زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۳ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با فریادش تکون بدی خوردم چنان ترسیدم که حسابی به غلط کردم افتادم.
با ترس و لکنت گفتم بخدا دروغ میگن من هیچ کاری ،،،
به اینجای حرفم که رسیدم صدای ناهنجار و جیغ نیلوفر باعث شد به تمام معنا لال بشم،
_هیچ کاری نکردی؟
پس مردم بیکارن بشینن برات قصه بسازند؟ بفرما فیلمتم برام فرستادن،
که نریمان عصبانی برگشت به سمت نیلوفر گفت تو حرف نزن که از دست تو عصبانی ترم ،
تو چند وقته خبر داری اونوقت الان داری میگی؟
حالا که تشت رسواییش افتاده؟
با گریه گفتم داداش چرا اینجوری حرف میزنی چه رسوایی؟تا خواستم ادامه بدم گفت پس خودت بگو چه غلطی کردی،،،؟
بعد دستم رو گرفت برد سمت اتاق مامان و بابا پرتم کرد تو اتاق درم بست.
خودم رو به زور نگه داشتم که زمین نخورم برای همین با ارنجم تکیه م رو دادم به دیوار که درد بدی تو ارنجم پیچید،
اما جرات جیک زدن ندارم.
داد زد نهال ،نهال،من تابحال خیلی مراعاتت رو کردم نذاشتم بابا یا مامان بهت سخت بگیرن، هربار گفتم نهال روحیاتش با دوتا ابجیای دیگه فرق داره ، پر انرژی و پر شرو شوره بهش سخت نگیرید، بذارید ازاد باشه اونقدر فهم و شعور و آبرو داره که حواسش به رفتاراش باشه، اونقدر حروم و حلال و محرم و نامحرم حالیش هست که حتی به نگاه پسرا کمترین توجه هم نکنه، اونوقت تو توی این مدت اینهمه گند زدی؟ اخه چرا یکم جنبه نداری تو؟ چرا یکم برای خودت ارزش قایل نیستی تو؟؟؟؟
هرلحظه صداش عصبی تر و بلند تر میشد،
با ضربه ای که به در خورد حرفش رو قطع کرد،
مامان بود که داداش رو صدا میکرد و میگفت در رو باز کنه
_نترس مامان کارش ندارم ،فقط باید بهم توضیح بده اونروز تو ماشین اون پسره با اونهمه پسر چکار میکرده؟
برق سه فاز از سرم پرید، داد زدم و با گریه گفتم بخدا دروغه بخدا دروغه،
عصبانی غرید خفه شو الان عکساتو خودم دیدم،
بعدم برگشت و با حرص کلید رو تو در اتاق چرخوند و بازش کرد،
_نیلوفر اون گوشی تو بده من،
بعد از لحظه ای گفت عکسایی که نشونم دادی رو بیار،همش یجاست؟
برگشت تو اتاق در رو اروم بست اروم زد رو شونه م و گوشی رو گرفت جلوم ببین خوب چشاتو باز کن بعدا نگی من نبودمااا
عکس بود که پشت سر هم رد میکرد چشمام بیشتر از این باز نمیشد،خدای من از دو زاویه من و اون چند تا پسرچندش تو ماشین نیما.
یلحظه بهش حق دادم عصبانی باشه حتی حق دادم اگه بخواد همین الان خفه م کنه،
بعصی از عکسا چهره و خنده و حالتهای اون پسرها یجوری چندش اور بود که انگار به چی دارن میخندند...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
وای خدای من چند تا عکس از من و نیما تو کافی شاپی که من براش تولدگرفته بودم،
بعدم عکسای تولد خودم،بعدش دوباره عکسای سالگرد اشناییمون،
خدای من کی این عکس هارو گرفته؟ کی اینها رو برای نیلوفر فرستاده؟
الان چی جواب داداش عصبانیم رو بدم؟
لال شده بودم ،همه ی کلمات از معزم فرار کرده بودند و هجوم چراها در سرم هیاهو به پا کرده بود،
قطعا دیگه ابرویی برام نمونده خدا میدونه چه حکمی برام درنظر بگیرن،
داد زد چرا لال شدی حرف بزن لامصب چند وقته اینقدر عوض شدی تو؟ مگه تو دختر این خونه نبودی؟ مگه تو ناموس ما نبودی؟ از کی یادت رفته تو دختری... با ارزشی... قیمت داری... ارزون نبودی که به یه ساعت و گردنبند و عطر و ادکلن خودتو بفروشی،
از کی یادت رفته حریم محرم و نامحرم چقدره؟ از کی یادت رفته که آبروت دیگه مهم نیست؟
بلندتر داد زد از کی دیگه ابرو و شرف بابات و خونواده ت مثل شرف خودت بی حرمت شد؟
ذره ذره داشتم اب میشدم ،همینجوری هم با دیدن عکسا از خجالت روی پام بند نبودم هر آن ممکن بود غش کنم نه شایدم سکته کنم،
با خودم گفتم کاش سکته کنم بمیرم تا بیشتر از این شرمنده نباشم.
کاش همین الان غش کنم،طاقت دیدن چهره ی عصبانی که نه چهره ی پر درد و غم داداشم رو نداشتم ،اره راست میگه من ابرو و حیثیتشونو برده بودم خدای من چرا غش نمیکنم،
بهتر دیدم خودم رو بزنم به غش کردن تا لااقل مجبور نباشم باهاش چشم تو چشم باشم...
یهو زیر پام خالی شد،
اولش چند بار صدام کرد بعدش در رو باز کرد و زنش ونیلوفر رو صدا کرد بعدش صدای گریه و ناله ی مامان و غرغرای نیلوفرو همهمه ی بقیه،
صداهارو میشنیدم چشمام روی هم بود و روی باز کردنشون رو نداشتم نمیدونم من خوب فیلم بازی میکردم یا اونا خودشون رو میزدن به اون راه و به روم نمیاوردن که بیهوش نیستم.
کمی اب تو حلقم ریختند و بعدشم با آبی که به صورتم پاشیده شد تکون تندی خوردم و بدون باز کردن چشمام ناله میکردم که بذارید بخوابم تروخدا بخوابم،
نمیدونم تلقین شد بهم یا واقعا خوابم میومد،
صدای پچ پچ ها و رفت و امد ها رو میشنیدم ولی انگار بیدار هم نبودم،
خودمم نمیدونستم واقعا خوابم یا بیدارم و خودم رو زدم به خواب.
نمیدونم چقدر تو اون حال بودم که کم کم خسته شدم از اونجایی که روی زمین خوابیده بودم و زمین هم سرد بود یه طرف بدنم سر شده بود کمی تکون خوردم که نسرین صدام کرد
_نهال هنوز خوابی؟بیدار شو یکم ازین شربت بخور،
کمکم کرد بنشینم، زیر نگاههای بقیه کمی شربت به خوردم داد،نمیفهمیدم کی روبه روم نشسته چون اصلا سرم رو بلند نکردم ولی متوجه بودم همه تو اتاق هستند،،،،
ناگهان باصدای بابا انگار شوکی بهم وارد شده باشه چشمام تا اخرین حدش باز شد،خداروشکر سرم پایین بود نمیدونم کسی متوجه این حرکتم شد یا نه،
_بابا چی گفت؟
نیلوفر بود که این سوال رو پرسید
و دوباره صدای بلند و متعجب نیلوفر که گفت:
_بابا میگه باید با بابای این پسره حرف بزنه...؟
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۵ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
و دوباره صدای عصبی نیلوفر:
واقعا میخواد بهشون بگه بیان نهال رو عقد پسرشون کنن؟
خدای من چی میشنیدم؟ نیلوفر چی میگه واقعا بابا اینو گفت؟
من که از خدام بود این اتفاق بیفته ولی نه این طوری...
بابا چی داره میگه؟
اگه عکسارو کس دیگه ای هم دیده باشه همینجوریشم کلی ابروم رفته دیگه با این مدل درخواستِ بابا ابروم جلوی خونواده نیما هم میره،
داداش به ارومی گفت باباجان یکم صبر کن عجله نکن یکم دیگه فکراتو بکن بهمین آسونیا که میگی هم نیست،
بابا صداش بالا رفت
_پس چی؟ صبر کنم بیشتر ازین آبرومون بره؟ همین فردا صبح میرم سراغ باباش باید دست پسرشو بگیره بیاد عقدش کنه ،
دیگه سکوت بود و سکوت ،صدای نفسهای سنگین بابا قلبم رو به درد میاورد و صدای نفسهای شمرده شمرده ی مامان خبر از گریه هاش.
خدایا من چکار کرده بودم،
یعنی نیما خودش ترتیبی داده بود که اون عکسا ازمون گرفته بشه؟
چون من عکسای تولد نیما و خودم و سالگرد اشناییمون رو تو گوشی نیما که از خودمون بود رو دیده بودم ،اما این عکسها از زوایای دیگه ای گرفته شده بودند،
نیما چرا باید این کار رو کرده باشه؟
صدای گریه ی یکی از دوقلوهای داداش بلند شد،بعداز لحظه ای زنداداش تو درگاه در نمایان شد، البته من از گوشه چشم فقط متوجه حضورش شدم، به ارومی به داداشم گفت
_بچه ها خوابشون گرفته اگه میمونیم که جاشون رو بندازم،
داداش در یه حرکت بلند شد و با شرمندگی به بابا و مامان گفت من صبح زود باید برسم سر کار یسری وسایل هم از خونه باید ببرم شب بریم خونمون بهتره،
مامان و بابا برای بدرقه شون بیرون رفتند،
موندیم من و نسرین،
_نیلوفر کجاست؟
_همون موقع که داداش اوردت اتاق رفتند،
_چه عجب یبار از خیر تماشای صحنه ی کتک کاری و هیزم ریختن به اتیش معرکه گذشت،
از دست تو ،،، چقدر پررویی... تو از رو نمیری نه؟
گویا شوهرش رفته بود لاستیک ماشینش رو که پنچر بود عوض کنه،هر ان ممکن بود برگرده خونه،مامان بهش اشاره کرد که زودتر حاضر بشه که برن.
_همون دیگه،چون این بشر اصلا آبرو سرش نمیشه،
_کفرم رو در میاری نهال ،تو یکی حرف از ابرو نزن که حال ادم بهم میخوره،
بخدا اگه میدونستم تا این حد پات رو فراتر از باورهاو اعتقادات خودت و خونواده گذاشتی خودم اخبار گندکاریهات رو به بابا و داداش میدادم،،،،
بعد هم به حالت قهر پاشد که بره دوباره برگشت و نگاهم میکرد،
فقط کاش نیلوفر اونقدر عقلش میرسید قبل از اینکه بابا جلسه ی مزخرف امشب رو برگزار کنه اون عکس ها رو رو میکرد،
چون فکر کنم تا حالا خونواده ی اقا کاوه هم اون عکس ها رو دیده باشن چون در اینصورت نه تنها دیگه خاستگار دخترای این خونه نیستند که حتی دوری هم میکنند.
بعدم با بغض گفت خربزه ای که تو خوردی قبل از خودت من رو به لرز انداخت و از اتاق بیرون رفت.
الانه که بابا و مامان برگردند چکار کنم ؟
اگه برم اتاق خودمون یجور برام دردسر میشه نرم و بمونم اینجا هم که بدتر ،
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۶ به قلم #کهر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۲۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
اونقدر تو همون حالت موندم که نفهمیدم کی خوابم برد،نیمه های شب از درد ارنجم بیدار شدم
نگاهی به اطراف کردم که اول بتونم موقعیتم رو پیدا کنم،
تازه اتفاقاتی که افتاده بود به بادم اومد،
مامان کنارم خوابیده بود ولی بابا نبود،
عقربه های ساعت دیواری میگفت ساعت چهار صبحه،
به ارومی ارنجم رو ماساژ میدادم که مامان تکون خورد تا خواستم دراز بکشم و خودم رو به خواب بزنم نیمخیز نشست و متوجه بیدار بودنم شد،
با مهربونی کمی بهم زل زد
_ چی شده چرا بیدار شدی؟
دستم رو نشونش دادم
_درد میکنه
_کاش خدا من رو بکشه شاهد این اوضاع و احوالتون نباشم،همیشه تو درو همسایه و فک و فامیل سرم بالا بود و میگفتم بچه های من لقمه حلال زحمت کشی بابا شون رو خوردند تحت تربیت باباشون بزرگ شدند ابرو و شرف و حیثیت حالیشون میشه حلال و حرام حالیشون میشه توروی همدیگه نمیمونند
اما دیشب فهمیدم همه ی اون فکرام فقط خیالات بوده،
بابات تا مرز سکته پیش رفت تازه یه ساعته خوابیده خواستم پیشش بمونم اما بهم گفت برو پیش نهال بچه از داداشش کتک خورده دلش شکسته پیشش باش،
با اینکه دلش رو شکستی و کمرش رو خم کردی امابازم حواسش بهت هست،کاش تو هم کمی حواست به غیرت بابات بود ...
دستش رو اورد سمت ارنجم که ماساژش میدادم گفت بذار ببینم چی شده،
دیشب که نریمان به دستت ضربه نزد پس چرا درد میکنه؟
با غصه و خجالت گفتم
_وقتی هولم داد تو اتاق خورد به دیوار .
نچ نچی کرد و بلند شد گفت برم پماد بیارم
رفتم تو فکر ...من همین فردا زنگ میزنم به نیما بابد تکلیفم رو باهاش مشخص کنم ،این عکسها کار کیه؟
نکنه واقعا اتفاقات اون روز نقشه بوده؟اما دلیلش چی بود چرا؟
بعد از نصیحتهای مامان و پمادی که به ارنجم زد دوباره قصد خوابیدن کردم اما تا خود صبح خوابم نبرد،اما وقتی بقیه بیدار شدند خودم رو به خواب زدم
باباامروز قصد بیرون رفتن نداره،
ساعت ده شده ولی جرات بلند شدن از جام رو ندارم
صدای زنگ ایفون اومد،
متعجب نگاهم رو به ساعت دادم ،تازه ده و ده دقیقه شده،
معمولا این ساعت روز کسی خونه ما نمیاد،
با صدای باز و بسته شدن در هال و سلام و احوالپرسی های نیلوفر فهمیدم اونه،تو زاویه ای خوابیده بودم که نمیتونستم بفهمم کسی روبروی در نیمه باز اتاق هست و میتونه من رو ببینه یا نه برای همین همونجور بی حرکت موندم.
صدای نیلوفر اومد
_بابا چرا سرکارت نرفتی؟ چقدر رنگ و روت پریده دیشب نخوابیدی؟
_نه بابا،،،تا صبح تو فکر بودم نمیدونم کی لقمه ی حروم اوردم سر سفره که این بچه حروم و حلال یادش رفته محرم و نامحرم یادش رفته ابرو یادش رفته،
صدای مامان از تو اشپزخونه اومد که مخاطبش نیلوفر بود
_تو به بابات بگو ،مگه هر خبط و خطایی از بچه ها سر میزنه یعنی ایراد از ننه و باباشونه؟ از دیشب هزار بار همین حرفارو زده...
#کپی_حرام
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷ به قلم #کهر
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
دختره میره مدرسه کلی چیز از همکلاسیاش یاد میگیره،،،،
_چی بگم والا.
نسرین که صداش رو کمی بلندتر کرده بود مامان هم بشنوه گفت:
_والله همین تلویزیون خودمون کم از ماهواره نداره ،تو همه ی سریالا دارن اموزش میدن دختر و پسر قبل از اینکه پدرومادرهاشون باخبر بشن تو محل کار یا دانشگاه یا خیابون و پارک باهم اشنا شدند و کلی باهم رفت و امد و ارتباط داشتند بعدا تازه پدرمادراشون میفهمند...
این دختر احمق هم حالا یا از شخصیتای تلویزیون یاد گرفته یا همکلاسیاش چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که حیا و نجابت رو تو دخترا کمرنگ کردند غیرت رو هم تو پسرهای جوون.
بابا با صدای نسبتا بلند گفت پیش من دیگه ازین حرفا نزنید دوباره خونم به جوش میاد چون این بار خودم میزنم دختره رو ناقص میکنم.
_مگه از خودمون اصول زندگی رو یاد نگرفته که حالا بقیه ش رو از تلویزیون و دوستاش یاد بگیره؟
این حرفا چرنده ،،،،
از اینکه نسرین امروز خونه ست و دانشگاه نرفته میتونستم به وخامت حال و احوال بابا و مامان پی ببرم،
ولی از حرفایی که زد خوشحالم کاش نیلوفر دیگه چیزی نگه که دوباره بحث رو شروع کنه.
و این بار خدا صدام رو شنید چون که دیگه کسی چیزی نگفت
_پس بچه هات کجان مادر؟چرا نیاوردیشون؟
_ساجده که از دیشب درست و حسابی نخوابید و تازه خوابش برده، سجاد هم صبح زود که باباش رفت سر کار کلی دنبالش گریه کرد و اونقدر اذیتم کرد تا الان بزور خوابوندمش،
به مادرشوهرم سپردم حواسش به اونا باشه تا بیدار بشن منم برمیگردم،
اومدم به شما سربزنم.
_دستت دردنکنه مامان جان خدا خیرت بده،
از صبح که بیدار شدم دلم داره میترکه،
حال باباتم که میبینم بیشتر دلم اشوب میشه.
_حالا دیشب که من رفتم بعدش چی شد؟ فهمیدین جریان عکسا چیه؟ بخدا از دیروز ظهر که خواهر شوهرم برام فرستاد خودم چندکیلو لاغر کردم بس که حرص و غصه خوردم.
_خواهرشوهرت از کجا اورده عکسارو؟
_گفت یکی براش فرستاده گفته یجور برسون به خونواده ی زنداداشت، البته اونم فقط برای خودم فرستاد، ولی گفت خودمم طرف رو خوب نمیشناسم اسمش چیه و کیه؟
میگفت تو یکی از گروههای کلاس زبانمون یکی فرستاده برای هم گروهیش اونم فرستاده برای پریسا...
پریسا خواهرشوهر نیلوفره...
کلاس زبان؟ پریسا؟
ما باهم تو یه کلاس زبان هستیم یعنی کی فرستاده براش؟
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۲۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرلحظه میگذره معما داره پیچیده تر میشه.
خونه هم یکم خلوت نمیشه تا به نیما زنگ بزنم بفهمم جریان این عکسا چیه..
سه روز از اون شب گذشته مامان چهارچشمی مراقبمه،
حتی اجازه نداده مدرسه برم من هم برای اینکه بیشتر از این حساسشون نکنم اصراری برای مدرسه رفتن نکردم.
نسرین فقط روز اول دانشگاه نرفت، نیلوفر هم از اون روز تلفنی با مامان در تماسه،
دیشب نقشه کشیده بودم به بهونه ی حموم رفتن گوشی رو باخودم ببرم و توی حموم به نیما زنگ بزنم ،
برای همین بعد از جمع کردن سفره ی صبحونه همین که بابا قصد رفتن به سرکارش رو کردمن هم سریع حوله و لباسام رو برداشتم رفتم تو حمومی که تو راهروی ورودی هال هست،وسایلم رو گذاشتم بعد هم مثلا چیزی یادم افتاده باشه برگشتم تو اتاق حوله ی مخصوص موهام رو برداشتم وقتی مطمین شدم مامان به اتاق دید نداره رفتم سراغ کوله پشتی مدرسه م همه ی زیپهاش رو گشتم اما گوشیم رو پیدا نکردم،تو کشوی دراور و کمدم رو هم گشتم اما خبری از گوشیم نبود،مطمینم اخرین بار تو کیفم بود،لابد مامان یا بابا برداشتند،
حالا باید چکار میکردم؟
از حموم رفتن منصرف شدم،
حوله رو انداختم روی دراور همونجا گوشه ی اتاق دراز کشیدم با مامان که سرش رو داخل اتاق اورد چشم تو چشم شدم،
چی شد؟ چرا خوابیدی؟ مگه نمیخواستی حموم بری؟
میرم حالا الان حوصله ندارم.
داداشت دیشب زنگ زد میخواست باهات حرف بزنه تو هم تو اتاقت بودی الکی گفتم خوابیدی،گفت دوباره صبح زنگ میزنه ،،،من یه لحظه میرم بیرون سبزی بخرم حواست به گوشی خونه باشه،
باشه حواسم هست.
همینکه صدای در هال اومد از جام پریدم گوشی خونه رو برداشتم شماره ی نیما رو گرفتم تا جواب داد داد زدم
_زهرمارو سلام ...نیما وقت ندارم نمیتونم زیاد صحبت کنم،یهو بغضم ترکید گفتم جریان این عکسا چیه ؟ اونروز که باهم بیرون بودیم دوستات حمله کردند نشستند تو ماشین یه عالمه عکس از اونروز فرستادن برا خونوادم
نیمای پرانرژی مثل همیشه با خنده ای که چاشنی صداشه گفت:
الهی من فدای نیما گفتنت بشم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ اخه عزیز دلم فدات شم چرا من رو بی خبر از خودت میذاری؟ نمیگی این دل صاحبمرده طاقت نمیاره؟
جان نیما ترشرویی نکن بذار یکم صدای قشنگت رو بشنوم عزیز دلم...
خون به صورتم دوید با لبخند و بدون عصبانیت با ارامشی که پس از شنیدن حرفاش به وجودم برگشته بود گفتم:
_ عزیز دلم گفتنات تموم شد؟
تا خواستم ادامه بدم در هال باز شد و داداش نریمانم اومد داخل با تعجب نگاهی به من و گوشی انداخت اخمهاش رفت تو هم، اما چیزی نگفت،
منم برای اینکه لو نرم با ارامش به مخاطب پشت تلفن گفتم احمدی جان ممنون که گفتی باشه پس جزوه ها رو حتما بهم برسون ،فعلا خدافظ،و گوشی رو گذاشتم.
نریمان که حالا بالاسرم ایستاده بود پرسید
کی بود؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
داستانی بسیار اموزنده، وقتی میگن پسر مجرد تو خونتون نبرید، بعضی ها جدی نمیگیرن، خوندن این داستان واقعا چشم و گوش آمدم رو باز میکنه👌
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۲۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_همکلاسیم گفت این سه روز مدرسه نیومدی از درسا عقب موندی ،فردا امتحان شیمی داریم،گفتم جزوه ش رو بهم بده که خودم رو اماده کنم،
نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت دوستت هم مثل تو گند زده داداشش گفته اجازه ندن بره مدرسه؟
خاک عالم حواسم نبود الان هنوز ساعت نه و نیمه صبحه و همه ی همکلاسی هام مدرسه ن.
خواستم با یه دروغ دیگه توجیه کنم اما چیزی به ذهنم نرسید،خیلی محکم گفت بلند شو ببینم،
بعدم همون طور که ایستاده بود گوشی تلفن رو برداشت،کلید تکرار رو زد، بعد از چند لحظه کمی بهم خیره موند ،با عصبانیت گوشی رو کوبوند سرجاش و یه کشیده ی خیلی محکم حواله ی صورتم کرد،اونقدر ناگهانی بود که قدمی به عقب پرت شدم تا به خودم بیام یه کشیده ی دیگه به طرف دیگه ی صورتم نواخت.
اشک بود که از چشمام سرازیر میشد.
با فریادی که معلوم بود خیلی داره به خودش فشار میاره تا خیلی هم صداش بلند نشه گفت
_اخه دختر تو چه مرگته؟ چرا نمیتونی مثل ادم زندگی کنی؟ هنوز سه روزم از کتک قبلیت نگذشته چرا ادم نمیشی؟
خاک بر سرت کنند که اینقدر راحت ارزش خودت رو پایین اوردی،
یه پسر هرزه ای که هرجا میره بهش زن نمیدن تو براش شدی عزیز دلم؟
خاک برسر من که نفهمیدم از کی شدی عزیز دل این پسره ی نکبت، من که فکر میکردم تو ادمی و اینهمه بهت بها میدادم.
یادته بابا راضی نمیشد بری کلاس زبان چقدر گریه میکردی ولی اجازه نمیداد؟
گفتم بابا این نوجوونه غرور داره الان همه ی هم سن و سالاش میرن کلاس زبان پیش دوستاش نباید کم بیاره، یادته خودم ضامنت شدم که بری؟ یادته چند ترم شهریه ت رو هم خودم دادم؟
کاش زبونم لال میشد ضمانتت رو نمیکردم کاش دلم برات نمیسوخت که اینجوری باعث رسواییمون نشی.
اومد جلوتر که در هال باز شد، مامان سبزی های تو دستش رو گذاشت رو اپن و گفت چه خبرته؟ صدات تا سر کوچه میاد مادر توروخدا رعایت کن... از تو بعیده پسرم تو که خودت خیلی حساسی به این چیزا.
نریمان که انگار خون جلوی چشمش رو گرفته بود یکی زد تو سر خودش و گفت اخه اونموقع آبرو داشتم نه مثل حالا که معلوم نیست این دختر چه بلایی سر آبرومون اورده،
اومد سمتم و دوباره کشیدهای به صورتم زد البته خیلی اروم زد اما همین سیلیِ اروم باعث شد گریه م بیشتر اوج بگیره،
خودم رو زدم به موش مردگی،
بخدا زنگ زدم بهش بگم دست از سرم برداره زنگ زدم بپرسم جریان اون عکسا چیه،
_خفه شو نهال خفه شو تا خودم خفه ت نکردم،
تو غلط کردی زنگ زدی مگه تو بزرگتر نداری؟ لابد خودت میدونی چه غلطی کردی که زنگ زدی ببینی جریان چیه،،،
من امروز بخاطر تو مرخصی گرفتم اومدم بریم از این پسره شکایت کنیم اونوقت تو زنگ زدی بهش؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با همون گریه و هق هق گفتم بخدا راست میگم،،،،
ببین نهال همین الان میشینی همه ی جیک و پوکت رو با این پسره برام تعریف میکنی که بدونم باید چکار کنم.
بدبخت بجز اون عکسا یسری عکس دیگهم برای خونواده ی زینب فرستادند.
صبح عمه زنگ زد پای تلفن گریه میکرد میگفت ابروی داداشم رو بردین چرا هیچی به نهال نمیگین،بعد فهمیدم برای فامیلهای اونم عکس فرستادن...
من نمیدونم این پسره چی از جونمون میخواد چون سراغ خودمون نیومده داره عکسا رو برای فک و فامیل میفرسته این معلومه قصدش بردن ابروی تویه و صدالبته ابروی ماااا.
واقعا هنگ کرده بودم نمیفهمیدم چرا باید یکی این کارهارو بکنه،
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام از پف زیاد دیگه باز نمیشد ،صدام حسابی گرفته بود،
با هق هق گفتم بهخدا کار اون نیست
اما نگاه خشم آلودش رسما لالم کرد...
کمی چپ چپ و عصبی نگاهم کرد و بعد هم رفت سرویس و ابی به صورتش زد وقتی برگشت دستوری بهم گفت
_برو دست و روت رو بشور بیا و همه چیز رو برام تعریف کن.
به حرفش گوش دادم رفتم سرویس بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم روبروی روشویی ایستادم نگاهی به اینه ی مقابلم انداختم
خودم از دیدن چهره ی خودم وحشت کردم صورت پف کرده و سرخ چشمهایی که بزور باز میشدند،
چندمرتبه اب پاشیدم به صورتم اما هیچ تغییری نکردم.
دوسه بار دیگه هم صورتم رو شستم دستم رو زیر اب گرفتم و دهنم رو جلو بردم از اب توی دستم کمی خوردم حالم یذره جا اومد ،چند تا دستمال کاغذی برداشتم همچنان که اروم روی صورتم میکشیدم بیرون اومدم نگاهم قفل نگاه نریمان شد
از خشم چند لحظه ی قبل خبری نبود اما دلخوری تو چشمهاش موج میزد،
با نگاه اشاره کرد به مقابلش، با حفظ فاصله روی دو زانو روبروش نشستم ،
مامان کنار اشپزخونه روی زمین نشسته نفهمیدم به کدوممون نگاه میکنه.
نریمان تک سرفه ای کرد و بعد با صدایی که سعی داشت حرص درونش رو پنهان کنه اهسته و شمرده شمرده گفت
_نهال،،،،دونه به دونه،،، و کامل ،،،،برام توضیح میدی،،، از کی و چهجوری با این پسره اشنا شدی،،،و چی بینتون گذشته،،،،
صداش کمی بالا رفت
گفتم همه چی،،،فهمیدی؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
سرم رو به معنی باشه تکون دادم
_نشنیدم چی گفتی؟
_چشم داداش چشم بخدا همه چی رو میگم .
فقط یکم صبر،،،کن،،،هول شدم ،،،ترو جون مامان،،، یذره صبر کن،،،
همونجور که زل زده بود بهم گفت باشه صبر میکنم ولی به نفع خودته یکم زودتر شروع کنی، چون ممکنه عمه سر برسه.
با چهره ای گرفته نگاهِ مامان کردم، با غصه نگاهم میکرد و چونه ش،،،چونه ش داشت میلرزید،...
با خجالت شروع کردم به تعریف کردن.
راستش موقعی که کلاس ،،،دهم بودم ،،،چند بار نیما رو ،،،جلوی مدرسه مون دیدم،،، یکی از فامیلاش همکلاسیم بود ،،، واسطه میشد که باهم ارتباط داشته باشیم،،،
بخدا اولش قبول نمیکردم،،،
اما اونقدر زیر گوشم خوند که نیما دوسِت دا،،،،
از ادامه ی حرفم خجالت کشیدم تکونی به خودم دادم اما روی نگاه کردن به داداش رو ندارم،
_خوب،،،ادامه ش،،،
ادامه دادم و گفتم
_خیلی گفت اونقدر که دیگه من از رو رفتم،،،اولین بار که باهاش جلوی مدرسه قرار گذاشتم فقط تصمیم داشتم بهش بگم دست از سرم برداره اما گفت از خودت و خونوادت خوشم اومده، و قصدم خاستگاریه، ولی الان هم برای تو زوده هم برای من، پس بهتره یه مدت صِرفِ اشنایی با هم ارتباط داشته باشیم تا همدیگه رو بشناسیم اگه همه چی اوکی بود اونوقت خونواده هامون رو در جریان قرار میدیم،
داداش بخدا ما... سرم رو بالا گرفتم اما نگاه داداش سمت مامان بود مامان اروم اروم داشت گریه میکرد،
دوباره از خجالت و شرم سرم رو انداختم پایین ،،،
نریمان با صدایی پرغصه خطاب به مامان گفت:
_مامان اذیت میشی شما پاشو برو به کارهات برس من خودم ته ماجرا رو در میارم بهت میگم،
کمی به سکوت گذشت وقتی دید مامان عکس العملی نشون نمیده رو بهم گفت: خوب بقیه ش؟
هیچی دیگه اوایل همون جا جلوی مدرسه در حد سلام کردن و جواب سلام گرفتن همدیگه رو میدیدیم بعدش به اصرار همون فامیلش که همکلاسیم بود با هم یکی دوبار قرار گذاشتیم بیرون که حرف بزنیم،
بخدا فقط همین بود،
_تاحالا باهم کجاها رفتین؟
_هیچ جا به خدا...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_لا اله الا الله، چرا قسم دروغ میخوری؟ اگه هیچ جا، پس اینهمه عکس از جاهای مختلف از کجا اومده؟ گفتم راستشو بگو که بتونم کمکت کنم
اروم گفتم اخه روم نمیشه بگم
تو بی جا میکنی روت نمیشه،
اونموقع با یه پسر غریبهی نامحرمی که نمیدونستی از چه خونواده ایه قرار میذاشتی و میرفتی ولگردی خجالت نمیکشیدی حالا که برای منی که محرمتم تعریف میکنی خجالت می کشی؟ تو اگه شرم و حیا داشتی از همون اول این کارا رو نمیکردی؟ الانم از خجالتت نیست که ساکت نشستی جلوم و به تته پته افتادی، از ترس و رسواییته،
راست میگفت اگه ازش نمیترسیدم یه به توچه نثارش میکردم و میگفتم زندگی خودمه دلم میخواد همونجوری که عشقم میکشه بسازم یا خرابش کنم
اما حیف که حقیقتا جراتش رو نداشتم،
اما نه... من غلط بکنم حتی اگه نمیترسیدمم این حرفا رو بزنم،
من داداشم رو میشناسم میدونم خیر و صلاحم رو میخواد میدونم واقعا دلسوز منه،
دوباره به گریه افتادم ادامه دادم،
حالا هرجوری دوست داری شما من رو قضاوت کن.
من اشتباه کردم به نیما اعتماد کردم تاوانش هم هرچی باشه قبول میکنم فقط بگو چکار باید بکنم.
نه دیگه باید بگی تاوانش رو همگی باهم میدیم،
اتفاقا قبل از خودت تاوان سنگین رو نسرین داد،
میدونی چرا؟؟
نگاهی به مامان انداخت اما بقیه ی حرفش رو خورد ...
_حالا بگو ببینم منظورت ازینکه میگی پخش این عکسا کار این پسره نیست چیه؟ بنظرت کی این کار رو کرده؟ از پخش این عکسها کی نفع میبره؟
این چند روز خیلی فکر کردم اصلا کسی به ذهنم خطور نکرده من با کسی دشمنی نداشتم که حالا بخواد تلافی کنه،
از جاش بلند شد نگاهی به مامان کرد، اردم گفت: مامان غصه نخور پیداش میکنم اونی رو که با ارامش و ابروی ادمای این خونه بازی کرده بعدم میدمش دست قانون، ازش شکایت میکنیم.
مامان که تاحالا ساکت نشسته بود همچنان که اشکهاش رو پاک میکرد گفت چه فایده، آبروی رفته مون برمیگرده؟
توکل بهخدا.
فعلا من برم ببینم چکار میتونم بکنم،زنگ زدم با وکیل صحبت کردم ، فعلا فقط میتونیم شکایت کنیم...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
داداش که رفت تازه مامان غرغرهاش شروع شد،
_کم گفتم حواست به رفتاراتون باشه؟کم گفتم شما دخترین زیر ذره بین مردمین حواستون باشه؟
اخه محرم و نامحرم رو از بچگی یاد گرفتی تو کی یادت رفت این چیزا رو که من نفهمیدم؟
غرغرای مامان شروع شده بود و حالا حالاها هم تمومی نداشت،
پس بهترین راه فرار رفتن به حموم بود،حالا که ظاهرا گوشیم ضبط شده با گوشی خونه هم که اصلا نمیتونم تماس بگیرم،ناراحت و غمباد گرفته رفتم حموم.
داشتم موهام رو سشوار میکشیدم که صدای زنگ ایفون اومد،بی توجه بهش به کارم ادامه میدادم که صدای مامان اومد،
_نهال مهمون داریم قطع کن صدای اون رو،،،،
ای بابا.انگار دارم چکار میکنم
صدای حال و احوال کردن عمه با مامان اومد،
یاد حرف نریمان افتادم،
خدایا یعنی چکار داره؟
همونجور با موهای نیمه خیس رفتم پشت در تا متوجه حرفاشون بشم،
عمه خطاب به مامان که معلومه رفته اشپزخونه مفت
_بیا زنداداش عجله دارم میخوام برم،اومدم یچیزی رو تا داداشم نیومده بهت بگم و برم،
نریمان گفت بهت چیزی نگم ولی از خودم بشنوی بهتر از اینه که از غریبه ها بشنوی.
صدای مامان که معلوم بود حسابی گیج و ترسیده ،نزدیک تر شد،
_دیگه چی شده ؟
خدا رحم کنه عمه چی رو میخواد تعریف کنه خدایا عجب غلطی کردم با نیما بیرون میرفتم
کاش از همون اول میگفتم تا خاستگاریم نیاد باهاش جایی نمیرم
بیا زنداداش،بیا اول بشین رنگ روت بدجوری پریده،،،
_بگو توروخدا دارم سکته میکنم،
صبح نریمان داشت یه چیزایی میگفت برای شمام عکس فرستادن؟
_پس خبر داری؟ اره برای خواهرای کاوه فرستادن به نریمانم گفتم معلوم نیست طرف کیه؟ نشناختنش،
تا عکسارو فرستاده از اونموقع دیگه انلاین نشده طرف...
_من که نمیفهمم یعنی چی،چرا اخه؟ سرم داره میترکه از بس فکر کردم ولی نتونستم بفهمم چرا یکی داره با ابروی ما بازی میکنه؟
زنداداش جان اگه نهال بهونه دستشون نداده بود اونا چطوری میخواستند ابروتون رو ببرن؟
مشکل از خود نهاله،چرا برای نسرین و نیلوفر این حرفا نبوده تابحال؟
باید یه فکری به حال خیره سریهای این بچه بکنید...
زنداداش یچیز دیگه م میخواستم بگم،
دیشب خواهرشوهرم میگفت خاله ش زنگ زده به مادرشوهرم در مورد عکسا حرف میزده نمیدونم اونا از کجا دیدند،
به مادرشوهرم گفتند به من بگن در مورد خاستگاری پسرشون با شما دیگه حرفی نزنم .
حرفای خوبی نزده منم کفری شدم گفتم همون بهتر.
گفتم نسرین مثل گل پاکه اگه قرار بشه بخاطر چهارتا عکس که صددرصد فتوشاپه اونم از خواهرش نسدین زیر سوال بره همون بهتر که سر نگیره.
مامان با بغض گفت شیطونه میگه برم این دختر رو خودم خفه کنم این جوری با ابرومون بازی کرده با اینده ی خواهرش بازی کرده ،بگم خدا چیکارت کنه نهال که از رو هم نمیری اینهمه گند زدی...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اوضاع خیلی خرابه ،خیلی خرابه،،،
خدایا چکار کنم چه غلطی کردم .
دستامو گرفتم بالا
خدایا همه چی ختم به خیر بشه همه چی درست بشه قول میدم بخودت قسم قول میدم دیگه دور نیما رو خط بکشم،
اشکام راه افتاده بود.
من میدونم نریمان مهربونه اما سر این موضوع محاله مهربونی بخرج بده.
مطمینم صبح فقط بخاطر مامان جلوی خودش رو گرفت وگرنه سیاه و کبودم میکرد.
وای خدا بابام بفهمه دیگه کارم تمومه.
هرچی ذکر و سوره و دعا بلد بودم زیر لب زمزمه میکردم،
در اتاق باز شد سرم رو بسمت در چرخوندم عمه جلوی در ایستاده بود و با تاسف نگاهم میکرد معلوم بود تردید داره که بیاد یا برگرده،
پاش رو داخل گذاشت نیم خیز شدم که بلند شم،سریع دستش رو روی شونه م گذاشت و روبروم طوری نشست که دقیقا مقابلم باشه زیر لب سلام کردم جوابم رو داد.
نگاهم کن نهال اومدم یه کلام باهات حرف بزنم.
نهال جان عمه تروخدا ترو به جون مامان و بابات یکم به فکر اینده ی خودت باش
نمیخوام بگم ابروی بابات ابروی مامانت داداشت و خواهرات
نمیخوام بگم اینده ی خواهرات
نهال جان عمه بخاطر ابروی خودت اینده ی خودت یکم به کارهات و نتیجه شون فکر کن.
کاری که تو کردی ابرو و حیثیت خودت و خانواده ت رو برده.
ببین عمه وقتی طرفت رو خوب نمیشناسی چطور ادعا میکنی عاشقش شدی؟
تو میدونی این نیما کیه؟
خونواده ش کی هستند و چکاره اند؟
پدر نیما رباخواره درسته چند تا باغ چند هکتاری تو شهرستان داره و جزو ملاکان و باغداران بزرگه و درامد خوبی داره ولی از وقتی من یادم میاد پولهاش رو نزول میداده ،بهره ش رو میگرفته،
میدونی زندگی چقدر از ادما رو از هم پاشونده؟
یعنی پولش حرومه،همه ی داراییش حرومه،
میدونی چرا پسراش علاف و بیکارن؟
چون از باباشون سرمایه گرفتند نزول میدن به مردم بدبخت و بهره میگیرن اینجوریه که بدون کار کردن و زحمت کشی هرروز دارن پولدارتر میشن...
حرفای عمه رو قبلا هم از نسرین و نریمان شنیده بودم اما باورم نمیشد.
مثل الان که حرفای عمه رو باور نمیکردم.
_عمه شماها از کجا میدونید؟
نیما میگفت پولشون رو گذاشتند بانک و بانک داره بهشون بهره میده.بهره ی بانک که حروم نیست.
بله بهره ی بانک حروم نیست ولی بابای نیما و خودشو داداشش بیشتر از اونی که تو بانک گذاشتند دست مردم نزول دادن.
میخوای ببرمت در خونه ی ادمایی که بخاطر اینا بدبخت شدند؟
کل شهر میدونند اونوقت تو انکار میکنی؟
وای عمه بخدا نمیدونستم.
این رو نمیدونستی، اینم نمیدونستی که ارتباط با پسر نامحرم و دوستی اخر و عاقبت نداره؟
روی نگاه کردن به عمه نداشتم
همونجور که سرم پایین بود گفتم
_بخدا عمه پسر خوبیه تو این مدت اشناییمون فهمیدم خیلی اقاست نیما با خونواده ش فرق داره
مهربونه، پرانرژی و با جذبه ست،هرکاری برا خوشحال کردن من میکنه،
_اخه دخترم شما هنوز زیر یه سقف نرفتید چطور میتونی با اینهمه اطمینان در موردش حرف بزنی؟
تا وقتی محرم هم نشدید و با هم بیشتر از چندساعت نبودید و با خونواده های همدیگه ارتباط نداشتین اصلا نمیتونی در موردش نظر بدی،
پس اینقدر نگو پسره خوبه خوبه،
بیشتر از این کفر ماها رو در نیار .
خجالتزده چشم ارومی گفتم.
نمیدونم چرا هرکی میرسه همین رو میگه،
اخه شماها که تابحال با نیما حتی یبارم حرف نزدید چطور میتونید در موردش اینجوری قضاوت کنید،
همه ی اینارو تو دلم میگفتم.
من مطمینم یبار باهاش حرف بزنن و رفتارهاش رو ببینن عاشقش میشن...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
دقیقا پونزده روز از ماجرا گذشته،بابا دوبار بخاطر بالا رفتن قندش حالش بد شد،
یبارش که مویرگهای چشمش خونریزی کرد و بیمارستان بستری شد اما بار دوم به خیر گذشت نیلوفر و شوهرش خونمون بودند و همینکه بابا حالش بد شد شوهر نیلوفر سریع به بیمارستان رسوندش،
دکتر گفته بود اگه کمی دیرتر میرسوندنش احتمالا سکته مغزی میکرد و به کما میرفت.
فشارش هم که تعریفی نداره.
مامان هم که اونقدر این چند روز فشارش بالا رفته یبار خون دماغ شد،نریمان و خانم بچه هاش خونمون بودند،بقدری ترسیده بودم که از استرس توسر خودم میزدم و گریه میکردم،تا اخرسر با فریاد نریمان به خودم اومدم
راست میگفت یه کاری کردم که هرلحظه منتظر تبعات و تلفات بعدیشم،
پونزده روزه که مدرسه نرفتم نه کسی بهم گفته میتونم برم و نه خودم جرات کردم چیزی بپرسم یا اماده بشم و راه بیفتم برم مدرسه.
دلم برای نیما تنگ شده توی این مدت نتونستم باهاش تماس بگیرم تا بفهمم اون عکسها رو کی پخش کرده و هدفش چی بوده،
پلیس فتا هم فعلا چیزی بهمون نگفته،
دیروز یکی از همکلاسیهام اومد دم در خونه وقتی مامان جواب ایفون رو داد بهم گفت میرم دم در و سریع حرفمون رو تموم میکنیم و برمیگردم خونه ،بهش تعارف نمیکنم بیاد خونه ،
وقتی هم که رفتم دم در خودش همراهم اومد و با سحر سلام و علیک کرد و پیشمون ایستاد،بنابراین حتی اگه سحر اخباری از نیما یا اون عکسها داشت نتونست چیزی بهم بگه،فقط حالم رو پرسید و کمی در مورد معلمها و درسها گفت بعدشم خداحافظی کرد و رفت،
از دست مامان عصبانی بودم اما جرات ابراز احساسم رو نداشتم ،چون تمام این دوهفته داداش نریمان هر بعدازظهر بهمون سر میزنه و هربار هم با اخم و نگاههای تندش روبرو میشم،
وقتی میرم تو اتاق یجور بازخواستم میکنه وقتی هم که میمونم پیششون با نگاههاش اذیتم میکنه...
روزهای سختی رو میگذرونم به هر دری میزنم تا خبری از نیما بگیرم اما بیفایده ست و دستم به هیچ جا بند نمیشه.
دوروزه که بابا و مامان و داداش مدام در حال پچ پچ کردن هستند،حتی نیلوفر هم به جمعشون اضافه شده،
امروز که عمه اومد دیگه مطمین شدم خبرهای مهمیه،ولی هنوز نفهمیدم چی؟
نسرین هم که تو این چند وقت اصلا باهام نه حرف میزنه و حتی تو اتاقمون هم نمیمونه،
برای خواب همونجا توی هال میخوابه،
نمیدونم تا کی قراره تو تنبیه باشم.
تو همین افکار بودم که بابا صدام کرد،
اصلا دلم نمیخواد تو جمعشون حاضر بشم دلم میخواست همینجور مشغول مرتب کردن اشپزخونه باشم تا یکی یکی متفرق بشن اما بابا صدام کرده و نمیتونم از زیرش در برم
وقتی داشتم میرفتم پیششون جمله ی مامان شش دانگ حواسم رو جمع حرفاشون کرد،
اقا یوسف یعنی میخوای اجازه بدی این پسره بیاد خاستگاری نهال؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
چی شنیدم خدایا
یعنی واقعا میخوان بیان خاستگاری؟ یعنی بابا میخواد رضایت بده؟
سعی کردم جلوی لبخند و هیجانی که تو نگاه و رفتارم مشهوده رو بگیرم تا بیشتر ازین رسوایی به بار نیارم.
همینطور که دستم رو با گوشه ی لباسم خشک میکردم نیم نگاهی به جمع حاضر در پذیرایی خونمون کردم،
مامان چشماش اشکی و سرخه،
بابا سرش پایینه و با تسبیحش مشغول،
نریمان کنارش نشسته و اخمی که بین ابروهاشه لرز به جونم میندازه اما چون سرش رو به حالت قهر به سمت پشتی متمایل کرده جرات کردم به بقیه هم نگاهی بندازم،
نیلوفر با عصبانیت بُراق شده تو چشمهام و عمه با نگاه تاسف بار اما مهربونش سری به تایید تکون داد و دستش رو بلند کرد و کنارش رو نشونم داد،
به سختی اب دهنم رو قورت دادم و کنارش نشستم،
سرم رو پایین انداختم انگار قراره خبر مرگ کسی رو بهم بدن که اینجوری بهم ریختند ،
تو دلم گفتم بابا خودتون رو جمع کنید ناسلامتی خبر خاستگاری و ازدواجه هاااا
دوباره احساس خوشی و هیجان ناشی از اون داشت میومد گند بزنه به حالت چهره ی مثلا شرمنده م،
پس افکار و احساساتم رو پس زدم،
کمی در همون حالت شرمنده سرم رو پایین نگه داشتم،
سکوت رو عمه شکست.
داداش یکم به فکر قلبت باش به فکر فشار و قندت باش چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟ نگاه کن زنداداش رو ...
رنگ صورتش میگه داره فشارش میره بالا،
حالا کاریه که شده،
بسه هرچقدر غصه خوردین و جواب نگرفتین،
خانواده ی پسره یه پیغام فرستادن و منتظر جواب هستند یه جواب بله یا نه میدید و تمام.
بعدم با نگاه و چرخش صورتش به سمت همه ی حاضرین گفت شماها میگین یا خودم بگم؟
که بابا دستش رو به حالت اِستُپ بالا اورد،
_ماهرخ فعلا هیچی نگو.
نگاهش بین همه چرخید و در اخر زل زد تو چشمهای من ،از شرم سرم رو پایین انداختم،
کمی به سکوت گذشت،
اخرسر خودش سکوت رو شکست
_دو روز پیش پدر این پسره...نیما... زنگ زد به مغازه م... کلی اسمون ریسمون بهم بافت و گفت من و زنم برای پسرمون چنین ارزوهایی داشتیم و چنان ارزوهااا...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعدم گفت پسره پاش رو کرده تو یه کفش که الا و بلا نهال شیرکوهی رو میخوام،گفتم من یه شیرکوهی میشناسم نکنه با اون نسبت داره؟
وقتی گفت دختر یوسف شیرکوهی دیگه گفتم چقدر خوب من و یوسف یه زمانی یار غار همدیگه بودیم حالام که باهم فامیل بشیم چی ازین بهتر؟؟؟
متعجب از جمله اخر بابا که بابای نیما چنین حرفی زده تو دلم گفتم یعنی شما قبلا باهم دوست بودید؟
بابا ادامه داد
_دختر تو کمرم رو شکستی ابروم رو بردی،
مجبورم کردی به ادمی که اینهمه ساله ازش دوری میکنم خودش رو با من تو یه ردیف ببینه،
یه ادم نزول خور رو اجازه بدم بیاد خونه م برای خاستگاری،
من اجازه دادم بیان
خدایا دارم به ارزوم میرسم بابا اجازه داده بیان خاستگاریم،
_فقط به یه دلیل...وقتی اومدند تو میگی میخوام ادامه تحصیل بدم...
میگی قصد ازدواج ندارم...
میگی تا دانشگاه نرم تا درسم تو دانشگاه تموم نشه قصد ازدواج ندارم.
با لب و لوچه ی اویزون چشم دوخته بودم به دهن بابا که بیرحمانه این حرفا رو میزد و ازم میخواست پشت پا بزنم به اینده م به خوشبختیم،
جرات گفتن حرفی رو نداشتم،
برای اینکه متوجه حس درونیم نشن سرم رو پایین انداختم و همچنان با انگشتای دستم و گوشه ی ناخنم مشغول شدم.
داداش نریمان با تحکم و صدای خشک و خشنی که نشون ازفشار زیاد عصبیش بود گفت:
_نهال شنیدی بابا چی گفت؟ یا منم دوباره برات تکرار کنم؟
بعدم کاملا چرخید به سمتم اول سرش رو گردوند سمت بابا و یه با اجازه بهش گفت و بعدم دوباره رو به من ادامه داد
_ببین نهال بخدا ما خیر و صلاح تورو میخوایم
این پسره هم خودش هم باباش و برادرش تو کار نزول دادن و بهره گرفتن هستند،باباش یه ادم فاسدیه که دومی نداره،
نه نماز حالیشونه نه روزه،
نه محرم حالیشونه نه نامحرم، نه حلال حالیشونه نه حرام،
تو مجالس و محافلشون حتی مشروبم باشه میخورن،
بازم بگم یا بسه؟ دیگه فهمیدی چرا ماها مخالف این ازدواج هستیم یا بازم بگم؟
مامان گره روسریش رو باز کرد و با دست خودشو باد میزد،
اروم گفت فهمید معلومه که دیگه فهمیده تروخدا بس کنید این حرفارو،
نفسم بالا نمیاد،
چقدر حس میکردم بی پناهم حس میکردم همه ی اعضای خونواده م کمر همت بستند به بدبخت کردن من، به دور کردنم از گذرگاه خوشبختی...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو دلم گفتم نهال ارزوهات دارن به باد میرن،خونواده ت نهال ارزوهات رو هنوز شکوفه نزده دارن از ریشه درش میارن،
اشک گوشه ی چشمم جمع شده بود به ارومی چندبارپلک زدم و نفس عمیق کشیدم که بغضم رو فرو بدم تا اشکهایی که داشتند راهشون رو برای جاری شدن پیدا میکردند پس بزنم.
چرا من اینقدر بدبختم من و نیما همدیگه رو دوست داریم،
نیما اونقدر من رو دوست داره که خدا میدونه چقدر التماس اون مادر یهدنده ی لجبازش رو کرده که راصی بشه بیاد خاستگاری من،خدا میدونه چقدر بهش فشار اومده که راضی شده قبل از فراهم شدن شروطی که برای ازدواج لازم میدونست بیاد خاستگاری،
معلومه که چنین ادمی همیشه دلش میخواد به دلخواه من زندگی کنه،
چرا بابا و بقیه نمیخوان این رو قبول کنند،
یعنی چی که من بگم قصد ازدواج ندارم؟
باید یه فکری برای شب خاستگاری بکنم باید یکاری کنم که خونواده م راضی به ازدواجمون شن.
فعلا باید باهاشون همکاری کنم تا فکر کنند خام حرفاشون شدم،
نیلوفر با بداخلاقی گفت پاشو برو قرصای مامان و بابا رو بیار الانه که پس بیفتن،
همینجور که بلند میشدم نگاهی به صورت بابا و مامان انداختم صورت هردوشون از سرخی رو به کبودی بود،سریع سراغ کشوی داروهاشون رفتم و لیوان ابی پر کردم اول پیش مامان نشستم قرص فشار رو گذاشتم تو دستش و لیوان اب رو بدستش دادم،
رفتم اشپزخونه که یه لیوان اب هم برای بابا بیارم،
اونقدر هول شده بودم که حواسم نبود داروی بابا رو روی کابینت جا گذاشتم اب رو به دست بابا دادم و دورم دنبال داروهاش میگشتم که نیلوفر با صدای نسبتا بلند گفت حواست کجاست با خودت بردی اشپزخونه... بدو بیار قرصای بابارو...
داداش نریمان که اروم اروم شونه های بابا رو ماساژ میداد به تندی ولی با صدای اروم به نیلوفر نهیب زد که بجای اون زبون تندت یه تکون به پاهاتم بدی بد نیست خوب پاشو خودت بیار میبینی که هول شده،
نیلوفر اومد حرفی بزنه که عمه با ارنج به پهلوش کوبید یعنی ساکت باش و چیزی نگو،
مشمای دارو رو به دست نریمان که بسمتم دراز شده بود دادم.
عمه با نگرانی رو به داداش گفت خوب الان فشارش بالا رفته یا قندش؟ چی میخوای بدی بهش؟
_هر دوتاشم میدم بخوره
فشار عصبی زیادی بهش وارد شده،
دوروزه نه غذا میخوره نه خواب درست و حسابی داره،
فکر و خیال داره داغونش میکنه.
ان شاالله این بازی مسخره تموم بشه حال بابا و مامانم دوباره روبراه میشه....
بغضم که تاحالا مراقب ترکیدنش بودم تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم صدای گریه رو کنترل کنم،
به اتاقم پناه بردم با صدای بلند گریه میکردم ،عمه اومد سراغم با دلسوزی و تاسف و کمی حرص و تندی گفت میبینی یه دیوونه مثل تو یه سنگی انداخته ته چاه حالا یه خونواده به تلاطم افتادن تا سنگو در بیارن،
تو چطوری راضی شدی با ندونم کاریت پدرو مادرتو به چنین حال و احوالی مبتلا کنی؟
فردا که مهموناتون اومدن هر کاری بابات و داداشت گفتن انجام بده که شر این قضیه کنده شه و تموم بشه...
کپی حرام
قسمت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نمیفهمیدم گریه م بابت حال و روز مامانم و بابامه یا اینده ی نامعلومم با نیما؟
ولی برای اینکه خیال عمه رو راحت کنم تا بیشتر ازین ادامه نده گفتم چشم چشم هرچی گفتن انجام میدم،
عمه کمی پیشم موند بعد از چند دقیقه همونطور که نگاهش رو از من برمیداشت از در اتاق خارج شد.
نفس راحتی کشیدم،دلم برای مامان و بابا میسوخت،
بیچاره نسرین تو اتاق مامان و بابا محبوس شده،
نمیدونم بقیه ازش خواستند بیرون نیاد یا خودش ترجیح داده تو اتاق بمونه.
هنوز باهام سرسنگین و بظاهر قهره.
عمه میگفت با شرایط پیش اومده خودش ترجیح داده و اب پاکی رو ریخته رو دست اقای حمیدی و جواب منفی بهشون داده،
فامیل اقا کاوه هم که کلا خودشون منصرف شدند... حق میدم به نسرین چون بخاطر خودخواهی من خاستگاراش رو از دست داده...
ولی کاریه که شده
من که نمیخواستم اون خواستگاراش رو از دست بده اما نمیدونم چرا اینجوری شد...
رفتم تو فکر ادمایی مثل حمیدی و فامیلای شوهرعمه م.
ادم اگه عاشق کسی میشه باید فقط خود اون ادم براشون مهم باشه نه خواهرو برادر و کس و کارش.
من شاید اشتباه کرده باشم اما اون اشتباه تو پرونده من ثبت شده
چرا اخه پای نسرین حسابش کردند؟
چرا بخاطر من از ازدواج با نسرین منصرف شدند؟
من که سر در نمیارم مگه اونا میخوان با خونواده نسرین ازدواج کنند که حتی رفتارهای من هم براشون مهمه...
بنظر من که اونا عاشق نیستند و اتفاقا نسرین باید خوشحال باشه با اتفاقات پیش اومده بی منطقی و بیشعوری اونها براش مسجل شده...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
داداش که برای استقبال مهمونها به حیاط رفته بود با صدای بلند یاالله میگفت و خبر ورود مهمونها رو بهمون میداد،
مامان رو بهم گفت میبینی حتی عادت به یاالله گفتن هم ندارند،
داداشت گلوش رو بجای اونها پاره کرد.
اول از همه پدر نیما وارد شد مرد خوش تیپ و خوش پوشی که حدودا همسن بابای خودمه ولی حداقل ده پونزده و بلکه بیست سال جوونتر به نظر میرسه،
نگاه نافذی داره اما جوری موقع احوالپرسی به مامان و زنداداش نگاه میکنه که تابحال مردای ما نگاه اون شکلی به نامحرم نداشتند،
وقتی بمن رسید نگاهش روم ثابت موند کمی تو چشمهام زل زد و بعد هم صدادار خندید و گفت شرم نگاهت عین باباته،
بعدم دوباره با صدای بلند خندید...
نمیدونم چه عکس العملی باید نشون بدم
برای همین فقط لبخند کوچیکی زدم
مامان نیما که پشت سر مرد پرجذبه ی روبروم بود یه چیزی دم گوش شوهرش گفت و اونم با یه اخم کوچک ساختگی به ارومی گفت حسودی نکن،
البته صداش خیلی اروم بود من چون روبروش بودم با لب خونی فهمیدم،
با نگاه به مامانش که سمتم اومد سلام کردم،بدون اینکه جوابم رو بده یه نگاه گذرا بهم کرد و با تعارف مامان به سمت جایی که اشاره شده بود کنار شوهرش نشست.
نیما روبروم قرار گرفته بود با یه جعبه شیرینی که تو یه دستش بود و یه دسته گل زیبا هم در دست راستش بزور نگه داشته بود رو سمتم گرفت با لبخند همیشگیش گفت تقدیم به بانو نهال، لبخندم پهن شد تا خواستم دستم رو دراز کنم داداش دسته گل رو از دستش گرفت و همونجور که نگاهش به نگاهم قفل شده بود با اخم بهم اشاره کرد برم اشپزخونه،
اخه به من چه ربطی داره؟
کسی بهم نگفته بود نباید برای خوش امد گویی پیششون باشم.
خدا به خیر کنه...
سریع به اشپزخونه رفتم،
بعد از لحظه ای زنداداش اومد شروع کرد به چایی ریختن، بعدم رو کرد بهم و گفت معذرت میخوام نهال جان داداشت بهم سفارش کرده چای رو من ببرم و خودش پذیرایی کنه، تورو خدا یوقت ازم ناراحت نشی؟
چیزی نگفتم ...
لحظه ای بعد داداشم وارد اشپزخونه شد، من هم کمی خودم رو جمع و جور کردم،
رو بهم گفت نهال حواست رو جمع کن بعدا نگی یادم رفت،
نمیدونستم،
یا چمیدونم بعدا نگی هول شدم.
اشتباهی فهمیدم،
تا جایی که بشه بابا گفته کاری میکنه کار به اونجا نرسه اما اگه نتونست اینها رو بپیچونه و صدات کردیم تا با پسره حرف بزنی
اصلا از اشپزخونه خارج نمیشی،حتی هرچقدر هم التماست کردیم بازم بیرون نمیای...
فهمیدی؟
چی میشنوم؟ نفسم بسختی بالا میومد.
ادامه حرفاش رو به زور میشنوم
_بعدم یکی مون میاییم سراغت و مثلا تو میگی من قصد ازدواج ندارم و قبلا هم بهتون گفتم تا بلکه بذارن برن .
لبام رو بزور جمع کردم تا حرفی نزنم.
چرا باید این کار رو بکنم؟ زندگی خودمه به بقیه چه ربطی داره؟
اما مگه جرات حرف زدن داشتم؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعدم اخماش بیشتر تو هم رفت و گفت
وقتی رفتم سراغ پسره تا ماجرای عکسا رو بفهمم یجوری رفتار میکرد انگار اصلا تورو نمیشناسه و رفتن آبروی تو بهش ربطی نداره و براش مهم نیست
اونوقت الان یجور بهت نگاه میکرد که معلوم بود عمریه میشناستت.
بدبخت به کی دل بستی؟
یه ادم دوروی منافق که فقط به فکر خیر و صلاح و خواسته ی دل خودشه.
تو دلم گفتم بس کن داداش،
تا کی میخواین با این عینک بدبینی به نیما و خونواده ش نگاه کنین؟
سینی چای رو برداشت و رفت
زنداداش هم به دنبالش.
حتی میوه و ظرفهای پذیرایی رو زنداداش و داداش بردند ولی هنوز کسی من رو صدا نکرده،
نیم ساعت گذشته ،
بلاخره بابا اسمم رو صدا کرد
_نهال ،نهال دخترم یه لحظه بیا،،،
خیلی اشتیاق دارم برم بیرون و بگم جانم بابا ...
تا بتونم عشقم نیما رو ببینم،
اما با دستورات داداش فعلا ممنوع الخروجم
چند دقیقه بعد مامان که همزمان میومد تو اشپزخونه صدام میکرد
نهال مامان جان مگه بابات صدات نمیکنه؟
وقتی اومد تو اشپزخونه دستش رو گذاشت روی سرش و گفت میبینی ادم رو به چه کارهایی وادار میکنی؟
خدا مارو ببخشه اینقدر دروغ میگیم،
کمی موند و بعدش رفت بیرون.
_میگه من که قصد ازدواج ندارم تصمیم دارم برم دانشگاه و تا درسم تموم نشه اصلا به ازدواج فکر نمیکنم.
صدای مامانِ نیما اومد که پر افاده گفت بفرما نیما جان جوابتم گرفتی پاشید دیگه بریم،
بیخود مزاحم شدیم،
نیما با صدای بلند گفت من تا با نهال صحبت نکنم جایی نمیام،
بعدش انگار که از چیزی شرم کرده باشه به ارومی گفت ببخشید .
چون اشپزخونمون اپن نیست نمیتونم ببینم اون بیرون چه خبره ولی کمی همهمه شده و صدا ها تو هم گم شده و معلوم نیست کی داره چی میگه،
اما صدای پدر نیما باعث شد همه ساکت بشن.
چقدر سخت میگیری اقا یوسف کوتاه بیا دیگه
این دوتا جوون یه کلام باهم حرف بزنن که از قران خدا چیزی کم نمیشه.
دختر شما حرفی برا گفتن نداره باشه قبول میبینی که این پسر چطوری داره بال بال میزنه .
اصلا بره تو همون اشپزخونه دوکلمه از خودش بشنوه که دخترت قصد ازدواج نداره از خرشیطون پیاده میشه.
صدای مادر نیما اومد که غرولندکنان نیمارو مخاطب قرار داده بود
_ای بابا اخه پسرم یذره برا خودت ارزش قائل باش، کم مونده با تیپا بندازنت بیرون بازم اصرار داری با خود دختر خانمشون حرف بزنی؟
بعدم که معلوم بود داره با شوهرش حرف میزنه با همون تن صدا ادامه داد
تو چرا لی لی به لالاش میذاری؟ من که ازاول گفتم این دوتا به درد هم نمیخورن...
هرجا بره با کله بهش دختر میدن اینهمه ناز و ادام ندارن... پاشو پسرم پاشو بریم...
دلم ریش شد از حرفای مادرش چقدر زبونش تلخه، ظاهرا اونم با ازدواج ما مخالفه
اما نیما که میگفت مامانش عاشق منه...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
خانم یه لحظه صبر کن من قلق اقا یوسف رو خوب بلدم خودم درستش میکنم.
این بار صدای بابای نیما بود که معلومه میخواد خانم عصبانیش رو اروم کنه
اما بعدش یکم صداش جدی تر شد معلومه مخاطبش باباست
_اسمون خدا به زمین میره یا برعکس که نمیذاری باهاش حرف بزنه؟
داداش با غیظ رفت بیرون و گفت
_اقاجان خواهرم میگه قصد ازدواج نداره کوتاه بیاین دیگه،ظاهرا خانم شمام چندان ناراضی نیست از این موضوع پس بحث خواستگاری رو دیگه همینجا تمومش کنیم بهتره.
بابای نیما که معلومه نیما هم زبون چرب و نرمش رو از ایشون به ارث برده با تحکم گفت جوون شما هنوز مونده بفهمی منِ پدر چی میگم،
یه پدر وقتی میفهمه پسرش کسی رو میخواد همه کار میکنه دستشون رو بذاره تو دست هم .
پاشو بابا پاشو تو برو اشپزخونه
عروس خانم قابل ندونست بیاد اینجا اما تو باید باید تلاشت رو بکنی
بابا بود که داداش رو مخاطب قرار داد نریمان بابا بشین یه لحظه ببینم چی میشه این ادمی که من میشناسم از حرفش کوتاه نمیاد
بشین بابا...
صدای یاالله گفتن بابا یعنی نیما داره وارد اشپزخونه میشه...
سریع چادر رو رو سرم مرتب کردم
نیما تو چهاچوب در ایستاد با لبخند و کمی اخم اومد داخل تو چرااینجوری میکنی یعنی چی قصد ازدواج ندارم؟
تا امدم حرفی بزنم نریمان پشت سرش ظاهر شد،
نهال همون حرفایی که به ما گفتی به خودش هم بگو تا خیالش راحت شه و راحتم بتونه ازینجا بره.
سریع لبخندی که به لبم نشسته بود رو جمع کردم
با اخمی که بخاطر حضور نریمان وسط پیشونیم نشست رو به نیما گفتم شنیدین حرفای داداشم رو دیگه .
چرا اینقدر اصرار میکنین لطفا برین من قصد ازدواج ندارم.
داداش دستش رو گذاشت رو بازوی نیما و کشیدش به سمت بیرون... بفرمایید بیرون، حرف خودشم که شنیدی، بفرمایید،
نیما ناباورانه نگاهم میکرد،بعد انگار که چیزی فهمیده باشه گفت باشه، باشه من میرم اما سر فرصت مناسبتر مزاحم میشم.
از کنار نریمان رد شد... بعد هم صدای خداحافظی مهمونها.
بغض سنگینی تو گلوم نشسته،
اینجوری که اینا با مهمونا رفتار کردند دیگه محاله برگردند،
من برای همیشه نیما رو از دست دادم.
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بهزور بغضم رو مهار میکنم اما اصلا موفق نیستم اشکهام گلوله گلوله از چشمام سرازیر میشن با سراستین هرچی پاک میکنم اشکهای بعدی جاش رو پر میکنند،
اول از همه زنداداش با سینی استکانها وارد شد نیم نگاهی بهم کرد، اما چیزی نگفت، وسایل داخل سینی رو توی سینک ظرفشویی خالی کرد و دوباره به هال برگشت،
بعد از چند دقیقه با ظرفهای میوه برگشت، بیشترشون تمیز بودند و از اشغال میوه ها میشه فهمید فقط یه نفر میوه خورده.
مراسم امشب افتضاح بود افتضاح.
بی هدف هرچی ظرف دم دستم بود بدون اینکه با اسکاچ بهش مایع ظرفشویی بزنم میشستم ،
زنداداش استکان توی دستم رو گرفت یه دستشم گذاشت روی شونه م.
بده به من میشورم تو بشین،
بعد از کمی سکوت گفت
نهال جان تو هم عین خواهر خودم برام عزیزی،
مطمین باش خونواده ت خیر و صلاحت رو میخوان.
تو اونقدر درگیر عشق و دوست داشتن اون پسر هستی که نمیتونی خیلی چیزا رو بررسی کنی باور کن شما اصلا به درد هم نمیخورید.
این ادمایی که امشب من دیدم هیچ ربطی به تو ندارن،
حتی خود نیما.
باور کن تب عشق چشمات رو بسته یه روز به خودت میایی و چشمات رو باز میکنی میبینی همه ی اتفاقات و سختگیریهای امشب لازمت بوده ...
تازه قدردان دلسوزیهای اعضای خونواده ت میشی.
تو دلم میگفتم برو بابا تو چی میفهمی از عشق.
زندگی با نریمان مگه چه محسناتی داره که حالا میگی زندگی با نیما خوب نیست.
روی به زبون اوردن حرفام رو نداشتم.
من به محبت زینب تنها زنداداشم اصلا شک نداشتم واقعا مثل یه خواهر دلسوزم بود،
ولی حتی خواهرها هم گاهی به ضرر همدیگه رفتار میکنند، درست مثل خود من، که تو این ایام تا تونستم گند زدم به زندگی و اینده ی نسرین.
اشکام رو پاک کردم سردرد بدی به سراغم اومده ولی از ترس داداش جرات نداشتم برم اتاقم.
یه قرص پروفن پیدا کردم همون رو خوردم زنداداش ظرفها رو شست من هم کنار یخچال نشسته بودم.
با صدای داداش سریع از جام پریدم،
_تو چرا غمبرک زدی؟ باید خوشحال باشی شر این پسره از سرت کم شده،
اخه ادمی که اون عکسها رو از دخترمورد علاقه ش پخش کنه اینور اونور ادمه؟ قابل اعتماده؟ بدرد یه عمر زندگی میخوره؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
حرف زدن و توضیح دادن چه فایده ای داشت جز اینکه دوباره حرفاش رو یجور دیگه برام تکرار کنه؟
پس فقط سکوت کردم ،سکوتی که از درون در حال داغون کردنم بود،
فشار زیادی رو تحمل میکردم از سردردم کم نشده بود ،
رو به زنداداش گفت
_اگه کارات تموم شده دیگه بریم،
بچه ها مامانت اینا رو اذیت میکنند،
بعدم رو به من
_حواست به مامان و بابا باشه ،الان قرصهاشون رو بده بخورن .
با هیچکدوم هم کل کل نکن.
بذار یکم ارامش پیدا کنند،
_چشم
زنداداش دستمالی که دستش بود رو کنار سینک گذاشت و بعد از شستن دستهاش رو بهم گفت پس ما میریم خودتم برو استراحت کن شاید بخوابی سرت خوب شه.
خداروشکر زود رفتند.
مامان هم سریع جای بابا رو اماده کرد و بعد از خوردن داروهاشون خوابیدند.
اما من هرچی تو جام غلت میزدم و جابجا میشدم با وجودی که خیلی خوابم میومد اما خوابم نمیبرد.
فکر به ذهنم خطور کرد.
مامان و بابا توی هال خوابیدند
حتما گوشی من رو تو کیف مدارک بابا پنهان کرده،
اروم بیرون رفتم صدای خرو پف هردوشون خبر از خواب عمیقشون میداد.
خداروشکر داروهاشون خواب اوره و شبها خیلی عمیق میخوابند.
اروم سراغ کمد بابا رفتم کیف رو بیردن کشیدم برخلاف پیش بینیم گوشی من توی اون نبود.
پس داخل کشوها رو هم گشتم
اخرسر تو کشوی لباسهای مامان پیداش کردم.
اردم برش داشتم و برگشتم توی اتاق سیمکارتم رو داخلش گذاشتم اما شارژ نداشت،
به زحمت شارژر نسرین رو پیدا کردم و زدم توی شارژ.
تا اون شارژ بشه من از فکر وخیال و غصه مردم.
کورسوی امیدی ته قلبم چشمک میزد.
اونقدر با فکر و خیالات سرم رو گرم کردم که گوشی تا شش درصد شارژ شد...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
روشنش کردم.
صدای پیامک گوشیم رگباری بلند شد، باسرعت صداش رو خفه کردم گوشی رو انداختم پشت بالشم اروم بیرون رفتم خداروشکر مامان و بابا هنوز خوابند.
دوباره سراغ گوشی رفتم.
کلی پیام از شماره های مختلف بود من میتونستم بفهمم اون پیامکها از طرف نیماست اما اونقدر ماهرانه حرفهاش رو گفته بود که انگار همگی از طرف همکلاسیهام ارسال شده.
اما کاملا از نوع جمله بندیها میتونستم تشخیص بدم همه شون کار خودشه.
سریع شماره ای که قبلا ازش داشتم رو دوباره رو سیو کردم و بعد هم رفتم داخل تلگرام.
انلاین بود سریع بهش پیام دادم
_سلام نیما
ده دقیقه گذشته ولی هنوز پیامم رو ندیده،
دقیقه ی یازدهم پیامم رو دید سریع نوشت
_خودتی؟
_اره نیما نهالم،،،
نهال بی شکوفه،،،
اسمی بود که هروقت از دستم دلخور بود بهم میگفت
_فدات بشم نهال چی شد چرا امشب اونجوری کردی؟
داداشت مجبورت کرد اره؟
_همه مجبورم کردند
اون عکسا همه چی رو خرابتر کرد
جریان عکسا چی بود؟
نیما چرا اونارو پخش کردی؟
_بخدا کار من نبود یعنی باور نمیکنی؟
اخه من چرا باید اون کار رو میکردم؟
_نمیدونم پس کار کی بود چه نفعی براش داشت؟
_به یکی شک کردم رفتم تو کارش هنوز جواب نگرفتم ولی خیلی بهش مشکوکم .
_خوب چرا این کار رو کرده اخه؟
میدونی چقدر برام بد شده؟
الان دوهفته بیشتره مدرسه نمیرم جراتم ندارم بپرسم تا کی وضعم باید اینجوری بمونه...
_درستش میکنم عزیزم مطمین باش خودم همه چی رو درست میکنم
قول میدم بهت ...
تو این چند هفته فهمیدم خیلی دوسِت دارم... من بدون تو میمیرم نهال...
چکار باید بکنم تا بابات اینا رضایت بدن... هااا تو بهتر میشناسیشون بهم بگو منم همون کارو میکنم؟
_خودمم نمیدونم... ولی نیما یه سوال میپرسم راستشو بگو...
مامانت معلوم بود اصلا از من خوشش نمیاد
_اونو ولش کن... اون از اولم دلش میخواست دختر خاله مو بگیرم... اما من که ازش خوشم نمیاد... من فقط عاشق توام ...
بابام اولا براش مهم نبود با کی ازدواج میکنم اما وقتی فهمید تو دختر اقا یوسفی مصمم شده و گفته به هیچ عنوان پشتم رو خالی نمیکنه ...گفته کمکمون میکنه تا ما بهم برسیم...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨