eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
778 عکس
400 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️فــــرازی از وصیتنـــــامه من باچشم باز این راه را پیمودام و ثابت قدم مانده‌ام. خوب به آیات قران گوش کنید و سرمشق زندگی تان قرار دهید، آیات قران را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. فرماندهی برای من لطف نیست یک تکلیف شرعی است مسلما در راه امر به معروف ونهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و به عزم راسخ‌تان پایدار باشید. 🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
هدایت شده از "بیداری مــردم "
🌷حضرت مهدی(عج) می فرماید: 🍀فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. 🍀 🌟ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. 🌟 📚بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰فرازی از وصیت نامه شهید محمد مختاران🌷 در آخر سخنى با دوستان و آشنايانم؛ سلام عليكم، دوستان عزيز تنها وصيت اين حقير به شما اين است كه امام را تنها نگذاريد و قدر امام را بدانيد و به نماز اهميت بيشترى بدهيد زيرا كه امام صادق (ع) فرموده كسانى كه نماز را خفيف و سبك بشمارند به شفاعت ما نمى رسد.
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 3⃣ (بخش اول) آغاز تحول 🍃رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. اما احمد به گونه ای دیگر خدا را می شناخت و بندگی می کرد. ما نماز می خوانیم تا رفع تکلیف کرده باشیم، اما دقیقا می دیدم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا لذت می برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف، طبیعی باشد اما برای یک پسربچه دوازده ساله عجیب بود. من سعی کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود. من در آن دوران دوست احمد بودم. رازدار هم بودیم. 🍃یک روز به او گفتم: «احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم. اما یه سوال ازت دارم! من نمی دانم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من...» لبخندی زد و خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: «حتما یه علتی داره، باید برام بگی؟» بعد از کلی اصرار گفت: «طاقتش را داری؟!» با تعجب گفتم: «طاقت چی رو!؟» گفت: «بشین تا بهت بگم.» نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند. یکی از بزرگترها بهم گفت: «احمدآقا برو این کتری را آب کن بیاور.» رفتم کنار رودخانه که ازمون دور بود آب بیارم. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه ... 👈 ادامه دارد... 📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 #خاطرات_شهید_احمد_علی_نیری سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 3⃣ (بخش دوم) آغاز تحول 🍃تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم! همانجا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف من را نمی دید. من می تونستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه می کند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من بخاطر تو از این گناه می گذرم. کتری خالی را برداشتم و رفتم از جای دیگر آب برداشتم. رفتم پیش بچه ها. 🍃هنوز مشغول بازی کردن بودن. به همین خاطر مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشک از چشمم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا گفته بود هر کسی برای خدا گریه کند خدا خیلی او را دوس خواهد داشت. گفتم از این به بعد برای خدا گریه می کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. 🍃همین طور اشک می ریختم با توجه گفتم: یا الله یا الله ... به محض تکرار این عبارت یکباره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. از همه درخت و کوه و سنگ ها صدا می آمد!! همه می گفتند: «سُبوحٌ قُدّوس رَبُنا و رب. الملائکه و الرُوح (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح)» وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه بازی بچه ها فهمیدم که آنها چیزی نشنیده اند! من در آن غروب، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همه ی ذرات عالم این صدا را می شنیدم! 🍃احمد گفت: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن! 📚 کتاب عارفانه، صفحه 26 الی 29 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه! دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بالاخره آزادی! باخوشحالی در رو باز می کنم و لبخند دندون نمایي به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمی برام نازک می کنه. دست راستش رو به حالت خاک بر سرت بالا میاره و می گه: ینی...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندی؟ -نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید! خیلی پررویی خیلی! درحالیکه سرم رو می رقصونم ازپله ها پایین میرم. به چهار پله ی آخر که می رسم از مسخره بازی دست می کشم و آهسته به اتاق نشیمن میرم. پدرم روی مبل نشسته، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته و پای چپش روتکون میده. گلوم روصاف می کنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا می گیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو می سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخندسلام می کنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو برداری. بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ی من اخم غلیظی میکنه و ادامه میده: ولی... سنگین می پوشی! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزای دیگه رو کنار بذاری! فکر نکن دلم به این کار راضیه! چاره ای ندارم! خیلی برام سخته، ولی تو کله شقتر از این حرفایی... پشتش رو میکنه تا سمت در بره که سرش رو تکون میده و زیرلب جمله ی آخرش رو میگه: ولی بدون بابا! یه روز بخاطر جنگی که با ما کردی پشیمون میشی، میگی کاش می جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشی! ازحرفهاش چیزی نمی فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندی جواب میدم: مرسی که قبول کردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم! مادرم که گوشه ای شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو میده: اون روزتم خواهیم دید! صدای آلارم ساعت درگوشم می پیچه. خمیازه ای طولانی می کشم و روی تخت می شینم. نسیم صبح گاهی پرده ی حریرم رو با موج یکنواختی تکون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع می کنم. درحالیکه سرم رو می خارونم از تخت
 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ 🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 آن قسمتي از شروع صبح را دوست دارم كه بايد به " شما " فكر كرد... عاشقان یادتان بخیر . . . 📎سلام بر شهدا✋ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبله‌عشق #قسمت_32 غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه! دستهام رو در هوا تکون می
پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه می کنم... چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم خب! چرا الان پاشدم؟! باکف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه می کنم: امروز اول مهره و من چرا خو اینقد خنگم؟! بدون چادر میرم مدرسه. بالا و پایین می پرم و زیر لب شعر می خونم. با خوشحالی یونیفورم مدرسه رو به تن می کنم و مقنعه ی مشکیم رو از روی جالباسی برمیدارم. مقابل آینه می ایستم و مقنعه رو روی شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالای سرم جمع می کنم و مقنعه رو سرم می کنم. چشمای روشنم در آینه می خندن! کوله پشتیم رو برمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب می کنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم. کتونی های نو با بندهای رنگی رو به پا می کنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده! آسمون آبی تر! مثل دیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا نیست ببینه! از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم. احساس آزادی می کنم! -آخ! بالاخره پریدم! دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و فیزیک یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب به نظر می رسید. در تدریس بسیار جدی بود و از شوخی های بی جا شدیدا بدش می اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد.