زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_187 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 188
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
یه دفعه دلم هوای برادر زاده ام رو کرد، آهی کشیدم، گفتم
اسم برادر زاده منم فرزانه است
از کنارش بلند شدم، نگاهم افتاد به ساعت پنج بعد از ظهره، رو. کردم به خانم شمسی
ببخشید میتونم زنگ بزنم خونه بیان دنبالم
آره عزیزم، دستتم درد نکنه، خدا قوت
خیلی ممنون، راستی در مورد پیشنهادی که بهتون دادم، گفتید بعدا صحبت میکنیم، نظرتون چیه
نه موافق نیستم، میارن هر وقت باشه
ولی من اگر یه روزی بخوام کار کنم حتما از این شیوهای که گفتم استفاده میکنم
خندید
ان شاالله، که شما مزون بزنی این سیاستی رو هم که گفتی به کار ببندی
زنگ. زدم خونه، مادر شوهرم اومد دنبالم، توی راه پرسید
چطور بود مریم راضی بودی
کش دار گفتم.
بله، خیلی، امروز یه روز خوبی بود برام، مخصوصا که تو سالن کمک یه کار آموز تازه وارد کردم،
خب خدا رو شکر
به خودم گفتم اگر علیرضا دست از سرم برمیداشت، من برای همیشه همین جا می موندم، یک مدتی پیش خانم شمسی کار میگردم، بعد هم برای خودم مزون می زدم یکی از ارزوهای من داشتن یه مزون لباس عروس هست، اما سماجتهای علیرضا باعث میشه که من برگردم به روستام، به جایی که جز تحقیر و اذیت شدن و آزارهای روحی چیز دیگه ای برام نداره، از بعد از ظهری که اون دختر خانم گفت اسمم فرزانهاست دلم براش هوایی شده، موقع شام خوردن، موقع خواب حتی وقتی الان بیدار شدم که حاضر شم برم آموزشگاه همش جلوی چشمم هست، توی راه آموزشگاه به خودم گفتم، خوبه یه زنگ بزنم خونه داداشم، ان شاالله که فرزانه برداره، من یکم باهاش حرف بزنم، رسیدم آموزشگاه، بعد از سلام صبح بخیر به خانم شمسی و کار اموزها رفتم اتاق خیاطی
کاغذ الگو رو گذاشتم روی میز، اندازهای مشتری رو. گذاشتم جلوم، مشغول کشیدن الگو شدم، صدای خانم شمسی اومد
مریم خانم یه لحظه بیا
کار رو رها کردم رفتم سالن
بله با من کار دارید
یه دسته پول گرفت جلوم
بیا مریم جان، این حقوق یک ماهت سی درصد باهات حساب کردم، ان شاالله برات برکت داشته باشه
ممنون خیلی لطف کردید، چند تا فکر تو سرم اومد که این پول رو خرج کنم، ولی یه دفعه به ذهنم رسید، برای تشکر از مادر شوهرم که اینقدر بهم لطف داره، منم این پول رو بهش هدیه بدم، حتما خوشحال میشه
بعد از ظهر که مامان اومد دنبالم رفتیم خونه، رو کردم به مادر شوهرم
مامان من میخوام یک کاری برای شما بکنم، اگر قبول نکنید، خیلی خیلی ازتون ناراحت میشم
با تعجب گفت
چه کاری دخترم
دست کردم توی کیفم، حقوقی رو که خانم شمسی بهم داده رو گذاشتم جلوی مادر شوهرم
این حقوق این ماهم هست، میخوام تقدیم کنم به شما.
آخه برای چی، عزیزم
چون شما مثل مادرم میمونی، اجازه بدید من برای مامانم کاری کرده باشم
اشک توی چشمش جمع شد صورت من رو بوسید، منم صورتش رو بوسیدم
متشکرم عزیزم. این محبتت رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...
...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_195 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_، 196
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ببخشید خانم تقی پور من میتونم هزینه کلیه و خرج عمل همسرتون رو بدم
سرش رو. گرفت بالا نگاه ناباورانه ای به من انداخت، گفت
پدرتون میدن؟
سرم. رو به نشون نه گفتن بالا انداختم
نه خودم میدم
تبسمی کرد، گفت
به سن و سالتون نمیخوره اینقدر سرمایه داشته باشید
پدرم یه تیکه زمین بهم داده، خودشم زمین رو. داده به کسی نصفه کاری، هرچی سودش بشه بین من و اون بنده خدا نصف میشه، اتفاقا چند شب پیش سود زمینم رو بهم داد، پدرم کاری نداره من چطوری خرجش میکنم، الان اون پول رو میخوام بدم خرج عمل همسر شما
اشک تو چشمش جمع شد
_واقعا این کار رو میکنی؟
_بله چرا که نه
_آخه تو خودت خیلی جوونی میتونی با این پولت کلی خوش بگذرونی
_من الان با این کارم کلی بهم خوش میگذره،
_اجرت با فاطمه الزهرا، اصلا امروز که بهم پیشنهاد پولی رو که هنوز بابتش کار نکردم دادی، به خودم گفتم که تو خیلی ادم خوبی هستی، وقتی پنج برابر اون پولی که هزینه کارم میشد رو برام واریز کردی، به جان دو تا بچههام، به خودم گفتم، شاید تو همون مدد الهی باشی
نفس عمیقی کشیدم، گفتم
مامانم همیشه بهم میگفت، هرچی که ما داریم از مال و اولاد و پول و هرچیو هرچی... اول مالک و صاحبش خداست، بعد ما هستیم، همه اینها از طرف خدا پیش ما امانت هست، پس هر وقت یکیمون نیاز داشتیم و اون یکی کمک کرد، در واقع از مالی که از طرف خدا امانت پیش ماست بهش دادیم
آه بلندی کشید
ایکاش همه این مطلب رو میفهمیدن، ببخشید اسم شما چیه
_مریم
_مریم خانم لباس عروس و طرح سنگ دوزیش رو بده، من برم
_باسنگ و مونجوق براش طرح ترنج بنید
پر باشه، یا تو خالی
_پر باشه، خیلی با دقت روش کار کنید که تمیز از آب در بیاد
_چشم
_حتما تو نوبت کلیه هم برید
_اونم چشم
ببخشید یه سوال دیگه
الان همسرتون سر کار هستن
نه، نمیتونه بره خونه خوابیده، من خودم با سنگ دوزی و تزیین لباس خرج خونه و دکتر شوهرم رو. در میارم، یه خورده هم داداشم کمک میکنه،
_پس با اجازتون من یه مبلغی رو میریزم توی کارتتون، برید برای خونه خرید کنید
_خدا خیرت بده، پول کلیه همسرم رو قول نمیدم ولی این پولی که الان میخواهید بدید رو براتون کار میزنم
_نه این پولی که من به شما میدم، با دستمزدتون جداست
_اینطوری که من شرمنده شما میشم
_نه خواهش میکنم ان شااالله دشمنتون شرمنده بشه
_واقعا نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم
_تشکر لازم نیست، ان شاالله همسرتون زودتر خوب بشه تا دل شما و بچههاتونم شاد بشه
_ممنون عزیزم، کاری نداری من برم
_برید خدا به همراهتون
خانم تقی پور رفت، دستم رو. گرفتم سمت آسمون
خدایا شکرت...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_221 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۲۲۲
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
زن داداشم با حرص دندونهاش رو بهم فشرد گفت
تو اینجا خودتم زیادی هستی حالا رفتی اثاثتم اوردی
گرچه حرفش برام خیلی زور داره، ولی فعلا جز سکوت چارهی دیگه ای ندارم
داداشم سرش رو کرد توی خونه، صدا زد
مینا، مریم برید توی یه اتاق مهمون داریم
مینا رفت اتاق خوابشون، منم به ناچار پشتش رفتم، مینا نشست رو تختشون پشتشم کرد به من، منم نشستم زمین
از صدای بفرمایید بفرمایید داداشم متوجه شدم که آقای راننده و شاگردش اومدن توی حال
مینا طاقت نیاورد چرخید سمت من
مریم، میدونی چرا سیاهبخت شدی؟
با این حرفش قلبم تیر کشید، فقط نگاهش کردم، ادامه داد
چون تو و مامانت اسایش و ارامش من رو گرفتید، این چند وقتی که تو نبودی من یه زندگی ارومی داشتم، دوباره اومدی مخل ارامش و آسایش من بشی
ازش رو برگردوندم
آره، خوب بلدی مظلوم نمایی کنی، ولی من یه کاری میکنم از چشم عالم و ادم بیفتی، بلایی به سرت میارم، که مرغهای آسون به حالت گریه کنه
دیگه نتونستم طاقت بیارم، گفتم
هر کاری دوست داری بکن، ولی بدون که
یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
صورتش رو مشمئز کرد
خوبه، برای من آیه قرآن نخون، بدبخت همون دست خدا به آه من زد توی کمرت، که با هیجده سال سن بیوه شدی
تو دلم گفتم، اگر. پدر شوهرم اینجا نبود، چنان جوابهای دندون شکنی بهت میدادم، که حالت جا بیاد
از صدای تشکر کردن امیر آقا راننده ماشین و شاگردش، بعدم بسته شدن در خونه، متوجه شدم که رفتن، بلند شدم از اتاق خواب اومدم بیرون، مینا هم زمان که داره میاد بیرون زیر لب غرغر میکنه،
نمی دونم تا کی من باید یه مزاحم توی زندگیم داشته. باشم
برگشتم سمتش گفتم
من با شما زندگی نمیکنم، اون انباری ته حیاط رو درستش میکنم میرم اونجا زندگی میکنم
با تندی جواب داد
بالاخره که باید هر روز قیافه نحس تو رو ببینم_
نه من رو هم نمیبینی، به داداشم میگم یه درم از ته حیاط به کوچه باز کنه، من ازاون در رفت و امد میکنم،
_تو هنوز نیومده جای من رو تنگ کردی، من یه عالمه خنزل پنزل توی انباری داشتم، الان موندم چیکارشون کنم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_۲۲۲ #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 223
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
چرخیدم سمتش گفتم
من هیچ جای تو رو تنگ نکردم، اینجا خونه پدریِ منم هست، یعنی از این حیاط و خونه به این بزرگی یه انباریش به من نمی رسه؟
زد توی سینش با حرص گفت
پس من چی، من نباید یه ارامشی توی زندگیم داشته باشم، همیشه باید یه نفر سومی توی زندگیم باشه؟ همیشه باید تا با شوهرم میشینم تا مادرت زنده بود یه بند بگه مادرم، الانم بگه خواهرم، یعنی باید همه حواسش شماها باشید
زن داداش، داداش که خیلی دوستت داره، من دیدم توی زندگیتون، همیشه حرف اول رو شما میزنید
لبهاش رو جمع کرد
آره جون خودت، اگر حرف، حرف من بود که الان تو اینجا نبودی، اصلا به من نگفته دارن اثاثهای تورو میارن، بعد هم که بهش اعتراض میکنم با من بد اخلاقی میکنه
دلم براش سوخت، زن داداش من دچار بیماری حسادت شده، لحنم رو آروم کردم گفتم
من بهت قول میدم، انباری رو درست کنم اصلا این طرفی نیام
فرقی نمیکنه که بیای یا نیای در هر صورت محمود یکسر میگه مریم مریم
زن داداش همه خواهر برادرها همدیگر رو دوست دارن، الان خودت چقدر برادر خواهرهات رو دوست داری، پس داداش منم باید اعتراض کنه
مریم دهنت رو ببند، لازم نکرده تو چیزی به من یاد بدی.
به خودم گفتم نه خیر این به هیچ صراطی مستقیم نیست، حرف حرف خودشه، واقعا اگر من جای دیگه ای رو داشتم میرفتم، که این اینقدر حرص نخوره، چون مینا که ناراحت باشه، تاثیرش روی فرزانه و فرزداد و محمودم هست، ولی آخه توی این روستا که همه به کار هم کار دارند من کجا برم، ایکاش مینا متوجه این رزیله اخلاقیِ حسادتش میشد و خودش رو درمان میکرد، منم که هرچی باهاش صحبت میکنم فایده ای نداره، قدم بر داشتم سمت پنجره، گوشه پرده رو زدم کنار، عه چه قشنگ و مرتب وسایلهارو کنار هم میچینن، باید تا تعمیر انباری و اثاث کشی من به خونه جدیدم، حسابی مواظب وسایلهام باشم، که مینا بهشون آسیب نزنه...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_286 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_, 287
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
الهه سجادهش رو جمع کرد، منم چادر نمازی که الهه بهم داده بود تا کردم گذاشتم کیفم، اومدیم حیاط، حاج آقا کفشهاش رو پوشید از در مردانه اومد بیرون با الهه رفتیم سر راهش
سلام حاج آقا
سلام علیکم امری دارید در خدمتم
خواهش میکنم حاج اقا، میگن انسانها در سختی یا در حال امتحان الهی هستن یا انتقام
_بله همینطوره
_حالا یه سوال برای من پیش اومده اینکه یکی هست از وقتی خیلی کوچیک بوده پدرش از دنیا رفته توی ده سالگی مادرش به رحمت خدا رفته بعدش افتاده زیر دست زن برادرش، اونم تا تونسته این دختر رو اذیت کرده و اذیتم میکنه، این دختر خودش کسی رو. اذیت نکرده، پدر مادرشم خوب بودن، ممکنه که یکی از اجداد پدر و یا مادری اون دختر ظلمی کرده باشند و الان این دختر داره تاوان اجدادش رو پس میده
حاج اقا فکری کرد گفت
من بیشتر یه این فکر میکنم که این دختر در حال امتحان الهی باشه تا انتقام ولی برای رفع انتقام الهی بهتره برای پدران و مادران گذشتت زیاد استغفار بگید و در حدتوان از طرفشون رد مظالم بدید ، ببخشید شما دختر حاج مهدی خواهر محمود اقا هستید
_بله حاج آقا
با مهربانی گفت
اگر به مشگل بر خوردی یا یه وقت نیاز به کمک داشتی روی من حساب کن، پدرت از دوستان نزدیک من بود، حق به گردن من داره، شماره همراه من رو هم یادداشت کن لازم شد بهم زنگ بزن
گوشیم رو در آوردم
شماره روتوی گوشیم ذخیره کردم، گفتم
حالا به قول شما، اگر اذیت آزارهای اون دختر امتحان الهی باشه، اون دختر باید چیکار بکنه
باید صبر کنه، وهیچ اقدامی مگر برای رضای خدا انجام نده، و مطمین باشه که خداوند به خاطر صبرش پاداشی فراتر از اون چیزی که در ذهنش هست بهش میده، البته اینم میگم صبر کنه به این معنا نیست که بهش ظلم بشه و اونم از خودش دفاع نکنه، اینطوری نیست باید از خودش دفاع کنه تا مظلومیتش ثابت بشه و حقش رو بگیره، یه مثال برات بزنم، مثلا به شما یه تهمتی زده میشه، شما تلاش کن اون تهمت از شما برداشته بشه ولی مقابله به مثل نکن که شما هم یه تهمت به اون بزنی
بله متوجه شدم، حاج آقا خیلی لطف کردید.
_اگر امری ندارید من از حضورتون مرخص بشم
_ خیلی ممنون حاج آقا ببخشید که وقتتون رو گرفتم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_289 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
قاسم سلیمانی:
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 290
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
مامانشم که داره برنج میکشه، مینا که میدونم اصلا باهام همکاری نمیکنه پس چارهای نیست باید همین کاری رو انجام بدم که عذرا خانم گفت، ولی خورش رو دست مجید نمیدم میزارم روی اپن خودش برداره، تا تموم شدن خورشت و، بقیه وسایل سفره حتی یک نگاهم به مجید ننداختم، ولی زیر چشمی میدیدم که خیلی نگاهش به منِ سفره آماده شد غذا رو خوردیم، برای اینکه موقع جمع کردن وسایل سفره با مجید روبه رو نشم سریع رفتم آشپزخونه برای شستن ظرفها، پای ظرف شویی ایستادم شروع کردم به شستن، مجید وسایل سفره رو میاورد توی آشپزخونه، خودش رو به بهانه گذاشتن ظرف روی سینگ ظرف شویی به من نزدیک کرد خیلی اروم با یه لحن مهربونی گفت
چرا شما زحمت میکشی بفرمایید بشینید
اصلا از این حرفش خوشم نیومد هیچ واکنشی نشون ندادم انگار که من نشنیدم
خدا رو شکر رفت، شستن ظرفها تموم شد، خواستم بیام بنشینم مینا با یه لحن طلبکارانه گفت
بمون ظرفها رو خشک کن جا به جا کن بعد برو
از اینکه جلوی مادر و خواهرش باهام اینطوری حرف زد ناراحت شدم، رو کردم بهش
دیگه خشک کردن و جا به جا کردنش دستهای خودت رو میبوسه من خسته شدم
منتظر جواب نموندم اومدم کنار داداشم نشستم
داداشم سرش رو اورد در گوشم
توی آشپز خونه چی به مینا گفتی
بهم گفت ظرفها رو خشک کن، گفتم دیگه خسته شدم خودتون خشک کنید
چرا خشک نکردی
از این حرف داداشم خیلی حرص خوردم، تو دلم گفتم
داداش قربونت برم من اصلا دلم نمیخواست بیام، با اصرار شما اومدم، مثلا من مهمونم اینقدر ظرف شستم کمرم داره میشکنه،
رو کردم به داداشم
هرچی ظرف بود شستم کمرم درد گرفت دیگه خودشون خشک کنن جابه جا کنن
بعد از صرف چای و میوه خداحافظی کردیم اومدیم خونه، فرزانه رو کرد به من
عمه میای تو اتاق من بخوابی
اره عزیزم میام
با هم اومدیم اتاقش رو کرد به من
عمه تو روی تخت من بخواب من رخت خواب میندازم پایین تخت میخوابم
صورتش رو بوسیدم
الهی فدات بشم عزیزم نه تو خودت روی تختت بخواب من رخت خواب پهن میکنم روی زمین میخوابم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
قاسم سلیمانی: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_297 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۲۹۸
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بلند شدم از روی اپن گوشی رو برداشتم، گزینه پیامک رو زدم ببینم کی پیام داده، نوشته خانم رضایی، پیام رو باز نکردم گوشی رو گذاشتم روی اپن
_مریم کی بود پیام داد؟
_علیرضاست
_چی نوشته؟
_باز نکردم
نشست گفت
چرا باز نکردی باز کن ببین چی میگه
ولش کن چی داره بگه، هر چی بهش میگم من نمیخوامت میگه حالا فکرهات رو بکن بعدا جواب بده
_خانمی پیام رو باز کن ببین چی نوشته شاید از خونواده خبری داشته باشه
گوشی رو برداشتم گفتم
من که میدونم بازم حرفهای گذشته رو تکرار کرده ولی بازم چشم الان باز میکنم
پیام رو باز کردم
_سلام پدر بزرگم به رحمت خدا رفت
وا رفتم دلم سوخت چه آقای نازنین و مهربونی بود
چی شده مریم، اتفاقی افتاده
سرم رو ریز تکون دادم با تاسف آهی کشیدم گفتم
آره پدر بزرگش به رحمت خدا رفته
دیدی بهت میگم پیام رو باز کن برای چیه؟ جوابش رو بده دیگه
نوشتم سلام انا لله و انا الیه راجعون تسلیت میگم خدا صبرتون بده، کی این اتفاق افتاد
_دیروز
_پس مراسم خاکسپاریش تموم شده
_آره تموم شده
_مادربزرگ حالش چطوره؟
_براش دعا کن خیلی بی قراری میکنه
_آخی بنده خدا الهی خدا بهش صبر بده
_میتونی بیای شیراز؟
به داداشم بگم اگر قبول کنه حتما میام
اگر قبول نکرد می خوای من بیام دنبالت بیارمت شیراز
یکه خوردم، چی داره میگه، چه فوریم پسرخاله میشه، نوشتم
نه خیلی ممنون
پیامک رو بستم دیگه جوابش رو ندادم، شماره مادر احمد رضا رو گرفتم، هرچی بوق خورد جواب نداد، زنگ زدم به خونشون، مهری خانم جواب داد
الو بفرمایید
سلام مریم هستم تسلیت عرض میکنم
سلام مریم جان خیلی ممنون، صبر کن مامان رو صدا کنم
صدای ضعیفی ازش اومد
مامان بیاید مریم پشت خط هست
چند ثانیه بعدش مامان با گریه گفت
سلام مریم جان دیدی بابام رفت،
بغضم ترکید با گریه گفتم
سلام مامان جون ان شاالله خدا بهتون صبر بده، درکتون میکنم، من بابام از دنیا رفت خیلی کوچیک بودم حالیم نبود، ولی داغ رفتن مامانم خیلی برام سخت بود ان شاالله خدا صبرتون بده
ممنونم عزیزم
ببخشید که نمیتونم کنارتون باشم
نه عزیزم من ازت توقع ندارم همین که زنگ زدی تسلیت گفتی خیلی ازت ممنونم
خواهش میکنم وظیفهام بود
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_304 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۳۰۵
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حرفهاش آرومم کرد، دستم رو گذاشتم روی دستش
ممنون الهه جان تو راست میگی ای کاش صبح پیام مجید رو باز نکرده بودم، بیشتر حرفهای اون بهمم ریخت
این دیگه گذشت بهش فکر نکن از این به بعد پیامهاش رو باز نکن اگرم زنگ زد جواب تلفنش رو نده
اوهوم تو راست میگی
الهه از جاش بلند شد
_چرا پاشدی
مگه نگفتی بیا با هم صبحونه بخوریم، من گرسنمه میخوام بشینم سر سفره
آهان ببخشید اصلا حواسم نبود، تو بشین من برم چایی بیارم
صبحانه رو خوردیم گرم حرف شدیم صدای زنگ گوشیم اومد، دلم ریخت رو کردم به الهه
نکنه مجید باشه
شونه انداخت بالا
خب باشه، نگاه کن به صفحه گوشی مجید بود جواب نده
گوشی رو برداشتم رو کردم به الهه
داداشمه
تماس رو وصل کردم
جانم داداش
مریم جان من باطری ماشین رو عوض کردم سوئیچ زدم موتور ماشین صدا داد، آوردمش مکانیکی میگه باید موتورش رو بیارم پایین، ظاهرا قسمت نیست بریم تو یه زنگ بزن به حاج خانم بگو ببخشید خواستیم بیایم نشد منم زنگ میزنم بهشون تلفنی تسلیت میگم
باشه داداش اشکال نداره
بعد ازخدا حافظی تماس رو قطع کردم
الهه گفت
داداشت چی گفت ؟
گفت باطری ماشینش رو عوض کرده ولی چون موتور ماشینش صدا داده باید موتور، رو بیاره پایین این کار هم زمان میبره، نمیریم شیراز
تو هم بیخیال شو
چاره ای ندارم، میگن یه نفر افتاد تو چاه بهش گفتن صبر کن تا درت بیاریم گفت صبر نکنم چیکار کنم
لبخند پهنی زد
اره وقتی یه مشکلی برای آدم پیش میاد چاره ای جز تحمل کردن نیست، اینکه میگن صبر کن یعنی حرفی از ناامیدی نزن تو همون لحظه مشکل هم خدا رو شکر کن
آره همینطوره که میگی، دیگه بیخیال شیراز رفتن شدم الانم حال مناسبی ندارم شب زنگ میزنم با مادر شوهرم صحبت میکنم، فعلا بیا یه برگه بنویسیم بچسبونیم به در اتاق خیاطی که سفارش خیاطی های شما پذیرفته میشود
کاغذ رو باشه میزنیم، ولی بهتر نیست تابلو بزنی
برای تابلو باید مجوز داشته باشم، فعلا یه برگه مینویسم میزنم. تا سر فرصت برم مجوز هم بگیرم...
سلام🌸
#بهمناسبمیلادباسعادتهشتمیناخترتابناک #امامتوولایت #رمانحرمتعشق تخفیف ۱٠هزار تومان خورده
دوستانی که میخوان رمان رو زودتر بخونن با پرداخت ۳٠ هزار تومان به شماره حساب واریز نماید 👇👇👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی لواسانی
وفیش واریزی را به ایدی زیر👇👇 ارسال کند
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_391 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 392
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_بزار یه چایی برات بیارم حالت جا بیاد
_ببخشید، دعوا شد من حواسم پرت شد چایی دم نکردم
_اشکال نداره الان خودم دم میکنم
اومدم آشپزخونه چایی ریختم توی قوری شیر کتری رو باز کردم نصفه شد شیر رو بستم قوری رو گذاشتم روی کتری شعله گاز رو کم کردم، اومد تو هال نشستم کنار مش زینب
_مریم جان تو مجید رو نمیخوای، سنگ انداختی جلوی پاش درسته؟
_بله دقیقا همینطوره
_از حرفهایی که الان به داداشت گفتی یه حدسهایی میزنم چرا مجید رو نمیخوای،بگم؟
تبسمی زدم
_بگید
_من فکر کنم چون مینا و مادرش راضی نیستن تو نمیخوای درد سرهای بعد از ازدواج داشته باشی
سرم رو انداختم بالا
_نه مش زینب، اگر مِهر مجید به دلم بود، منم کوتاه میومدم، واقعیتش اینه که من هنوز احمد رضا رو دوست دارم، از این مهم تر من و احمد رضا یه راز داریم که من بهش قول دادم هرگز این راز رو تا قیامت فاش نمیکنم
مریم جان میدونی بعضی از عهد و قرار دادهایی که از روی احساس بسته میشه تعهدی بر نگهداریش نیست، الان احمد رضا از دنیا رفته و دیگه نیست، تو باید زندگی کنی، حرف من رو قبول نداری از حاج آقا صادقی بپرس
چشمهام رو بستم سرم رو تکیه دادم به مبل صورت ماه احمد رضا رو پیش چشمم تصور کردم، آهی بلند و حسرت آمیز کشیدم چشمم رو باز کردم
_ادم زمان شک و دودلی دنبال راه حل و یا جواب سوالش میگرده، من هنوز به عشق پاکی که با احمد رضا دارم متعهدم، نمیتونم
_اشتباه میکنی همیشه برای ادم فرصت خوب پیدا نمیشه
تکیهم رو از مبل برداشتم کمی خودم رو دادم جلو کامل چرخیدم سمت مش زینب
_ برادر شوهرم علیرضا مجردِ، خیلی هم من رو میخواد، پدرو مادرشم کاملا موافقن، همه جوره هم از مجید سَرِمن قبول نمیکنم،
_آخه چرا دختر؟؟
مکثی کردم گفتم
_چون عشق حرمت داره، من با تمام وجودم عاشق احمد رضا هستم
از قرمز شدن گونههای مش زینب فهمیدم داره از دست من حرص میخوره
دستش رو گرفتم
عزیزم که داری من رو مادرانه نصیحت میکنی و حرص یکدنده بودن من رو میخوری، دست خودم نیست، تا زمانی که بتونم در مقابل این نا ملایمات مقاومت کنم به پای تعهد با عشقم میمونم، ولی اگر روزی طاقتم تموم شد، که امید وارم هرگز تموم نشه اون موقع یه فکری میکنم...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_415 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۴۱۶
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دراز کشیدم روی مبل، صدای چند تقه به در هال اومد، سریع با دست به مش زینب اشاره کردم که
_ در رو باز نکن و اصلا حرفی نزن
صدای مینا اومد
_مریم در رو باز کن کارت دارم
مش زینب نشست کنار من آروم گفت
_به نظرت چیکار داره؟
_فکر کنم خانم محمدی بهشون زنگ زده ترسیده مهربون شده
دوباره صدای تقه در و صدای مینا اومد
_یه دعوای خواهر برادری بوده خوبه محمود هم بره از دست مش زینب که زده سرش رو.شکسته شکایت کنه
_ داداشت گفت بیام بهت بگم، بیای خونه ما باهات حرف بزنه
انگشتم رو گذاشتم روی بینیم رو به مش زینب اشاره کردم
_هیس
چند لحظه صبر کردم صداش نیومد اومدم کنار پنجره گوشه پرده رو کنار زدم مینا دید در رو باز نکردیم محلش ندادیم داره میره خونش
پرده رو انداختم رو کردم به مش زینب
_میبینی چطوری مثل افتاب پرست رنگ عوض میکنه، صبح مشت میکوبید به در شب نشده مهربون شده
گوشیم زنگ خورد
همینطوری که روی میز بود نگاه کردم به صفحه گوشی ببینم کیه، شماره الههست
گوشی رو برداشتم تماس رو. وصل کردم
_جانم الهه
یه خبر دارم برات که خیلی خوشحالت میکنه
_بگو چه خبری
_محسن پسر عصمت خانم رو به جرم ماشین دزدی گرفتن
_راست میگی الهه
_آره باور کن
_تو از کجا متوجه شدی؟
_مامانم گفت برو مغازه خرید تو مغازه شنیدم،
_میگفتن پلیس جلوی مردم از در خونشون بهش دستبند زده بردش،
_ما که حقیقت رو نمیددونیم پس نباید قضاوت کنیم
_ای درد و بلات بخوره تو سر عصمت خانم اون اینقدر تو رو ناراحت کرد، بعد تو میگی نمیشه قضاوت کرد
_ آدم هر حرفی بزنه و هرکاری کنه تو نامه اعمالش مینویسن، چرا من باید مطلبی که از راست و دروغش مطمئن نیستم باور کنم
_من به مامانم گفتم، پسر عصمت خانم رو به جرم دزدی پلیس دستبند بهش زدش بردش
مامانم گفت
_محسن پسر خوبیه حتما اشتباه گرفتن
منم گفتم این آه مریم هست که دامن عصمت خانم رو گرفته، بزار بِِچِشه ببینه خوبه، من ببینمش بهش میگم.
_ولش کن یه روایت داریم از حضرت علی علیه السلام میفرمایند خطا کار رو ملامت نکنید،
_یعنی عاشق این اخلاقت هستم
_ممنون لطف داری
_الان تو از این خبر خوشحال نشدی
_نه
_مگه عصمت خانم رو نفرین کردی پس چرا خوشحال نشدی...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_421 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 422
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
رو به الهه و مش زینب گفتم
_نمی دونید حمایت شماها چه دلگرمی محکمی برای من بود، از ته دلم برای شما و همه اونهایی که از من حمایت کردن دعا میکنم خدا در دو دنیا بهتون آبرو بده
از خبر درمان شدن پسر توران خانمم خیلی خوشحال شدم
الهه چشمهاش رو ریز کرد
_میشه بیای بشینیم با هم برای اوقات فراغت تو فکر کنیم
لبخندی زدم
_باشه اصلا سه تایی فکر می کنیم
الهه خنده صدا داری کرد
_ یه چی بگم ناراحت نمیشی
_نه نمیشم بگو
_اگر میخوای خودت رو خونه نشین کنی دو راه بیشتر نداری
_چه راهی!
_یکی اینکه کتاب بخونی یکی هم با مش زینب حرف بزنی
فکری کردم
_اتفاقا هر دو پیشنهادت خوبه، مش زینب که مثل مادرم میمونه کیف میکنم باهاش هم کلام میشم، کتاب خوندن هم میتونم بهش جهت خوبی بدم، مثلا
تو ذهنم مرور کردم چه کتابی بخونم که بتونه هم علمم رو زیاد کنه هم به درد آخرتم بخوره ، جرقهای به ذهنم خورد گفتم
_تفسیر قران، میتونم یه دوره تفسیر قرآن بگیرم بنشینم بخونم
الهه لبش رو برگردوند
_بدون استاد؟
_البته اگر استاد بود نور علی نور میشد ولی حالا که استاد در کنارم نیست میتونم بدون استاد کتاب تفسیر بگیرم خودم بخونم
گر چه شاید خیلی مطالبش رو بدون استاد متوجه نشم، ولی کمش رو که متوجه میشم، همون کمش برای من خیلی عالیِ
_کتابش رو از کجا تهیه میکنی
_از توی گوگل ادرس یه کتابفروشی پیدا میکنم بهشون زنگ میزنم پولش رو براشون واریز میکنم اونها هم از طریق پست برام ارسال میکنن
الهه گفت
_خیلی هم خوبه، حالا چه تفسیری رو میخوای بخونی
_خیلی دوست دارم المیزان آیتالله طبا طبایی رو بخونم
_اون که میگن خیلی سنگینِ بعید میبینم تو بتونی سر در بیاری
_حالا امتحانش که ضرر نداره
_باشه از طریق پست بگو برات بیارن منم میام خونتون با هم بخونیم، یه کار دیگه هم میتونیم انجام بدیم
سری تکون دادم
_چه کاری!
هر کجاش رو که به مشکل بر خوردیم من میرم مسجد از حاج آقا صادقی میپرسم
با خوشحالی کف دستم رو گرفتم جلوی الهه اونم کف دستش رو اورد جلو زدیم به هم، با خنده گفتم
اینه از حاج اقا میپرسیم، اینم از استاد. صدای زنگ گوشیم اومد، بلند شدم موبایلم رو برداشتم، نگاه کردم به شماره فوری با خوشحالی پاسخ دادم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خانم حبیب الله: 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_439 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_ 440
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
_میتونی به بابات بگی یه آیفون تصویری به در آموزشگاه برای من وصل کنه
_آره میگم
_پس وایسا کارت بهت بدم بگو یه جنس خوبش رو بگیره
_حالا صبر کن بهش بگم بعدا میام ازت کارت میگیرم
_باشه دستت درد نکنه
_سرت درد نکنه عزیزم.
الهه خداحافظی کرد رفت، رو کردم به مش زینب
_میخوام برای خودم چایی بریزم، شما هم میخوای برات بیارم
_اره دستت درد نکنه بیار
اومدم آشپز خونه، از شیشه پنجره نگاهی انداختم به حیاط، مینا چادر سرشه
فهمیدم میخواد بره بیرون، سریع پنجره رو باز کردم گوشم رو تیز کردم ببینم کجا میخواد بره
_مینا گفت
محمود جان من برم بچهها رو از خونه مامانم بیارم
_ برو ولی دیر نکن زود بیا
_باشه زود میام
از آشپز خونه اومدم تو هال رو به روی مش زینب ایستادم گفتم
_الان وقتشه اگر میخواهید در مورد اومدن من به کربلا با داداشم حرف بزنید پاشید برید بهش بگید، مینا داره میره خونه مادرش بچه ها رو بیاره
مش زینب چادرش رو سرش کرد، اومد پشت در هال تا مینا در حیاط رو بست رفت مش زینب در هال رو باز کرد رفت پیش داداشم
دل تو دلم نیست، خدا کنه بتونه راضیش کنه
همه حواسم رو دادم به داداشم و مش زینب ببینم چی میگن، مش زینب رفت کنار داداشم ایستاد گفت
سلام محمود آقا به سلامتی ماشینتم پیدا شد
سلام، چه پیدا شدنی ماشینم رو لخت کردن، هرچیش رو میشده باز کردن بردن انداختنش تو بیابون، بچههای پاسگاه پیدا کردن، بهم زنگ زدن رفتم آوردمش
_بازم خدا رو شکر کن همینِشم پیدا شد، من اومدم یه خواهشی ازت بکنم، تو هم روی من رو زمین ننداز
_تا خواهشتون چی باشه
_میخوام اجازه مریم رو بگیرم بریم ثبت نام کنیم برای کربلا
داداشم هینی کرد
_مریم برای کدوم یکی از کارهاش از من اجازه گرفته که حالا برای این یکی شما رو فرستاده که از من رضایت بگیرید
_ول کن، گذشته رو پیش نکش الان من دارم بهت رو میزنم نگو نه
_راستش مش زینب خیلی ببخشید نه، مریم فقط زمانی میتونه از این خونه بره، که شوهر کنه، بعد دیگه خودش میدونه و شوهرش که کجا بره
_یعنی هیچ راهی نداره که شما اجازه بدید
_نه هیچ راهی نداره، اینجا خودم بالای سرش بودم، ننگ بالا آورد، ببین سر من رو دور ببینه چیکار میخواد میکنه
_محمود آقا اینطوری نگو من دارم با خواهرت زندگی میکنم، جز نجابت و پاکی و دین و دیانت چیزی ازش ندیدم
_ول کنید مش زینب بزار زندگیم رو بکنم میگم نه یعنی نه، بعدم بهش بگو یه وقت نزنه به سرش بگه اختیارم دست خودمه میخوام برم...
#پارتیازآینده👇👇
هواپیما نشست وارد محوطه فرودگاه شدیم صدای زنگ گوشیم اومد
موبایل رو از توی کیفم در اوردم نگاه کردم به صفحه گوشی، رو کردم به وحید
_خانم موسویه فکر کنم حکم مینا اومده
_جواب بده ببین چی میگه
تماس رو وصل کردم
_سلام خانم موسوی حالتون خوبه
_ممنون عزیزم شما خوبید
الحمدلله خوبیم
_زنگ زدم بهت بگم حکم مینا صادر شد...
سلام
نویسنده هستم🌹
هر کس میخواد پارت های رمان #حرمت_عشق رو جلوتر بخونه توی کانال وی آی پی عضو بشه🌹
https://eitaa.com/joinchat/2124415010C2ac5b7a71a
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
ن ?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_۷۵۸
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
بر اثر فشاری که وحید به دست منوچهر داره میاره، چاقو از دست منوچهر افتاد زمین
وحید سریع با پاش زد به چاقو، چاقو چند متر پرت شد اونطرفتر
وحید منوچهر رو بر گردوند سمت خودش با مشت محکم چپ و راست میکوبونه تو صورت منوچهر
شهامت و قدرت بدنی بالای وحید واقعا ستودنیه، از داشتن همچین همسری حس غرور بهم دست داد
بعد از چند مشت به سر و صورت منوچهر پرتش کرد کنار، منو چهر خورد به دیوار، نتونست خودش رو نگه داره افتاد زمین
یه قدم رفتم سمت منوچهر پوزخندی بهش زدم گفتم
_خوبت شد، پهلون پنبه
وحید یه داد زد سرم
_بیا اینور
فوری یه قدم برداشتم عقب
وحید نگاه تندی بهم انداخت
_واسه چی با اون حرف زدی
از ترس نگاهش تپش قلب گرفتم یه قدم رفتم عقب گفتم
_ببخشید
با همون نگاه تند که اخم هم چاشنیش بود گفت
_بیا بریم
چشمی گفتم و باهاش هم قدم شدم
وحید برگشت نگاهی تو صورتم انداخت
_اون آدمِ، که تو باهاش دهن به دهن میشی
خیلی اروم لب زدم
_گفتم که ببخشید، اشتباه کردم
نفس بلندی کشید ساکت شد
سر چرخوندم سمتش
_وحید جان یه لحظه وایسا باید یه حرف خیلی مهمی بهت بگم
ایستاد گفت بگو
_اومدم بگم که اینها نقشه کشتن تو رو کشیدن، چشمم افتاد به مرضیه خانم مادر احمد رضا
یه لحظه خشکم زد، تو دلم گفتم این بنده خدا رو کی خبر کرده
مرضیه خانم از دور سلامی کرد و دستی تکون داد، منتظر عکس العمل من نموند پشتش رو کرد به من به راهشو ادامه داد
تو دلم این فهم و شعورش رو تحسینش کردم
چقدر این خانم ، فهمیده و با کمالاتِ، فوری رفت که من به رو دربایستی نیفتم ، مجبور به سلام و علیک بشم . مراعات وحید را کرد که شاید خوشش نیاد من با مادر شوهر سابقم حرف بزنم .
______________________
نهال از یه خونواده مذهبی به دور از چشم پدر و مادرش با نیما دوست شدن و قصد ازدواج دارند، ولی یکی از رفت و آمدهای نیما و نهال عکس انداخته و عکسها رو فرستاده برای برادر نهال😱
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
سلام
هرکسی میخواد ۳۰ پارت باقیمانده رمان #حرمت_عشق رو یکجا بخونه فقط ۵ هزار تومن واریز کنه به حساب😍👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و باقی مونده پارتها تا پایان رمان رو دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۲۷ به قلم #کهر
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
دختره میره مدرسه کلی چیز از همکلاسیاش یاد میگیره،،،،
_چی بگم والا.
نسرین که صداش رو کمی بلندتر کرده بود مامان هم بشنوه گفت:
_والله همین تلویزیون خودمون کم از ماهواره نداره ،تو همه ی سریالا دارن اموزش میدن دختر و پسر قبل از اینکه پدرومادرهاشون باخبر بشن تو محل کار یا دانشگاه یا خیابون و پارک باهم اشنا شدند و کلی باهم رفت و امد و ارتباط داشتند بعدا تازه پدرمادراشون میفهمند...
این دختر احمق هم حالا یا از شخصیتای تلویزیون یاد گرفته یا همکلاسیاش چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که حیا و نجابت رو تو دخترا کمرنگ کردند غیرت رو هم تو پسرهای جوون.
بابا با صدای نسبتا بلند گفت پیش من دیگه ازین حرفا نزنید دوباره خونم به جوش میاد چون این بار خودم میزنم دختره رو ناقص میکنم.
_مگه از خودمون اصول زندگی رو یاد نگرفته که حالا بقیه ش رو از تلویزیون و دوستاش یاد بگیره؟
این حرفا چرنده ،،،،
از اینکه نسرین امروز خونه ست و دانشگاه نرفته میتونستم به وخامت حال و احوال بابا و مامان پی ببرم،
ولی از حرفایی که زد خوشحالم کاش نیلوفر دیگه چیزی نگه که دوباره بحث رو شروع کنه.
و این بار خدا صدام رو شنید چون که دیگه کسی چیزی نگفت
_پس بچه هات کجان مادر؟چرا نیاوردیشون؟
_ساجده که از دیشب درست و حسابی نخوابید و تازه خوابش برده، سجاد هم صبح زود که باباش رفت سر کار کلی دنبالش گریه کرد و اونقدر اذیتم کرد تا الان بزور خوابوندمش،
به مادرشوهرم سپردم حواسش به اونا باشه تا بیدار بشن منم برمیگردم،
اومدم به شما سربزنم.
_دستت دردنکنه مامان جان خدا خیرت بده،
از صبح که بیدار شدم دلم داره میترکه،
حال باباتم که میبینم بیشتر دلم اشوب میشه.
_حالا دیشب که من رفتم بعدش چی شد؟ فهمیدین جریان عکسا چیه؟ بخدا از دیروز ظهر که خواهر شوهرم برام فرستاد خودم چندکیلو لاغر کردم بس که حرص و غصه خوردم.
_خواهرشوهرت از کجا اورده عکسارو؟
_گفت یکی براش فرستاده گفته یجور برسون به خونواده ی زنداداشت، البته اونم فقط برای خودم فرستاد، ولی گفت خودمم طرف رو خوب نمیشناسم اسمش چیه و کیه؟
میگفت تو یکی از گروههای کلاس زبانمون یکی فرستاده برای هم گروهیش اونم فرستاده برای پریسا...
پریسا خواهرشوهر نیلوفره...
کلاس زبان؟ پریسا؟
ما باهم تو یه کلاس زبان هستیم یعنی کی فرستاده براش؟
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۲۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۲۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
هرلحظه میگذره معما داره پیچیده تر میشه.
خونه هم یکم خلوت نمیشه تا به نیما زنگ بزنم بفهمم جریان این عکسا چیه..
سه روز از اون شب گذشته مامان چهارچشمی مراقبمه،
حتی اجازه نداده مدرسه برم من هم برای اینکه بیشتر از این حساسشون نکنم اصراری برای مدرسه رفتن نکردم.
نسرین فقط روز اول دانشگاه نرفت، نیلوفر هم از اون روز تلفنی با مامان در تماسه،
دیشب نقشه کشیده بودم به بهونه ی حموم رفتن گوشی رو باخودم ببرم و توی حموم به نیما زنگ بزنم ،
برای همین بعد از جمع کردن سفره ی صبحونه همین که بابا قصد رفتن به سرکارش رو کردمن هم سریع حوله و لباسام رو برداشتم رفتم تو حمومی که تو راهروی ورودی هال هست،وسایلم رو گذاشتم بعد هم مثلا چیزی یادم افتاده باشه برگشتم تو اتاق حوله ی مخصوص موهام رو برداشتم وقتی مطمین شدم مامان به اتاق دید نداره رفتم سراغ کوله پشتی مدرسه م همه ی زیپهاش رو گشتم اما گوشیم رو پیدا نکردم،تو کشوی دراور و کمدم رو هم گشتم اما خبری از گوشیم نبود،مطمینم اخرین بار تو کیفم بود،لابد مامان یا بابا برداشتند،
حالا باید چکار میکردم؟
از حموم رفتن منصرف شدم،
حوله رو انداختم روی دراور همونجا گوشه ی اتاق دراز کشیدم با مامان که سرش رو داخل اتاق اورد چشم تو چشم شدم،
چی شد؟ چرا خوابیدی؟ مگه نمیخواستی حموم بری؟
میرم حالا الان حوصله ندارم.
داداشت دیشب زنگ زد میخواست باهات حرف بزنه تو هم تو اتاقت بودی الکی گفتم خوابیدی،گفت دوباره صبح زنگ میزنه ،،،من یه لحظه میرم بیرون سبزی بخرم حواست به گوشی خونه باشه،
باشه حواسم هست.
همینکه صدای در هال اومد از جام پریدم گوشی خونه رو برداشتم شماره ی نیما رو گرفتم تا جواب داد داد زدم
_زهرمارو سلام ...نیما وقت ندارم نمیتونم زیاد صحبت کنم،یهو بغضم ترکید گفتم جریان این عکسا چیه ؟ اونروز که باهم بیرون بودیم دوستات حمله کردند نشستند تو ماشین یه عالمه عکس از اونروز فرستادن برا خونوادم
نیمای پرانرژی مثل همیشه با خنده ای که چاشنی صداشه گفت:
الهی من فدای نیما گفتنت بشم میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ اخه عزیز دلم فدات شم چرا من رو بی خبر از خودت میذاری؟ نمیگی این دل صاحبمرده طاقت نمیاره؟
جان نیما ترشرویی نکن بذار یکم صدای قشنگت رو بشنوم عزیز دلم...
خون به صورتم دوید با لبخند و بدون عصبانیت با ارامشی که پس از شنیدن حرفاش به وجودم برگشته بود گفتم:
_ عزیز دلم گفتنات تموم شد؟
تا خواستم ادامه بدم در هال باز شد و داداش نریمانم اومد داخل با تعجب نگاهی به من و گوشی انداخت اخمهاش رفت تو هم، اما چیزی نگفت،
منم برای اینکه لو نرم با ارامش به مخاطب پشت تلفن گفتم احمدی جان ممنون که گفتی باشه پس جزوه ها رو حتما بهم برسون ،فعلا خدافظ،و گوشی رو گذاشتم.
نریمان که حالا بالاسرم ایستاده بود پرسید
کی بود؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۲۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_همکلاسیم گفت این سه روز مدرسه نیومدی از درسا عقب موندی ،فردا امتحان شیمی داریم،گفتم جزوه ش رو بهم بده که خودم رو اماده کنم،
نگاهی به ساعت دستش کرد و گفت دوستت هم مثل تو گند زده داداشش گفته اجازه ندن بره مدرسه؟
خاک عالم حواسم نبود الان هنوز ساعت نه و نیمه صبحه و همه ی همکلاسی هام مدرسه ن.
خواستم با یه دروغ دیگه توجیه کنم اما چیزی به ذهنم نرسید،خیلی محکم گفت بلند شو ببینم،
بعدم همون طور که ایستاده بود گوشی تلفن رو برداشت،کلید تکرار رو زد، بعد از چند لحظه کمی بهم خیره موند ،با عصبانیت گوشی رو کوبوند سرجاش و یه کشیده ی خیلی محکم حواله ی صورتم کرد،اونقدر ناگهانی بود که قدمی به عقب پرت شدم تا به خودم بیام یه کشیده ی دیگه به طرف دیگه ی صورتم نواخت.
اشک بود که از چشمام سرازیر میشد.
با فریادی که معلوم بود خیلی داره به خودش فشار میاره تا خیلی هم صداش بلند نشه گفت
_اخه دختر تو چه مرگته؟ چرا نمیتونی مثل ادم زندگی کنی؟ هنوز سه روزم از کتک قبلیت نگذشته چرا ادم نمیشی؟
خاک بر سرت کنند که اینقدر راحت ارزش خودت رو پایین اوردی،
یه پسر هرزه ای که هرجا میره بهش زن نمیدن تو براش شدی عزیز دلم؟
خاک برسر من که نفهمیدم از کی شدی عزیز دل این پسره ی نکبت، من که فکر میکردم تو ادمی و اینهمه بهت بها میدادم.
یادته بابا راضی نمیشد بری کلاس زبان چقدر گریه میکردی ولی اجازه نمیداد؟
گفتم بابا این نوجوونه غرور داره الان همه ی هم سن و سالاش میرن کلاس زبان پیش دوستاش نباید کم بیاره، یادته خودم ضامنت شدم که بری؟ یادته چند ترم شهریه ت رو هم خودم دادم؟
کاش زبونم لال میشد ضمانتت رو نمیکردم کاش دلم برات نمیسوخت که اینجوری باعث رسواییمون نشی.
اومد جلوتر که در هال باز شد، مامان سبزی های تو دستش رو گذاشت رو اپن و گفت چه خبرته؟ صدات تا سر کوچه میاد مادر توروخدا رعایت کن... از تو بعیده پسرم تو که خودت خیلی حساسی به این چیزا.
نریمان که انگار خون جلوی چشمش رو گرفته بود یکی زد تو سر خودش و گفت اخه اونموقع آبرو داشتم نه مثل حالا که معلوم نیست این دختر چه بلایی سر آبرومون اورده،
اومد سمتم و دوباره کشیدهای به صورتم زد البته خیلی اروم زد اما همین سیلیِ اروم باعث شد گریه م بیشتر اوج بگیره،
خودم رو زدم به موش مردگی،
بخدا زنگ زدم بهش بگم دست از سرم برداره زنگ زدم بپرسم جریان اون عکسا چیه،
_خفه شو نهال خفه شو تا خودم خفه ت نکردم،
تو غلط کردی زنگ زدی مگه تو بزرگتر نداری؟ لابد خودت میدونی چه غلطی کردی که زنگ زدی ببینی جریان چیه،،،
من امروز بخاطر تو مرخصی گرفتم اومدم بریم از این پسره شکایت کنیم اونوقت تو زنگ زدی بهش؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با همون گریه و هق هق گفتم بخدا راست میگم،،،،
ببین نهال همین الان میشینی همه ی جیک و پوکت رو با این پسره برام تعریف میکنی که بدونم باید چکار کنم.
بدبخت بجز اون عکسا یسری عکس دیگهم برای خونواده ی زینب فرستادند.
صبح عمه زنگ زد پای تلفن گریه میکرد میگفت ابروی داداشم رو بردین چرا هیچی به نهال نمیگین،بعد فهمیدم برای فامیلهای اونم عکس فرستادن...
من نمیدونم این پسره چی از جونمون میخواد چون سراغ خودمون نیومده داره عکسا رو برای فک و فامیل میفرسته این معلومه قصدش بردن ابروی تویه و صدالبته ابروی ماااا.
واقعا هنگ کرده بودم نمیفهمیدم چرا باید یکی این کارهارو بکنه،
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام از پف زیاد دیگه باز نمیشد ،صدام حسابی گرفته بود،
با هق هق گفتم بهخدا کار اون نیست
اما نگاه خشم آلودش رسما لالم کرد...
کمی چپ چپ و عصبی نگاهم کرد و بعد هم رفت سرویس و ابی به صورتش زد وقتی برگشت دستوری بهم گفت
_برو دست و روت رو بشور بیا و همه چیز رو برام تعریف کن.
به حرفش گوش دادم رفتم سرویس بدون اینکه در رو پشت سرم ببندم روبروی روشویی ایستادم نگاهی به اینه ی مقابلم انداختم
خودم از دیدن چهره ی خودم وحشت کردم صورت پف کرده و سرخ چشمهایی که بزور باز میشدند،
چندمرتبه اب پاشیدم به صورتم اما هیچ تغییری نکردم.
دوسه بار دیگه هم صورتم رو شستم دستم رو زیر اب گرفتم و دهنم رو جلو بردم از اب توی دستم کمی خوردم حالم یذره جا اومد ،چند تا دستمال کاغذی برداشتم همچنان که اروم روی صورتم میکشیدم بیرون اومدم نگاهم قفل نگاه نریمان شد
از خشم چند لحظه ی قبل خبری نبود اما دلخوری تو چشمهاش موج میزد،
با نگاه اشاره کرد به مقابلش، با حفظ فاصله روی دو زانو روبروش نشستم ،
مامان کنار اشپزخونه روی زمین نشسته نفهمیدم به کدوممون نگاه میکنه.
نریمان تک سرفه ای کرد و بعد با صدایی که سعی داشت حرص درونش رو پنهان کنه اهسته و شمرده شمرده گفت
_نهال،،،،دونه به دونه،،، و کامل ،،،،برام توضیح میدی،،، از کی و چهجوری با این پسره اشنا شدی،،،و چی بینتون گذشته،،،،
صداش کمی بالا رفت
گفتم همه چی،،،فهمیدی؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
سرم رو به معنی باشه تکون دادم
_نشنیدم چی گفتی؟
_چشم داداش چشم بخدا همه چی رو میگم .
فقط یکم صبر،،،کن،،،هول شدم ،،،ترو جون مامان،،، یذره صبر کن،،،
همونجور که زل زده بود بهم گفت باشه صبر میکنم ولی به نفع خودته یکم زودتر شروع کنی، چون ممکنه عمه سر برسه.
با چهره ای گرفته نگاهِ مامان کردم، با غصه نگاهم میکرد و چونه ش،،،چونه ش داشت میلرزید،...
با خجالت شروع کردم به تعریف کردن.
راستش موقعی که کلاس ،،،دهم بودم ،،،چند بار نیما رو ،،،جلوی مدرسه مون دیدم،،، یکی از فامیلاش همکلاسیم بود ،،، واسطه میشد که باهم ارتباط داشته باشیم،،،
بخدا اولش قبول نمیکردم،،،
اما اونقدر زیر گوشم خوند که نیما دوسِت دا،،،،
از ادامه ی حرفم خجالت کشیدم تکونی به خودم دادم اما روی نگاه کردن به داداش رو ندارم،
_خوب،،،ادامه ش،،،
ادامه دادم و گفتم
_خیلی گفت اونقدر که دیگه من از رو رفتم،،،اولین بار که باهاش جلوی مدرسه قرار گذاشتم فقط تصمیم داشتم بهش بگم دست از سرم برداره اما گفت از خودت و خونوادت خوشم اومده، و قصدم خاستگاریه، ولی الان هم برای تو زوده هم برای من، پس بهتره یه مدت صِرفِ اشنایی با هم ارتباط داشته باشیم تا همدیگه رو بشناسیم اگه همه چی اوکی بود اونوقت خونواده هامون رو در جریان قرار میدیم،
داداش بخدا ما... سرم رو بالا گرفتم اما نگاه داداش سمت مامان بود مامان اروم اروم داشت گریه میکرد،
دوباره از خجالت و شرم سرم رو انداختم پایین ،،،
نریمان با صدایی پرغصه خطاب به مامان گفت:
_مامان اذیت میشی شما پاشو برو به کارهات برس من خودم ته ماجرا رو در میارم بهت میگم،
کمی به سکوت گذشت وقتی دید مامان عکس العملی نشون نمیده رو بهم گفت: خوب بقیه ش؟
هیچی دیگه اوایل همون جا جلوی مدرسه در حد سلام کردن و جواب سلام گرفتن همدیگه رو میدیدیم بعدش به اصرار همون فامیلش که همکلاسیم بود با هم یکی دوبار قرار گذاشتیم بیرون که حرف بزنیم،
بخدا فقط همین بود،
_تاحالا باهم کجاها رفتین؟
_هیچ جا به خدا...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_لا اله الا الله، چرا قسم دروغ میخوری؟ اگه هیچ جا، پس اینهمه عکس از جاهای مختلف از کجا اومده؟ گفتم راستشو بگو که بتونم کمکت کنم
اروم گفتم اخه روم نمیشه بگم
تو بی جا میکنی روت نمیشه،
اونموقع با یه پسر غریبهی نامحرمی که نمیدونستی از چه خونواده ایه قرار میذاشتی و میرفتی ولگردی خجالت نمیکشیدی حالا که برای منی که محرمتم تعریف میکنی خجالت می کشی؟ تو اگه شرم و حیا داشتی از همون اول این کارا رو نمیکردی؟ الانم از خجالتت نیست که ساکت نشستی جلوم و به تته پته افتادی، از ترس و رسواییته،
راست میگفت اگه ازش نمیترسیدم یه به توچه نثارش میکردم و میگفتم زندگی خودمه دلم میخواد همونجوری که عشقم میکشه بسازم یا خرابش کنم
اما حیف که حقیقتا جراتش رو نداشتم،
اما نه... من غلط بکنم حتی اگه نمیترسیدمم این حرفا رو بزنم،
من داداشم رو میشناسم میدونم خیر و صلاحم رو میخواد میدونم واقعا دلسوز منه،
دوباره به گریه افتادم ادامه دادم،
حالا هرجوری دوست داری شما من رو قضاوت کن.
من اشتباه کردم به نیما اعتماد کردم تاوانش هم هرچی باشه قبول میکنم فقط بگو چکار باید بکنم.
نه دیگه باید بگی تاوانش رو همگی باهم میدیم،
اتفاقا قبل از خودت تاوان سنگین رو نسرین داد،
میدونی چرا؟؟
نگاهی به مامان انداخت اما بقیه ی حرفش رو خورد ...
_حالا بگو ببینم منظورت ازینکه میگی پخش این عکسا کار این پسره نیست چیه؟ بنظرت کی این کار رو کرده؟ از پخش این عکسها کی نفع میبره؟
این چند روز خیلی فکر کردم اصلا کسی به ذهنم خطور نکرده من با کسی دشمنی نداشتم که حالا بخواد تلافی کنه،
از جاش بلند شد نگاهی به مامان کرد، اردم گفت: مامان غصه نخور پیداش میکنم اونی رو که با ارامش و ابروی ادمای این خونه بازی کرده بعدم میدمش دست قانون، ازش شکایت میکنیم.
مامان که تاحالا ساکت نشسته بود همچنان که اشکهاش رو پاک میکرد گفت چه فایده، آبروی رفته مون برمیگرده؟
توکل بهخدا.
فعلا من برم ببینم چکار میتونم بکنم،زنگ زدم با وکیل صحبت کردم ، فعلا فقط میتونیم شکایت کنیم...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
داداش که رفت تازه مامان غرغرهاش شروع شد،
_کم گفتم حواست به رفتاراتون باشه؟کم گفتم شما دخترین زیر ذره بین مردمین حواستون باشه؟
اخه محرم و نامحرم رو از بچگی یاد گرفتی تو کی یادت رفت این چیزا رو که من نفهمیدم؟
غرغرای مامان شروع شده بود و حالا حالاها هم تمومی نداشت،
پس بهترین راه فرار رفتن به حموم بود،حالا که ظاهرا گوشیم ضبط شده با گوشی خونه هم که اصلا نمیتونم تماس بگیرم،ناراحت و غمباد گرفته رفتم حموم.
داشتم موهام رو سشوار میکشیدم که صدای زنگ ایفون اومد،بی توجه بهش به کارم ادامه میدادم که صدای مامان اومد،
_نهال مهمون داریم قطع کن صدای اون رو،،،،
ای بابا.انگار دارم چکار میکنم
صدای حال و احوال کردن عمه با مامان اومد،
یاد حرف نریمان افتادم،
خدایا یعنی چکار داره؟
همونجور با موهای نیمه خیس رفتم پشت در تا متوجه حرفاشون بشم،
عمه خطاب به مامان که معلومه رفته اشپزخونه مفت
_بیا زنداداش عجله دارم میخوام برم،اومدم یچیزی رو تا داداشم نیومده بهت بگم و برم،
نریمان گفت بهت چیزی نگم ولی از خودم بشنوی بهتر از اینه که از غریبه ها بشنوی.
صدای مامان که معلوم بود حسابی گیج و ترسیده ،نزدیک تر شد،
_دیگه چی شده ؟
خدا رحم کنه عمه چی رو میخواد تعریف کنه خدایا عجب غلطی کردم با نیما بیرون میرفتم
کاش از همون اول میگفتم تا خاستگاریم نیاد باهاش جایی نمیرم
بیا زنداداش،بیا اول بشین رنگ روت بدجوری پریده،،،
_بگو توروخدا دارم سکته میکنم،
صبح نریمان داشت یه چیزایی میگفت برای شمام عکس فرستادن؟
_پس خبر داری؟ اره برای خواهرای کاوه فرستادن به نریمانم گفتم معلوم نیست طرف کیه؟ نشناختنش،
تا عکسارو فرستاده از اونموقع دیگه انلاین نشده طرف...
_من که نمیفهمم یعنی چی،چرا اخه؟ سرم داره میترکه از بس فکر کردم ولی نتونستم بفهمم چرا یکی داره با ابروی ما بازی میکنه؟
زنداداش جان اگه نهال بهونه دستشون نداده بود اونا چطوری میخواستند ابروتون رو ببرن؟
مشکل از خود نهاله،چرا برای نسرین و نیلوفر این حرفا نبوده تابحال؟
باید یه فکری به حال خیره سریهای این بچه بکنید...
زنداداش یچیز دیگه م میخواستم بگم،
دیشب خواهرشوهرم میگفت خاله ش زنگ زده به مادرشوهرم در مورد عکسا حرف میزده نمیدونم اونا از کجا دیدند،
به مادرشوهرم گفتند به من بگن در مورد خاستگاری پسرشون با شما دیگه حرفی نزنم .
حرفای خوبی نزده منم کفری شدم گفتم همون بهتر.
گفتم نسرین مثل گل پاکه اگه قرار بشه بخاطر چهارتا عکس که صددرصد فتوشاپه اونم از خواهرش نسدین زیر سوال بره همون بهتر که سر نگیره.
مامان با بغض گفت شیطونه میگه برم این دختر رو خودم خفه کنم این جوری با ابرومون بازی کرده با اینده ی خواهرش بازی کرده ،بگم خدا چیکارت کنه نهال که از رو هم نمیری اینهمه گند زدی...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اوضاع خیلی خرابه ،خیلی خرابه،،،
خدایا چکار کنم چه غلطی کردم .
دستامو گرفتم بالا
خدایا همه چی ختم به خیر بشه همه چی درست بشه قول میدم بخودت قسم قول میدم دیگه دور نیما رو خط بکشم،
اشکام راه افتاده بود.
من میدونم نریمان مهربونه اما سر این موضوع محاله مهربونی بخرج بده.
مطمینم صبح فقط بخاطر مامان جلوی خودش رو گرفت وگرنه سیاه و کبودم میکرد.
وای خدا بابام بفهمه دیگه کارم تمومه.
هرچی ذکر و سوره و دعا بلد بودم زیر لب زمزمه میکردم،
در اتاق باز شد سرم رو بسمت در چرخوندم عمه جلوی در ایستاده بود و با تاسف نگاهم میکرد معلوم بود تردید داره که بیاد یا برگرده،
پاش رو داخل گذاشت نیم خیز شدم که بلند شم،سریع دستش رو روی شونه م گذاشت و روبروم طوری نشست که دقیقا مقابلم باشه زیر لب سلام کردم جوابم رو داد.
نگاهم کن نهال اومدم یه کلام باهات حرف بزنم.
نهال جان عمه تروخدا ترو به جون مامان و بابات یکم به فکر اینده ی خودت باش
نمیخوام بگم ابروی بابات ابروی مامانت داداشت و خواهرات
نمیخوام بگم اینده ی خواهرات
نهال جان عمه بخاطر ابروی خودت اینده ی خودت یکم به کارهات و نتیجه شون فکر کن.
کاری که تو کردی ابرو و حیثیت خودت و خانواده ت رو برده.
ببین عمه وقتی طرفت رو خوب نمیشناسی چطور ادعا میکنی عاشقش شدی؟
تو میدونی این نیما کیه؟
خونواده ش کی هستند و چکاره اند؟
پدر نیما رباخواره درسته چند تا باغ چند هکتاری تو شهرستان داره و جزو ملاکان و باغداران بزرگه و درامد خوبی داره ولی از وقتی من یادم میاد پولهاش رو نزول میداده ،بهره ش رو میگرفته،
میدونی زندگی چقدر از ادما رو از هم پاشونده؟
یعنی پولش حرومه،همه ی داراییش حرومه،
میدونی چرا پسراش علاف و بیکارن؟
چون از باباشون سرمایه گرفتند نزول میدن به مردم بدبخت و بهره میگیرن اینجوریه که بدون کار کردن و زحمت کشی هرروز دارن پولدارتر میشن...
حرفای عمه رو قبلا هم از نسرین و نریمان شنیده بودم اما باورم نمیشد.
مثل الان که حرفای عمه رو باور نمیکردم.
_عمه شماها از کجا میدونید؟
نیما میگفت پولشون رو گذاشتند بانک و بانک داره بهشون بهره میده.بهره ی بانک که حروم نیست.
بله بهره ی بانک حروم نیست ولی بابای نیما و خودشو داداشش بیشتر از اونی که تو بانک گذاشتند دست مردم نزول دادن.
میخوای ببرمت در خونه ی ادمایی که بخاطر اینا بدبخت شدند؟
کل شهر میدونند اونوقت تو انکار میکنی؟
وای عمه بخدا نمیدونستم.
این رو نمیدونستی، اینم نمیدونستی که ارتباط با پسر نامحرم و دوستی اخر و عاقبت نداره؟
روی نگاه کردن به عمه نداشتم
همونجور که سرم پایین بود گفتم
_بخدا عمه پسر خوبیه تو این مدت اشناییمون فهمیدم خیلی اقاست نیما با خونواده ش فرق داره
مهربونه، پرانرژی و با جذبه ست،هرکاری برا خوشحال کردن من میکنه،
_اخه دخترم شما هنوز زیر یه سقف نرفتید چطور میتونی با اینهمه اطمینان در موردش حرف بزنی؟
تا وقتی محرم هم نشدید و با هم بیشتر از چندساعت نبودید و با خونواده های همدیگه ارتباط نداشتین اصلا نمیتونی در موردش نظر بدی،
پس اینقدر نگو پسره خوبه خوبه،
بیشتر از این کفر ماها رو در نیار .
خجالتزده چشم ارومی گفتم.
نمیدونم چرا هرکی میرسه همین رو میگه،
اخه شماها که تابحال با نیما حتی یبارم حرف نزدید چطور میتونید در موردش اینجوری قضاوت کنید،
همه ی اینارو تو دلم میگفتم.
من مطمینم یبار باهاش حرف بزنن و رفتارهاش رو ببینن عاشقش میشن...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
دقیقا پونزده روز از ماجرا گذشته،بابا دوبار بخاطر بالا رفتن قندش حالش بد شد،
یبارش که مویرگهای چشمش خونریزی کرد و بیمارستان بستری شد اما بار دوم به خیر گذشت نیلوفر و شوهرش خونمون بودند و همینکه بابا حالش بد شد شوهر نیلوفر سریع به بیمارستان رسوندش،
دکتر گفته بود اگه کمی دیرتر میرسوندنش احتمالا سکته مغزی میکرد و به کما میرفت.
فشارش هم که تعریفی نداره.
مامان هم که اونقدر این چند روز فشارش بالا رفته یبار خون دماغ شد،نریمان و خانم بچه هاش خونمون بودند،بقدری ترسیده بودم که از استرس توسر خودم میزدم و گریه میکردم،تا اخرسر با فریاد نریمان به خودم اومدم
راست میگفت یه کاری کردم که هرلحظه منتظر تبعات و تلفات بعدیشم،
پونزده روزه که مدرسه نرفتم نه کسی بهم گفته میتونم برم و نه خودم جرات کردم چیزی بپرسم یا اماده بشم و راه بیفتم برم مدرسه.
دلم برای نیما تنگ شده توی این مدت نتونستم باهاش تماس بگیرم تا بفهمم اون عکسها رو کی پخش کرده و هدفش چی بوده،
پلیس فتا هم فعلا چیزی بهمون نگفته،
دیروز یکی از همکلاسیهام اومد دم در خونه وقتی مامان جواب ایفون رو داد بهم گفت میرم دم در و سریع حرفمون رو تموم میکنیم و برمیگردم خونه ،بهش تعارف نمیکنم بیاد خونه ،
وقتی هم که رفتم دم در خودش همراهم اومد و با سحر سلام و علیک کرد و پیشمون ایستاد،بنابراین حتی اگه سحر اخباری از نیما یا اون عکسها داشت نتونست چیزی بهم بگه،فقط حالم رو پرسید و کمی در مورد معلمها و درسها گفت بعدشم خداحافظی کرد و رفت،
از دست مامان عصبانی بودم اما جرات ابراز احساسم رو نداشتم ،چون تمام این دوهفته داداش نریمان هر بعدازظهر بهمون سر میزنه و هربار هم با اخم و نگاههای تندش روبرو میشم،
وقتی میرم تو اتاق یجور بازخواستم میکنه وقتی هم که میمونم پیششون با نگاههاش اذیتم میکنه...
روزهای سختی رو میگذرونم به هر دری میزنم تا خبری از نیما بگیرم اما بیفایده ست و دستم به هیچ جا بند نمیشه.
دوروزه که بابا و مامان و داداش مدام در حال پچ پچ کردن هستند،حتی نیلوفر هم به جمعشون اضافه شده،
امروز که عمه اومد دیگه مطمین شدم خبرهای مهمیه،ولی هنوز نفهمیدم چی؟
نسرین هم که تو این چند وقت اصلا باهام نه حرف میزنه و حتی تو اتاقمون هم نمیمونه،
برای خواب همونجا توی هال میخوابه،
نمیدونم تا کی قراره تو تنبیه باشم.
تو همین افکار بودم که بابا صدام کرد،
اصلا دلم نمیخواد تو جمعشون حاضر بشم دلم میخواست همینجور مشغول مرتب کردن اشپزخونه باشم تا یکی یکی متفرق بشن اما بابا صدام کرده و نمیتونم از زیرش در برم
وقتی داشتم میرفتم پیششون جمله ی مامان شش دانگ حواسم رو جمع حرفاشون کرد،
اقا یوسف یعنی میخوای اجازه بدی این پسره بیاد خاستگاری نهال؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
چی شنیدم خدایا
یعنی واقعا میخوان بیان خاستگاری؟ یعنی بابا میخواد رضایت بده؟
سعی کردم جلوی لبخند و هیجانی که تو نگاه و رفتارم مشهوده رو بگیرم تا بیشتر ازین رسوایی به بار نیارم.
همینطور که دستم رو با گوشه ی لباسم خشک میکردم نیم نگاهی به جمع حاضر در پذیرایی خونمون کردم،
مامان چشماش اشکی و سرخه،
بابا سرش پایینه و با تسبیحش مشغول،
نریمان کنارش نشسته و اخمی که بین ابروهاشه لرز به جونم میندازه اما چون سرش رو به حالت قهر به سمت پشتی متمایل کرده جرات کردم به بقیه هم نگاهی بندازم،
نیلوفر با عصبانیت بُراق شده تو چشمهام و عمه با نگاه تاسف بار اما مهربونش سری به تایید تکون داد و دستش رو بلند کرد و کنارش رو نشونم داد،
به سختی اب دهنم رو قورت دادم و کنارش نشستم،
سرم رو پایین انداختم انگار قراره خبر مرگ کسی رو بهم بدن که اینجوری بهم ریختند ،
تو دلم گفتم بابا خودتون رو جمع کنید ناسلامتی خبر خاستگاری و ازدواجه هاااا
دوباره احساس خوشی و هیجان ناشی از اون داشت میومد گند بزنه به حالت چهره ی مثلا شرمنده م،
پس افکار و احساساتم رو پس زدم،
کمی در همون حالت شرمنده سرم رو پایین نگه داشتم،
سکوت رو عمه شکست.
داداش یکم به فکر قلبت باش به فکر فشار و قندت باش چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟ نگاه کن زنداداش رو ...
رنگ صورتش میگه داره فشارش میره بالا،
حالا کاریه که شده،
بسه هرچقدر غصه خوردین و جواب نگرفتین،
خانواده ی پسره یه پیغام فرستادن و منتظر جواب هستند یه جواب بله یا نه میدید و تمام.
بعدم با نگاه و چرخش صورتش به سمت همه ی حاضرین گفت شماها میگین یا خودم بگم؟
که بابا دستش رو به حالت اِستُپ بالا اورد،
_ماهرخ فعلا هیچی نگو.
نگاهش بین همه چرخید و در اخر زل زد تو چشمهای من ،از شرم سرم رو پایین انداختم،
کمی به سکوت گذشت،
اخرسر خودش سکوت رو شکست
_دو روز پیش پدر این پسره...نیما... زنگ زد به مغازه م... کلی اسمون ریسمون بهم بافت و گفت من و زنم برای پسرمون چنین ارزوهایی داشتیم و چنان ارزوهااا...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعدم گفت پسره پاش رو کرده تو یه کفش که الا و بلا نهال شیرکوهی رو میخوام،گفتم من یه شیرکوهی میشناسم نکنه با اون نسبت داره؟
وقتی گفت دختر یوسف شیرکوهی دیگه گفتم چقدر خوب من و یوسف یه زمانی یار غار همدیگه بودیم حالام که باهم فامیل بشیم چی ازین بهتر؟؟؟
متعجب از جمله اخر بابا که بابای نیما چنین حرفی زده تو دلم گفتم یعنی شما قبلا باهم دوست بودید؟
بابا ادامه داد
_دختر تو کمرم رو شکستی ابروم رو بردی،
مجبورم کردی به ادمی که اینهمه ساله ازش دوری میکنم خودش رو با من تو یه ردیف ببینه،
یه ادم نزول خور رو اجازه بدم بیاد خونه م برای خاستگاری،
من اجازه دادم بیان
خدایا دارم به ارزوم میرسم بابا اجازه داده بیان خاستگاریم،
_فقط به یه دلیل...وقتی اومدند تو میگی میخوام ادامه تحصیل بدم...
میگی قصد ازدواج ندارم...
میگی تا دانشگاه نرم تا درسم تو دانشگاه تموم نشه قصد ازدواج ندارم.
با لب و لوچه ی اویزون چشم دوخته بودم به دهن بابا که بیرحمانه این حرفا رو میزد و ازم میخواست پشت پا بزنم به اینده م به خوشبختیم،
جرات گفتن حرفی رو نداشتم،
برای اینکه متوجه حس درونیم نشن سرم رو پایین انداختم و همچنان با انگشتای دستم و گوشه ی ناخنم مشغول شدم.
داداش نریمان با تحکم و صدای خشک و خشنی که نشون ازفشار زیاد عصبیش بود گفت:
_نهال شنیدی بابا چی گفت؟ یا منم دوباره برات تکرار کنم؟
بعدم کاملا چرخید به سمتم اول سرش رو گردوند سمت بابا و یه با اجازه بهش گفت و بعدم دوباره رو به من ادامه داد
_ببین نهال بخدا ما خیر و صلاح تورو میخوایم
این پسره هم خودش هم باباش و برادرش تو کار نزول دادن و بهره گرفتن هستند،باباش یه ادم فاسدیه که دومی نداره،
نه نماز حالیشونه نه روزه،
نه محرم حالیشونه نه نامحرم، نه حلال حالیشونه نه حرام،
تو مجالس و محافلشون حتی مشروبم باشه میخورن،
بازم بگم یا بسه؟ دیگه فهمیدی چرا ماها مخالف این ازدواج هستیم یا بازم بگم؟
مامان گره روسریش رو باز کرد و با دست خودشو باد میزد،
اروم گفت فهمید معلومه که دیگه فهمیده تروخدا بس کنید این حرفارو،
نفسم بالا نمیاد،
چقدر حس میکردم بی پناهم حس میکردم همه ی اعضای خونواده م کمر همت بستند به بدبخت کردن من، به دور کردنم از گذرگاه خوشبختی...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #پارت_۳۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#پارت_۳۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو دلم گفتم نهال ارزوهات دارن به باد میرن،خونواده ت نهال ارزوهات رو هنوز شکوفه نزده دارن از ریشه درش میارن،
اشک گوشه ی چشمم جمع شده بود به ارومی چندبارپلک زدم و نفس عمیق کشیدم که بغضم رو فرو بدم تا اشکهایی که داشتند راهشون رو برای جاری شدن پیدا میکردند پس بزنم.
چرا من اینقدر بدبختم من و نیما همدیگه رو دوست داریم،
نیما اونقدر من رو دوست داره که خدا میدونه چقدر التماس اون مادر یهدنده ی لجبازش رو کرده که راصی بشه بیاد خاستگاری من،خدا میدونه چقدر بهش فشار اومده که راضی شده قبل از فراهم شدن شروطی که برای ازدواج لازم میدونست بیاد خاستگاری،
معلومه که چنین ادمی همیشه دلش میخواد به دلخواه من زندگی کنه،
چرا بابا و بقیه نمیخوان این رو قبول کنند،
یعنی چی که من بگم قصد ازدواج ندارم؟
باید یه فکری برای شب خاستگاری بکنم باید یکاری کنم که خونواده م راضی به ازدواجمون شن.
فعلا باید باهاشون همکاری کنم تا فکر کنند خام حرفاشون شدم،
نیلوفر با بداخلاقی گفت پاشو برو قرصای مامان و بابا رو بیار الانه که پس بیفتن،
همینجور که بلند میشدم نگاهی به صورت بابا و مامان انداختم صورت هردوشون از سرخی رو به کبودی بود،سریع سراغ کشوی داروهاشون رفتم و لیوان ابی پر کردم اول پیش مامان نشستم قرص فشار رو گذاشتم تو دستش و لیوان اب رو بدستش دادم،
رفتم اشپزخونه که یه لیوان اب هم برای بابا بیارم،
اونقدر هول شده بودم که حواسم نبود داروی بابا رو روی کابینت جا گذاشتم اب رو به دست بابا دادم و دورم دنبال داروهاش میگشتم که نیلوفر با صدای نسبتا بلند گفت حواست کجاست با خودت بردی اشپزخونه... بدو بیار قرصای بابارو...
داداش نریمان که اروم اروم شونه های بابا رو ماساژ میداد به تندی ولی با صدای اروم به نیلوفر نهیب زد که بجای اون زبون تندت یه تکون به پاهاتم بدی بد نیست خوب پاشو خودت بیار میبینی که هول شده،
نیلوفر اومد حرفی بزنه که عمه با ارنج به پهلوش کوبید یعنی ساکت باش و چیزی نگو،
مشمای دارو رو به دست نریمان که بسمتم دراز شده بود دادم.
عمه با نگرانی رو به داداش گفت خوب الان فشارش بالا رفته یا قندش؟ چی میخوای بدی بهش؟
_هر دوتاشم میدم بخوره
فشار عصبی زیادی بهش وارد شده،
دوروزه نه غذا میخوره نه خواب درست و حسابی داره،
فکر و خیال داره داغونش میکنه.
ان شاالله این بازی مسخره تموم بشه حال بابا و مامانم دوباره روبراه میشه....
بغضم که تاحالا مراقب ترکیدنش بودم تبدیل به هق هق شد و دیگه نتونستم صدای گریه رو کنترل کنم،
به اتاقم پناه بردم با صدای بلند گریه میکردم ،عمه اومد سراغم با دلسوزی و تاسف و کمی حرص و تندی گفت میبینی یه دیوونه مثل تو یه سنگی انداخته ته چاه حالا یه خونواده به تلاطم افتادن تا سنگو در بیارن،
تو چطوری راضی شدی با ندونم کاریت پدرو مادرتو به چنین حال و احوالی مبتلا کنی؟
فردا که مهموناتون اومدن هر کاری بابات و داداشت گفتن انجام بده که شر این قضیه کنده شه و تموم بشه...
کپی حرام
قسمت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨