🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
ترسیده بودم اونقدر ترسیده بودم که نفهمیدم چقدر راه رو دویدم....
اصلا برام مهم نبود که ادمای اطراف چجور نگام میکردند،
فقط دلم میخواست زودتر از اون جا و اون ادما دور بشم،
شالم رو حسابی کشیده بودم جلو با دستم گوشه ای از شالم رو گرفته بودم جلوی دهنم تا بلکه شناخته نشم.
درسته شهرمون بزرگ بود و ادمهاش زیاد کاری به کار همدیگه نداشتند،
ولی حال زار من هر کسی رو کنجکاو میکرد تا بفهمه کی هستم و از چی اینقدر ترسیدم.
یاد بابام افتادم خدایا اگه بفهمه چه اتفاقی افتاده چی میشه؟
همینطور هراسون با سرعت از اونجا دور شدم تقریبا داشتم به محله ی خودمون نزدیک میشدم و تو فکر بودم چطور برم خونه که کسی متوجه حال خرابم نشه.
صدای زنگ تلفنم من رو از فکر و خیال بیرون کشید،
حالا که تو محله ی خودمون بودم جام امن بود
سرعتم رو کم کردم تا گوشی رو جواب بدم نگاه به شماره کردم با دیدن شماره ی نیما دوباره همون استرس لعنتی و لرزش دست و پاهام شروع شد.
کلید قرمز رو فشار دادم و تماس رو قطع کردم.
به راهم ادامه دادم که دوباره زنگ خورد نگاهش کردم بازم نیما.
تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم با همه ی تلاشی که میکردم تا صدام بالا نره اما چندان هم موفق نبودم
_ها چیه چی میگی بیغیرت؟
کمی سکوت و بعدش صدای دلخور نیما
_ کجا یهو ول کردی رفتی؟ تو چرا یذره به من اعتماد نداری؟ اونا رفقای من بودند
بیچاره ها خبر نداشتند تو تو ماشین منی،
فکر میکردند یه غریبه ست
برای همین اونجوری حمله ور شدند و نشستند صندلی عقب و اون چرت و پرتا رو گفتند،
خودت که دیدی باهاشون برخورد کردم.
دوباره داشتم خام حرفاش میشدم،
نمیدونم چه اعجازی تو حرفای نیما بود که تا دهن باز میکرد من راحت نرم میشدم و گول حرفاش رو میخوردم.
گفتم اصلا برام مهم نیست من رو چرا اونجا بردی و اون عوضیا کی بودند و چی میخواستند فقط توروخدا دیگه دست از سرم بردار توروخدا
اگه یه کم شرف داری دست از سرم بردار.
بعدم همینجور که گریه میکردم گوشی رو قطع کردم تا به خودم اومدم تازه متوجه موقعیتم شدم.
خدایا من تو کوچه مونم زنهای همسایه و رهگذرها چشم دوختند بهم،
یعنی متوجه حرفام شدند؟
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو انداختم پایین و بسرعت سمت خونه رفتم.
دیگه هیچی برام مهم نبود.
مهم نبود همه چی رو بابا بفهمه
مهم نبود کتک بخورم
مهم نبود چقدر غرغر و حرف بشنوم
تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که زود برسم یه جای امن بنام خونه...
#کپی_حرام
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
کلید انداختم و مستقیم رفتم توی اتاق
در رو هم از تو قفل کردم .
گوشه ای نشستم منتظر اعضای خونه بودم مطمینم تا نیمساعت دیگه همه اخبار درست و غلط رو از در و همسایه ها بشنون
همسایه ها که نمیدونن چی به سرم اومده فقط میدونن حالم بد بوده.
به ده دقیقه نکشید که صدای باز و بسته شدن در خونه اومد و بعدش صدای مامان که اسمم رو صدا میکرد و بعدش بالا پایین شدن دستگیره ی در اتاق.
وقتی دید جواب نمیدم صداش از حالت پرسشی و طلبکار به التماس تغییر کرد
التماسم میکرد در رو براش باز کنم و بگم چی شده.
_تروخدا دخترم در رو باز کن ببینم چی به روزت اومده؟ همسایه ها پچ پچ میکردند ،مهسا خانم گفت وقتی تو کوچه میومدی سرو وضعت خوب نبوده و تلفنی به یکی حرفایی میگفتی که انگار بلایی سرت اومده..
تروخدا مامان جان در رو باز کن ببینم چی شده الانه که بابات بیاد،باز کن ببینم چه خاکی به سرم شده؟
تازه به خودم اومدم که چه غلطی کردم.
غلط اولم این بود که طبق معمول سوار ماشین نیما شدم که بریم دور دور،
غلط دومم این بود که حالا که از دست اون و دوستاش فرار کردم تو کوچه حواسم به مکالمات تلفنیم با نیما نبود و معلوم نیست با صدای بلند چی چی گفتم و همسایه ها چی شنیدند؟
مامان همیشه راست میگفت که من یه ادم بی ابروهستم .
خودمم نفهمیدم چرا حواسم به تن صدام نبود و به این فکر نکردم ممکنه همسایه ها بشنون و بفهمن چی میگم.
_با گریه گفتم مامان بخدا هیچی نشده بخدا راست میگم بذار یکم تنها باشم تروخدا مامان.
بعدا میام بهت میگم.
_تو غلط میکنی بمونه برای بعدا همین الان بگو چه غلطی کردی تا بدونم چه کار کنم الان اقات میاد لااقل بدونم چی باید بهش بگیم؟
_یاد بابا افتادم یکی زدم تو سرم و گفتم خاک توسرت دوباره گند زدی اینبار بابا زنده ت نمیذاره.
تنها راه چاره م مامانه،
زودی بلند شدم و کلید رو توی در چرخوندم که مامان پیش دستی کرد و دستگیره رو پایین کشید و بازش کرد.
سریع از جلوی در کنار رفتم داخل اومد و با تشر گفت چه غلطی کردی تروخدا بگو ببینم.
با من من و گریه گفتم بخدا هیچی بخدا من هیچ کاری نکردم.تو ذهنم دنبال یه چیزی میگشتم یه دروعی که بتونم خرابکاریم رو ماستمالی کنم.
برای همین گفتم
نیما زنگ زد گفت میاد دم در مدرسه دنبالم من گفتم باهات هیچ جا نمیام ،زنگ که خورد دیدم دم مدرسه منتظرمه منم دویدم اومدم خونه اونم زنگ زد گفت چرا سوار نشدی منم بهش بد و بیراه گفتم که غلط کردی اومدی دنبالم.
مامان چنگی به صورتش زد و گفت خاک توسرت کنند اونقدر نیما نیما کردی همه همسایه ها شنیدند معلوم نیست چی گفتی و چی شنیدن که خدا میدونه تا حالا چیا پشت سرت بلغور کردند.
اگه به گوش بابات برسه پوست سرتو میکنه...
#کپی_حرام
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
گوشی رو سایلنت کردم و انداختم تو کیفم.
یهو یاد نگاههای همسایه ها و حرفایی که ممکن بود تا بحال پشت سرم زده باشند افتادم
برای همین گوشی رو از کیفم دراوردم و سریع رفتم تو لیست تماسها و همه ی تماسهای مربوط به نیما و پیامکها و چتهاش رو پاک کردم،
بعدم شماره رو از لیست مخاطبین حذف کردم
بعدم انداختم تو کیفم که دوباره فکری به ذهنم خطور کرد گوشیمو از کیفم بیرون کشیدم و برنامه ی تلگرامم رو حذف کردم.
بعدش گوشی رو پرت کردم تو کیفم.
اصلا فعلا بهتره همه ی راههای ارتباطیم رو با نیما قطع کنم که اگه گوشیم توسط بابا یا نریمان بررسی شد چیزی پیدا نکنند.
اخه دوستای مدرسه م گاهی تو پی وی برام از پیچوندنای مدرسه و رفاقتم با نیما حرف میزدند،ممکن بود توسط اونا اسرارم برملا بشه و به فنا برم.
سریع لباسام رو با لباس های مناسب تو خونه ای عوض کردم و کتابهای مربوط به برنامه هفتگی فردا رو گذاشتم جلوی روم،
همینکه میخواستم کتابم رو باز کنم در اتاق باز شد و مامان هراسون اومد تو و گفت:
_اخرش تو من رو بدبخت میکنی،
بخدا قلبم داره میاد تو دهنم از دست کارهای تو،
اگه بابات بفهمه اول پوست تو بعدم پوست من بدبخت رو زنده زنده میکنه ،،،چرا یکم به فکر ابرو و ارامش ما نیستی؟
خودم رو از تک و تا ننداختم و با پررویی گفتم:
_عه مامان چرا اذیت میکنی؟
پسره اومده دم مدرسه من باهاش نرفتم و مستقیم اومدم خونه اونوقت چرا ابروت رفته؟
یکم نگاهم کرد و گفت من که میدونم تا تو خونه خرابم نکنی ول کن نیستی
بعدم رفت بیرون
خودم رو مشغول خوندن کتابها و حل تمرینها کردم ولی هیچی نمیفهمیدم و فقط وانمود میکردم مشغول درس هستم.
تنها کاری که فعلا برای گمراه کردن مامان و برای اینکه خیالش راحت بشه و کاری به کارم نداشته باشه همین بود،،،
چند بار نامحسوس دم در اتاق اومد و نگاهم کرد، منم وانمود میکردم متوجهش نشدم .
صدای بسته شدن در حیاط و بعد هم صدای بابا که مامان رو صدا میکرد نوید اومدنش رو میداد،نوید که چه عرض کنم فعلا برای من حکم ناقوس مرگ رو داشت ،
باید خونسرد رفتار میکردم،همیشه طلبکار بودن جواب داده پس این بار هم میتونم.
برای همین سریع بلند شدم نگاهی به وضعیت ظاهریم توی ایینه کردم بعد از اینکه از مرتب بودن و ارامش خودم خیالم راحت شد بیرون رفتم،.
صدای بابا ازتوی سرویس بهداشتی میومد که مشغول شستن دست و صورتش بود همینکه خواستم وارد اشپزخونه بشم بابا از سرویس خارج شد و به مامان گفت ؛
_،با نسرین حرف زدی؟ نظرش چی بود؟
کنجکاو رو به مامان با تکون دادن سرم و ریز کردن چشمهام پرسشی نگاهش کردم و لب زدم چی رو؟
مامان هم به تقلید از من لب زد و گفت هیچی بعدم با دست اشاره کرد برم اشپزخونه که بقیه ش رو خودم فهمیدم،
یعنی برم چای بریزم...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
سراغ کتری روی گاز رفتم و استکانی که مخصوص بابا بود رو گذاشتم توی سینی و یه چای پررنگ ریختم و قندون توت خشک و کشمش رو هم گذاشتم کنارش،
سینی چای رو مقابل بابا گذاشتم
و دوباره بسمت اشپزخونه برگشتم.
بابا و مامان در مورد موضوعی حرف میزدند که فقط فهمیدم قراره برای نسرین خاستگار بیاد و اونم قبول کرده،
رفتم توی اشپزخونه تا جلوی چشمشون نباشم.
پشت به یخچال تکیه دادم بهش و سر خوردم روی زمین رفتم تو فکر....
یاد حرف مامان افتادم که چند روز پیش میگفت: من چهار تا بچه دارم
قربون پسرم بشم که هم بچه معتقدیه هم سربه زیر و اقا و کلا در خدمت زن و بچه شه و همیشه حواسش به ما هم هست.
بچم نسرین هم که از همون اول با اینکه شیطون و شلوغ بود اما دختر عاقل و حرف گوش کنیه،
اما امان از دست این نهال ورپریده ی گیس بریده و اون نیلوفر زبون دراز لجباز این دوتا تا من و باباشون رو سکته ندن ولمون نمیکنن.
تا حدودی با حرف مامان موافقم،
داداش نریمان که بیست و نه سالشه یه ادم محجوب و عاقله که سرش به زن و دوتا دختر دوقلوی چهارساله ش گرمه،
ابجی نیلوفرم بیست و پنج سالشه ماشاالله زبونش عین افعی دوسر چنان نیش دار و تند و تیزه که حتی من که خواهرشم از نیش و کنایه هاش میترسم وای به شوهرش و خونواده ی بدبختش، اون یه پسر سه ساله داره و یه دختر یکساله.
ابجی نسرینم که بیست و دو سالشه و الان دانشجوعه اونم واقعا دختر اروم و منطقیه،
اما در مورد خودم اصلا با حرف مامان موافق نیستم
درسته من به حرف مامان و بقیه خیلی گوش نمیدم
اما بهرحال منم با هجده سال سن دیگه عقلم میرسه و دلایل خودم رو دارم
اونها باید به نظرات و خواسته های من احترام بذارن که اصلا اهمیتی برای نظراتم قایل نیستند،
نسرین و نریمان کلا سبک زندگی و علایقشون شبیه مامان و باباست خوب معلومه شبیه اونام رفتار میکنند ،
نیلوفره که زیادی بددهن و کله شقه و سرش تو کار بقیه ست، وگرنه من فقط سرم به کار خودمه و هیچوقت کاری به کسی ندارم.
با صدای مامان به خودم اومدم،
صدام کرد که سفره ی نهار رو ببرم ،
از جلوی یخچال بلند شدم
و سینی حاوی وسایل سفره رو که مامان طبق عادت همیشگیش آماده کرده رو به همراه سفره و زیر سفره ای بردم توی پذیرایی.
پهنشون کردم و وسایل رو چیدم توی سفره
مامان هم برای کشیدن غذا به اشپزخونه رفته،
خدارو شکر فعلا هیچ خبری از گندی که امروز زدم به گوش بابا نرسیده برای همین با خیال راحت نشستم تا غذام رو بخورم،
مامان سوالاتی در مورد خاستگارهای نسرین از بابا میپرسید و بابا هم در جواب تک تک سوالات مامان یا میگفت: این چیزا رو دیگه من نمیدونم یا میگفت معلومه که همین طورین،
در اخر هم با جمله ی "اگه ادم حسابی نبودند که تا درس نسرین تموم نشده بهشون اجازه ی خاستگاری نمیدادم" به ادامه ی سوالات مامان خاتمه داد.
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵ به قلم #کهربا(ز_ک) #بر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعد از صرف نهار اونم در استرس کامل که مدام سعی در پنهان کردنش داشتم
و صد البته چشم غره های گاه و بیگاه مامان و استرسی که گاها به چشماش میومد
بلند شدم تا وسایل سفره رو جمع کنم.اروم و بی صدا وسایل رو توی سینی بزرگی که مامان اسمش رو مجمعه میگفت چیدم و بردم توی اشپزخونه.
برخلاف همیشه که از شستن ظرفها و مرتب کردن اشپزخونه فراری بودم ،
اول ظرفهارو شستم بعد هم دستی به اشپزخونه کشیدم و وقتی گاز رو برق انداختم به اتاق برگشتم،
اینجوری که بوش میاد اقای داماد هم مثل خود نسرین تحصیلات دانشگاهی داره و شاغله،
خیلی دوست دارم ببینم ابجی زیادی مثبت من بالاخره با کی ازدواج میکنه.
اخه نسرین اصلا اهل دوست پسر و ارتباط با نامحرم نیست و معتقده که ازدواج سنتی بهترین نوع ازدواجه.
ولی من برعکس اونم و نظرم کاملا مخالفه،
من میگم ادم باید از قبل با پسری که میخواد ازدواج کنه اشنا باشه و
تمام خصوصیات و ویژگیهای شخصیتیش رو بشناسه تا با چشم بازتر انتخاب کنه.
و انتخاب من هم نیماست.
سه ساله باهاش اشنا هستم
برعکس تصور ادمای اطرافم در مورد دوست پسرها،نیما تا بحال اصلا بهم پیشنهاد بدی نداده،
باشناختی که ازش دارم کم کم داره باورم میشه که امروز هم مثل تمام این سه سال نیما قصد بدی نداشته و اون دوستای احمق عوضیش بدموقع سررسیدند و با یاوه گوییهاشون ذهنیت من رو نسبت به نیما عوض کردند.
.
من و نیما اون اوایل فقط در حد تلفنی و اس ام اس بازی باهم ارتباط داشتیم بعدها از وقتی تلگرام نصب کردم دیگه بیشتر وقتا باهم چت میکنیم.
تازه چند ماهه که بعضی وقتا با ماشین میاد دنبالم و منم بعضی یکشنبه ها نیمساعت زنگ اخر مدرسه رو که ورزش داریم میپیچونم و باهاش میرم تا یکم بگردیم.
نیما پسر خوبیه برخلاف نریمان که زیادی ادم جدی و خشکی هست
اون یه ادم شوخ طبع و بذله گو که فقط و فقط در حال خوشحال کردن و خندوندن منه.
چرا باید همچین ادمی رو از دست بدم؟
درسته به زور دیپلم گرفته و هنوز بیکاره،
اما خودش گفته با بابای پولداری که اون داره اصلا نباید نگران اینده مون باشیم ،
کافیه لب تر کنه تا باباش یه پول قلمبه بریزه به حسابش و اونم یجا سرمایه گذاری کنه.
فعلا وقتِ خوش گذروندنه،
وقت برای کارو پول دراوردن زیاد هست،
من هنوز نمیدونستم با این خوش خیالی ها و افکار پوچ دارم زندگی خودم و اطرافیانم رو به سیاهچال بدبختی نزدیک میکنم.
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶ به قلم #کهرب
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
چندروز ازون روز کذایی گذشته ولی امروز.....
کاش بابا من رو جلوی پارک ندیده بود
با حس خیسی پشت لبم دستی بهش کشیدم که متوجه خونریزی بینیم شدم،
با اینکه بابا خیلی محکم به صورتم سیلی نزد اما بینیم بدجوری به خونریزی افتاده،
میدونستم به همین راحتی بند نمیاد.
همینطور که اشک از چشمام سرازیر بود دستم رو جلوی بینیم گرفتم که لحظه ای بعد جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوی چشمام دیدم
از سراستین دستی که دستمال رو روبروم گرفته فهمیدم نسرینه،
خواهر مهربونی که توی دعواها هیچوقت اتیش بیار معرکه نمیشه،
درست نقطه ی مقابل نیلوفر.
خداروشکر که امروز اینجا نبود وگرنه با حرفهاش کاری میکرد بابا جریح تر بشه و بیشتر کتکم بزنه،
اما شکر خدا مامان هم نبود که شکوه و گلایه های دیروزش رو هم به بابا کنه.
بابا همینقدر هم که فهمیده من با نیما ارتباط دارم اینقدر عصبی و بهم ریخته ست
وای به وقتی که بفهمه همسایه ها دیروز از مکالمات تلفنی من با یه نفر چی شنیدند و چی میگن،
وای خدا نکنه یه روز بابا بفهمه ما سه ساله که باهم دوستیم،،،،
من نمیدونم چرا اینقدر بابا حساسه،
حالا خوبه تو عصر حجر نیستیم
الان دیگه همه همینجوری با همسر اینده شون اشنا میشن
لابد توقع داره من بنشینم تو خونه تا یه پسر بچه ننه ای به دستور یا تایید مامان جونش بیاد خاستگاریم،
وای خدا چقدر ازینجور پسرا من متنفرم.
من دلم میخواد یه ادم با عرضه و با جربزه مثل نیما ازم خاستگاری کنه.
خوب شد امروز بابا من رو تنها کنار پارک دید چه خوب شد نیما رفته بود،
با اینکه بابا من رو تنهایی دیده حسابی از دستم کفری و عصبیه،چه برسه کنار اون نیمای بدبخت میدید.
فریاد بابا دوباره من رو به خودم اورد،
دختره ی سرکش گستاخ بی ابرو،
یه بار دیگه بفهمم یا ببینم... فقط یه بار دیگه بفهمم، با این پسره الدنگ بیسواد بی اصل نسب بی خونواده حرف زدی من میدونم و تو.
همنجور که سرم پایین بود و گریه میکردم صدای فریاد بابا من رو به خودم اورد که مجبورم کرد دوسه بار بگم
باشه چشم ،چشم... ببخشید غلط کردم...
نسرین به ارومی به بابا گفت، باباجون خودش متوجه اشتباهش شده و دیگه تکرار نمیکنه،
باباجون تروخدا اینقدر حرص نخور دوباره قند و فشارت میره بالا،،،
و مامان که تازه از سبزی فروشی برگشته شروع کرد از فضایل نسرین گفتن،
الهی فدای تو بشم دخترم کاش این نهال هم مثل تو کمی به فکر اعصاب و روح و روان من و بابات بود،
اون از نیلوفر که هرروز باید نگران زبون درازش با خونواده شوهرش باشم اینم ازین نیم وجبی که واسه من ادم شده.
خدای من مامان غرغراش شروع شد، ممکنه همینطور ادامه بده و کار دستم بده، همینجور که سمت اتاق میرفتم گفتم مامان،،، بابا،،، ببخشید بخدا غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم.
خدا به خیر کنه،،، فقط خدا کنه مامان دیگه ادامه نده وگرنه بابا دوباره اتیشش تند میشه.
همینطور که به اتاق میرفتم به این فکر میکردم که جریان دوستی من و نیما رو کی به بابا گفته؟
با امروز چند روزه که از ماجرای پارک میگذره ولی بداخلاقی های بابا با من و مامان هنوز ادامه داره...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
برای همینه مامان با گذشت چند روز از افشای نرفتن من به مدرسه و کتکی که بابا بهم زد هنوز از دستم عصبانیه و مدام غر میزنه...
هوار کشیدم و گفتم:
_مامان خانوم تا کی باید بهت جواب پس بدم؟
اخه منم ادمم ، حالا یه غلطی کردم تا کی میخوای اون اشتباهم رو به روم بیاری؟...هاااا؟
صدای هیس گفتن مامان که اومد فهمیدم هوا پسه، یعنی اینکه بابا یا داداش نریمانم اومدن خونه،
سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم،
خدا کنه هنوز تو حیاط نیومده باشند اگه صدام رو شنیده باشن پوست از سرم میکنند،
اخه بابا و نریمان خیلی بدشون میاد صدای ما دخترها از خونه بره بیرون ،
شعارشون هم اینه که دختر باید اونقدر نجیب و موقر باشه و رفتار سنگین و متشخصی داشته باشه که احدالناسی صداش رو نشنوه،
هه،،، انگار عصبانیت و کنترل خشم دست خود ادمه،
یه چیزی میگن ولی نمیدونن همین رفتارهای خودشون بیشتر باعث رنجش و عصبانیت یکی مثل من میشه.
مانتو رو از تنم در اوردم و همونجا کنارم انداختم و خزیدم روی زمین،
نگاهی به دورتا دور اتاق دوازده متری خونه انداختم اما اثری از متکا نبود
با اینکه میدونم بدون متکا سردرد و حالت تهوع میگیرم اما اصلا حوصله ی بیرون رفتن از اتاق و روبرو شدن با هیچ کس رو ندارم
پس ترجیح میدم سر روی فرش نه متری اتاق بذارم تا کمی استراحت کنم.
یاد چندساعت پیشم افتادم تو خیابونهای اطراف مدرسه با نیما چرخ میزدیم، چقدر هم بهمون خوش گذشت ولی این مامان با غرغرهاش همه رو کوفتم کرد،،،
حالا خوبه خبر نداره هنوز با نیما ارتباط دارم و فکر میکنه کلا بیخیال رفاقت بااون شدم. وگرنه حتما چغولی م رو به بابا یا نریمان میکرد، اونوقت حسابم با کرام الکاتبین بود،
یهو یاد کادوی نیما افتادم... با ذوق و خوشحالی بلند شدم و دوروبرم رو جستجو کردم،
یا خدا کیفم ؟
کیفم نیست حتما توی پذیرایی جا گذاشتمش، ای خدا چرا اینقده من خنگم؟
چطور یادم رفت کیفم رو با خودم بیاوردم تو اتاق؟ حالا چیکار کنم؟ اگه کسی دست توی
کیفم کنه چی؟؟؟
نه بابا! کسی با کیف من کار نداره،..
یا خود خدا... بابا صدام میکنه،..
_نهال،،،نهال،،،
بهتره خودم رو به خواب بزنم،
وای نه،کیفم... نکنه یوقت درش بازه و محتویات توش رو دیده...
دودستی کوبیدم تو صورتم و با خودم زمزمه کردم
خاک عالم...
توکه عرضه ی پیچوندن و جواب دادن به خونواده ت رو نداری بیخود میکنی ادای ادمای شاخ رو درمیاری و میری خوشگذرونی...
بفرما تا ذره ذره کوفتت نکنن و گوشت تنت رو از ترس آب نکنن بیخیالت نمیشن که...
تو فکر بودم که برم یا نه،..
با صدای مامان دیگه مثل برق گرفته ها از جام پریدم،
_نهال تو تازه رفتی اتاق، یعنی به همین زودی خوابت برد؟
چاره ای ندارم،
بلند شدم نگاهی به تی شرتم کردم برای ظاهر شدن جلوی بابام بد نیست اما شلوارم نه، باید عوضش کنم،
چون خیلی بهم سفارش کرده شلوار جذب برای بیرون نپوشم،ولی مگه من پیرزنم که شلوار گشاد بپوشم یا اخه مگه الان عهد بوقه که شلوار گشاد مد باشه.
سریع با یه شلوار خونگی مشکی عوضش کردم و با ترسی که به زور کنترلش میکردم تا در چهره م مشهود نباشه از اتاق زدم بیرون.
بابا رو دیدم که خم شده بود و مچ پاش رو ماساژ میداد...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
جلو رفتم و سلام کردم و استکان خالی رو از جلوش برداشتم و به بهونه ی چایی ریختن سمت اشپزخونه پا تند کردم.
اما با سوالی که پرسید سرجام میخکوب شدم،
بوضوح متوجه میشدم که خون به سمت صورتم هجوم اورده،
الانه که صورت سرخ شده از هیجانم من رو لو بده،
پس همونطور که جوابش رو میدادم مستقیم به اشپزخونه رفتم ،
_هیچ جا مدرسه دیگه، امروز کلاس داشتم، وسط هفته ست هاا.
توی اشپزخونه سمت سینک ظرفشویی رفتم و شستن استکان رو طولش دادم و با کشیدن نفسهای عمیق سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم تا یوقت با صورت سرخ شدهم خودم رو رسوا نکنم.
بعدش یه چای پررنگ ریختم و اوردم گذاشتم تو سینی جلوی پاش.
برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم پرسیدم پات دوباره درد میکنه؟
بابا چرا دکتر نمیری؟ نکنه پات در رفته باشه؟
لحنش از حالت بازخواست به مهربون تغییر حالت داد و با نرمی و مهربونی گفت نه بابا مال پیریه
وقتی نه ضربه خورده نه اسیبی دیده چه در رفتنی؟
به مادرت گفتم یکم روغن از عطاری بگیره بمالم بهش شاید کمی بهتر بشه،
وگرنه باید برم سراغ ماشاالله اون میدونه چه ضمادی بزنم بهش خوب میشه.
اون روز بهم گفتا ولی اسمش رو یادم رفته،
با اومدن اسم ماشالله گل از گلم شکفت اخه اقا ماشاالله یه نسبت دور با خونواده ی نیما داره،
با چشم دنبال کیفم میگشتم که کنار ورودی اشپزخونه دیدمش،
برش داشتم و بردم گذاشتم توی اتاق و به اشپزخونه برگشتم،
بابا عادت داره همیشه بعد از خوردن دو سه تا استکان چای پررنگ نهارش رو بخوره،
مامان کوکو سبزی درست کرده یعنی غذای مورد علاقه ی بابا ...
وسایل نهار توسط مامانِ غرغرو اما خوش سلیقه م توی سینی چیده شده بود ،
سریع سفره و زیر سفره ای رو برداشتم و پس از پهن کردنشون وسایل نهار رو توش چیدم،
صدای در حیاط که بلند شد بابا گفت برو در رو باز کن مادرته رفته بود خیار شور بخره.
کلید باز شوی ایفون رو زدم و با صدای تیک، در حیاط باز شد، مامان با یه مشمای کوچک که چند تا خیار شور توش بود وارد خونه شد
با خوشحالی از دستش قاپیدم و گفتم مامان خانم چی میشه یکم بیشتر بخری اخه چقدر خسیسی تو...
چی میشه یبارم که شده هر چقدر دلمون میخواد خیار شور بخوریم،
با دلخوری گفت:
_خجالت بکش من خسیسم؟
تو نمیدونی بابات فشارش بالاست ،عاشق خیارشورم که هست،
وقتی زیاد باشه زیاد هم میخوره ،
دوباره فشارش بالا بره من چه خاکی به سرم بریزم ؟
_خیلی خوب مامان من یه کلام به شوخی گفتم
بابا با لحنی دلخور بهم گفت:
_ خوب دخترجان وقتی میبینی مامانت حساسه چرا همش تکرار میکنی این حرف رو؟
چندمین باره ازت میشنوم.
اونروز هم بهش گفتی،
فهمیدم کی رو میگه برای همین سریع گفتم...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_کی من؟ نه بخدا، اون روز سر لباس با مامان دعوام شد.
اخه من میگفتم تونیک چهارخونه میخوام مامان میگفت: پارچه تو خونه داریم همون رو میدم به مهین خیاط،
خوب بابا مهین خانم خیاطیش خوب نیست مدل جدید بلد نیست بدوزه،تازه پارچه ای که مامان میگه رنگش دخترونه نیست،
_خوب همین رو بهش میگفتی ، هزار بار گفتم با بزرگترت درست صحبت کن ادم تربیتش از تو خونه شروع میشه،
وقتی با مادرت و خواهرا و برادرت بد حرف بزنی برات عادی میشه بیرون از خونه هم همین رفتار رو داری اونوقت هم ابروی خودت و هم ابروی ما رو میبری...
مثل اون خواهرت نیلوفر که همش باید نگران زبون تلخش باشم و پیش خونواده ی شوهرش سرم پایین باشه.
مامان دلخور از حرف بابا گفت:باز حرف نیلوفر رو وسط کشیدی ؟ اون حسابش جداست طفلک کم درد سختی نکشید بچم، ازونموقع کلا اخلاقش عوض شد...
این مواقع تا به بابا چشم نمیگفتم اروم نمیشد و دست از سرزنشم بر نمیداشت.
برای همین با سری افکنده گفتم چشم.
دیگه اونم ادامه نداد،تا خواستم بنشینم سر سفره مامان گفت:
_دخترم یه چاقو با دوتا پیش دستی بیار برای خیارشورها ،
ناچار به اشپزخونه برگشتم،از گرسنگی شکمم به قار و قور افتاده بود ولی پیش بابا نه میتونستم غر بزنم نه چیزی بگم،
بنابراین بی هیچ حرفی چاقو و پیش دستی رو جلوی مامان گذاشتم و دوتا تیکه بزرگ از کوکو رو گذاشتم تو بشقابم
که این بار صدای غرغر مامان بلند شد.
_ای بابا تو که اون همه کوکو نمیتونی بخوری چرا دوتا تیکه بزرگ برداشتی؟
پس نسرین چی بخوره؟
نریمان هم قراره یه سر بیاد اینجا ،
شایدنهار نخورده باشه تا اونموقع...
حالا وقتش بود پر مدعا و باحالتی قهر از جام بلند شدم و گفتم ببخشید که منم گرسنه م میشه حواسم نبود غذا مخصوص سوگلی هاتونه،
بعدم یه تیکه از بربری جلوم رو برداشتم و رفتم تو اتاق.
غرغرهای بابا که بلند شد دل منم خنک شد
چون میدونستم الان حسابی با مامان دعوا میکنه که چرا به من اونجوری گفت.
البته مامان حق داشت من اصلا کوکو سبزی دوست ندارم اما الان حسابی ازش دلخور بودم
من واقعا گرسنه م بود، حیف اون پیتزاهایی که نیما خریده بود ولی بخاطر تماسهای پی در پی مامان نتونستم بخورم
به نیما گفتم باید برگردم خونه، بیچاره چقدر بهم اصرار کرد پیتزای خودم رو بیارم خونه بخورم
اما از ترس اینکه یوقت مامان اونهارو ببینه و متوجه غیبتم از مدرسه بشه همونجا روی داشبورد ماشین جاشون گذاشتم.
حالا باید بربری خالی میخوردم،
صدای غرغر بابا و توضیحات مامان هنوز میومد.
همونطور که بربریم رو گاز میزدم کیفم رو کشیدم جلوی پام و زیپش رو باز کردم،
جعبه ی کادو پیچ شده و خوشگلم رو از توش بیرون اوردم همونطور که حواسم به در اتاق بود با ذوق و اشتیاق بازش کردم،
وای خدای من یه ساعت خیلی قشنگ و شیک و نازه...
نیما اون رو به مناسبت سومین سالگرد اشناییمون خریده بود و میگفت برای تقدیم کردنش به من کلی برنامه ریخته که بخاطر زود برگشتن من همه برنامه هاش بهم ریخته...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
ساعت رو دور مچ دستم بستمش چقدر قشنگ بود،عاشق این مدل ساعت بودم،
وقتی صدای سلام و خسته نباشید گفتن نسرین رو شنیدم تلاش کردم سریع ساعت رو از مچم باز کنم که در اتاق باز شد تنها کاری که تونستم بکنم این بود که جعبه و کاغد کادو رو بچپونم توی کیفم،
دستی که ساعت روی مچش جامونده بود رو طوری زیر کیف گرفتم که ساعت دیده نشه.
نسرین وارد شد و با گفتن سلام به سمت کمد لباسها رفت، متعجب از سکوتم نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت چه عجب یه روز تو ساکتی...البته به برکت حضور باباست اره؟
با لبخند برگشت تا نگاهم کنه ولی
نگاه کنجکاوش به سمت دستم و کیف کشیده شد کمی نگاهم کرد و بعد هم بی هیچ حرفی لباس های دانشگاهش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت،،،
مطمینم حتی اگه متوجه چیزی شده باشه به کسی چیزی نمیگه.
اخلاق نسرین رو دوست دارم،معمولا فقط بلده نصیحتم کنه ولی اصلا چغولیم رو به کسی نمیکنه.
با خودم گفتم تا برنگشته که نصیحتهاش رو شروع کنه بهتره خودم رو مشغول کاری کنم.
سریع ساعت رو از دور مچم باز کردم و توی جیب کوچیکه ی جامدادیم مخفیش کردم،
کاغذ کادوها رو هم مچاله کردم و اونم تو جیب کوچیکه ی کیفم جاساز کردم.
بهتره زودتر منهدمش کنم تا کسی ندیده و استنطاقش رو شروع نکرده.
یاد کاراگاه گجت افتادم با انهدام نامه های مخفی و سری رئیسش...
لبخندی روی لبم اومد و بلند شدم و با خودم میگفتم چکار کنم که عادی جلوه کنم؟
نسرین زرنگه هرکاری که میکنم سریع میفهمه چی تو فکرمه،
چشمم به برس روی دراور افتاد .اهان یافتم ،سریع موهام رو باز کردم و شروع کردم به شونه کردن نسرین که وارد شد با حرصی که سعی میکردم چاشنی حرفم کنم گفتم نسرین چکار کنم موهام مثل موهای تو نرم و خوش حالت بشه؟ زیر مقنعه اونقدر به هم گره میخوره که حسابی کلافه م میکنه.
وقتی جوابم رو نداد برگشتم نگاهش کنم دیدم زل زده بهم گفت :
_لازم نیست فیلم بازی کنی
الان که میومدم دختر سادات خانم رو دیدم گفت: بهت بگم فردا امتحان عربی داریم ،
ازش پرسیدم مگه نهال سر کلاس نبود گفت: امروز دو زنگ رو پیچوندی و در رفتی از مدرسه،
نهال بخدا اگه بخوای دوباره کاری کنی هم ابروی خودتو ببری هم با ابروی ما بازی کنی یا بخوای بابا رو عصبی کنی با من طرفی...
اخه دختر جان خوبه تو هنوز سنی نداری اینقدر عجله میکنی واسه ازدواج... اگه پسره واقعا تورو میخواد و ارزشش رو داره که با اعصاب بابا و حیثیت خودت بازی کنی خوب بگو مثل بچه ادم بیاد خاستگاریت...این اداها چیه؟
هیچ میدونی رفاقت قبل از ازدواج با هر پسری تهش فقط و فقط پشیمونیه؟
دلخور از حرفای تکراریش گفتم نمیخواد دلت برای من بسوزه.
ما دوتا خودمون بهتر میدونیم کی وقتشه...
اولا اون خیلی خوبه و ما همدیگه رو دوست داریم دوما اونا که شبیه ما نیستند تا عاشق بشن اولین فکری که بذهنشون خطور میکنه ازدواج باشه...کلی برنامه میریزن برای مقدمات همون ازدواج که حسابی طرف رو غرق در خوشبختی کنند و تا اون مقدمات فراهم نباشه قدمی بر نمیدارن
اره جونم،،، نیما عاشق منه برای همین یه برنامه ی اساسی برای خوشبخت کردن و ازدواجمون داره....
کنایه امیز گفت:
_سنگ بزرگ همیشه نشونه ی نزدنه.
اون تازه سربازیش تموم شده... نه کاری داره نه تخصص و تحصیلاتی که بتونه براحتی یه شغل درست حسابی پیدا کنه کی میخواد اینارو تهیه کنه که بیاد خاستگاریت؟
اگه واقعا عاشق تو باشه باید همه ی هم و غمش کوتاه کردن زمان ازدواج باشه نه کیفیت مراسم خاستگاری و عقد و عروسی و این چیزا...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تا اون موقع میخواین همینجوری پنهانی باهم ارتباط داشته باشین؟ واقعا قدر و منزلت تو همینه براش؟
اگه واقعا عاشقته و قصدش ازدواجه میتونه بیاد خاستگاری که اول نامزد بشید تا بعد بتونه یه کارهایی برات بکنه.
این رفاقت های قبل ازدواج باعث میشه بعد از ازدواج دیگه لذتی از کنار هم بودن نبرید.
_وای نسرین دوباره شروع نکن سرگیجه میگیرم از حرفای تکراریت.
_پس خواهشا تو هم دست ازین کارات بردار تا دوباره همه رو به جون هم ننداختی.
هیچ میدونستی مادر نیما جونت چی گفته در مورد تووو؟
حس کنجکاوی از شنیدن اسم نیما و مادرش باعث شد با هیجان توام با ترس زل بزنم به چشمای خوشرنگ قهوه ایش .
_چی گفته؟
_چی میخواستی بگه؟
گفته:
نیما فعلا کلهش داغه اون هنوز خامه...
و تحت احساسات جوونیه که ازین دختره خوشش میاد .
چند وقت دیگه از تب و تاب میفته...واسش یه دختر انتخاب کردم پنجه ی افتاب
اگه اون رو ببینه میفهمه هر شیربرنجی مهتاب نیست.
اخمام رو کردم تو هم
یبار دیگه م این حرف رو از دختر خاله ی نیما که تو مدرسه ی خودمونه شنیده بودم،چون صورت من کمی بور و پوستم زیادی سفیده خاله ش که مامان نیماست بهم گفته شیربرنج،
تاحالا فکر میکردم اون بهم دروغ گفته،
چون وقتی از نیما پرسیدم گفت اتفاقا مامانم خیلی از تو خوشش میاد
تازه یبارم گفته هر کسی رو خودت بپسندی منم به سلیقه و انتخابت احترام میذارم
ولی حالا که همون کنایه رو از زبون نسرین شنیدم خیلی تعجب کردم
گفتم:
_یعنی چی ؟ کی اینا رو به تو گفته؟
_اونش مهم نیست
فقط این مهمه که اولا بخاطر این روابطت با نیما باعث بی ارزش شدن خودت و اون شدی...
دوما اینکه اگه به گوش مامان و بابا یا حتی نیلوفر و داداش نریمان یا چه میدونم زنداداش و هرکس که مارو میشناسه برسه چی میشه؟
نهال تروخدا یکم عقلت رو به کار بنداز،شاید واقعا این حرفا درست باشه و واقعا نیما داره تورو بازی میده و خونواده ش ترو نمیخوان
یا به این فکر کن ماجرای اونروزی که قرار بوده با نیما بری ویلای برادرش یا چمیدونم ویلای دوستش برای بابا یا بقیه برملا بشه،
با تندی و عصبانیت گفتم:
صبر کن ببینم چی گفتی؟
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نسرین خانم دیگه زیادی داری شلوغش میکنی،
کی گفته ما قرار بوده بریم ویلای کسی؟
در حالیکه بلند میشد گفت من خیلی گشنمه،فعلا برم نهارم رو بخورم بعدا باهم صحبت میکنیم،
با عجله از جام پریدم و خودم رو روبروش قرار دادم،
پرسیدم کی همچین حرفی زده؟
با خونسردی کمی نگاهم کرد ولی بعد نگاهش رنگ خشم و عصبانیت به خودش گرفت و گفت اینم بماند
فقط بدون داری من رو هم با خودت به باتلاق میکشونی.
ببین نهال تو انتخابت رو کردی ،
تو تصمیم گرفتی بخاطر خوشی خودت، بخاطر لذتهای زودگذر و احمقانه ی خودت با بی ابرو کردن خودت و خونواده ت، گند بزنی به زندگی همه مون ،،،،
ببین نهال تو سه ساله داری هر غلطی میکنی،
من کوتاهی کردم نریمان و حتی مامان و بابا همه مون کوتاهی کردیم
که تو این سه سال نفهمیدیم چه غلطی داری میکنی و کمکت نکردیم،
ولی الان من میخوام کمکت کنم فقط تروخدا بذار برم نهارم رو بخورم که دارم از گرسنگی غش میکنم بعدش میام مفصل باهات حرف میزنم.
رفت بیرون ولی من رو با هزار سوال بی جواب و البته با اعصابی خراب و روانی پریشون رها کرد.
مثل گرگ زخمی کنار کمد پشت به پنجره ی بالای سرم روی دوپا کمین کرده بودم تا برگرده و بهم بگه چی شنیده چی میخواد بگه و از کی شنیده.
بالاخره پس از گذشت یه ربع درحالی که یه لقمه بزرگ هم تو دستش بود برگشت ،
لقمه رو به سمتم گرفت و گفت مامان گفت غذا نخوردی بیا اینو بخور.
برای اینکه زودتر بریم سر اصل مطلب لقمه رو از دستش گرفتم و گفتم خوب میشنوم بگو.
با کمی من من کردن با نوک انگشت وسط عینکش رو از روی بینیش کمی بالاتر داد و گفت ببین چیزی که میخوام بهت بگم رو از یه کانال معتبر بهش رسیدم پس نمیتونی حاشا کنی.
پس اول خودت برام کامل تعریف کن و بگو ده روز پیش قبل از اون کتکی که از بابا بخوری نزدیک خروجی شهر تو ماشین نیما چکار میکردی و اون جوونا تو اون ماشین چه غلطی میکردند؟
چی بینتون گذشت که تو هم سراسیمه از ماشین پریدی بیرون و با دو خودت رو رسوندی خونه ؟
چشمام از تعجب دیگه داشت از حدقه میزد بیرون ،
اما خودم رو نباختم با پررویی گفتم ،اه اه نسرین از تو دیگه توقع نداشتم تو هم شدی عین ابجی نیلوفر ؟ این چه طرز حرف زدنه؟
ماشین نیما
خروجی شهر
جوونا تو ماشین نیما
این چرندیات رو کی به خوردت داده؟
تو که اهل تهمت زدن نبودی؟
قرار بوده یکی از هم دانشگاهی هام به اسم اقای حمیدی بیاد خاستگاری من.
طرف کارشناسی ارشدش رو داره میگیره،
شغل و شرایط خیلی عالی داره...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با دلخوری و اشکی که از چشمش میچکید گفت: تو خبر نداری همون روزی که تو توی ماشین نیما بودی
حمیدی با خواهرش داشتند میومدن سمت خونه ی ما که نمیدونم میخواسته من رو نشون خواهرش بده یا خواهرش تحقیق کنند یا حالا چیکار داشتند رو من نفهمیدم...
اما تو رو توی ماشین نیما میبینند ...
اولش اقای حمیدی بخاطر شباهت زیاد تو به من فکر میکنه منم ،که با کمی دقت متوجه میشه من نیستم
اما به خاطر شباهت خیلی زیادت بهم مطمین بوده نسبت نزدیکی باهام داری،
وقتی اون سه تا پسر جوون سوار ماشین نیما میشن تا لحظه ای که تو از ماشین فرار میکنی و به دو میای خونه شاهد همه چی بودند،..
میبینی نهال خانوم هرچقدر تو با ما غریبه ای و از همه ی جیک و پوکت بیخبریم اما از اون جایی که خدا خیلی دوسمون داره حتی شده از طریق خاستگار من اخبار رو یجوری بهمون میرسونه تا حواسمون جمع تو بشه.
بغضش شدت گرفت حس کردم احساس خفگی داره بهش دست میده...
به زور گفت:
حتی ...حتی... اگه شده زندگی و اینده ی من تباه بشه .
کمی به سکوت گذشت.
معلوم بود داره تلاش میکنه بغضی که در حال ترکیدن هست رو مهار کنه...
با یه اوهوم... صداش رو صاف کرد
دوباره لحنش رنگ غم گرفت و ادامه داد:
هه بعدم که میان توی کوچه خواهرش از همسایه ها در مورد من و خونواده سوال میکنه
که بازم از شانس بد من چند تا از همسایه ها که شاهد بهم ریختگی وضعیت تو بودند و حرفایی که تلفنی داشتی احتمالا به نیما میزدی رو شنیدند
و همه رو گذاشتند کف دست اقای حمیدی و خواهرش ...
گویا همشون از من تعریف کردند...
اما گفتند خواهر کوچیکه بدجور سروگوشش میجنبه همین امروز و فرداست که تشت رسواییش گوش فلک رو کر کنه...
نهال بخدا من بیشتر ازینکه برای بهم خوردن خاستگاری خودم ناراحت باشم برای خودت نگرانم برای ابروی خودت برای ابروی مامان و بابا.
بیچاره بابا و مامان برای حفظ ابروشون کم زحمت نکشیدند ... داداش نریمان بیچاره اگه بفهمه خدا میدونه چقدر سرشکسته میشه.
پرسیدم یعنی الان خاستگاری تو بهم خورده؟
بله مامان هر دقیقه ازم میپرسه چرا پس برای تعیین وقت خاستگاری زنگ نمیزنند موندم چی بهش بگم،اقای حمیدی دوست صمیمی شوهرِ هم دانشگاهیم زهراست،
زهرا بهم گفت خواهر حمیدی بهش زنگ زده با کلی دلخوری گفته
من بهت اعتماد کردم برای شناخت بیشتر نسرین فقط از تو تحقیق کردم
ولی ظاهرا تو فقط به فکر دوستت بودی و بی حد و حساب تعریفش رو بهم کردی یه کلمه در مورد خونواده ش و خصوصا خواهرای نسرین چیزی بهم نگفتی،
زهرام از حرفش ناراحت شده و قسم خورده و گفته والله من چیز خاصی در مورد خواهرای نسرین نه دیدم و نه شنیدم... بعدا تا جایی که تونسته من رو تعریف کرده و گفته دختر موقر و محجوبیه و خونواده ش هم ادمای موجه و معتقدی هستند...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
زهرای بیچاره میگفت هنوز حرفم تموم نشده بی خداحافظی خواهر حمیدی گوشی رو قطع کرده،
نسرین ادم دروغگویی نبود ولی برای اطمینان بیشتر یواشکی شماره زهرا رو از گوشیش کش رفتم تا باهاش صحبت کنم و ببینم حرفاشون یکی هست یا نه...
برای همین فردای اونروز یساعتی که میدونستم اون و نسرین باهم نیستند بهش زنگ زدم
که زهرا تایید کرد و گفت خودم دوباره به خواهر حمیدی زنگ زدم و جریان رو پرسیدم اونم گفت همسایه های نسرین خانم خیلی در مورد خواهرای نسرین بد میگفتند،
خواهر حمیدی گفتنه نسرین هرچقدرم دختر موجهی باشه بهرحال بعد از ازدواج ارتباطش رو باخونواده و خصوصا خواهرهاش حفظ میکنه همچین خانواده ای به درد ازدواج برادرم نمیخورن.
زهرا ادامه داد:
همسرم امروز میگفت: اقای حمیدی بهم گفته وقتی خواهر نسرین خانم رو در اون وضعیت دیدم، اون هم جلوی چشم خواهرم ، خیلی شرمنده شدم،چون کاملا معلوم بود هوا پسه...
اما وقتی رفتیم تو کوچه شون با حرفهایی که از همسایه ها شنیدیم شرمندگیم بیشتر شد،
زهرا کمی مکث کرد ..
معلوم بود مردد هست از ادامه دادن...
اما بعد از مدت کوتاهی گفت :حمیدی به همسرم گفته:
نسرین خانم خیلی خانم متشخص و محجوبیه،اما چیزهایی که اون روز با خواهرم شاهد بودیم و چیزهایی که شنیدیم
و علیرغم توصیه ها و خواهش های من همه رو برای خونواده م تعریف کرده و باعث شده کل خانواده م مخالف این ازدواج باشند.
حرفای زهرا مثل پتک میخورد تو سرم ...
من با غلطی که کرده بودم باعث بهم خوردن ازدواج این بیچاره هم شدم...
اما به من چه که اون اینقده بدشانسه!!!
برای همین با پررویی گفتم لابد قسمتِ هم نبودند وگرنه من تابحال با نیما اونطرفا نرفته بودم ...
چرا باید دقیقا همون روز در مسیر هم قرار بگیریم و اونها با اتفاقات پیش اومده از ازدواج با نسرین منصرف بشن؟
لابد بقول مامان و بابام ...
چمیدونم... این مواقع یه چیزی میگن...؟ اهان حکمتی داشته ...
واقعا هم راست میگفتم برای اولین بارم بود با نیما به سمت خروجی شهر رفته بودم ... من که کلی بهش اعتراض هم کردم و قرار بود من رو برگردونه ولی تا همونجا نگه داشت بره برام بستنی بخره، اون رفقای وقت نشناس نفهمش ریختن داخل ماشین... منم از ترس ابروی بابام سریع از ماشین پیاده شدم و برگشتم خونه...
شب نسرین بهم گله کرد وگفت: حرفامو باور نکردی که به خود زهرا زنگ زدی، اره؟؟؟
گفت: باشه حرف تو... قسمت من ازدواج با حمیدی نبوده... و اینکه تو فاصله ی بین ماشین تا خود خونه رو دویدی و یه مکالمه ی بی سروته با نیما داشتی و حتی چرندیاتی که گفتی و همسایه ها شنیدند و مدام دارند در موردش پچ پچ میکنند هم کاری نداریم.
اما توجیهت برای فرار و ترس و هراست و حتی دویدنت و حرفایی که پای تلفن به نیما میگفتی ، چی هست ؟ میشه خواهش کنم بزام توضیح بدی؟
نسرین خیلی حواسش جمعِ،شاید بتونم با شلوغ بازی و دست پیش گرفتن سر مامان و نیلوفر رو شیره بمالم اما نسرین رو نمیتونم .
با ناراحتی گفتم؛ تو طرف منی یا اونایی که دارن بهم تهمت میزنن؟
یعنی تو واقعا واقعا خزعبلات بقیه رو باورکردی؟ برای خودم متاسفم،
اون از ابجی نیلوفر که مدام در حال فتنه انگیزی بین من و مامانه،ا
اینم از تو ...
حالا اون حمیدی اینا بهر دلیلی نظرشون تغییر کرده و حالا برای اینکه خودشون رو بی گناه جلوه بدن پای من بدبخت رو کشیدن وسط و دارن با دروغ و تهمت خودشونو توجیه میکنند تو هم باید باور کنی؟
واقعا من چنین ادمیم که تو رابطه م با نیما هیچ حد و مرزی قایل نباشم؟
تو واقعا باور کردی حرفای اونارو؟
با گریه حرفام رو زدم و رفتم سراغ کیفم و یکی از کتابهام رو دستم گرفتم...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
همه ی تلاشم رو کرده بودم تا نسرین رو تحت تاثیر حرفام قرار بدم ولی فکر کنم خیلی هم موفق نبودم،
چون بدون اینکه نگاهم کنه دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
یا خدا نره سراغ مامان....
پراسترس سرجام موندم و منتظر عکس العمل نسرین شدم،
خبری نشد ...بلند شدم رفتم بیرون
دیدم نشسته جلوی تلویزیون و مسابقه تماشا میکنه
متوجه حضورم شد نیم نگاهی بهم انداخت اما سریع نگاهش رو ازم دزدید.
رفتم کنارش تا عذرخواهی کنم اما تندی از جاش بلند شد و رفت توی اتاق ...
اخیش خیالم راحت شد که چیزی به مامان نمیگه.
مامان از تو اشپزخونه گفت برای فردا شب بابات گفته مادر جان و بقیه رو دعوت کنیم.
امروز به درساتون برسید که فردا یکم کمکم کنید.
ای بابا از دست این مامان و بابا....
خیلی حوصله دارم؟!دوباره مهمونی راه انداختند،
خواستم چیزی بگم که یادم اومد فعلا جو خونه بر علیه منه ،سکوت پیشه کنم بیشتر به نفعمه.
صدای زنگ تلفن اومد مامان باشتاب اومد و گوشی رو گذاشت کنار گوشش از سلام و احوالپرسی هاش فهمیدم عمه نرگسه،
مامان گفت بخدا همین دوساعت پیش ذکر خیرتون بود بعد از تماس شما داداشت گفت برا فرداشب دعوتتون کنم دور هم باشیم شاید بتونیم یه تصمیم درست بگیریم.
کمی به حال و احوال و تعارف و مقداری هم پچ پچ و دوباره تعارفات غیر معمول گذشت بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشت و همینطور که به سمت اشپزخونه میرفت نسرین رو صدا کرد ،
نسرین هم برخلاف من که فقط جواب میدم ولی هیچ وقت ظاهر نمیشم
تو چهارچوب در ایستاد و گفت: بله.
مامان برگشت و با اشاره بهش فهموند همراهش بره.
احساس کردم دوباره خبراییه،
بلند شدم و پشت سرشون راه افتادم اونها وارد اشپزخونه شدند ولی من پشت در جوری که دیده نشم گوش ایستادم
مامان با کمی مِن مِن گفت
نسرین مامان جان خبری ازین خاستگارت نشد، چکار کنیم؟
عمه ت دوباره دیروز زنگ زده بود میگفت این فامیلشون که میخواستن بیان خاستگاری و بهشون جواب رد داده بودی دوباره سر حرف رو باز کردن و اجازه خواستن که یه شب بیان.
مامان ادامه داد
اخه مادر جان شانس مگه چند بار در خونه ادم رو میزنه؟
پسره خوبه کار و درامد داره خونواده ش هم که مورد تایید عمه ت هستند بذار یبار بیان ببینی شاید به دلت نشست.
نسرین با غصه گفت مامان جان من اینهمه درس نمیخونم که اخرش خونه نشین بشم.
بعدم پسره تحصیلاتش از خودم کمتره ...
بنظرت دیگه حرفی هم میمونه بینمون؟
مامان با التماس گفت: اتفاقا بابات سر همین جریان گفته فردا شب مادرجونت و نریمان و نیلوفر بیان فکرامون رو بذاریم رو هم یه فکر اساسی بکنیم.
این جوری نمیشه که...
الان چندوقته اون هم دانشگاهیت میخواست بیاد خواستگاری هنوز خبری ازشون نشده...
یبار مامانش زنگ زد و بعد از عذرخواهی گفت که پدرش فوت شده و درگیر مراسم اون بودند .
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_این سری چی؟ یه هفته پیش زنگ زدند گفتن برای اخر هفته وقت تعیین کنیم ولی دیگه زنگ نزدند.
اگه مطمئنی میان که هیچی ،اگر نه من میگم این فامیل عمه ت یبار بیاد اگه خوشت نیومد جواب منفی میدی دیگه،
نسرین چیزی نمیگفت.
ولی وقتی مامان حرفاش رو دوباره تکرار کرد گفت:
_نمیدونم... دوستم زهرا میگفت احتمالا نطرشون عوض شده... ولی بهرحال من با فامیل عمه هم اصلا موافق نیستم.
_ولش کن حرف زدن با تو اصلا فایده نداره .
سریع از اشپزخونه دور شدم نشستم جلوی تلویزیون.
متوجه رفتن نسرین به اتاق شدم.
طفلکی بخاطر من بهترین خاستگارش رو از دست داد،
چه احمق هایی هستن مردم... بنظر من که اون ادم، اسمش چی بود؟... اهان حمیدی...
بدرد زندگی نمیخوره...
چون اگه واقعا عاشق نسرین بود هیچ بهونه ای نباید نظرش رو تغییر میداد.
عاشق واقعی یعنی نیما... هرچی توهین و بی احترامی از سمت خونواده م میبینه ولی بازم پای تعهدش نسبت بهم هست.
یاد حرف نسرین افتادم ...
ای خدای مهربون چرا هربار میام بابت انتخابم کیف کنم یه ضد حال میزنی؟
اگه حرفای نسرین در مورد حرفای مادر نیما درست باشه چی؟؟؟
کلافه از جام بلند شدم نه جرات رفتن به اتاق رو دارم نه حوصله ی اینجا موندن،
پس به سمت حیاط رفتم
حیاط خونمون رو اصلا دوست ندارم حیاط نسبتا بزرگی که هیچ درختی توش نیست.
بابا خیلی وقته گوشه ی حیاط میخواد یه مغازه درست کنه ولی بقول خودش هنوز سرمایه ش جور نشده،
لب ایوون بزرگ حیاط نشستم و پام رو ازش اویزون کردم.
به لطف زیر زمین ارتفاع ایوونمون یک متر بالاتر از حیاطه و این رو دوست دارم.
همینطور فکر میکردم که مامان از پنجره ی اشپزخونه صدام کرد
_نهال اگه بیکاری بیا یکم کمک من کن.
_ای بابا اینهمه درس میخونم یذره که میام استراحت کنم تو هم هی کار برام میتراشی،
_ولش کن از تو برای من آبی گرم نمیشه.
یهو یاد موقعیت این روزهام افتادم پس بی معطلی ایستادم و راه افتادم سمت جایی که مامان مشغول کاره یعنی اشپزخونه...
وارد شدم
_چکار هست بگو انجام بدم
_نه دیگه کاری نیست خودم کارامو میکنم
مامان که دلخوری از رفتارش میباره اصلا نگاهم نمیکنه، اجبارا جلوتر رفتم
_خوب ببخشید، اخه داشتم هوا میخوردم و استراحت میکردم ،خسته شدم از بس امتحان داریم،
احساس کردم چیزی پشت لباسمه ،با ترس سرم رو برگردوندم که یهو یه ملخ از پشت لباسم پرید روی کابینت.
جیغی کشیدم و خودم رو پرت کردم عقب که مامان به سرعت بسمتم چرخید قابلمه ی توی دستش رو گذاشت تو ظرفشویی، وقتی فهمید بخاطر یه ملخ اینجوری جیغ کشیدم شروع کرد به غرغر کردن،
_همچین جیغ میزنه انگار اژدهای دوسر دیده،
نمیگی قابلمه اب جوش دست مادرمه یوقت هول میکنه میریزه رو خودش؟
معلومه که برات مهم نیست لابد میگی به جهنم...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۷ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_وای مامان چه شلوغش میکنی خوب ترسیدم یکی مثل تو فقط از اژدهای دوسر میترسه منم از ملخ...
ملخ از روی کابینت جستی زد سمت گاز که از ترس کاملا از اشپزخونه فرار کردم به سمت بیرون،دوباره مامان غرغر کنان گفت:
_خوبه ماشاالله چه شانسیم داره بهونه ی کار نکردنت جور شد.
ولی از الان گفته باشم فردا ظهر که از مدرسه میای کلی کار هست باید انجام بدی.
از همونجا گفتم باشه مامان چشم قول میدم فردا جبران کنم البته اگه اون ملخ رو بیرونش کرده باشی.
با صدای ضربه ی محکمی که به دیوار خورد فهمیدم مامان شجاعم ملخ رو به درک واصل کرده.
رفتم اتاق نسرین پای جزوه هاش نشسته و معلومه خیلی هم کلافه ست با یه دستش هم گوشی رو گرفته و به صفحه ش نگاه میکنه .
کنجکاو جلو رفتم صفحه ی چت زهرا دوستشه،
سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد،بمیرم چشماش کاسه ی خونه اشکه که داره ازش سرازیر میشه،
با همون گریه و بغض گفت:
_بیا ببین زهرا چی میگه !میگه خواهر پسره گفته بهم بگه دست از سر داداشش بردارم،
اخه من از اون ادمام؟
من یبار هم با حمیدی حرف نزدم ، فقط یبار پیش هم ایستادیم، اونم وقتی بود که با زهرا تو محوطه ی دانشگاه منتظر شوهرش بودیم، حمیدی با شوهر زهرا اومد و یه لحظه فقط پیشمون موند بعدم یه چیزی تو گوش شوهر زهرا گفت و رفت،بخدا فقط همین ،
ولی الان خواهرش یجور حرف زده انگار ما چقدر باهم ارتباط داشتیم،
_از همین قضاوت های عجولانه و غلطش معلومه خانم خوبی نیست بهتر که جور نشد .
یکی بهترش میاد برات، تو به این خانمی بهت قول میدم هزارتا خاستگار بهتر از حمیدی میان سراغت،
نگاهش رو به گوشی دوخت.
دلم براش میسوزه، عذاب وجدان سراغم اومده من باعث شدم این اتفاق بیفته ...
دیگه چیزی نگفتم برای اینکه از فکر و خیال خارج بشم بهتره برم کمک مامان،
لااقل اونم یکم ازم خوشحال میشه
خسته از کمکهایی که به مامان کردم رفتم تو اتاق ،نسرین جای همیشگیش دراز کشیده و چادر رنگیش رو کشیده رو سرش،
با خودم زمزمه کردم الان چه وقته خوابه؟
که بهتر دیدم منم دراز بکشم و بخوابم،
امروز از ظهر که اومدم یکم کمک مامان کردم و به بهونه ی امتحان رفتم سراع کیف و کتابهام،
از عصر داداش نریمان با خانم و بچه هاش اومدند خونمون
ابجی نیلوفر هم با شوهرش و بچه هاش دم دمای غروب سررسیدند،
مامان بزرگمم که از صبح بابا اورده خونه،،،،اخه بابا برای مادرش خیلی ارزش قایله،اگه مامان بزرگ و پدربزرگ مادریم شهرستان نبودند حتما اونها رو هم دعوت میکرد تا بتونه ازشون مشورت بگیره،
عمه و شوهرش یساعت قبل از شام سررسیدند.
خونه خیلی شلوغ شده ، مامان بهم سپرده امشب حواسم به بچه ها باشه ولی من نه حوصله شون رو دارم و نه واقعا از پسشون برمیام، مسوولیت این کار همیشه تو مهمونیها به عهده ی نسرینه البته به پیشنهاد خودش، اخه اون عاشق بچه هاست و همیشه میگه اگه ادم برای خواهرزاده و برادرزاده های خودشم حوصله نداشته باشه که باید اسم عمه و خاله رو از روش برداری...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۸ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
خوشبحالش امشب هیچ مسوولیت خاصی نداره ،ولی بر حسب عادت همیشگیش که کمک به دیگرانه مدام درحال رفت و امده و پذیرایی میکنه،،،
امشب شام رو خیلی زود خوردیم و ظرفهاشم شستیم
همه نشستند تو پذیرایی و دو به دو باهم مشغول صحبت هستند،
رو به مامان گفتم،مامان خانم اگه فعلا کاری نداری تا جلسه تون شروع بشه من برم یکم استراحت کنم، از ظهر عین یه کلفت ازم کار کشیدی،
لااقل یکم جون بگیرم تا بتونم با این وروجکا سروکله بزنم.
مامان سری تکون داد و اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت
_باشه فعلا برو ولی تروخدا هرموقع گفتم بچه هارو ببر اتاق مشغولشون کن، میخوام امشب بزرگترا همه بی دغدغه صحبت کنند، خودت میدونی این موقعا اگه بچه ها شلوغ کنند کلا رشته ی کلام از دستمون خارج میشه.
بحالت دهن کجی گفتم منم که کوچولوووو فعلا برم دنبال نخود سیاه اره؟؟؟ ادم نیستم که منم حساب کنین بشینم تو جمع...
منم که نمیفهمم بهم مسوولیت دادین که دکم کنید ...
خوب مامانای خودشون مشغولشون کنن دیگه!
داداش نریمان که انگار متوجه مکالمه ی من و مامان شده بود کمی دلخوری چاشنی لحنش کرد اما با چهره ای خندون گفت؛
ابجی کوچیکه نوبت خودتم میشه ها اونوقت نسرین برات تلافی میکنه،
برو اینقدرم سربه سر مامان نذار نمیبینی بنده خدا چقدر استرس داره؟
تازه میخواستم وارد اتاق بشم که نازنین فاطمه و نازنین زهرا دوقلوهای داداش و سجاد پسر نیلوفر بهمراه کیفم اومدند جلوم،
عمه عمه و خاله گفتنشون بلند شد تا اومدم کیفم رو ازشون بگیرم چون درش نیمه باز بود و سروته گرفته بودنش وقتی از دستشون کشیدم باعث شد تمام محتویات کیفم بریزه بیرون،خداروشکر چیز خاصی تو کوله م نبود ولی اگه چیزی بود که بدبخت میشدم،اونقدر عصبانی شده بودم که سرشون داد زدم و گفتم غلط میکنید دست به کیف من میزنید مگه این اسباب بازیه؟
که سجاد زد زیر گریه ،نازنین زهرا که بلبلی کردنش عین خودم بود گفت عمه جونم سجاد یه ادامس از تو کیفت برداشت ولی ما دست تو کیفت نکردیم کیف رو اوردیم خودت بهمون بدی،
اما من عصبانیتر از اونی بودم که الان بخوام تشویقش کنم و بگم افرین که دست تو کیفم نکردی،
بنابراین گفتم خوب نمرده بودم که بهم میگفتین میومدم اتاق بهتون میدادم ،بعدم من ادامسم کجا بود یکی بوده که اونم این اقا خورده،،،،
حالا اونم مثل خواهرش و سجاد با بغض نگاهم کرد،زنداداش اومد و کنار بچه هاش نشست، با سرزنش باهاشون صحبت میکرد که چرا بی اجازه دست به کیف عمه زدید ، از کنارشون رد شدم و کیفم رو پرت کردم گوشه ی اتاق،
نیلوفر پشت سرم وارد شد و گفت چته افسار پاره کردی ،چرا بچه هارو دعوا میکنی؟ خوب بچه ن نمیفهمن .
دستم رو به سمتش تکون دادم و یه برو بابا گفتم که همین جریحه دارش کرد و نیش و کنایه هاش رو شروع کرد، ببین نهال خانم فکر نکن خبر ندارم چه غلطایی داری میکنی، به والله صبر کردم مهمونی امشب تموم شه عمه اینا برن،اونوقت من میمونم و تو و نریمان، ببینم چه توضیحی بابت غلطهای جدیدت داری؟
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۹ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
این حرفای نیلوفر یعنی دیگه گورم کنده ست،
یعنی باید تنم رو چرب کنم برای یه کتک حسابی از دست بابا،
و خودم رو برای مواخذه ها و سرزنش های داداش و مامان اماده کنم.
خدای من کاش راه فراری داشتم تا امشب از این رسوایی فرار میکردم.
نیلوفر ازون دسته ادماست که اگه با یکی لج کنه زبونش از صد تا شمشیر برنده تر و برنامه سازتره،
نگاهی بهش انداختم نمیدونستم در چنین موقعیتی چه رفتاری شایسته تره تا کمی نرم بشه،
برای همین سکوت پیشه کردم و با سرافکندگی با ناخن دستم مشغول شدم،
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم که متوجه جای خالیش جلوی در اتاق شدم،
رفته بود بیرون دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده و ولم نمیکنه.
اینطوری نمیشه دیگه هرطور شده به نیما فشار میارم حتما بیاد خاستگاری که لااقل فعلا نامزد باشیم ،
این همه استرس و حرف و حدیث رو دیگه نمیتونم تحمل کنم،
گوشه تاخنم سوخت
نگاهی بهش میندازم
ظرف مدت همین چندروز اونقدر عصبی شدم که همه ی ناخنام رو جویدم،،، از بس بی اشتها و کم خواب شدم زیر چشمام داره گود میفته،
یاد حرفای نسرین در مورد خزعبلات مامانِ نیما افتادم...
اگه واقعا اون حرفارو گفته باشه .... لااقل اینطوری متوجه میشم نیما تا چه حد تحت تاثیر حرفای مادرشه و چکار میخواد بکنه.
فردا در اولین فرصت بهش زنگ میزنم و میگم تا وقتی به خاستگاریم نیومده دیگه باهم ارتباط نداشته باشیم
هرچند برام خیلی سخته اما مجبورم،من به نیما عادت کردم عشق اون تو قلبم چنان ریشه دوونده که اگه یه روز از حالش بیخبر باشم یا صداش رو نشنوم بدجور بهم میریزم،
اما گویا فعلا چاره ی دیگه ای ندارم.
با صدای مامان که سرش رو وارد اتاق کرده بود به خودم اومدم.
_پاشو دختره ی خیره سر اخرش زهر خودتو به این طفلکی ها زدی،،، پاشو بیارشون اتاق، بیچاره نیلوفر و زینب هرکاری میکنند نمیتونن مشغولشون کنند، باباتم میشناسی که ،الان میخواد عصبانی بشه که چرا به حرفام گوش نمیکنین،
پاشو،پاشو زود بیا اینقدر دقم نده،
بلند شدم بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم و رفتم سراغ بچه ها،
بابا داشت از نگرانی هاش و بدیهای زمونه میگفت، و همه هم با دقت گوش میکردند بجز زنداداشم و نیلوفر که هردوشون سعی در اروم و مشغول کردن بچه هاشون داشتند و البته چندان موفق هم نبودند،
جلو رفتم و به ارومی صداشون کردم بچه ها بیاین یه چیزی نشونتون بدم،
که هر سه تایی با ذوق از جاشون پریدند انگشتمو گذاشتم رو بینیم و بابارو نشون دادم و گفتم فقط اروم و بی سروصدا،
بردمشون تو اتاق،
رفتم سراغ دراور...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نشستم روبروش و دومین کشو از پایین رو به طرف خودم کشیدم و بازش کردم، از زیر خرت و پرتام یه جعبه مداد شمعی بیرون اورده و نشونشون دادم،
ذوق زده نگاهم میکردند،
این رو چند وقت پیش برای تولد سجاد خریده بودم، اما توی جشن تولد اونقدر نیلوفر بدعنقی و گوشت تلخی کرد و بابت کادوی مامان گلایه کرد که تولد کوفتم شد منم از لجم کادومو ندادم،
عوضش خوب شد حالا بدردمون میخوره،
بچه ها بیاین باهم نقاشی بکشیم.
چند تا برگه اچار گذاشتم جلوشون و گفتم هرکی قشنگتر بکشه بهش لواشک خوشمزه میدم،بعدم که مطمین شدم هرسه تایی مشغول نقاشی شدند رفتم جلوی در تا ببینم جلسه ی امشب چطور پیش میره،
بقول نسرین هرچی نیلوفر سرش تو زندگی بقیه ست تا ازشون آتو بگیره من زیادی خنثی هستم و نسبت به حال و احوال اطرافیانم زیادی بیخیالم، مثلا جلسه مربوط به خاستگارای خواهرم نسرینه انوقت اینقدر ریلکس رفتار میکنم.
همونجا بی صدا ایستادم،عمه داشت صحبت میکرد:
_من فقط میگم اول برید حسابی در مورد این اقای حمیدی و خونواده ش تحقیق کنید ببینید چطور خونواده ای هستند بعدم یه فرصت دوسه هفته ای بهشون بدید اگه اومدند که هیچ اگه نیومدند دیگه درست نیست بیشتر ازین خودتون رو سنگ رو یخ کنید،
منکه میگم شاید مادر پدر پسره خودشون کسی رو زیر سر دارن برای همین دارن سنگ میندازن جلوی پای جوونشون که از این ازدواج منصرف بشه، البته ان شاالله هرچی خیر و صلاحشون هست همون براشون رقم بخوره.
حالا اگه قسمت نشد و دیگه پیگیری نکردند اونوقت یه فرصت به پسر خاله ی اقا کاوه بدید بیان نسرین ببینه ش شاید از هم خوششون اومد و قسمت همدیگه بودند،
البته پسر اونا ظاهرا نسرین رو دیده و پسندیده،جوون خوب و برازنده ای هم هست حالا تا قسمت و تقدیر خدا چی باشه،
داداش رو به بابا گفت عمه راست میگه،
منم میگم عجله نکنیم شاید برای خانواده ی حمیدی مشکلی پیش اومده من که خودم رفتم حسابی تحقیق کردم پدر مادرش فرهنگی بازنشسته هستند دوتا خواهراشم دانشجو اند. خودشم که یکی از جوونای فعال و نابغه ی دانشگاهشونه از جهت اعتقادی هم خیلی ازش تعریف میکردند،
چند وقت دیگه بهشون فرصت بدیم اگه نیومدند بعد به خانواده ی پسر خاله ی اقا کاوه بگید تشریف بیارن.
بعدم رو به شوهر عمه کرد و گفت:
_اقا کاوه نسرین هم مثل خواهر خودتون.
میدونم خودتون حواستون هست اما مِن باب یاداوری عرض میکنم خواهش میکنم فعلا راجع به خانواده ی حمیدی چیزی به پسرخاله تون نگید،
اول باید تکلیف اقای حمیدی مشخص بشه،
من میگم شاید گرفتاری براشون پیش اومده ما یبار بهشون اجازه دادیم بیان ولی الان ناغافل به یه خاستگار دیگه اجازه خاستگاری بدیم کار درستی نیست...
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نیم نگاهی به نسرین انداختم با اینکه تلاش میکنه حفظ ظاهر کنه تا کسی از پریشونی احوالش باخبر نشه اما چندان موفق هم نیست،البته شاید چون من علت شرفیاب نشدن خانواده ی حمیدی رو میدونم اینجوری حس میکنم،
بابا گفت
راستش رو بخواین نسرین یه خاستگار دیگه م داره که چند وقت پیش به خودم گفته بودند،ولی چون بحث این اقای حمیدی شد من جواب رد به اونا دادم،،،،
دوباره طی همین یه هفته چند مرتبه بابای پسره بهم زنگ زد و خواهش کرده یه جلسه اشنایی داشته باشیم ولی من گفتم فعلا دخترم قصد ازدواج نداره،
دوسه روز پیش دم مغازه ی اوس اکبر داشتیم باهم حرف میزدیم همون اقا از کنارم که رد میشد اصلا انگار نه انگار باهم سلام و علیک داشتیم با اوس اکبر سلام و احوالپرسی کرد و مثل یه غریبه از کنارم رد شد.
فقط تروخدا اقا کاوه، طوری نشه این فامیل شمام اگه جواب منفی شنیدند اینجوری قهر کنند باهامون ..
اقا کاوه با همون متانت همیشگیش گفت
اختیار دارید شما حتی اگه به ما دختر هم ندید بازم بین اقوام من عزیز هستید هرچند باعث افتخاره دوباره باهم فامیل بشیم،
نسرین با یه ببخشید از جاش بلند شد و سمت اتاق میومد که نیلوفر صداش کرد و گفت نسرین خانم مثلا جلسه بخاطر شماست کجا داری میری؟
بدون اینکه برگرده گفت امروز سه تا امتحان داشتم خیلی سرم درد میکنه ،یه قرص بخورم برمیگردم،
عمه و زنداداش به اعتراض نگاه نیلوفر کردند و میگفتند چکارش داری بذار بره
نگاهم رو دوختم به نسرین که معلوم بود به زور بغضش رو حفظ میکنه که یوقت نترکه،
بمحض ورود به اتاق پشت سرش رفتم تا بچه ها رو مشغول کنم که متوجه حالش نشند چون میدونستم اونقدر فضول هستند که با دیدن اشکاش برن و به همه ی اعضای حاضر در خونه چغولی اشکاش رو بکنند.
خیلی دلم براش میسوزه اما کاری از دستم بر نمیاد.
خداییش اینا چه ادمایی هستند ؟ حالا خوبه اینهمه تعریفشون رو میکنند ولی اینقدر بیشعورند.
حالا اگه یکی یه خواهری مثل من داشته باشه چه ربطی به اون داره؟ ضمنا مگه من ادم کشتم یا خلاف کردم که بخاطر سوار شدن تو ماشین همسر اینده م اینجوری خواهرمو پس زدند، این بیچاره هم نمیتونه به ادمای این خونه بگه جریان از چه قراره.
اه اه حالم بهم میخوره چه ادمای مزخرفی، ادمای عقده ای و عهد بوقی.
الانم که نمیتونم حرفی به نسرین بزنم چون میترسم یوقت عصبی تر بشه و چیزی بگه و اونوقت بقیه هم متوجه موضوع بشن.
اما من هنوزم معتقدم خونواده ی حمیدی با این افکار پوسیده و عهد بوقی اصلا به درد ازدواج با خواهرمن نمیخورند، هرچند نسرین هم با اینکه داره لیسانسش رو میگیره اما همین افکار پوسیده رو داره.
واقعا چرا؟
نمیتونم درکشون کنم.
من نمیفهمم نسرین از من هم زیباتره هم خوش هیکل و خوش برخورد ،اصلا همه تو نگاه اول عاشقش میشن،
حالا چرا دست گذاشته رو این اقا،
خدا کنه از خر شیطون پیاده شه و بفهمه ادمی که بخاطر همچین موضوعات بی ارزشی پاپس میکشه اصلا به درد ازدواج و یه عمر زندگی نمیخوره.
مرد باید عین نیما عاشق باشه...
لبخندی که بخاطر یاد نیما داشت لبم رو به خنده کش میاورد به زور جمع کردم،
در حضور نسرین غمگین و افسرده ی روبروم اصلا به صلاحم نیست حرکتی اضافه انجام بدم،
با سروصدای نازنین فاطمه و سجاد نگاهشون کردم،
داشتند سر یکی از رنگها باهم دعوا میکردند،
اونقدر از جو و شرایط بوجود اومده تو خونه اعصابم خورد بود که کنارشون نشستم مداد رو از دست سجاد رو گرفتم دو تیکه ش کردم و دادم دستشون و با لحنی عصبانی گفتم بیاین دعوا نکنین دیگه،...
نیمساعت از حضور من و نسرین توی اتاق نگذشته بود که
صدای عصبانی بابا نگاه متعجب من و نسرین رو به هم دوخت...
#کپی_حرام
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۲ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
سریع رفتم دم در اتاق که متوجه شدم بابا داره نیلوفر رو دعوا میکنه،
نگاهی به اطراف کردم با دیدن جای خالی عمه و شوهرش و مامان بزرگ فهمیدم اونا رفتند،
جلو رفتم تا بفهمم جریان چیه،
بابا تا متوجه من شد با عصبانیت سمتم اومد، نگاه تند عصبیش بهم فهموند نیلوفر کار خودش رو کرده و اخباری که در مورد من شنیده و معلوم نیست چی بوده رو به بابا رسونده،،،،
اونقدر ترسیدم که سرجام قفل شده بودم جرات و قدرت حرکت نداشتم ،
قبل ازینکه بابا بهم برسه چشم چرخوندم تا ببینم شوهر نیلوفر تو جمع هست یا نه ،همینکه از نبودنش خواستم نفس راحتی بکشم سیلی محکم بابا به سمت چپ صورتم باعث شد سرم به سمت مخالف کج بشه و دوقدم به همون سمت پرت بشم و محکم بخورم به دیوار کنار در .
بابا دوباره خواست یه سیلی دیگه بزنه که داداش نریمان دست بابا رو گرفت و با التماس گفت بابا ولش کن اول ببینیم جریان چیه، و این بچه چه غلطی کرده،
بعدم با تن صدای بلندتر به نیلوفر گفت نمیبینی حال بابارو؟
یه لیوان اب بیار،
دستام رو جلوی صورتم گرفته بودم و بی صدا گریه میکردم،البته جرات نفس کشیدن هم نداشتم چه برسه صدایی ازم در بیاد.
رسما دیگه بدبخت شده بودم
از لای انگشتام با همون دید تارم دیدم که نیلوفر لیوان اب رو سمت بابا گرفت و با التماس گفت بابا این رو بخور، نریمان که تلاش میکرد بابا رو سرجاش بنشونه لیوان رو ازش گرفت و به دهن بابا نزدیک کرد
_بابا اب بخور الان پس میفتی،
بعدم که مطمین شد بابا داره اب رو میخوره ،
بلند شد و سمت من اومد،
خدایا نریمان تابحال دست رو من بلند نکرده اما دستهای پرقدرت اون که رزمی کاره اونم تو این عصبانیت اگه یه سیلی بهم بزنه حتما جمجمه م رو میترکونه ...
ضربه ای نسبتا محکم به شونه م زد و تحکمی وبا صدای اروم گفت دستاتو بنداز من رو ببین.
بینیم رو پاک کردم و دستام رو کمی پایینتر گرفتم اما جرات نگاه کردنش رو نداشتم که با فریاد خفه و ارومش نگاهم رو به صورتش که نه اما به بالاترین دگمه ی لباسش دادم،
با عصبانیت گفت نیلوفر چی میگه ؟
تو چه غلطایی داری میکنی؟
از اعتماد ما و مهربونیمون چه سواستفاده هایی داری میکنی؟
هااا؟
میبینم چند وقته هر کی من رو میبینه پچ پچ میکنه،
پوزخند میزنه تیکه میندازه ،ولی من احمق نمیفهمیدم منطورشون دقیقا خود منم ..،
نگو خواهر کوچیکم تبر برداشته داره میزنه به ریشه ی آبرومون.
وقتی دید سکوت کردم ضربه ی محکمتری به سرشونم زد که اروم کوبیده شدم به دیوار پشت سرم .
چرا حرف نمیزنی؟...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
ن ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۷۵۸
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بر اثر فشاری که وحید به دست منوچهر داره میاره، چاقو از دست منوچهر افتاد زمین
وحید سریع با پاش زد به چاقو، چاقو چند متر پرت شد اونطرفتر
وحید منوچهر رو بر گردوند سمت خودش با مشت محکم چپ و راست میکوبونه تو صورت منوچهر
شهامت و قدرت بدنی بالای وحید واقعا ستودنیه، از داشتن همچین همسری حس غرور بهم دست داد
بعد از چند مشت به سر و صورت منوچهر پرتش کرد کنار، منو چهر خورد به دیوار، نتونست خودش رو نگه داره افتاد زمین
یه قدم رفتم سمت منوچهر پوزخندی بهش زدم گفتم
_خوبت شد، پهلون پنبه
وحید یه داد زد سرم
_بیا اینور
فوری یه قدم برداشتم عقب
وحید نگاه تندی بهم انداخت
_واسه چی با اون حرف زدی
از ترس نگاهش تپش قلب گرفتم یه قدم رفتم عقب گفتم
_ببخشید
با همون نگاه تند که اخم هم چاشنیش بود گفت
_بیا بریم
چشمی گفتم و باهاش هم قدم شدم
وحید برگشت نگاهی تو صورتم انداخت
_اون آدمِ، که تو باهاش دهن به دهن میشی
خیلی اروم لب زدم
_گفتم که ببخشید، اشتباه کردم
نفس بلندی کشید ساکت شد
سر چرخوندم سمتش
_وحید جان یه لحظه وایسا باید یه حرف خیلی مهمی بهت بگم
ایستاد گفت بگو
_اومدم بگم که اینها نقشه کشتن تو رو کشیدن، چشمم افتاد به مرضیه خانم مادر احمد رضا
یه لحظه خشکم زد، تو دلم گفتم این بنده خدا رو کی خبر کرده
مرضیه خانم از دور سلامی کرد و دستی تکون داد، منتظر عکس العمل من نموند پشتش رو کرد به من به راهشو ادامه داد
تو دلم این فهم و شعورش رو تحسینش کردم
چقدر این خانم ، فهمیده و با کمالاتِ، فوری رفت که من به رو دربایستی نیفتم ، مجبور به سلام و علیک بشم . مراعات وحید را کرد که شاید خوشش نیاد من با مادر شوهر سابقم حرف بزنم .
______________________
نهال از یه خونواده مذهبی به دور از چشم پدر و مادرش با نیما دوست شدن و قصد ازدواج دارند، ولی یکی از رفت و آمدهای نیما و نهال عکس انداخته و عکسها رو فرستاده برای برادر نهال😱
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
سلام
هرکسی میخواد ۳۰ پارت باقیمانده رمان #حرمت_عشق رو یکجا بخونه فقط ۵ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با فریادش تکون بدی خوردم چنان ترسیدم که حسابی به غلط کردم افتادم.
با ترس و لکنت گفتم بخدا دروغ میگن من هیچ کاری ،،،
به اینجای حرفم که رسیدم صدای ناهنجار و جیغ نیلوفر باعث شد به تمام معنا لال بشم،
_هیچ کاری نکردی؟
پس مردم بیکارن بشینن برات قصه بسازند؟ بفرما فیلمتم برام فرستادن،
که نریمان عصبانی برگشت به سمت نیلوفر گفت تو حرف نزن که از دست تو عصبانی ترم ،
تو چند وقته خبر داری اونوقت الان داری میگی؟
حالا که تشت رسواییش افتاده؟
با گریه گفتم داداش چرا اینجوری حرف میزنی چه رسوایی؟تا خواستم ادامه بدم گفت پس خودت بگو چه غلطی کردی،،،؟
بعد دستم رو گرفت برد سمت اتاق مامان و بابا پرتم کرد تو اتاق درم بست.
خودم رو به زور نگه داشتم که زمین نخورم برای همین با ارنجم تکیه م رو دادم به دیوار که درد بدی تو ارنجم پیچید،
اما جرات جیک زدن ندارم.
داد زد نهال ،نهال،من تابحال خیلی مراعاتت رو کردم نذاشتم بابا یا مامان بهت سخت بگیرن، هربار گفتم نهال روحیاتش با دوتا ابجیای دیگه فرق داره ، پر انرژی و پر شرو شوره بهش سخت نگیرید، بذارید ازاد باشه اونقدر فهم و شعور و آبرو داره که حواسش به رفتاراش باشه، اونقدر حروم و حلال و محرم و نامحرم حالیش هست که حتی به نگاه پسرا کمترین توجه هم نکنه، اونوقت تو توی این مدت اینهمه گند زدی؟ اخه چرا یکم جنبه نداری تو؟ چرا یکم برای خودت ارزش قایل نیستی تو؟؟؟؟
هرلحظه صداش عصبی تر و بلند تر میشد،
با ضربه ای که به در خورد حرفش رو قطع کرد،
مامان بود که داداش رو صدا میکرد و میگفت در رو باز کنه
_نترس مامان کارش ندارم ،فقط باید بهم توضیح بده اونروز تو ماشین اون پسره با اونهمه پسر چکار میکرده؟
برق سه فاز از سرم پرید، داد زدم و با گریه گفتم بخدا دروغه بخدا دروغه،
عصبانی غرید خفه شو الان عکساتو خودم دیدم،
بعدم برگشت و با حرص کلید رو تو در اتاق چرخوند و بازش کرد،
_نیلوفر اون گوشی تو بده من،
بعد از لحظه ای گفت عکسایی که نشونم دادی رو بیار،همش یجاست؟
برگشت تو اتاق در رو اروم بست اروم زد رو شونه م و گوشی رو گرفت جلوم ببین خوب چشاتو باز کن بعدا نگی من نبودمااا
عکس بود که پشت سر هم رد میکرد چشمام بیشتر از این باز نمیشد،خدای من از دو زاویه من و اون چند تا پسرچندش تو ماشین نیما.
یلحظه بهش حق دادم عصبانی باشه حتی حق دادم اگه بخواد همین الان خفه م کنه،
بعصی از عکسا چهره و خنده و حالتهای اون پسرها یجوری چندش اور بود که انگار به چی دارن میخندند...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺