امسال وقتی عیدی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی جگر سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه احمقانه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این اتفاق نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و حماقت هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از جنون مجنون از فراق لیلی گفتم 🌴
یکی پرسید لیلی خیلی قشنگ بود؟ گفتم از دیده ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت.
این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از اول دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک دختر زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته..... خلاصه گیج و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این نسل جدید چه درسی داد که به تمسخر نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند.... ماندم که این نسل کجا می خواهند صبوری و از خود گذشتگی را بیاموزند.... نسلی که از جان گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم،
کمک به همنوع برایشان بی اهمیت،
مرگ پسر به دست پدر از نوع حماقت است.... امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در خانه سالمندان برای خودشان رزرو کنند. این نسل تنها آباد کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس..🌸
@Patoghedoostanha
📘#داستان_کوتاه
💠 عنوان داستان : مدیریت خشم
وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم.
شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد,عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم, چطور میتوانستم خشم خودم را تخلیه کنم ؟هیچ کاری نمیشد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم,عصبانی بودم....در سکوت شب کمی فکر کردم,قایق خالی برای من درسی شد....
از آن به بعد,اگر کسی باعث عصبانیت من شود,پیش خودم میگویم :"این قایق هم خالی است "
نکته :در واقع آن کس که شما را عصبانی میکند,شما را فتح کرده.اگر به خود اجازه میدهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید,در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را داده اید.
خاطرات-- مارگارت چاتر
@Patoghedoostanha
#داستان_کوتاه 📗
یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن،
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟؟
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمی گه..!
بعد از چند ماه از هم جدا شدن.
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر دختر مردم حرف نمی زنه..!
بخاطر داشته باشید حقیر ترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد👌
@Patoghedoostanha