eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
764 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_219 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) گرم صحبت بودیم، زن داداشم گفت ساعت از نیمه شب گذشته، بریم بخوابیم. رو کرد به پدر شوهرم شما هم خسته اید برید استراحت کنید پدر شوهرم گفت اجازه بدید یه زنگ بزنم به راننده ماشینی که داره اثاث مریم رو میاره ببینم کجاست، اگر این نزدیکی هاست که صبر کنیم اما اگر خیلی مونده که برسه بریم بخوابیم رنگ مینا شد مثل گچ دیوار رو کرد به من مگه داری اثاث‌تم میاری؟ سر چرخوندم سمت داداشم به زن داداش نگفتی، من دارم اثاث میارم _نه یادم رفت مینا نگاه تندی به داداشم انداخت به من یادت رفت بگی، پیش خودت نگفتی این اثاث رو کجا بزاره؟ محمود اخم غلیظی به مینا کرد چرا، فکرشم کردیم، انباری حیاط رو آماده میکنیم، مریم اثاثش رو میزاره اونجا پریدم توی حرف داداشم، رو به مینا گفتم البته من میخوام توی همون انباری زندگی کنم مینا که اخم دادشم رو دید، خودش رو جمع جور کرد، لحن صحبت کردنشم عوض کرد، رو به داداشم گفت توی انباری وسایل زیادی هست اونها رو چیکار کنیم؟ داداشم که هنوز از رفتار مینا ناراحت بود، با همون اخم گفت خیلی از اون وسایلها به درد نمی خوره میندازیم دور، بقیه رو هم بیار تو خونه یه جایی جاشون بده مینا، ترسید مخالفت کنه داداشم جلوی پدر شوهرم یه چیزی بهش بگه، لبخند مصنوعی زد باشه محمود آقا هر چی صلاح شماست به خودم گفتم، من که به محمود گفتم دارم اثاث میارم، پس چرا به مینا نگفته، الانم شرایطش نیست که بپرسم، بهتره بی خیال بشم پدر شوهرم، شماره راننده ماشین اثاث رو گرفت سلام، خسته نباشی امیر آقا کجایی شما؟ عه پس رسیدی باشه بیا داداشم اروم گفت ببین شام خورده یا نه پدر شوهرم گفت شام خوردی؟ نوش جان چشم چایی آماده است خدا حافظ تماس رو قطع کرد، رو کرد به داداشم میگه اول جاده روستا هستم، شام خوردم، اگر باشه یه دو تا چایی بخورم داداشم رو کرد به مینا پاشو برو یه چایی تازه دم کن، این بنده خدا خسته است... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_220 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مینا چشمی گفت، ازجاش بلند شد رفت توی آشپز خونه که چایی دم کنه پدر شوهرم رو. کرد به داداشم اگر میشه بریم این انباری رو یه نگاه بندازیم داداشم بلند شد ایستاد چرا نشه بیاید بریم ببینیم به خودم گفتم، زود باش تو هم پاشو باهاشون برو، و گرنه الان مینا تنها گیرت میاره، میبندت به رگبار حرف، بلند شدم، همراه پدر شوهر و داداشم، اومدیم انباری، داداشم دسته کلیدش رو در آورد، با یکی از کلیدها انباری، قفل رو باز کرد، کلید برق رو زد، انباری روشن شد پدر شوهرم رو کرد به داداشم خوبه بزرگه، یه گوشه‌‌اش آشپز خونه درست کن، یه پنجره، بزار، هم نور گیرش خوب میشه، هم بوی غذا بره بیرون، چشم حاجی، یه حموم دستشویی هم جدا از این اتاق براش میندازم رو به داداشم گفتم داداش درش رو، رو به اتاق باز کن، خودت که میدونی زمستونها چقدر هوا سرد میشه باشه، صبر کن برات درستش میکنم صدای یا الله یه آقایی اومد داداشم گفت خودشه، راننده ماشینِ ، زنگ زده اینجا که صدا نمیاد، مینا در رو باز کرده، اومدیم توی حیاط، داداشم و پدر شوهرم با راننده کلی سلام و حال و احوالپرسی و خسته نباشی کردن، راننده گفت اثات رو کجا بزاریم داداشم گفت اول شما بیا بریم توی خونه، یه دو. تا جایی بخور خستگی از تنت در بره، بعد کمک میکنیم اثاث رو خالی میکنیم راننده گفت آخه شاگردم توی ماشین هست _خب باشه، اونم خسته است، بهش بگید بیاد یه چایی بخوره، خستگی در کنه، بعد کمک میکنیم خالی میکنیم راننده گفت، اطاعت امر، رفت که شاگردش رو بیاره، داداشم رو کرد به من تو بیا برو تو خونه با بی میلی چشمی گفتم، وارد خونه شدم، نگاهم افتاد به مینا، به قدری عصبی و خشمگینِ، که ترسیدم بهم حمله کنه، به خودم گفتم، بنده خدا ترس من از تو به خاطر پدر شوهرم هست، که این دو روزی که اینجاست، ناراحت نشه، وگر نه من دیگه اون دختر کوچولوی ترسو نیستم، که تو هر بلایی بخواهی سرش در بیاری! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🕊 「 شھدا‌قلب‌بزرگۍداشتند‌کھ‌ براےقلب‌هاۍما‌پرواز‌ڪردند..✨」 🌷🕊 شهادت آرزومه💚🌷🖤🕊
بعد از سالها، همین یه پسر را داشتم، نمی خواستم بی پشت بمونم ولی به مادرش گفتم: دیگه محمود را فرزند خودت ندان! او دیگر مال ما نیست، مال خداست خودش از قبل ذخیره نگهش داشته بوده برای همین روزها..!🍃 شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_221 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 ۲۲۲ به قلم ✍️⁩ (لواسانی) زن داداشم با حرص دندونهاش رو بهم فشرد گفت تو اینجا خودتم زیادی هستی حالا رفتی اثاثتم اوردی گرچه حرفش برام خیلی زور داره، ولی فعلا جز سکوت چاره‌ی دیگه ای ندارم داداشم سرش رو کرد توی خونه، صدا زد مینا، مریم برید توی یه اتاق مهمون داریم مینا رفت اتاق خوابشون، منم به ناچار پشتش رفتم، مینا نشست رو تختشون پشتشم کرد به من، منم نشستم زمین از صدای بفرمایید بفرمایید داداشم متوجه شدم که آقای راننده و شاگردش اومدن توی حال مینا طاقت نیاورد چرخید سمت من مریم، میدونی چرا سیاه‌بخت شدی؟ با این حرفش قلبم تیر کشید، فقط نگاهش کردم، ادامه داد چون تو و مامانت اسایش و ارامش من رو گرفتید، این چند وقتی که تو نبودی من یه زندگی ارومی داشتم، دوباره اومدی مخل ارامش و آسایش من بشی ازش رو برگردوندم آره، خوب بلدی مظلوم نمایی کنی، ولی من یه کاری میکنم از چشم عالم و ادم بیفتی، بلایی به سرت میارم، که مرغهای آسون به حالت گریه کنه دیگه نتونستم طاقت بیارم، گفتم هر کاری دوست داری بکن، ولی بدون که یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ صورتش رو مشمئز کرد خوبه، برای من آیه قرآن نخون، بدبخت همون دست خدا به آه من زد توی کمرت، که با هیجده سال سن بیوه شدی تو دلم گفتم، اگر. پدر شوهرم اینجا نبود، چنان جوابهای دندون شکنی بهت میدادم، که حالت جا بیاد از صدای تشکر کردن امیر آقا راننده ماشین و شاگردش، بعدم بسته شدن در خونه، متوجه شدم که رفتن، بلند شدم از اتاق خواب اومدم بیرون، مینا هم زمان که داره میاد بیرون زیر لب غرغر میکنه، نمی دونم تا کی من باید یه مزاحم توی زندگیم داشته. باشم برگشتم سمتش گفتم من با شما زندگی نمیکنم، اون انباری ته حیاط رو درستش میکنم میرم اونجا زندگی میکنم با تندی جواب داد بالاخره که باید هر روز قیافه نحس تو رو ببینم_ نه من رو هم نمی‌بینی، به داداشم میگم یه درم از ته حیاط به کوچه باز کنه، من ازاون در رفت و امد میکنم، _تو هنوز نیومده جای من رو تنگ کردی، من یه عالمه خنزل پنزل توی انباری داشتم، الان موندم چیکارشون کنم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هرکدام‌ازشمایک‌شهید‌رادوست‌خودبگیرد وسیره‌عملی‌وسبک‌زندگی‌او‌رابکارببندید ببینیدچطوررنگ‌وبوی‌شهداءرابه‌خود می‌گیریدوخدا‌به‌شما‌عنایت‌می‌کند..⚘💔 شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🕊 شھيد،شھید‌میشـود مامرده‌هاهم،°خواهیم‌مرد° ھــر‌آنطور‌ڪه‌زندگی‌کنیم همانطور‌میمیریم.. شهادت آرزومه🖤🕊💚🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
‌🍃بِسمِ الرَّحمن الرحیم🍃 🍃می گفت: لازمه ی شرافت یک ملت، استقلال است* آری! همین گونه است و ما در این ادوار، حلاوت این و کرامت را نوش روح و اندیشه مان کرده‌ایم. 🍃ما به کمند حقیقت و حقانیت چنگ زده ایم و به نور رسیده‌ایم و مگر نه اینکه، "بدون حقیقت، میسر نیست"* و ما، برای نواختن نوای آزادی، از هرچه در برداشته‌ایم فروگذار نکرده ایم. 🍃ما پیکارکرده و جوشیده و خروشیده ایم. ما به دست آورده‌ایم، و اعتبار را و از دست داده‌ایم، مردمان بی آلایش و ره جوی آسمان را. آنها که نماد پایمردی گشته‌اند.🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد ‌: ۱۲۵۹ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ شهریور ۱۲۹۹ 📆تاریخ انتشار طرح : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ 🌹مزار شهید : تهران ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود بسیار زیبای "خوش به حال شهدا" 🌷 شادی روح شهدا 🌷
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۲۲۲ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 223 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چرخیدم سمتش گفتم من هیچ جای تو رو تنگ نکردم، اینجا خونه پدریِ منم هست، یعنی از این حیاط و خونه به این بزرگی یه انباریش به من نمی رسه؟ زد توی سینش با حرص گفت پس من چی، من نباید یه ارامشی توی زندگیم داشته باشم، همیشه باید یه نفر سومی توی زندگیم باشه؟ همیشه باید تا با شوهرم میشینم تا مادرت زنده بود یه بند بگه مادرم، الانم بگه خواهرم، یعنی باید همه حواسش شماها باشید زن داداش، داداش که خیلی دوستت داره، من دیدم توی زندگیتون، همیشه حرف اول رو شما میزنید لبهاش رو جمع کرد آره جون خودت، اگر حرف، حرف من بود که الان تو اینجا نبودی، اصلا به من نگفته دارن اثاثهای تورو میارن، بعد هم که بهش اعتراض میکنم با من بد اخلاقی میکنه دلم براش سوخت، زن داداش من دچار بیماری حسادت شده، لحنم رو آروم کردم گفتم من بهت قول میدم، انباری رو درست کنم اصلا این طرفی نیام فرقی نمیکنه که بیای یا نیای در هر صورت محمود یکسر میگه مریم مریم زن داداش همه خواهر برادرها همدیگر رو دوست دارن، الان خودت چقدر برادر خواهرهات رو دوست داری، پس داداش منم باید اعتراض کنه مریم دهنت رو ببند، لازم نکرده تو چیزی به من یاد بدی. به خودم گفتم نه خیر این به هیچ صراطی مستقیم نیست، حرف حرف خودشه، واقعا اگر من جای دیگه ای رو داشتم میرفتم، که این اینقدر حرص نخوره، چون مینا که ناراحت باشه، تاثیرش روی فرزانه و فرزداد و محمودم هست، ولی آخه توی این روستا که همه به کار هم کار دارند من کجا برم، ایکاش مینا متوجه این رزیله اخلاقیِ حسادتش میشد و خودش رو درمان میکرد، منم که هرچی باهاش صحبت میکنم فایده ای نداره، قدم بر داشتم سمت پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار، عه چه قشنگ و مرتب وسایل‌هارو کنار هم میچینن، باید تا تعمیر انباری و اثاث کشی من به خونه جدیدم، حسابی مواظب وسایل‌هام باشم، که مینا بهشون آسیب نزنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
کانال عشاق الحسین - سیدرضا نریمانی.mp3
5.78M
چی میشه که من هم آقا علی‌ابن مهزیار شم💔 🎤کربلایی سید رضا_نریمانی 🌹 🚩‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎ @sedzaker
[مگر مردگان هم شهید می شوند که‌ما شهید شویم؟!] "شهادت" تنها برای زنده ها است آنان که یک عمر مرده‌اند..(🌪) یک لحظه هم "شهید" نخواهند شد!🌿 سلام تایمتون متبرک به یاد شهدا شهادت آرزومه🕊💚🌷🖤 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_ 223 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌ال
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) همه اثاثم رو خالی کردن، پدر شوهرم و داداشم دارن سر کی کرایه ماشین رو حساب کنه، با هم بحث و تعارف میکنن، بالاخره داداشم زور شد کرایه رو حساب کرد، امیر اقا و شاگردش خدا حافظی کردن رفتن. پدر شوهرم با داداشم اومدن خونه، داداشم نگاهی به ساعت انداخت، رو. کرد به پدر شوهرم نیم ساعت مونده به اذان صبح، میترسم بخوابیم برای نماز صبح خواب بمونیم، پدر شوهرم گفت بله درست میگید، خوبه یه وضو بگیریم تا یه چند رکعت نماز بخونیم اذان رو گفتن، داداشم با پدر شوهرم وضو گرفتن، وایسادن به نماز، منم وضو گرفتم، سجاده پهن کردم، یکی دو. رکعت برای پدر و. مادرم، یه دو رکعتم برای احمدرضا خوندم، به دلم افتاد یه یاسین هم بخونم، ایات آخر سوره بودم اذان صبح رو گفتن، نماز صبح خوندیم، مینا اتاق قبلی که برای خودم بود و الان، کردش برای فرزاد با دست نشون داد گفت رخت خواب ببر توی اتاق پهن کن برای حاج آقا رفتم رخت خواب پهن کنم، پدر شوهرم دنبال من اومد، در رو بست خیلی آهسته گفت مریم جان، من میخواستم امشب با امیر آقا برگردم برم شیراز، ولی رفتار زن داداشت رو با تو دیدم، پشیمون شدم، به خودم گفتم بمونم اول این انباری رو برات درست کنم، خونه ات آماده بشه بعد برم، این مینایی که من میبینم، بد جور با تو سر ناسازگاری داره بله بابا اصلا از من خوشش نمیاد، ایکاش داداشم قبول کنه یه در به بیرون از سمت خونه من باز کنه، که دیگه من برای رفت و آمد مجبور نشم از در خونه مینا رد بشم سرش رو به تایید تکون داد آره درست میگی، به محمود میگم، یه درم از سمت خونه تو به کوچه باز کنه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
44.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه ادیان عالم منتظر یه روز آنچانی هستند❤️ پیشنهاد دانلود، ببین چه کسانی منتظر آقا هستند😢
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_224 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) ممنونم بابا، خیلی‌خیلی هم ممنونم، بابت همه چیز، مخصوصا اینکه به خاطر ساخته شدن خونه من اینجا موندید و هم میخواهید داداشم رو راضی کنید که درِ جدا گانه کنار خونم بذاره، راستی بابا جونم بابا بگید در بزرگ بزارن، که بتونم ماشین رو از همون در خودم ببرم و بیارم اینم چشم، دیگه چیکارکنم لبخندی زدم دیگه بخوابید خوابهایی خوب و قشگ رنگی رنگی ببینید خنده پهنی زد اونم به چشم، حالا بگو تو کجا میخوابی؟ احتمالا تو اتاق فرزانه باشه بابا، پس برق رو خاموش کن برو بخواب چشم بابا شب بخیر شب تو هم بخیر دخترم برق رو خاموش کردم، در اتاقش رو بستم، اومدم توی حال مینا و محمود نبودن، رفتن خوابیدن، مینا نگفت من کجا بخوابم، ولی در اتاق فرزنه رو باز گذاشته، حتما منظورش اینه باید برم تو اتاق فرزانه بخوابم، چون جای دیگه‌ای نیست، ساکم رو که گذاشته بودم توی حال برداشتم، وارد اتاقش شدم، چشمم به وسایلش افتاد، دلتنگیم بهش بیشتر شد، زیر لب گفتم، الهی عمه فدات شه دختر با سلیقه خوشگل، دلم برات یه ذره شده، عزیز عمه، ساکم رو.گذاشتم کنار تخت، لباسهام رو در آوردم، بلوز یقه بسته آستین بلند، رنگیِ گلبهیم رو از توی ساک در آوردم پوشیدم، یه دامن مشگی هم پام کردم، روی تختش دراز کشیدم، خوابم رفت، با سرو صدایی که از توی حال میاد، بیدار شدم، از تخت اومدم پایین، یه نگاهی به آینه کمد فرزانه انداختم، از کیفم بورس در آوردم موهام رو بورس کشیدم، جمعشون کردم بالای سرم، گل سرم رو زدم بهش، لباسم رو مرتب کردم، در اناق رو باز کردم، رو به جمع که همه دور سفره صبحانه نشستن، گفتم سلام همه برگشتن سمت من سلام صبحت بخیر به چهره یکی یکیشون نگاه کردم، گفتم صبح شما هم بخیر نگاهم افتاد به مینا، یه نگاهی به سر تا پای من انداخت، با اعتراض لبش رو گردوند، سرش رو ریز تکون داد، به خودم گفتم، خدایا مگه چی شده، مگه من چیکار کردم، که اینطوری من رو نگاه میکنه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍂هر چند که سرگرم به نام و نانیم ما با تو هنوز بر سرِ پیمانیم... 🍂شاید که کمی عوض شده دنیامان اما به هوای فرجت می مانیم... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_225 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اهمیتی بهش ندادم نشستم سر سفره، پدر شوهرم یه لیوان چایی گذاشت جلوم گفت مریم جان باشکر شیرینش میکنی یا با عسل ممنون آقا جون شما زحمت نکشید خودم بر میدارم تعارف میکنی دخترم، اینها نزدیک من هست دیگه بگو بهت بدم بی زحمت عسل رو بدید چای‌م رو با عسل شیرین کردم، لقمه گرفتم مشغول خوردن شدم، پدر شوهرم رو کرد به داداشم ان شاالله ساخت انباری رو از امروز شروع میکنید؟ نه حاجی من باید برم سر کار یه تریلی‌ی باید تعمیرش کنم راننده‌اش خیلی سفارش کرده، عجله داره، باشه جمعه که خودم خونه هستم شروع میکنم، یواش یواش درستش میکنم محمود جان من دیشب میتونستم با امیر آقا برگردم شیراز موندم که توی ساخت خونه بهت کمک کنم، تو بسپارش به من، کاریت نباشه آخه براتون زحمت میشه نه بابا چه زحمتی، میرم اوستا حسن رو میارم، یه دو تا گارگرم میگیرم سریع تمومش میکنیم دست‌تون درد نکنه، باشه شروع کنید _فقط به من بگید چقدر از زمین حیاط میتونم استفاده کنم هرچی که لازم شد، استفاده کنید خیلی خوشحال شدم، از ته دلم خدا رو شکر کردم، با خودم گفتم، الان که داداشم گفت، هر چقدر دلت خواست زمین بردار، به پدر شوهرم میگم یه اتاق خوابم بندازه داداشم رو کرد به پدر شوهرم حاجی با اجازت من برم مغازه ماشین اون بنده خدا رو درست کنم پدر شوهرمم بلند شد باشه شما برو منم میرم دنبال بنا داداشم دست کرد توی جیبش یه کارت در آورد، گرفت رو به پدر شوهرم این کارت رو بگیرید، برای بنایی دستتون باشه پدر شوهرم نگرفت باشه پیشت من خرج میکنم بعدا با هم حساب میکنیم داداشم کارت رو گذاشت جیب پیراهن پدر شوهرم تعارف نکن حاجی همین که داری برای بنایی زحمت میکشی واقعا ممنونتم هر دو خدا حافظی کردند رفتن منم شروع کردم به جمع کردن وسایل سفره... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام نویسنده هستم🌹 هر کس میخواد پارت های رمان رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹 https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر‌که‌پرسید‌چه‌دارم‌دگر‌از‌دار‌جهان همه‌ی‌دار‌و‌ندارم‌بنویسید‌حســــــن 💚 🕌🚩
سیلی که همسرم بهم زد خیلی برام گرون اومد، من دیگه نتونستم غذا بخورم، ولی شوهرم خورد و رفت بیرون سر کارش، خیلی با خودم در گیر فکری پیدا کردم، که به مامانم بگم یا نه، ولی در آخر نگفتم، برای شام با دقت بیشتر غذا درست کردم، شوهرم شب اومد خونه، انگار نه انگار که به من سیلی زده، مثل هرشب رفتار کرد، منم گر چه توی دلم خیلی از دستش ناراحت بودم، ولی گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d 🌷خاطرات فرزند شهید👆👆
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_226 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) استکانها رو گذاشتم توی سینی، بردم توی آشپزخونه، چشمم افتاد به مینا، چشم‌هاش رو ریز کرده با حرص زل زده به من، وقتی متوجه شد من دارم نگاهش میکنم، نفسش رو کلافه با عصبانیت داد بیرون، گفت خودت رو مظلوم کردی صداش رو نازک کرد انباری رو بدید من همونجا توش زندگی میکنم، بعدم نقشه کشیدی حاج رضا رو نگه داشتی که شوهر ساده من رو گول بزنی، برای خودت عمارت درست کنی وا رفته نگاهش کردم، تو دلم گفتم خونه به این بزرگی داری که توی هالش فقط چهار تا فرش دوازده متری انداختی بازم کناره‌هاش خالیه، سه تا اتاق خواب بزرگ داری، آشپز خونه دلباز، حیاط به این بزرگی، داری به اینکه حالا شاید قد یه اتاق خواب و آشپزخونه کوچیک از زمین حیاط گرفته بشه، تازه اونم ارث بابای خودمه حسودی میکنی، خدا به داد هر دومون برسه، به داد من برسه از آسیبهای حسادت تو، به داد خودت برسه برای بیماری های روحی که از حسادت میگیری و عمل های خوبت که با حسادت همه از بین میره حرفی نزدم اومدم توی هال که بقیه وسایل سفره رو ببرم، دنبالم اومد، گفت تو مگه احساس نداری که شوهر جونت مرده، هنوز سالش نشده مشگیت رو در آوردی یه رنگ شاد پوشیدی؟ _بعد از چهلم احمد رضا مادر شوهرم اصرار کرد که باید مشگیت رو در بیاری سرش رو تکون داد، لبش رو برگردوند مثلا که من دارم دروغ میگم نفس بلندی کشیدم، گفتم من بی احساس نیستم احمدرضا توی قلب منه، در ثانی مشگی پوشیدن و نپوشیدن من هیچ فرقی برای اون نداره، احمد رضا روحش با فاتحه، تلاوت قرآن و خیرات شاد میشه کشدار گفت... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سیلی که همسرم بهم زد خیلی برام گرون اومد، من دیگه نتونستم غذا بخورم، ولی شوهرم خورد و رفت بیرون سر کارش، خیلی با خودم در گیر فکری پیدا کردم، که به مامانم بگم یا نه، ولی در آخر نگفتم، برای شام با دقت بیشتر غذا درست کردم، شوهرم شب اومد خونه، انگار نه انگار که به من سیلی زده، مثل هرشب رفتار کرد، منم گر چه توی دلم خیلی از دستش ناراحت بودم، ولی گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d 🌷خاطرات فرزند شهید👆👆 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
یاران‌شتاب‌کنید! گویندقافله‌ای‌در‌راه‌است که‌گنهکاران‌ر‌ادر‌آن‌راهی‌نیست! آری؛گنهکاران‌راراهی‌نیست؛ اما‌پشیمانان‌ر‌امیپذیرند🌿 شهادت آرزومه🕊💚🌷۱ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada