eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.7هزار دنبال‌کننده
775 عکس
403 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵ به قلم #کهربا(ز_ک) #بر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد از صرف نهار اونم در استرس کامل که مدام سعی در پنهان کردنش داشتم و صد البته چشم غره های گاه و بیگاه مامان و استرسی که گاها به چشماش میومد بلند شدم تا وسایل سفره رو جمع کنم.اروم و بی صدا وسایل رو توی سینی بزرگی که مامان اسمش رو مجمعه میگفت چیدم و بردم توی اشپزخونه. برخلاف همیشه که از شستن ظرفها و مرتب کردن اشپزخونه فراری بودم ، اول ظرفهارو شستم بعد هم دستی به اشپزخونه کشیدم و وقتی گاز رو برق انداختم به اتاق برگشتم، اینجوری که بوش میاد اقای داماد هم مثل خود نسرین تحصیلات دانشگاهی داره و شاغله، خیلی دوست دارم ببینم ابجی زیادی مثبت من بالاخره با کی ازدواج میکنه. اخه نسرین اصلا اهل دوست پسر و ارتباط با نامحرم نیست و معتقده که ازدواج سنتی بهترین نوع ازدواجه. ولی من برعکس اونم و نظرم کاملا مخالفه، من میگم ادم باید از قبل با پسری که میخواد ازدواج کنه اشنا باشه و تمام خصوصیات و ویژگیهای شخصیتیش رو بشناسه تا با چشم بازتر انتخاب کنه. و انتخاب من هم نیماست. سه ساله باهاش اشنا هستم برعکس تصور ادمای اطرافم در مورد دوست پسرها،نیما تا بحال اصلا بهم پیشنهاد بدی نداده، باشناختی که ازش دارم کم کم داره باورم میشه که امروز هم مثل تمام این سه سال نیما قصد بدی نداشته و اون دوستای احمق عوضیش بدموقع سررسیدند و با یاوه گوییهاشون ذهنیت من رو نسبت به نیما عوض کردند. . من و نیما اون اوایل فقط در حد تلفنی و اس ام اس بازی باهم ارتباط داشتیم بعدها از وقتی تلگرام نصب کردم دیگه بیشتر وقتا باهم چت میکنیم. تازه چند ماهه که بعضی وقتا با ماشین میاد دنبالم و منم بعضی یکشنبه ها نیمساعت زنگ اخر مدرسه رو که ورزش داریم میپیچونم و باهاش میرم تا یکم بگردیم. نیما پسر خوبیه برخلاف نریمان که زیادی ادم جدی و خشکی هست اون یه ادم شوخ طبع و بذله گو که فقط و فقط در حال خوشحال کردن و خندوندن منه. چرا باید همچین ادمی رو از دست بدم؟ درسته به‌ زور دیپلم گرفته و هنوز بیکاره، اما خودش گفته با بابای پولداری که اون داره اصلا نباید نگران اینده مون باشیم ، کافیه لب تر کنه تا باباش یه پول قلمبه بریزه به حسابش و اونم یجا سرمایه گذاری کنه. فعلا وقتِ خوش گذروندنه، وقت برای کارو پول دراوردن زیاد هست، من هنوز نمیدونستم با این خوش خیالی ها و افکار پوچ دارم زندگی خودم و اطرافیانم رو به سیاهچال بدبختی نزدیک میکنم. 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶ به قلم #کهرب
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چندروز ازون روز کذایی گذشته ولی امروز..... کاش بابا من رو جلوی پارک ندیده بود با حس خیسی پشت لبم دستی بهش کشیدم که متوجه خونریزی بینی‌م شدم، با اینکه بابا خیلی محکم به صورتم سیلی نزد اما بینی‌م بدجوری به خونریزی افتاده، میدونستم به همین راحتی بند نمیاد. همینطور که اشک از چشمام سرازیر بود دستم رو جلوی بینیم گرفتم که لحظه ای بعد جعبه ی دستمال کاغذی رو جلوی چشمام دیدم از سراستین دستی که دستمال رو روبروم گرفته فهمیدم نسرینه، خواهر مهربونی که توی دعواها هیچوقت اتیش بیار معرکه نمیشه، درست نقطه ی مقابل نیلوفر. خداروشکر که امروز اینجا نبود وگرنه با حرفهاش کاری میکرد بابا جریح تر بشه و بیشتر کتکم بزنه، اما شکر خدا مامان هم نبود که شکوه و گلایه های دیروزش رو هم به بابا کنه. بابا همینقدر هم که فهمیده من با نیما ارتباط دارم اینقدر عصبی و بهم ریخته ست وای به وقتی که بفهمه همسایه ها دیروز از مکالمات تلفنی من با یه نفر چی شنیدند و چی میگن، وای خدا نکنه یه روز بابا بفهمه ما سه ساله که باهم دوستیم،،،، من نمیدونم چرا اینقدر بابا حساسه، حالا خوبه تو عصر حجر نیستیم الان دیگه همه همینجوری با همسر اینده شون اشنا میشن لابد توقع داره من بنشینم تو خونه تا یه پسر بچه ننه ای به دستور یا تایید مامان جونش بیاد خاستگاریم، وای خدا چقدر ازینجور پسرا من متنفرم. من دلم میخواد یه ادم با عرضه و با جربزه مثل نیما ازم خاستگاری کنه. خوب شد امروز بابا من رو تنها کنار پارک دید چه خوب شد نیما رفته بود، با اینکه بابا من رو تنهایی دیده حسابی از دستم کفری و عصبیه،چه برسه کنار اون نیمای بدبخت میدید. فریاد بابا دوباره من رو به خودم اورد، دختره ی سرکش گستاخ بی ابرو، یه بار دیگه بفهمم یا ببینم... فقط یه بار دیگه بفهمم، با این پسره الدنگ بیسواد بی اصل نسب بی خونواده حرف زدی من میدونم و تو. همنجور که سرم پایین بود و گریه میکردم صدای فریاد بابا من رو به خودم اورد که مجبورم کرد دوسه بار بگم باشه چشم ،چشم... ببخشید غلط کردم... نسرین به ارومی به بابا گفت، باباجون خودش متوجه اشتباهش شده و دیگه تکرار نمیکنه، باباجون تروخدا اینقدر حرص نخور دوباره قند و فشارت میره بالا،،، و مامان که تازه از سبزی فروشی برگشته شروع کرد از فضایل نسرین گفتن، الهی فدای تو بشم دخترم کاش این نهال هم مثل تو کمی به فکر اعصاب و روح و روان من و بابات بود، اون از نیلوفر که هرروز باید نگران زبون درازش با خونواده شوهرش باشم اینم ازین نیم وجبی که واسه من ادم شده. خدای من مامان غرغراش شروع شد، ممکنه همینطور ادامه بده و کار دستم بده، همینجور که سمت اتاق میرفتم گفتم مامان،،، بابا،،، ببخشید بخدا غلط کردم دیگه تکرار نمیکنم. خدا به خیر کنه،،، فقط خدا کنه مامان دیگه ادامه نده وگرنه بابا دوباره اتیشش تند میشه. همینطور که به اتاق میرفتم به این فکر میکردم که جریان دوستی من و نیما رو کی به بابا گفته؟ با امروز چند روزه که از ماجرای پارک میگذره ولی بداخلاقی های بابا با من و مامان هنوز ادامه داره... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) برای همینه مامان با گذشت چند روز از افشای نرفتن من به مدرسه و کتکی که بابا بهم زد هنوز از دستم عصبانیه و مدام غر میزنه... هوار کشیدم و گفتم: _مامان خانوم تا کی باید بهت جواب پس بدم؟ اخه منم ادمم ، حالا یه غلطی کردم تا کی میخوای اون اشتباهم رو به روم بیاری؟...هاااا؟ صدای هیس گفتن مامان که اومد فهمیدم هوا پسه، یعنی اینکه بابا یا داداش نریمانم اومدن خونه، سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم، خدا کنه هنوز تو حیاط نیومده باشند اگه صدام رو شنیده باشن پوست از سرم میکنند، اخه بابا و نریمان خیلی بدشون میاد صدای ما دخترها از خونه بره بیرون ، شعارشون هم اینه که دختر باید اونقدر نجیب و موقر باشه و رفتار سنگین و متشخصی داشته باشه که احدالناسی صداش رو نشنوه، هه،،، انگار عصبانیت و کنترل خشم دست خود ادمه، یه چیزی میگن ولی نمیدونن همین رفتارهای خودشون بیشتر باعث رنجش و عصبانیت یکی مثل من میشه. مانتو رو از تنم در اوردم و همونجا کنارم انداختم و خزیدم روی زمین، نگاهی به دورتا دور اتاق دوازده متری خونه انداختم اما اثری از متکا نبود با اینکه میدونم بدون متکا سردرد و حالت تهوع میگیرم اما اصلا حوصله ی بیرون رفتن از اتاق و روبرو شدن با هیچ کس رو ندارم پس ترجیح میدم سر روی فرش نه متری اتاق بذارم تا کمی استراحت کنم. یاد چندساعت پیشم افتادم تو خیابونهای اطراف مدرسه با نیما چرخ میزدیم، چقدر هم بهمون خوش گذشت ولی این مامان با غرغرهاش همه رو کوفتم کرد،،، حالا خوبه خبر نداره هنوز با نیما ارتباط دارم و فکر میکنه کلا بیخیال رفاقت بااون شدم. وگرنه حتما چغولی م رو به بابا یا نریمان میکرد، اونوقت حسابم با کرام الکاتبین بود، یهو یاد کادوی نیما افتادم... با ذوق و خوشحالی بلند شدم و دوروبرم رو جستجو کردم، یا خدا کیفم ؟ کیفم نیست حتما توی پذیرایی جا گذاشتمش، ای خدا چرا اینقده من خنگم؟ چطور یادم رفت کیفم رو با خودم بیاوردم تو اتاق؟ حالا چیکار کنم؟ اگه کسی دست توی کیفم کنه چی؟؟؟ نه بابا! کسی با کیف من کار نداره،.. یا خود خدا... بابا صدام میکنه،.. _نهال،،،نهال،،، بهتره خودم رو به خواب بزنم، وای نه،کیفم... نکنه یوقت درش بازه و محتویات توش رو دیده... دودستی کوبیدم تو صورتم و با خودم زمزمه کردم خاک عالم... توکه عرضه ی پیچوندن و جواب دادن به خونواده ت رو نداری بیخود میکنی ادای ادمای شاخ رو درمیاری و میری خوشگذرونی... بفرما تا ذره ذره کوفتت نکنن و گوشت تنت رو از ترس آب نکنن بیخیالت نمیشن که... تو فکر بودم که برم یا نه،.. با صدای مامان دیگه مثل برق گرفته ها از جام پریدم، _نهال تو تازه رفتی اتاق، یعنی به همین زودی خوابت برد؟ چاره ای ندارم، بلند شدم نگاهی به تی شرتم کردم برای ظاهر شدن جلوی بابام بد نیست اما شلوارم نه، باید عوضش کنم، چون خیلی بهم سفارش کرده شلوار جذب برای بیرون نپوشم،ولی مگه من پیرزنم که شلوار گشاد بپوشم یا اخه مگه الان عهد بوقه که شلوار گشاد مد باشه. سریع با یه شلوار خونگی مشکی عوضش کردم و با ترسی که به زور کنترلش میکردم تا در چهره م مشهود نباشه از اتاق زدم بیرون. بابا رو دیدم که خم شده بود و مچ پاش رو ماساژ میداد... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) جلو رفتم و سلام کردم و استکان خالی رو از جلوش برداشتم و به بهونه ی چایی ریختن سمت اشپزخونه پا تند کردم. اما با سوالی که پرسید سرجام میخکوب شدم، بوضوح متوجه میشدم که خون به سمت صورتم هجوم اورده، الانه که صورت سرخ شده از هیجانم من رو لو بده، پس همونطور که جوابش رو می‌دادم مستقیم به اشپزخونه رفتم ، _هیچ جا مدرسه دیگه، امروز کلاس داشتم، وسط هفته ست هاا. توی اشپزخونه سمت سینک ظرفشویی رفتم و شستن استکان رو طولش دادم و با کشیدن نفسهای عمیق سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم تا یوقت با صورت سرخ شده‌م خودم رو رسوا نکنم. بعدش یه چای پررنگ ریختم و اوردم گذاشتم تو سینی جلوی پاش. برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم پرسیدم پات دوباره درد میکنه؟ بابا چرا دکتر نمیری؟ نکنه پات در رفته باشه؟ لحنش از حالت بازخواست به مهربون تغییر حالت داد و با نرمی و مهربونی گفت نه بابا مال پیریه وقتی نه ضربه خورده نه اسیبی دیده چه در رفتنی؟ به مادرت گفتم یکم روغن از عطاری بگیره بمالم بهش شاید کمی بهتر بشه، وگرنه باید برم سراغ ماشاالله اون میدونه چه ضمادی بزنم بهش خوب میشه. اون روز بهم گفتا ولی اسمش رو یادم رفته، با اومدن اسم ماشالله گل از گلم شکفت اخه اقا ماشاالله یه نسبت دور با خونواده ی نیما داره، با چشم دنبال کیفم میگشتم که کنار ورودی اشپزخونه دیدمش، برش داشتم و بردم گذاشتم توی اتاق و به اشپزخونه برگشتم، بابا عادت داره همیشه بعد از خوردن دو سه تا استکان چای پررنگ نهارش رو بخوره، مامان کوکو سبزی درست کرده یعنی غذای مورد علاقه ی بابا ... وسایل نهار توسط مامانِ غرغرو اما خوش سلیقه م توی سینی چیده شده بود ، سریع سفره و زیر سفره ای رو برداشتم و پس از پهن کردنشون وسایل نهار رو توش چیدم، صدای در حیاط که بلند شد بابا گفت برو در رو باز کن مادرته رفته بود خیار شور بخره. کلید باز شوی ایفون رو زدم و با صدای تیک، در حیاط باز شد، مامان با یه مشمای کوچک که چند تا خیار شور توش بود وارد خونه شد با خوشحالی از دستش قاپیدم و گفتم مامان خانم چی میشه یکم بیشتر بخری اخه چقدر خسیسی تو... چی میشه یبارم که شده هر چقدر دلمون میخواد خیار شور بخوریم، با دلخوری گفت: _خجالت بکش من خسیسم؟ تو نمیدونی بابات فشارش بالاست ،عاشق خیارشورم که هست، وقتی زیاد باشه زیاد هم میخوره ، دوباره فشارش بالا بره من چه خاکی به سرم بریزم ؟ _خیلی خوب مامان من یه کلام به شوخی گفتم بابا با لحنی دلخور بهم گفت: _ خوب دخترجان وقتی میبینی مامانت حساسه چرا همش تکرار میکنی این حرف رو؟ چندمین باره ازت میشنوم. اونروز هم بهش گفتی، فهمیدم کی رو میگه برای همین سریع گفتم... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _کی من؟ نه بخدا، اون روز سر لباس با مامان دعوام شد. اخه من میگفتم تونیک چهارخونه میخوام مامان میگفت: پارچه تو خونه داریم همون رو میدم به مهین خیاط، خوب بابا مهین خانم خیاطیش خوب نیست مدل جدید بلد نیست بدوزه،تازه پارچه ای که مامان میگه رنگش دخترونه نیست، _خوب همین رو بهش میگفتی ، هزار بار گفتم با بزرگترت درست صحبت کن ادم تربیتش از تو خونه شروع میشه، وقتی با مادرت و خواهرا و برادرت بد حرف بزنی برات عادی میشه بیرون از خونه هم همین رفتار رو داری اونوقت هم ابروی خودت و هم ابروی ما رو میبری..‌. مثل اون خواهرت نیلوفر که همش باید نگران زبون تلخش باشم و پیش خونواده ی شوهرش سرم پایین باشه. مامان دلخور از حرف بابا گفت:باز حرف نیلوفر رو وسط کشیدی ؟ اون حسابش جداست طفلک کم درد سختی نکشید بچم، ازونموقع کلا اخلاقش عوض شد... این مواقع تا به بابا چشم نمیگفتم اروم نمیشد و دست از سرزنشم بر نمیداشت. برای همین با سری افکنده گفتم چشم. دیگه اونم ادامه نداد،تا خواستم بنشینم سر سفره مامان گفت: _دخترم یه چاقو با دوتا پیش دستی بیار برای خیارشورها ، ناچار به اشپزخونه برگشتم،از گرسنگی شکمم به قار و قور افتاده بود ولی پیش بابا نه میتونستم غر بزنم نه چیزی بگم، بنابراین بی هیچ حرفی چاقو و پیش دستی رو جلوی مامان گذاشتم و دوتا تیکه بزرگ از کوکو رو گذاشتم تو بشقابم که این بار صدای غرغر مامان بلند شد. _ای بابا تو که اون همه کوکو نمیتونی بخوری چرا دوتا تیکه بزرگ برداشتی؟ پس نسرین چی بخوره؟ نریمان هم قراره یه سر بیاد اینجا ، شایدنهار نخورده باشه تا اونموقع... حالا وقتش بود پر مدعا و باحالتی قهر از جام بلند شدم و گفتم ببخشید که منم گرسنه م میشه حواسم نبود غذا مخصوص سوگلی هاتونه، بعدم یه تیکه از بربری جلوم رو برداشتم و رفتم تو اتاق. غرغرهای بابا که بلند شد دل منم خنک شد چون میدونستم الان حسابی با مامان دعوا میکنه که چرا به من اونجوری گفت. البته مامان حق داشت من اصلا کوکو سبزی دوست ندارم اما الان حسابی ازش دلخور بودم من واقعا گرسنه م بود، حیف اون پیتزاهایی که نیما خریده بود ولی بخاطر تماسهای پی در پی مامان نتونستم بخورم به نیما گفتم باید برگردم خونه، بیچاره چقدر بهم اصرار کرد پیتزای خودم رو بیارم خونه بخورم اما از ترس اینکه یوقت مامان اونهارو ببینه و متوجه غیبتم از مدرسه بشه همونجا روی داشبورد ماشین جاشون گذاشتم. حالا باید بربری خالی میخوردم، صدای غرغر بابا و توضیحات مامان هنوز میومد. همونطور که بربریم رو گاز میزدم کیفم رو کشیدم جلوی پام و زیپش رو باز کردم، جعبه ی کادو پیچ شده و خوشگلم رو از توش بیرون اوردم همونطور که حواسم به در اتاق بود با ذوق و اشتیاق بازش کردم، وای خدای من یه ساعت خیلی قشنگ و شیک و نازه... نیما اون رو به مناسبت سومین سالگرد اشناییمون خریده بود و میگفت برای تقدیم کردنش به من کلی برنامه ریخته که بخاطر زود برگشتن من همه برنامه هاش بهم ریخته... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ساعت رو دور مچ دستم بستمش چقدر قشنگ بود،عاشق این مدل ساعت بودم، وقتی صدای سلام و خسته نباشید گفتن نسرین رو شنیدم تلاش کردم سریع ساعت رو از مچم باز کنم که در اتاق باز شد تنها کاری که تونستم بکنم این بود که جعبه و کاغد کادو رو بچپونم توی کیفم، دستی که ساعت روی مچش جامونده بود رو طوری زیر کیف گرفتم که ساعت دیده نشه. نسرین وارد شد و با گفتن سلام به سمت کمد لباسها رفت، متعجب از سکوتم نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت چه عجب یه روز تو ساکتی...البته به برکت حضور باباست اره؟ با لبخند برگشت تا نگاهم کنه ولی نگاه کنجکاوش به سمت دستم و کیف کشیده شد کمی نگاهم کرد و بعد هم بی هیچ حرفی لباس های دانشگاهش رو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت،،، مطمینم حتی اگه متوجه چیزی شده باشه به کسی چیزی نمیگه. اخلاق نسرین رو دوست دارم،معمولا فقط بلده نصیحتم کنه ولی اصلا چغولیم رو به کسی نمیکنه. با خودم گفتم تا برنگشته که نصیحتهاش رو شروع کنه بهتره خودم رو مشغول کاری کنم. سریع ساعت رو از دور مچم باز کردم و توی جیب کوچیکه ی جامدادیم مخفیش کردم، کاغذ کادوها رو هم مچاله کردم و اونم تو جیب کوچیکه ی کیفم جاساز کردم. بهتره زودتر منهدمش کنم تا کسی ندیده و استنطاقش رو شروع نکرده. یاد کاراگاه گجت افتادم با انهدام نامه های مخفی و سری رئیسش... لبخندی روی لبم اومد و بلند شدم و با خودم میگفتم چکار کنم که عادی جلوه کنم؟ نسرین زرنگه هرکاری که میکنم سریع میفهمه چی تو فکرمه، چشمم به برس روی دراور افتاد .اهان یافتم ،سریع موهام رو باز کردم و شروع کردم به شونه کردن نسرین که وارد شد با حرصی که سعی میکردم چاشنی حرفم کنم گفتم نسرین چکار کنم موهام مثل موهای تو نرم و خوش حالت بشه؟ زیر مقنعه اونقدر به هم گره میخوره که حسابی کلافه م میکنه. وقتی جوابم رو نداد برگشتم نگاهش کنم دیدم زل زده بهم گفت : _لازم نیست فیلم بازی کنی الان که میومدم دختر سادات خانم رو دیدم گفت: بهت بگم فردا امتحان عربی داریم ، ازش پرسیدم مگه نهال سر کلاس نبود گفت: امروز دو زنگ رو پیچوندی و در رفتی از مدرسه، نهال بخدا اگه بخوای دوباره کاری کنی هم ابروی خودتو ببری هم با ابروی ما بازی کنی یا بخوای بابا رو عصبی کنی با من طرفی... اخه دختر جان خوبه تو هنوز سنی نداری اینقدر عجله میکنی واسه ازدواج... اگه پسره واقعا تورو میخواد و ارزشش رو داره که با اعصاب بابا و حیثیت خودت بازی کنی خوب بگو مثل بچه ادم بیاد خاستگاریت...این اداها چیه؟ هیچ میدونی رفاقت قبل از ازدواج با هر پسری تهش فقط و فقط پشیمونیه؟ دلخور از حرفای تکراریش گفتم نمیخواد دلت برای من بسوزه. ما دوتا خودمون بهتر میدونیم کی وقتشه... اولا اون خیلی خوبه و ما همدیگه رو دوست داریم دوما اونا که شبیه ما نیستند تا عاشق بشن اولین فکری که بذهنشون خطور میکنه ازدواج باشه...کلی برنامه میریزن برای مقدمات همون ازدواج که حسابی طرف رو غرق در خوشبختی کنند و تا اون‌ مقدمات فراهم نباشه قدمی بر نمیدارن‌ اره جونم،،، نیما عاشق منه برای همین یه برنامه ی اساسی برای خوشبخت کردن و ازدواجمون داره.... کنایه امیز گفت: _سنگ بزرگ همیشه نشونه ی نزدنه. اون تازه سربازیش تموم شده... نه کاری داره نه تخصص و تحصیلاتی که بتونه براحتی یه شغل درست حسابی پیدا کنه کی میخواد اینارو تهیه کنه که بیاد خاستگاریت؟ اگه واقعا عاشق تو باشه باید همه ی هم و غمش کوتاه کردن زمان ازدواج باشه نه کیفیت مراسم خاستگاری و عقد و عروسی و این چیزا... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) تا اون موقع میخواین همینجوری پنهانی باهم ارتباط داشته باشین؟ واقعا قدر و منزلت تو همینه براش؟ اگه واقعا عاشقته و قصدش ازدواجه میتونه بیاد خاستگاری که اول نامزد بشید تا بعد بتونه یه کارهایی برات بکنه. این رفاقت های قبل ازدواج باعث میشه بعد از ازدواج دیگه لذتی از کنار هم بودن نبرید. _وای نسرین دوباره شروع نکن سرگیجه میگیرم از حرفای تکراریت. _پس خواهشا تو هم دست ازین کارات بردار تا دوباره همه رو به جون هم ننداختی. هیچ میدونستی مادر نیما جونت چی گفته در مورد تووو؟ حس کنجکاوی از شنیدن اسم نیما و مادرش باعث شد با هیجان توام با ترس زل بزنم به چشمای خوشرنگ قهوه ایش . _چی گفته؟ _چی میخواستی بگه؟ گفته: نیما فعلا کله‌ش داغه اون هنوز خامه... و تحت احساسات جوونیه که ازین دختره خوشش میاد . چند وقت دیگه از تب و تاب میفته...واسش یه دختر انتخاب کردم پنجه ی افتاب اگه اون رو ببینه میفهمه هر شیربرنجی مهتاب نیست. اخمام رو کردم تو هم یبار دیگه م این حرف رو از دختر خاله ی نیما که تو مدرسه ی خودمونه شنیده بودم،چون صورت من کمی بور و پوستم زیادی سفیده خاله ش که مامان نیماست بهم گفته شیربرنج، تاحالا فکر میکردم اون بهم دروغ گفته، چون وقتی از نیما پرسیدم گفت اتفاقا مامانم خیلی از تو خوشش میاد تازه یبارم گفته هر کسی رو خودت بپسندی منم به سلیقه و انتخابت احترام میذارم ولی حالا که همون کنایه رو از زبون نسرین شنیدم خیلی تعجب کردم گفتم: _یعنی چی ؟ کی اینا رو به تو گفته؟ _اونش مهم نیست فقط این مهمه که اولا بخاطر این روابطت با نیما باعث بی ارزش شدن خودت و اون شدی... دوما اینکه اگه به گوش مامان و بابا یا حتی نیلوفر و داداش نریمان یا چه میدونم زنداداش و هرکس که مارو میشناسه برسه چی میشه؟ نهال تروخدا یکم عقلت رو به کار بنداز،شاید واقعا این حرفا درست باشه و واقعا نیما داره تورو بازی میده و خونواده ش ترو نمی‌خوان یا به این فکر کن ماجرای اونروزی که قرار بوده با نیما بری ویلای برادرش یا چمی‌دونم ویلای دوستش برای بابا یا بقیه برملا بشه، با تندی و عصبانیت گفتم: صبر کن ببینم چی گفتی؟ 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نسرین خانم دیگه زیادی داری شلوغش میکنی، کی گفته ما قرار بوده بریم ویلای کسی؟ در حالیکه بلند میشد گفت من خیلی گشنمه،فعلا برم نهارم رو بخورم بعدا باهم صحبت میکنیم، با عجله از جام پریدم و خودم رو روبروش قرار دادم، پرسیدم کی همچین حرفی زده؟ با خونسردی کمی نگاهم کرد ولی بعد نگاهش رنگ خشم و عصبانیت به خودش گرفت و گفت اینم بماند فقط بدون داری من رو هم با خودت به باتلاق میکشونی. ببین نهال تو انتخابت رو کردی ، تو تصمیم گرفتی بخاطر خوشی خودت، بخاطر لذتهای زودگذر و احمقانه ی خودت با بی ابرو کردن خودت و خونواده ت، گند بزنی به زندگی همه مون ،،،، ببین نهال تو سه ساله داری هر غلطی میکنی، من کوتاهی کردم نریمان و حتی مامان و بابا همه مون کوتاهی کردیم که تو این سه سال نفهمیدیم چه غلطی داری میکنی و کمکت نکردیم، ولی الان من میخوام کمکت کنم فقط تروخدا بذار برم نهارم رو بخورم که دارم از گرسنگی غش میکنم بعدش میام مفصل باهات حرف میزنم. رفت بیرون ولی من رو با هزار سوال بی جواب و البته با اعصابی خراب و روانی پریشون رها کرد. مثل گرگ زخمی کنار کمد پشت به پنجره ی بالای سرم روی دوپا کمین کرده بودم تا برگرده و بهم بگه چی شنیده چی میخواد بگه و از کی شنیده. بالاخره پس از گذشت یه ربع درحالی که یه لقمه بزرگ هم تو دستش بود برگشت ، لقمه رو به سمتم گرفت و گفت مامان گفت غذا نخوردی بیا اینو بخور. برای اینکه زودتر بریم سر اصل مطلب لقمه رو از دستش گرفتم و گفتم خوب میشنوم بگو. با کمی من من کردن با نوک انگشت وسط عینکش رو از روی بینیش کمی بالاتر داد و گفت ببین چیزی که میخوام بهت بگم رو از یه کانال معتبر بهش رسیدم پس نمیتونی حاشا کنی. پس اول خودت برام کامل تعریف کن و بگو ده روز پیش قبل از اون کتکی که از بابا بخوری نزدیک خروجی شهر تو ماشین نیما چکار میکردی و اون جوونا تو اون ماشین چه غلطی میکردند؟ چی بینتون گذشت که تو هم سراسیمه از ماشین پریدی بیرون و با دو خودت رو رسوندی خونه ؟ چشمام از تعجب دیگه داشت از حدقه میزد بیرون ، اما خودم رو نباختم با پررویی گفتم ،اه اه نسرین از تو دیگه توقع نداشتم تو هم شدی عین ابجی نیلوفر ؟ این چه طرز حرف زدنه؟ ماشین نیما خروجی شهر جوونا تو ماشین نیما این چرندیات رو کی به خوردت داده؟ تو که اهل تهمت زدن نبودی؟ قرار بوده یکی از هم دانشگاهی هام به اسم اقای حمیدی بیاد خاستگاری من. طرف کارشناسی ارشدش رو داره میگیره، شغل و شرایط خیلی عالی داره... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با دلخوری و اشکی که از چشمش میچکید گفت: تو خبر نداری همون روزی که تو توی ماشین نیما بودی حمیدی با خواهرش داشتند میومدن سمت خونه ی ما که نمیدونم میخواسته من رو نشون خواهرش بده یا خواهرش تحقیق کنند یا حالا چیکار داشتند رو من نفهمیدم... اما تو رو توی ماشین نیما می‌بینند ... اولش اقای حمیدی بخاطر شباهت زیاد تو به من فکر میکنه منم ،که با کمی دقت متوجه میشه من نیستم اما به خاطر شباهت خیلی زیادت بهم مطمین بوده نسبت نزدیکی باهام داری، وقتی اون سه تا پسر جوون سوار ماشین نیما میشن تا لحظه ای که تو از ماشین فرار میکنی و به دو میای خونه شاهد همه چی بودند،.. میبینی نهال خانوم هرچقدر تو با ما غریبه ای و از همه ی جیک و پوکت بیخبریم اما از اون جایی که خدا خیلی دوسمون داره حتی شده از طریق خاستگار من اخبار رو یجوری بهمون میرسونه تا حواسمون جمع تو بشه. بغضش شدت گرفت حس کردم احساس خفگی داره بهش دست میده... به زور گفت: حتی ...حتی... اگه شده زندگی و اینده ی من تباه بشه . کمی به سکوت گذشت. معلوم بود داره تلاش میکنه بغضی که در حال ترکیدن هست رو مهار کنه... با یه اوهوم... صداش رو صاف کرد دوباره لحنش رنگ غم گرفت و ادامه داد: هه بعدم که میان توی کوچه خواهرش از همسایه ها در مورد من و خونواده سوال میکنه که بازم از شانس بد من چند تا از همسایه ها که شاهد بهم ریختگی وضعیت تو بودند و حرفایی که تلفنی داشتی احتمالا به نیما میزدی رو شنیدند و همه رو گذاشتند کف دست اقای حمیدی و خواهرش ... گویا همشون از من تعریف کردند... اما گفتند خواهر کوچیکه بدجور سروگوشش میجنبه همین امروز و فرداست که تشت رسواییش گوش فلک رو کر کنه... نهال بخدا من بیشتر ازینکه برای بهم خوردن خاستگاری خودم ناراحت باشم برای خودت نگرانم برای ابروی خودت برای ابروی مامان و بابا. بیچاره بابا و مامان برای حفظ ابروشون کم زحمت نکشیدند ... داداش نریمان بیچاره اگه بفهمه خدا میدونه چقدر سرشکسته میشه. پرسیدم یعنی الان خاستگاری تو بهم خورده؟ بله مامان هر دقیقه ازم میپرسه چرا پس برای تعیین وقت خاستگاری زنگ نمیزنند موندم چی بهش بگم،اقای حمیدی دوست صمیمی شوهر‌ِ هم دانشگاهیم زهراست، زهرا بهم گفت خواهر حمیدی بهش زنگ زده با کلی دلخوری گفته من بهت اعتماد کردم برای شناخت بیشتر نسرین فقط از تو تحقیق کردم ولی ظاهرا تو فقط به فکر دوستت بودی و بی حد و حساب تعریفش رو بهم کردی یه کلمه در مورد خونواده ش و خصوصا خواهرای نسرین چیزی بهم نگفتی، زهرام از حرفش ناراحت شده و قسم خورده و گفته والله من چیز خاصی در مورد خواهرای نسرین نه دیدم و نه شنیدم... بعدا تا جایی که تونسته من رو تعریف کرده و گفته دختر موقر و محجوبیه و خونواده ش هم ادمای موجه و معتقدی هستند... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) زهرای بیچاره میگفت هنوز حرفم تموم نشده بی خداحافظی خواهر حمیدی گوشی رو قطع کرده، نسرین ادم دروغگویی نبود ولی برای اطمینان بیشتر یواشکی شماره زهرا رو از گوشیش کش رفتم تا باهاش صحبت کنم و ببینم حرفاشون یکی هست یا نه... برای همین فردای اونروز یساعتی که میدونستم اون و نسرین باهم نیستند بهش زنگ زدم که زهرا تایید کرد و گفت خودم دوباره به خواهر حمیدی زنگ زدم و جریان رو پرسیدم اونم گفت همسایه های نسرین خانم خیلی در مورد خواهرای نسرین بد میگفتند، خواهر حمیدی گفتنه نسرین هرچقدرم دختر موجهی باشه بهرحال بعد از ازدواج ارتباطش رو باخونواده و خصوصا خواهرهاش حفظ میکنه همچین خانواده ای به درد ازدواج برادرم نمیخورن. زهرا ادامه داد: همسرم امروز میگفت: اقای حمیدی بهم گفته وقتی خواهر نسرین خانم رو در اون وضعیت دیدم، اون هم جلوی چشم خواهرم ، خیلی شرمنده شدم،چون کاملا معلوم بود هوا پسه... اما وقتی رفتیم تو کوچه شون با حرفهایی که از همسایه ها شنیدیم شرمندگیم بیشتر شد، زهرا کمی مکث کرد .. معلوم بود مردد هست از ادامه دادن... اما بعد از مدت کوتاهی گفت :حمیدی به همسرم گفته: نسرین خانم خیلی خانم متشخص و محجوبیه،اما چیزهایی که اون روز با خواهرم شاهد بودیم و چیزهایی که شنیدیم و علیرغم توصیه ها و خواهش های من همه رو برای خونواده م تعریف کرده و باعث شده کل خانواده م مخالف این ازدواج باشند. حرفای زهرا مثل پتک میخورد تو سرم ... من با غلطی که کرده بودم باعث بهم خوردن ازدواج این بیچاره هم شدم... اما به من چه که اون اینقده بدشانسه!!! برای همین با پررویی گفتم لابد قسمتِ هم نبودند وگرنه من تابحال با نیما اونطرفا نرفته بودم ... چرا باید دقیقا همون روز در مسیر هم قرار بگیریم و اونها با اتفاقات پیش اومده از ازدواج با نسرین منصرف بشن؟ لابد بقول مامان و بابام ... چمی‌دونم... این مواقع یه چیزی میگن...؟ اهان حکمتی داشته ... واقعا هم راست میگفتم برای اولین بارم بود با نیما به سمت خروجی شهر رفته بودم ... من که کلی بهش اعتراض هم کردم و قرار بود من رو برگردونه ولی تا همونجا نگه داشت بره برام بستنی بخره، اون رفقای وقت نشناس نفهمش ریختن داخل ماشین... منم از ترس ابروی بابام سریع از ماشین پیاده شدم و برگشتم خونه... شب نسرین بهم گله کرد و‌گفت: حرفامو باور نکردی که به خود زهرا زنگ زدی، اره؟؟؟ گفت: باشه حرف تو... قسمت من ازدواج با حمیدی نبوده... و اینکه تو فاصله ی بین ماشین تا خود خونه رو دویدی و یه مکالمه ی بی سروته با نیما داشتی و حتی چرندیاتی که گفتی و همسایه ها شنیدند و مدام دارند در موردش پچ پچ میکنند هم کاری نداریم. اما توجیهت برای فرار و ترس و هراست و حتی دویدنت و حرفایی که پای تلفن به نیما میگفتی ، چی هست ؟ میشه خواهش کنم بزام توضیح بدی؟ نسرین خیلی حواسش جمعِ،شاید بتونم با شلوغ بازی و دست پیش گرفتن سر مامان و نیلوفر رو شیره بمالم اما نسرین رو نمیتونم . با ناراحتی گفتم؛ تو طرف منی یا اونایی که دارن بهم تهمت میزنن؟ یعنی تو واقعا واقعا خزعبلات بقیه رو باورکردی؟ برای خودم متاسفم، اون از ابجی نیلوفر که مدام در حال فتنه انگیزی بین من و مامانه،ا اینم از تو ... حالا اون حمیدی اینا بهر دلیلی نظرشون تغییر کرده و حالا برای اینکه خودشون رو بی گناه جلوه بدن پای من بدبخت رو کشیدن وسط و دارن با دروغ و تهمت خودشونو توجیه میکنند تو هم باید باور کنی؟ واقعا من چنین ادمیم که تو رابطه م با نیما هیچ حد و مرزی قایل نباشم؟ تو واقعا باور کردی حرفای اونارو؟ با گریه حرفام رو زدم و رفتم سراغ کیفم و یکی از کتابهام رو دستم گرفتم... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه ی تلاشم رو کرده بودم تا نسرین رو تحت تاثیر حرفام قرار بدم ولی فکر کنم خیلی هم موفق نبودم، چون بدون اینکه نگاهم کنه دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و از اتاق بیرون رفت. یا خدا نره سراغ مامان.... پراسترس سرجام موندم و منتظر عکس العمل نسرین شدم، خبری نشد ...بلند شدم رفتم بیرون دیدم نشسته جلوی تلویزیون و مسابقه تماشا میکنه متوجه حضورم شد نیم نگاهی بهم انداخت اما سریع نگاهش رو ازم دزدید. رفتم کنارش تا عذرخواهی کنم اما تندی از جاش بلند شد و رفت توی اتاق ... اخیش خیالم راحت شد که چیزی به مامان نمیگه. مامان از تو اشپزخونه گفت برای فردا شب بابات گفته مادر جان و بقیه رو دعوت کنیم. امروز به درساتون برسید که فردا یکم کمکم کنید. ای بابا از دست این مامان و بابا.... خیلی حوصله دارم؟!دوباره مهمونی راه انداختند، خواستم چیزی بگم که یادم اومد فعلا جو خونه بر علیه منه ،سکوت پیشه کنم بیشتر به نفعمه. صدای زنگ تلفن اومد مامان باشتاب اومد و گوشی رو گذاشت کنار گوشش از سلام و احوالپرسی هاش فهمیدم عمه نرگسه، مامان گفت بخدا همین دوساعت پیش ذکر خیرتون بود بعد از تماس شما داداشت گفت برا فرداشب دعوتتون کنم دور هم باشیم شاید بتونیم یه تصمیم درست بگیریم. کمی به حال و احوال و تعارف و مقداری هم پچ پچ و دوباره تعارفات غیر معمول گذشت بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشت و همینطور که به سمت اشپزخونه میرفت نسرین رو صدا کرد ، نسرین هم برخلاف من که فقط جواب میدم ولی هیچ وقت ظاهر نمیشم تو چهارچوب در ایستاد و گفت: بله. مامان برگشت و با اشاره بهش فهموند همراهش بره. احساس کردم دوباره خبراییه، بلند شدم و پشت سرشون راه افتادم اونها وارد اشپزخونه شدند ‌ولی من پشت در جوری که دیده نشم گوش ایستادم مامان با کمی مِن مِن گفت نسرین مامان جان خبری ازین خاستگارت نشد، چکار کنیم؟ عمه ت دوباره دیروز زنگ زده بود میگفت این فامیلشون که میخواستن بیان خاستگاری و بهشون جواب رد داده بودی دوباره سر حرف رو باز کردن و اجازه خواستن که یه شب بیان. مامان ادامه داد اخه مادر جان شانس مگه چند بار در خونه ادم رو میزنه؟ پسره خوبه کار و درامد داره خونواده ش هم که مورد تایید عمه ت هستند بذار یبار بیان ببینی شاید به دلت نشست. نسرین با غصه گفت مامان جان من اینهمه درس نمیخونم که اخرش خونه نشین بشم. بعدم پسره تحصیلاتش از خودم کمتره ... بنظرت دیگه حرفی هم میمونه بینمون؟ مامان با التماس گفت: اتفاقا بابات سر همین جریان گفته فردا شب مادرجونت و نریمان و نیلوفر بیان فکرامون رو بذاریم رو هم یه فکر اساسی بکنیم. این جوری نمیشه که... الان چندوقته اون هم دانشگاهیت میخواست بیاد خواستگاری هنوز خبری ازشون نشده... یبار مامانش زنگ زد و بعد از عذرخواهی گفت که پدرش فوت شده و درگیر مراسم اون بودند . 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _این سری چی؟ یه هفته پیش زنگ زدند گفتن برای اخر هفته وقت تعیین کنیم ولی دیگه زنگ نزدند. اگه مطمئنی میان که هیچی ،اگر نه من میگم این فامیل عمه ت یبار بیاد اگه خوشت نیومد جواب منفی میدی دیگه، نسرین چیزی نمیگفت. ولی وقتی مامان حرفاش رو دوباره تکرار کرد گفت: _نمیدونم... دوستم زهرا میگفت احتمالا نطرشون عوض شده... ولی بهرحال من با فامیل عمه هم اصلا موافق نیستم. _ولش کن حرف زدن با تو اصلا فایده نداره . سریع از اشپزخونه دور شدم نشستم جلوی تلویزیون. متوجه رفتن نسرین به اتاق شدم. طفلکی بخاطر من بهترین خاستگارش رو از دست داد، چه احمق هایی هستن مردم... بنظر من که اون ادم، اسمش چی بود؟... اهان حمیدی... بدرد زندگی نمیخوره... چون اگه واقعا عاشق نسرین بود هیچ بهونه ای نباید نظرش رو تغییر میداد. عاشق واقعی یعنی نیما... هرچی توهین و بی احترامی از سمت خونواده م میبینه ولی بازم پای تعهدش نسبت بهم هست. یاد حرف نسرین افتادم ... ای خدای مهربون چرا هربار میام بابت انتخابم کیف کنم یه ضد حال میزنی؟ اگه حرفای نسرین در مورد حرفای مادر نیما درست باشه چی؟؟؟ کلافه از جام بلند شدم نه جرات رفتن به اتاق رو دارم نه حوصله ی اینجا موندن، پس به سمت حیاط رفتم حیاط خونمون رو اصلا دوست ندارم حیاط نسبتا بزرگی که هیچ درختی توش نیست. بابا خیلی وقته گوشه ی حیاط میخواد یه مغازه درست کنه ولی بقول خودش هنوز سرمایه ش جور نشده، لب ایوون بزرگ حیاط نشستم و پام رو ازش اویزون کردم. به لطف زیر زمین ارتفاع ایوونمون یک متر بالاتر از حیاطه و این رو دوست دارم. همینطور فکر میکردم که مامان از پنجره ی اشپزخونه صدام کرد _نهال اگه بیکاری بیا یکم کمک من کن. _ای بابا اینهمه درس میخونم یذره که میام استراحت کنم تو هم هی کار برام میتراشی، _ولش کن از تو برای من آبی گرم نمیشه. یهو یاد موقعیت این روزهام افتادم پس بی معطلی ایستادم و راه افتادم سمت جایی که مامان مشغول کاره یعنی اشپزخونه... وارد شدم _چکار هست بگو انجام بدم _نه دیگه کاری نیست خودم کارامو میکنم مامان که دلخوری از رفتارش میباره اصلا نگاهم نمیکنه، اجبارا جلوتر رفتم _خوب ببخشید، اخه داشتم هوا میخوردم و استراحت میکردم ،خسته شدم از بس امتحان داریم، احساس کردم چیزی پشت لباسمه ،با ترس سرم رو برگردوندم که یهو یه ملخ از پشت لباسم پرید روی کابینت. جیغی کشیدم و خودم رو پرت کردم عقب که مامان به سرعت بسمتم چرخید قابلمه ی توی دستش رو گذاشت تو ظرفشویی، وقتی فهمید بخاطر یه ملخ اینجوری جیغ کشیدم شروع کرد به غرغر کردن، _همچین جیغ میزنه انگار اژدهای دوسر دیده، نمیگی قابلمه اب جوش دست مادرمه یوقت هول میکنه میریزه رو خودش؟ معلومه که برات مهم نیست لابد میگی به جهنم... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۷ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _وای مامان چه شلوغش میکنی خوب ترسیدم یکی مثل تو فقط از اژدهای دوسر میترسه منم از ملخ... ملخ از روی کابینت جستی زد سمت گاز که از ترس کاملا از اشپزخونه فرار کردم به سمت بیرون،دوباره مامان غرغر کنان گفت: _خوبه ماشاالله چه شانسیم داره بهونه ی کار نکردنت جور شد. ولی از الان گفته باشم فردا ظهر که از مدرسه میای کلی کار هست باید انجام بدی. از همونجا گفتم باشه مامان چشم قول میدم فردا جبران کنم البته اگه اون ملخ رو بیرونش کرده باشی. با صدای ضربه ی محکمی که به دیوار خورد فهمیدم مامان شجاعم ملخ رو به درک واصل کرده. رفتم اتاق نسرین پای جزوه هاش نشسته و معلومه خیلی هم کلافه ست با یه دستش هم گوشی رو گرفته و به صفحه ش نگاه میکنه . کنجکاو جلو رفتم صفحه ی چت زهرا دوستشه، سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد،بمیرم چشماش کاسه ی خونه اشکه که داره ازش سرازیر میشه، با همون گریه و بغض گفت: _بیا ببین زهرا چی میگه !میگه خواهر پسره گفته بهم بگه دست از سر داداشش بردارم، اخه من از اون ادمام؟ من یبار هم با حمیدی حرف نزدم ، فقط یبار پیش هم ایستادیم، اونم وقتی بود که با زهرا تو محوطه ی دانشگاه منتظر شوهرش بودیم، حمیدی با شوهر زهرا اومد و یه لحظه فقط پیشمون موند بعدم یه چیزی تو گوش شوهر زهرا گفت و رفت،بخدا فقط همین ، ولی الان خواهرش یجور حرف زده انگار ما چقدر باهم ارتباط داشتیم، _از همین قضاوت های عجولانه و غلطش معلومه خانم خوبی نیست بهتر که جور نشد . یکی بهترش میاد برات، تو به این خانمی بهت قول میدم هزارتا خاستگار بهتر از حمیدی میان سراغت، نگاهش رو به گوشی دوخت. دلم براش میسوزه، عذاب وجدان سراغم اومده من باعث شدم این اتفاق بیفته ... دیگه چیزی نگفتم برای اینکه از فکر و خیال خارج بشم بهتره برم کمک مامان، لااقل اونم یکم ازم خوشحال میشه خسته از کمکهایی که به مامان کردم رفتم تو اتاق ،نسرین جای همیشگیش دراز کشیده و چادر رنگیش رو کشیده رو سرش، با خودم زمزمه کردم الان چه وقته خوابه؟ که بهتر دیدم منم دراز بکشم و بخوابم، امروز از ظهر که اومدم یکم کمک مامان کردم و به بهونه ی امتحان رفتم سراع کیف و کتابهام، از عصر داداش نریمان با خانم و بچه هاش اومدند خونمون ابجی نیلوفر هم با شوهرش و بچه هاش دم دمای غروب سررسیدند، مامان بزرگمم که از صبح بابا اورده خونه،،،،اخه بابا برای مادرش خیلی ارزش قایله،اگه مامان بزرگ و پدربزرگ مادریم شهرستان نبودند حتما اونها رو هم دعوت میکرد تا بتونه ازشون مشورت بگیره، عمه و شوهرش یساعت قبل از شام سررسیدند. خونه خیلی شلوغ شده ، مامان بهم سپرده امشب حواسم به بچه ها باشه ولی من نه حوصله شون رو دارم و نه واقعا از پسشون برمیام، مسوولیت این کار همیشه تو مهمونیها به عهده ی نسرینه البته به پیشنهاد خودش، اخه اون عاشق بچه هاست و همیشه میگه اگه ادم برای خواهرزاده و برادرزاده های خودشم حوصله نداشته باشه که باید اسم عمه و خاله رو از روش برداری... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۸ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خوشبحالش امشب هیچ مسوولیت خاصی نداره ،ولی بر حسب عادت همیشگیش که کمک به دیگرانه مدام درحال رفت و امده و پذیرایی میکنه،،، امشب شام رو خیلی زود خوردیم و ظرفهاشم شستیم همه نشستند تو پذیرایی و دو به دو باهم مشغول صحبت هستند، رو به مامان گفتم،مامان خانم اگه فعلا کاری نداری تا جلسه تون شروع بشه من برم یکم استراحت کنم، از ظهر عین یه کلفت ازم کار کشیدی، لااقل یکم جون بگیرم تا بتونم با این وروجکا سروکله بزنم. مامان سری تکون داد و اروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت _باشه فعلا برو ولی تروخدا هرموقع گفتم بچه هارو ببر اتاق مشغولشون کن، میخوام امشب بزرگترا همه بی دغدغه صحبت کنند، خودت میدونی این موقعا اگه بچه ها شلوغ کنند کلا رشته ی کلام از دستمون خارج میشه. بحالت دهن کجی گفتم منم که کوچولوووو فعلا برم دنبال نخود سیاه اره؟؟؟ ادم نیستم که منم حساب کنین بشینم تو جمع... منم که نمیفهمم بهم مسوولیت دادین که دکم کنید ... خوب مامانای خودشون مشغولشون کنن دیگه! داداش نریمان که انگار متوجه مکالمه ی من و مامان شده بود کمی دلخوری چاشنی لحنش کرد اما با چهره ای خندون گفت؛ ابجی کوچیکه نوبت خودتم میشه ها اونوقت نسرین برات تلافی میکنه، برو اینقدرم سربه سر مامان نذار نمیبینی بنده خدا چقدر استرس داره؟ تازه میخواستم وارد اتاق بشم که نازنین فاطمه و نازنین زهرا دوقلوهای داداش و سجاد پسر نیلوفر بهمراه کیفم اومدند جلوم، عمه عمه و خاله گفتنشون بلند شد تا اومدم کیفم رو ازشون بگیرم چون درش نیمه باز بود و سروته گرفته بودنش وقتی از دستشون کشیدم باعث شد تمام محتویات کیفم بریزه بیرون،خداروشکر چیز خاصی تو کوله م نبود ولی اگه چیزی بود که بدبخت میشدم،اونقدر عصبانی شده بودم که سرشون داد زدم و گفتم غلط میکنید دست به کیف من میزنید مگه این اسباب بازیه؟ که سجاد زد زیر گریه ،نازنین زهرا که بلبلی کردنش عین خودم بود گفت عمه جونم سجاد یه ادامس از تو کیفت برداشت ولی ما دست تو کیفت نکردیم کیف رو اوردیم خودت بهمون بدی، اما من عصبانی‌تر از اونی بودم که الان بخوام تشویقش کنم و بگم افرین که دست تو کیفم نکردی، بنابراین گفتم خوب نمرده بودم که بهم میگفتین میومدم اتاق بهتون میدادم ،بعدم من ادامسم کجا بود یکی بوده که اونم این اقا خورده،،،، حالا اونم مثل خواهرش و سجاد با بغض نگاهم کرد،زنداداش اومد و کنار بچه هاش نشست، با سرزنش باهاشون صحبت میکرد که چرا بی اجازه دست به کیف عمه زدید ، از کنارشون رد شدم و کیفم رو پرت کردم گوشه ی اتاق، نیلوفر پشت سرم وارد شد و گفت چته افسار پاره کردی ،چرا بچه هارو دعوا میکنی؟ خوب بچه ن نمیفهمن . دستم رو به سمتش تکون دادم و یه برو بابا گفتم که همین جریحه دارش کرد و نیش و کنایه هاش رو شروع کرد، ببین نهال خانم فکر نکن خبر ندارم چه غلطایی داری میکنی، به والله صبر کردم مهمونی امشب تموم شه عمه اینا برن،اونوقت من میمونم و تو و نریمان، ببینم چه توضیحی بابت غلطهای جدیدت داری؟ 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این حرفای نیلوفر یعنی دیگه گورم کنده ست، یعنی باید تنم رو چرب کنم برای یه کتک حسابی از دست بابا، و خودم رو برای مواخذه ها و سرزنش های داداش و مامان اماده کنم. خدای من کاش راه فراری داشتم تا امشب از این رسوایی فرار میکردم. نیلوفر ازون دسته ادماست که اگه با یکی لج کنه زبونش از صد تا شمشیر برنده تر و برنامه سازتره، نگاهی بهش انداختم نمیدونستم در چنین موقعیتی چه رفتاری شایسته تره تا کمی نرم بشه، برای همین سکوت پیشه کردم و با سرافکندگی با ناخن دستم مشغول شدم، سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم که متوجه جای خالیش جلوی در اتاق شدم، رفته بود بیرون دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده و ولم نمیکنه. اینطوری نمیشه دیگه هرطور شده به نیما فشار میارم حتما بیاد خاستگاری که لااقل فعلا نامزد باشیم ، این همه استرس و حرف و حدیث رو دیگه نمیتونم تحمل کنم، گوشه تاخنم سوخت نگاهی بهش میندازم ظرف مدت همین چندروز اونقدر عصبی شدم که همه ی ناخنام رو جویدم،،، از بس بی اشتها و کم خواب شدم زیر چشمام داره گود میفته، یاد حرفای نسرین در مورد خزعبلات مامانِ نیما افتادم... اگه واقعا اون حرفارو گفته باشه .... لااقل اینطوری متوجه میشم نیما تا چه حد تحت تاثیر حرفای مادرشه و چکار میخواد بکنه. فردا در اولین فرصت بهش زنگ میزنم و میگم تا وقتی به خاستگاریم نیومده دیگه باهم ارتباط نداشته باشیم هرچند برام خیلی سخته اما مجبورم،من به نیما عادت کردم عشق اون تو قلبم چنان ریشه دوونده که اگه یه روز از حالش بیخبر باشم یا صداش رو نشنوم بدجور بهم میریزم، اما گویا فعلا چاره ی دیگه ای ندارم. با صدای مامان که سرش رو وارد اتاق کرده بود به خودم اومدم. _پاشو دختره ی خیره سر اخرش زهر خودتو به این طفلکی ها زدی،،، پاشو بیارشون اتاق، بیچاره نیلوفر و زینب هرکاری میکنند نمیتونن مشغولشون کنند، باباتم میشناسی که ،الان میخواد عصبانی بشه که چرا به حرفام گوش نمیکنین، پاشو،پاشو زود بیا اینقدر دقم نده، بلند شدم بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم و رفتم سراغ بچه ها، بابا داشت از نگرانی هاش و بدیهای زمونه میگفت، و همه هم با دقت گوش میکردند بجز زنداداشم و نیلوفر که هردوشون سعی در اروم و مشغول کردن بچه هاشون داشتند و البته چندان موفق هم نبودند، جلو رفتم و به ارومی صداشون کردم بچه ها بیاین یه چیزی نشونتون بدم، که هر سه تایی با ذوق از جاشون پریدند انگشتمو گذاشتم رو بینیم و بابارو نشون دادم و گفتم فقط اروم و بی سروصدا، بردمشون تو اتاق، رفتم سراغ دراور... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نشستم روبروش و دومین کشو از پایین رو به طرف خودم کشیدم و بازش کردم، از زیر خرت و پرتام یه جعبه مداد شمعی بیرون اورده و نشونشون دادم، ذوق زده نگاهم میکردند، این رو چند وقت پیش برای تولد سجاد خریده بودم، اما توی جشن تولد اونقدر نیلوفر بدعنقی و گوشت تلخی کرد و بابت کادوی مامان گلایه کرد که تولد کوفتم شد منم از لجم کادومو ندادم، عوضش خوب شد حالا بدردمون میخوره، بچه ها بیاین باهم نقاشی بکشیم. چند تا برگه اچار گذاشتم جلوشون و گفتم هرکی قشنگتر بکشه بهش لواشک خوشمزه میدم،بعدم که مطمین شدم هرسه تایی مشغول نقاشی شدند رفتم جلوی در تا ببینم جلسه ی امشب چطور پیش میره، بقول نسرین هرچی نیلوفر سرش تو زندگی بقیه ست تا ازشون آتو بگیره من زیادی خنثی هستم و نسبت به حال و احوال اطرافیانم زیادی بیخیالم، مثلا جلسه مربوط به خاستگارای خواهرم نسرینه انوقت اینقدر ریلکس رفتار میکنم. همونجا بی صدا ایستادم،عمه داشت صحبت میکرد: _من فقط میگم اول برید حسابی در مورد این اقای حمیدی و خونواده ش تحقیق کنید ببینید چطور خونواده ای هستند بعدم یه فرصت دوسه هفته ای بهشون بدید اگه اومدند که هیچ اگه نیومدند دیگه درست نیست بیشتر ازین خودتون رو سنگ رو یخ کنید، منکه میگم شاید مادر پدر پسره خودشون کسی رو زیر سر دارن برای همین دارن سنگ میندازن جلوی پای جوونشون که از این ازدواج منصرف بشه، البته ان شاالله هرچی خیر و صلاحشون هست همون براشون رقم بخوره. حالا اگه قسمت نشد و دیگه پیگیری نکردند اونوقت یه فرصت به پسر خاله ی اقا کاوه بدید بیان نسرین ببینه ش شاید از هم خوششون اومد و قسمت همدیگه بودند، البته پسر اونا ظاهرا نسرین رو دیده و پسندیده،جوون خوب و برازنده ای هم هست حالا تا قسمت و تقدیر خدا چی باشه، داداش رو به بابا گفت عمه راست میگه، منم میگم عجله نکنیم شاید برای خانواده ی حمیدی مشکلی پیش اومده من که خودم رفتم حسابی تحقیق کردم پدر مادرش فرهنگی بازنشسته هستند دوتا خواهراشم دانشجو اند. خودشم که یکی از جوونای فعال و نابغه ی دانشگاهشونه از جهت اعتقادی هم خیلی ازش تعریف میکردند، چند وقت دیگه بهشون فرصت بدیم اگه نیومدند بعد به خانواده ی پسر خاله ی اقا کاوه بگید تشریف بیارن. بعدم رو به شوهر عمه کرد و گفت: _اقا کاوه نسرین هم مثل خواهر خودتون. میدونم خودتون حواستون هست اما مِن باب یاداوری عرض میکنم خواهش میکنم فعلا راجع به خانواده ی حمیدی چیزی به پسرخاله تون نگید، اول باید تکلیف اقای حمیدی مشخص بشه، من میگم شاید گرفتاری براشون پیش اومده ما یبار بهشون اجازه دادیم بیان ولی الان ناغافل به یه خاستگار دیگه اجازه خاستگاری بدیم کار درستی نیست... 🌺 🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_ به قلم #کهربا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیم نگاهی به نسرین انداختم با اینکه تلاش میکنه حفظ ظاهر کنه تا کسی از پریشونی احوالش باخبر نشه اما چندان موفق هم نیست،البته شاید چون من علت شرفیاب نشدن خانواده ی حمیدی رو میدونم اینجوری حس میکنم، بابا گفت راستش رو بخواین نسرین یه خاستگار دیگه م داره که چند وقت پیش به خودم گفته بودند،ولی چون بحث این اقای حمیدی شد من جواب رد به اونا دادم،،،، دوباره طی همین یه هفته چند مرتبه بابای پسره بهم زنگ زد و خواهش کرده یه جلسه اشنایی داشته باشیم ولی من گفتم فعلا دخترم قصد ازدواج نداره، دوسه روز پیش دم مغازه ی اوس اکبر داشتیم باهم حرف میزدیم همون اقا از کنارم که رد میشد اصلا انگار نه انگار باهم سلام و علیک داشتیم با اوس اکبر سلام و احوالپرسی کرد و مثل یه غریبه از کنارم رد شد. فقط تروخدا اقا کاوه، طوری نشه این فامیل شمام اگه جواب منفی شنیدند اینجوری قهر کنند باهامون .. اقا کاوه با همون متانت همیشگیش گفت اختیار دارید شما حتی اگه به ما دختر هم ندید بازم بین اقوام من عزیز هستید هرچند باعث افتخاره دوباره باهم فامیل بشیم، نسرین با یه ببخشید از جاش بلند شد و سمت اتاق میومد که نیلوفر صداش کرد و گفت نسرین خانم مثلا جلسه بخاطر شماست کجا داری میری؟ بدون اینکه برگرده گفت امروز سه تا امتحان داشتم خیلی سرم درد میکنه ،یه قرص بخورم برمیگردم، عمه و زنداداش به اعتراض نگاه نیلوفر کردند و میگفتند چکارش داری بذار بره نگاهم رو دوختم به نسرین که معلوم بود به زور بغضش رو حفظ میکنه که یوقت نترکه، بمحض ورود به اتاق پشت سرش رفتم تا بچه ها رو مشغول کنم که متوجه حالش نشند چون میدونستم اونقدر فضول هستند که با دیدن اشکاش برن و به همه ی اعضای حاضر در خونه چغولی اشکاش رو بکنند. خیلی دلم براش میسوزه اما کاری از دستم بر نمیاد. خداییش اینا چه ادمایی هستند ؟ حالا خوبه اینهمه تعریفشون رو میکنند ولی اینقدر بیشعورند. حالا اگه یکی یه خواهری مثل من داشته باشه چه ربطی به اون داره؟ ضمنا مگه من ادم کشتم یا خلاف کردم که بخاطر سوار شدن تو ماشین همسر اینده م اینجوری خواهرمو پس زدند، این بیچاره هم نمیتونه به ادمای این خونه بگه جریان از چه قراره. اه اه حالم بهم میخوره چه ادمای مزخرفی، ادمای عقده ای و عهد بوقی. الانم که نمیتونم حرفی به نسرین بزنم چون میترسم یوقت عصبی تر بشه و چیزی بگه و اونوقت بقیه هم متوجه موضوع بشن. اما من هنوزم معتقدم خونواده ی حمیدی با این افکار پوسیده و عهد بوقی اصلا به درد ازدواج با خواهرمن نمیخورند، هرچند نسرین هم با اینکه داره لیسانسش رو میگیره اما همین افکار پوسیده رو داره. واقعا چرا؟ نمیتونم درکشون کنم. من نمیفهمم نسرین از من هم زیباتره هم خوش هیکل و خوش برخورد ،اصلا همه تو نگاه اول عاشقش میشن، حالا چرا دست گذاشته رو این اقا، خدا کنه از خر شیطون پیاده شه و بفهمه ادمی که بخاطر همچین موضوعات بی ارزشی پاپس میکشه اصلا به درد ازدواج و یه عمر زندگی نمیخوره. مرد باید عین نیما عاشق باشه... لبخندی که بخاطر یاد نیما داشت لبم رو به خنده کش میاورد به زور جمع کردم، در حضور نسرین غمگین و افسرده ی روبروم اصلا به صلاحم نیست حرکتی اضافه انجام بدم، با سروصدای نازنین فاطمه و سجاد نگاهشون کردم، داشتند سر یکی از رنگها باهم دعوا میکردند، اونقدر از جو و شرایط بوجود اومده تو خونه اعصابم خورد بود که کنارشون نشستم مداد رو از دست سجاد رو گرفتم دو تیکه ش کردم و دادم دستشون و با لحنی عصبانی گفتم بیاین دعوا نکنین دیگه،... نیمساعت از حضور من و نسرین توی اتاق نگذشته بود که صدای عصبانی بابا نگاه متعجب من و نسرین رو به هم دوخت... 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) سریع رفتم دم در اتاق که متوجه شدم بابا داره نیلوفر رو دعوا میکنه، نگاهی به اطراف کردم با دیدن جای خالی عمه و شوهرش و مامان بزرگ فهمیدم اونا رفتند، جلو رفتم تا بفهمم جریان چیه، بابا تا متوجه من شد با عصبانیت سمتم اومد، نگاه تند عصبیش بهم فهموند نیلوفر کار خودش رو کرده و اخباری که در مورد من شنیده و معلوم نیست چی بوده رو به بابا رسونده،،،، اونقدر ترسیدم که سرجام قفل شده بودم جرات و قدرت حرکت نداشتم ، قبل ازینکه بابا بهم برسه چشم چرخوندم تا ببینم شوهر نیلوفر تو جمع هست یا نه ،همینکه از نبودنش خواستم نفس راحتی بکشم سیلی محکم بابا به سمت چپ صورتم باعث شد سرم به سمت مخالف کج بشه و دوقدم به همون سمت پرت بشم و محکم بخورم به دیوار کنار در . بابا دوباره خواست یه سیلی دیگه بزنه که داداش نریمان دست بابا رو گرفت و با التماس گفت بابا ولش کن اول ببینیم جریان چیه، و این بچه چه غلطی کرده، بعدم با تن صدای بلندتر به نیلوفر گفت نمیبینی حال بابارو؟ یه لیوان اب بیار، دستام رو جلوی صورتم گرفته بودم و بی صدا گریه میکردم،البته جرات نفس کشیدن هم نداشتم چه برسه صدایی ازم در بیاد. رسما دیگه بدبخت شده بودم از لای انگشتام با همون دید تارم دیدم که نیلوفر لیوان اب رو سمت بابا گرفت و با التماس گفت بابا این رو بخور، نریمان که تلاش میکرد بابا رو سرجاش بنشونه لیوان رو ازش گرفت و به دهن بابا نزدیک کرد _بابا اب بخور الان پس میفتی، بعدم که مطمین شد بابا داره اب رو میخوره ، بلند شد و سمت من اومد، خدایا نریمان تابحال دست رو من بلند نکرده اما دستهای پرقدرت اون که رزمی کاره اونم تو این عصبانیت اگه یه سیلی بهم بزنه حتما جمجمه م رو میترکونه ... ضربه ای نسبتا محکم به شونه م زد و تحکمی وبا صدای اروم گفت دستاتو بنداز من رو ببین. بینیم رو پاک کردم و دستام رو کمی پایینتر گرفتم اما جرات نگاه کردنش رو نداشتم که با فریاد خفه و ارومش نگاهم رو به صورتش که نه اما به بالاترین دگمه ی لباسش دادم، با عصبانیت گفت نیلوفر چی میگه ؟ تو چه غلطایی داری میکنی؟ از اعتماد ما و مهربونیمون چه سواستفاده هایی داری میکنی؟ هااا؟ میبینم چند وقته هر کی من رو میبینه پچ پچ میکنه، پوزخند میزنه تیکه میندازه ،ولی من احمق نمیفهمیدم منطورشون دقیقا خود منم ..، نگو خواهر کوچیکم تبر برداشته داره میزنه به ریشه ی آبرومون. وقتی دید سکوت کردم ضربه ی محکمتری به سرشونم زد که اروم کوبیده شدم به دیوار پشت سرم . چرا حرف نمیزنی؟... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
ن ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) بر اثر فشاری که وحید به دست منوچهر داره میاره، چاقو از دست منوچهر افتاد زمین وحید سریع با پاش زد به چاقو، چاقو چند متر پرت شد اونطرف‌تر وحید منوچهر رو بر گردوند سمت خودش با مشت محکم چپ و راست میکوبونه تو صورت منوچهر شهامت و قدرت بدنی بالای وحید واقعا ستودنیه، از داشتن همچین همسری حس غرور بهم دست داد بعد از چند مشت به سر و صورت منوچهر پرتش کرد کنار، منو چهر خورد به دیوار، نتونست خودش رو نگه داره افتاد زمین یه قدم رفتم سمت منوچهر پوزخندی بهش زدم گفتم _خوبت شد، پهلون پنبه وحید یه داد زد سرم _بیا اینور فوری یه قدم برداشتم عقب وحید نگاه تندی بهم انداخت _واسه چی با اون حرف زدی از ترس نگاهش تپش قلب گرفتم یه قدم رفتم عقب گفتم _ببخشید با همون نگاه تند که اخم هم چاشنیش بود گفت _بیا بریم چشمی گفتم و باهاش هم قدم شدم وحید برگشت نگاهی تو صورتم انداخت _اون آدمِ، که تو باهاش دهن به دهن میشی خیلی اروم لب زدم _گفتم که ببخشید، اشتباه کردم نفس بلندی کشید ساکت شد سر چرخوندم سمتش _وحید جان یه لحظه وایسا باید یه حرف خیلی مهمی بهت بگم ایستاد گفت بگو _اومدم بگم که اینها نقشه کشتن تو رو کشیدن، چشمم افتاد به مرضیه خانم مادر احمد رضا یه لحظه خشکم زد، تو دلم گفتم این بنده خدا رو کی خبر کرده مرضیه خانم از دور سلامی کرد و دستی تکون داد، منتظر عکس العمل من نموند پشتش رو کرد به من به راهشو ادامه داد تو دلم این فهم و شعورش رو تحسینش کردم چقدر این خانم ، فهمیده و با کمالاتِ، فوری رفت که من به رو دربایستی نیفتم ، مجبور به سلام و علیک بشم . مراعات وحید را کرد که شاید خوشش نیاد من با مادر شوهر سابقم حرف بزنم . ______________________ نهال از یه خونواده مذهبی به دور از چشم پدر و مادرش با نیما دوست شدن و قصد ازدواج دارند، ولی یکی از رفت و آمدهای نیما و نهال عکس انداخته و عکسها رو فرستاده برای برادر نهال😱 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 سلام هرکسی میخواد ۳۰ پارت باقیمانده رمان رو یکجا بخونه فقط ۵ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۳ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با فریادش تکون بدی خوردم چنان ترسیدم که حسابی به غلط کردم افتادم. با ترس و لکنت گفتم بخدا دروغ میگن من هیچ کاری ،،، به اینجای حرفم که رسیدم صدای ناهنجار و جیغ نیلوفر باعث شد به تمام معنا لال بشم، _هیچ کاری نکردی؟ پس مردم بیکارن بشینن برات قصه بسازند؟ بفرما فیلمتم برام فرستادن، که نریمان عصبانی برگشت به سمت نیلوفر گفت تو حرف نزن که از دست تو عصبانی ترم ، تو چند وقته خبر داری اونوقت الان داری میگی؟ حالا که تشت رسواییش افتاده؟ با گریه گفتم داداش چرا اینجوری حرف میزنی چه رسوایی؟تا خواستم ادامه بدم گفت پس خودت بگو چه غلطی کردی،،،؟ بعد دستم رو گرفت برد سمت اتاق مامان و بابا پرتم کرد تو اتاق درم بست. خودم رو به زور نگه داشتم که زمین نخورم برای همین با ارنجم تکیه م رو دادم به دیوار که درد بدی تو ارنجم پیچید، اما جرات جیک زدن ندارم. داد زد نهال ،نهال،من تابحال خیلی مراعاتت رو کردم نذاشتم بابا یا مامان بهت سخت بگیرن، هربار گفتم نهال روحیاتش با دوتا ابجیای دیگه فرق داره ، پر انرژی و پر شرو شوره بهش سخت نگیرید، بذارید ازاد باشه اونقدر فهم و شعور و آبرو داره که حواسش به رفتاراش باشه، اونقدر حروم و حلال و محرم و نامحرم حالیش هست که حتی به نگاه پسرا کمترین توجه هم نکنه، اونوقت تو توی این مدت اینهمه گند زدی؟ اخه چرا یکم جنبه نداری تو؟ چرا یکم برای خودت ارزش قایل نیستی تو؟؟؟؟ هرلحظه صداش عصبی تر و بلند تر میشد، با ضربه ای که به در خورد حرفش رو قطع کرد، مامان بود که داداش رو صدا میکرد و میگفت در رو باز کنه _نترس مامان کارش ندارم ،فقط باید بهم توضیح بده اونروز تو ماشین اون پسره با اونهمه پسر چکار میکرده؟ برق سه فاز از سرم پرید، داد زدم و با گریه گفتم بخدا دروغه بخدا دروغه، عصبانی غرید خفه شو الان عکساتو خودم دیدم، بعدم برگشت و با حرص کلید رو تو در اتاق چرخوند و بازش کرد، _نیلوفر اون گوشی تو بده من، بعد از لحظه ای گفت عکسایی که نشونم دادی رو بیار،همش یجاست؟ برگشت تو اتاق در رو اروم بست اروم زد رو شونه م و گوشی رو گرفت جلوم ببین خوب چشاتو باز کن بعدا نگی من نبودمااا عکس بود که پشت سر هم رد میکرد چشمام بیشتر از این باز نمیشد،خدای من از دو زاویه من و اون چند تا پسرچندش تو ماشین نیما. یلحظه بهش حق دادم عصبانی باشه حتی حق دادم اگه بخواد همین الان خفه م کنه، بعصی از عکسا چهره و خنده و حالتهای اون پسرها یجوری چندش اور بود که انگار به چی دارن میخندند... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) وای خدای من چند تا عکس از من و نیما تو کافی شاپی که من براش تولدگرفته بودم، بعدم عکسای تولد خودم،بعدش دوباره عکسای سالگرد اشناییمون، خدای من کی این عکس هارو گرفته؟ کی اینها رو برای نیلوفر فرستاده؟ الان چی جواب داداش عصبانیم رو بدم؟ لال شده بودم ،همه ی کلمات از معزم فرار کرده بودند و هجوم چراها در سرم هیاهو به پا کرده بود، قطعا دیگه ابرویی برام نمونده خدا میدونه چه حکمی برام درنظر بگیرن، داد زد چرا لال شدی حرف بزن لامصب چند وقته اینقدر عوض شدی تو؟ مگه تو دختر این خونه نبودی؟ مگه تو ناموس ما نبودی؟ از کی یادت رفته تو دختری... با ارزشی... قیمت داری... ارزون نبودی که به یه ساعت و گردنبند و عطر و ادکلن خودتو بفروشی، از کی یادت رفته حریم محرم و نامحرم چقدره؟ از کی یادت رفته که آبروت دیگه مهم نیست؟ بلندتر داد زد از کی دیگه ابرو و شرف بابات و خونواده ت مثل شرف خودت بی حرمت شد؟ ذره ذره داشتم اب میشدم ،همینجوری هم با دیدن عکسا از خجالت روی پام بند نبودم هر آن ممکن بود غش کنم نه شایدم سکته کنم، با خودم گفتم کاش سکته کنم بمیرم تا بیشتر از این شرمنده نباشم. کاش همین الان غش کنم،طاقت دیدن چهره ی عصبانی که نه چهره ی پر درد و غم داداشم رو نداشتم ،اره راست میگه من ابرو و حیثیتشونو برده بودم خدای من چرا غش نمیکنم، بهتر دیدم خودم رو بزنم به غش کردن تا لااقل مجبور نباشم باهاش چشم تو چشم باشم... یهو زیر پام خالی شد، اولش چند بار صدام کرد بعدش در رو باز کرد و زنش ونیلوفر رو صدا کرد بعدش صدای گریه و ناله ی مامان و غرغرای نیلوفرو همهمه ی بقیه، صداهارو میشنیدم چشمام روی هم بود و روی باز کردنشون رو نداشتم نمیدونم من خوب فیلم بازی میکردم یا اونا خودشون رو میزدن به اون راه و به روم نمیاوردن که بیهوش نیستم. کمی اب تو حلقم ریختند و بعدشم با آبی که به صورتم پاشیده شد تکون تندی خوردم و بدون باز کردن چشمام ناله میکردم که بذارید بخوابم تروخدا بخوابم، نمیدونم تلقین شد بهم یا واقعا خوابم میومد، صدای پچ پچ ها و رفت و امد ها رو میشنیدم ولی انگار بیدار هم نبودم، خودمم نمیدونستم واقعا خوابم یا بیدارم و خودم رو زدم به خواب. نمیدونم چقدر تو اون حال بودم که کم کم خسته شدم از اونجایی که روی زمین خوابیده بودم و زمین هم سرد بود یه طرف بدنم سر شده بود کمی تکون خوردم که نسرین صدام کرد _نهال هنوز خوابی؟بیدار شو یکم ازین شربت بخور، کمکم کرد بنشینم، زیر نگاههای بقیه کمی شربت به خوردم داد،نمیفهمیدم کی روبه روم نشسته چون اصلا سرم رو بلند نکردم ولی متوجه بودم همه تو اتاق هستند،،،، ناگهان باصدای بابا انگار شوکی بهم وارد شده باشه چشمام تا اخرین حدش باز شد،خداروشکر سرم پایین بود نمیدونم کسی متوجه این حرکتم شد یا نه، _بابا چی گفت؟ نیلوفر بود که این سوال رو پرسید و دوباره صدای بلند و متعجب نیلوفر که گفت: _بابا میگه باید با بابای این پسره حرف بزنه...؟ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) و دوباره صدای عصبی نیلوفر: واقعا میخواد بهشون بگه بیان نهال رو عقد پسرشون کنن؟ خدای من چی میشنیدم؟ نیلوفر چی میگه واقعا بابا اینو گفت؟ من که از خدام بود این اتفاق بیفته ولی نه این طوری... بابا چی داره میگه؟ اگه عکسارو کس دیگه ای هم دیده باشه همینجوریشم کلی ابروم رفته دیگه با این مدل درخواستِ بابا ابروم جلوی خونواده نیما هم میره، داداش به ارومی گفت باباجان یکم صبر کن عجله نکن یکم دیگه فکراتو بکن بهمین آسونیا که میگی هم نیست، بابا صداش بالا رفت _پس چی؟ صبر کنم بیشتر ازین آبرومون بره؟ همین فردا صبح میرم سراغ باباش باید دست پسرشو بگیره بیاد عقدش کنه ، دیگه سکوت بود و سکوت ،صدای نفسهای سنگین بابا قلبم رو به درد میاورد و صدای نفسهای شمرده شمرده ی مامان خبر از گریه هاش. خدایا من چکار کرده بودم، یعنی نیما خودش ترتیبی داده بود که اون عکسا ازمون گرفته بشه؟ چون من عکسای تولد نیما و خودم و سالگرد اشناییمون رو تو گوشی نیما که از خودمون بود رو دیده بودم ،اما این عکسها از زوایای دیگه ای گرفته شده بودند، نیما چرا باید این کار رو کرده باشه؟ صدای گریه ی یکی از دوقلوهای داداش بلند شد،بعداز لحظه ای زنداداش تو درگاه در نمایان شد، البته من از گوشه چشم فقط متوجه حضورش شدم، به ارومی به داداشم گفت _بچه ها خوابشون گرفته اگه می‌مونیم که جاشون رو بندازم، داداش در یه حرکت بلند شد و با شرمندگی به بابا و مامان گفت من صبح زود باید برسم سر کار یسری وسایل هم از خونه باید ببرم شب بریم خونمون بهتره، مامان و بابا برای بدرقه شون بیرون رفتند، موندیم من و نسرین، _نیلوفر کجاست؟ _همون موقع که داداش اوردت اتاق رفتند، _چه عجب یبار از خیر تماشای صحنه ی کتک کاری و هیزم ریختن به اتیش معرکه گذشت، از دست تو ،،، چقدر پررویی... تو از رو نمیری نه؟ گویا شوهرش رفته بود لاستیک ماشینش رو که پنچر بود عوض کنه،هر ان ممکن بود برگرده خونه،مامان بهش اشاره کرد که زودتر حاضر بشه که برن. _همون دیگه،چون این بشر اصلا آبرو سرش نمیشه، _کفرم رو در میاری نهال ،تو یکی حرف از ابرو نزن که حال ادم بهم میخوره، بخدا اگه میدونستم تا این حد پات رو فراتر از باورهاو اعتقادات خودت و خونواده گذاشتی خودم اخبار گندکاریهات رو به بابا و داداش میدادم،،،، بعد هم به حالت قهر پاشد که بره دوباره برگشت و نگاهم میکرد، فقط کاش نیلوفر اونقدر عقلش میرسید قبل از اینکه بابا جلسه ی مزخرف امشب رو برگزار کنه اون عکس ها رو رو میکرد، چون فکر کنم تا حالا خونواده ی اقا کاوه هم اون عکس ها رو دیده باشن چون در اینصورت نه تنها دیگه خاستگار دخترای این خونه نیستند که حتی دوری هم میکنند. بعدم با بغض گفت خربزه ای که تو خوردی قبل از خودت من رو به لرز انداخت و از اتاق بیرون رفت. الانه که بابا و مامان برگردند چکار کنم ؟ اگه برم اتاق خودمون یجور برام دردسر میشه نرم و بمونم اینجا هم که بدتر ، 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر تو همون حالت موندم که نفهمیدم کی خوابم برد،نیمه های شب از درد ارنجم بیدار شدم نگاهی به اطراف کردم که اول بتونم موقعیتم رو پیدا کنم، تازه اتفاقاتی که افتاده بود به بادم اومد، مامان کنارم خوابیده بود ولی بابا نبود، عقربه های ساعت دیواری میگفت ساعت چهار صبحه، به ارومی ارنجم رو ماساژ میدادم که مامان تکون خورد تا خواستم دراز بکشم و خودم رو به خواب بزنم نیم‌خیز نشست و متوجه بیدار بودنم شد، با مهربونی کمی بهم زل زد _ چی شده چرا بیدار شدی؟ دستم رو نشونش دادم _درد میکنه _کاش خدا من رو بکشه شاهد این اوضاع و احوالتون نباشم،همیشه تو درو همسایه و فک و فامیل سرم بالا بود و میگفتم بچه های من لقمه حلال زحمت کشی بابا شون رو خوردند تحت تربیت باباشون بزرگ شدند ابرو و شرف و حیثیت حالیشون میشه حلال و حرام حالیشون میشه توروی همدیگه نمیمونند اما دیشب فهمیدم همه ی اون فکرام فقط خیالات بوده، بابات تا مرز سکته پیش رفت تازه یه ساعته خوابیده خواستم پیشش بمونم اما بهم گفت برو پیش نهال بچه از داداشش کتک خورده دلش شکسته پیشش باش، با اینکه دلش رو شکستی و کمرش رو خم کردی امابازم حواسش بهت هست،کاش تو هم کمی حواست به غیرت بابات بود ... دستش رو اورد سمت ارنجم که ماساژش میدادم گفت بذار ببینم چی شده، دیشب که نریمان به دستت ضربه نزد پس چرا درد میکنه؟ با غصه و خجالت گفتم _وقتی هولم داد تو اتاق خورد به دیوار . نچ نچی کرد و بلند شد گفت برم پماد بیارم رفتم تو فکر ...من همین فردا زنگ میزنم به نیما بابد تکلیفم رو باهاش مشخص کنم ،این عکسها کار کیه؟ نکنه واقعا اتفاقات اون روز نقشه بوده؟اما دلیلش چی بود چرا؟ بعد از نصیحتهای مامان و پمادی که به ارنجم زد دوباره قصد خوابیدن کردم اما تا خود صبح خوابم نبرد،اما وقتی بقیه بیدار شدند خودم رو به خواب زدم باباامروز قصد بیرون رفتن نداره، ساعت ده شده ولی جرات بلند شدن از جام رو ندارم‌ صدای زنگ ایفون اومد، متعجب نگاهم رو به ساعت دادم ،تازه ده و ده دقیقه شده، معمولا این ساعت روز کسی خونه ما نمیاد، با صدای باز و بسته شدن در هال و سلام و احوالپرسی های نیلوفر فهمیدم اونه،تو زاویه ای خوابیده بودم که نمیتونستم بفهمم کسی روبروی در نیمه باز اتاق هست و میتونه من رو ببینه یا نه برای همین همونجور بی حرکت موندم. صدای نیلوفر اومد _بابا چرا سرکارت نرفتی؟ چقدر رنگ و روت پریده دیشب نخوابیدی؟ _نه بابا،،،تا صبح تو فکر بودم نمیدونم کی لقمه ی حروم اوردم سر سفره که این بچه حروم و حلال یادش رفته محرم و نامحرم یادش رفته ابرو یادش رفته، صدای مامان از تو اشپزخونه اومد که مخاطبش نیلوفر بود _تو به بابات بگو ،مگه هر خبط و خطایی از بچه ها سر میزنه یعنی ایراد از ننه و باباشونه؟ از دیشب هزار بار همین حرفارو زده... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۷ به قلم #کهر
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دختره میره مدرسه کلی چیز از همکلاسیاش یاد میگیره،،،، _چی بگم والا. نسرین که صداش رو کمی بلندتر کرده بود مامان هم بشنوه گفت: _والله همین تلویزیون خودمون کم از ماهواره نداره ،تو همه ی سریالا دارن اموزش میدن دختر و پسر قبل از اینکه پدرومادرهاشون باخبر بشن تو محل کار یا دانشگاه یا خیابون و پارک باهم اشنا شدند و کلی باهم رفت و امد و ارتباط داشتند بعدا تازه پدرمادراشون میفهمند... این دختر احمق هم حالا یا از شخصیتای تلویزیون یاد گرفته یا همکلاسیاش چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که حیا و نجابت رو تو دخترا کمرنگ کردند غیرت رو هم تو پسرهای جوون. بابا با صدای نسبتا بلند گفت پیش من دیگه ازین حرفا نزنید دوباره خونم به جوش میاد چون این بار خودم میزنم دختره رو ناقص میکنم. _مگه از خودمون اصول زندگی رو یاد نگرفته که حالا بقیه ش رو از تلویزیون و دوستاش یاد بگیره؟ این حرفا چرنده ،،،، از اینکه نسرین امروز خونه ست و دانشگاه نرفته میتونستم به وخامت حال و احوال بابا و مامان پی ببرم، ولی از حرفایی که زد خوشحالم کاش نیلوفر دیگه چیزی نگه که دوباره بحث رو شروع کنه. و این بار خدا صدام رو شنید چون که دیگه کسی چیزی نگفت _پس بچه هات کجان مادر؟چرا نیاوردیشون؟ _ساجده که از دیشب درست و حسابی نخوابید و تازه خوابش برده، سجاد هم صبح زود که باباش رفت سر کار کلی دنبالش گریه کرد و اونقدر اذیتم کرد تا الان بزور خوابوندمش، به مادرشوهرم سپردم حواسش به اونا باشه تا بیدار بشن منم برمیگردم، اومدم به شما سربزنم. _دستت دردنکنه مامان جان خدا خیرت بده، از صبح که بیدار شدم دلم داره میترکه، حال باباتم که میبینم بیشتر دلم اشوب میشه. _حالا دیشب که من رفتم بعدش چی شد؟ فهمیدین جریان عکسا چیه؟ بخدا از دیروز ظهر که خواهر شوهرم برام فرستاد خودم چندکیلو لاغر کردم بس که حرص و غصه خوردم. _خواهرشوهرت از کجا اورده عکسارو؟ _گفت یکی براش فرستاده گفته یجور برسون به خونواده ی زنداداشت، البته اونم فقط برای خودم فرستاد، ولی گفت خودمم طرف رو خوب نمیشناسم اسمش چیه و کیه؟ میگفت تو یکی از گروههای کلاس زبانمون یکی فرستاده برای هم گروهیش اونم فرستاده برای پریسا... پریسا خواهرشوهر نیلوفره... کلاس زبان؟ پریسا؟ ما باهم تو یه کلاس زبان هستیم یعنی کی فرستاده براش؟ کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #پارت_۲۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) هرلحظه میگذره معما داره پیچیده تر میشه. خونه هم یکم خلوت نمیشه تا به نیما زنگ بزنم بفهمم جریان این عکسا چیه.. سه روز از اون شب گذشته مامان چهارچشمی مراقبمه، حتی اجازه نداده مدرسه برم من هم برای اینکه بیشتر از این حساسشون نکنم اصراری برای مدرسه رفتن نکردم. نسرین فقط روز اول دانشگاه نرفت، نیلوفر هم از اون روز تلفنی با مامان در تماسه، دیشب نقشه کشیده بودم به بهونه ی حموم رفتن گوشی رو باخودم ببرم و توی حموم به نیما زنگ بزنم ، برای همین بعد از جمع کردن سفره ی صبحونه همین که بابا قصد رفتن به سرکارش رو کردمن هم سریع حوله و لباسام رو برداشتم رفتم تو حمومی که تو راهروی ورودی هال هست،وسایلم رو گذاشتم بعد هم مثلا چیزی یادم افتاده باشه برگشتم تو اتاق حوله ی مخصوص موهام رو برداشتم وقتی مطمین شدم مامان به اتاق دید نداره رفتم سراغ کوله پشتی مدرسه م همه ی زیپ‌هاش رو گشتم اما گوشیم رو پیدا نکردم،تو کشوی دراور و کمدم رو هم گشتم اما خبری از گوشیم نبود،مطمینم اخرین بار تو کیفم بود،لابد مامان یا بابا برداشتند، حالا باید چکار میکردم؟ از حموم رفتن منصرف شدم، حوله رو انداختم روی دراور همونجا گوشه ی اتاق دراز کشیدم با مامان که سرش رو داخل اتاق اورد چشم تو چشم شدم، چی شد؟ چرا خوابیدی؟ مگه نمیخواستی حموم بری؟ میرم حالا الان حوصله ندارم. داداشت دیشب زنگ زد میخواست باهات حرف بزنه تو هم تو اتاقت بودی الکی گفتم خوابیدی،گفت دوباره صبح زنگ میزنه ،،،من یه لحظه میرم بیرون سبزی بخرم حواست به گوشی خونه باشه، باشه حواسم هست. همینکه صدای در هال اومد از جام پریدم گوشی خونه رو برداشتم شماره ی نیما رو گرفتم تا جواب داد داد زدم _زهرمارو سلام ...نیما وقت ندارم نمیتونم زیاد صحبت کنم،یهو بغضم ترکید گفتم جریان این عکسا چیه ؟ اونروز که باهم بیرون بودیم دوستات حمله کردند نشستند تو ماشین یه عالمه عکس از اونروز فرستادن برا خونوادم نیمای پرانرژی مثل همیشه با خنده ای که چاشنی صداشه گفت: الهی من فدای نیما گفتنت بشم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ اخه عزیز دلم فدات شم چرا من رو بی خبر از خودت میذاری؟ نمیگی این دل صاحب‌مرده طاقت نمیاره؟ جان نیما ترشرویی نکن بذار یکم صدای قشنگت رو بشنوم عزیز دلم... خون به صورتم دوید با لبخند و بدون عصبانیت با ارامشی که پس از شنیدن حرفاش به وجودم برگشته بود گفتم: _ عزیز دلم گفتنات تموم شد؟ تا خواستم ادامه بدم در هال باز شد و داداش نریمانم اومد داخل با تعجب نگاهی به من و گوشی انداخت اخمهاش رفت تو هم، اما چیزی نگفت، منم برای اینکه لو نرم با ارامش به مخاطب پشت تلفن گفتم احمدی جان ممنون که گفتی باشه پس جزوه ها رو حتما بهم برسون ،فعلا خدافظ،و گوشی رو گذاشتم. نریمان که حالا بالاسرم ایستاده بود پرسید کی بود؟... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨