🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🔹در این روزها، مدام یاد حکایت گاوی میافتم که مولانا در دفتر #پنجم_مثنوی میآورد.
🔹 گاوی که تنها روی جزیرهای زندگی میکند و صبح تا شب، میچرد و خود را فربه میکند؛ اما شب تا صبح دلنگران است که مبادا فردا که از خواب بیدار میشوم، چیزی برای خوردن پیدا نکنم.
🔹 فردا صبح با هراس فراوان میخورد و حسابی فربه میشود، اما دوباره، شب تا صبح از اضطراب و احساس بیثباتی، لاغر و رنجور میشود.
🔹این دور باطل خوردن، چاق شدن و نگران بودن و لاغر شدن سالهای سال زندگی گاو بیچاره را تباه میکند.
🌷 مولانا میگوید اگر گاو به "گذشته" نگاه میکرد، به خاطر میآورد که سالهای سال زندگی کرده و کم نیاورده ، آنگاه میتوانست #حالش را با آسودگی و لذت بیشتر و درد کمتری بگذراند.
🔹اما گاو تنها رو به سوی آینده دارد و نگرانی.
گاو نمیتواند به روند طبیعت اعتماد کند و با آن کنار بیاید، پس جان خود را میفرساید و عمر را میبازد.
🔹 گاو قصه ی مولانا از اضطراب اینکه "فردا چی بخورم؟" جان خود را میفرساید و ما از اضطراب اینکه "فردا چی می شه؟!"
🔹بیآنکه منکر لزوم توجه و دقت برای ارتقای کیفیت زندگی باشم، تصور میکنم اندازه نگرانی ما، در تناسب با خطراتی که ما را تهدید میکند، نیست.
🔹 گاهی لازم است نگاهی به "گذشته" بیندازیم تا در "حال"، آرام بگیریم.
"یک جزیره هست اندر این جهان
اندرو گاوی ست تنها، خوش دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح ،گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزه زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزیام
چیست این ترس و غم و دلسوزیام؟
باز چون شب می شود آن گاو زفت
می شود لاغر که آوَه رزق رفت!"
نَفس ، آن گاوست و آن دشت ، این جهان / کو همی لاغر شود از خوفِ نان
که چه خواهم خورد مُستقبل ، عجب / لُوتِ فردا از کجا سازم طلب ؟
سال ها خوردی و کم نآمد ز خَور / ترکِ مستقبل کن و ماضی نگر
لُوت و پُوتِ خورده را هم یاد آر / منگر اندر غابِر و کم باش زار
#درزمانحالزندگیکنیم
#نگرانآیندهنباشیم