eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
777 عکس
405 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نیما محاله بابام و حتی داداشم اجازه بدن فکر نکنم شدنی بشه. _میشه نهال.میشه. قول میدم یه فکر اساسی بکنم قول میدم بهت تو فقط بهم فرصت بده. _باشه هرچقدر فرصت میخوای بهت میدم ولی بازم معتقدم که بابام محاله راضی بشه _نهال یه پیشنهاد بدم؟ _چی؟ _بیا فرار کنیم حرف نیما رو چند بار مرورش کردم یعنی چی؟ واقعا نیما در مورد من چی فکر میکنه؟ این چه پیشنهاد مزخرفیه؟ نباید جوری جواب بدم بخوره تو ذوقش. اون قول داده درستش کنه فقط باید بهش فرصت بدم اما این حرف مزخرف ش بدجوری رو مخمه. _نیما منومسخره میکنی؟ فرار؟ مزخرف ترین و چرت ترین راه حل ممکنه. بجون خودت اگه دوباره این پیشنهاد رو بدی دیگه باهات کاری ندارم،قبلاهم بشوخی این حرف رو زدی، همون عکسا کلی ابروم رو برده شدم مصداق اش نخورده و دهن سوخته، تروخدا دیگه ازین پیشنهادات چندش نده چندتا ایموجی خنده فرستاد _باورت شد؟ نه بابا باور کن شوخی کردم فرار چیه؟ به من میگن نیما همه فن حریف بسپار به خودم خودم یه ایده ی توپ برات پیدا میکنم که همون داداشت تا کمر خم بشه و بگه بفرمایید اقا نیما اقا داماد نمونه بفرمایید برای خواستگاری. از این مدل حرف زدنش خندم گرفت ولی دوست ندارم در مورد داداش نریمانم اینجوری بگه، هرکی ندونه خودم خوب میدونم داداشم واقعا خیرخواه و دلسوز منو خواهرامه فقط راهش رو بلد نیست. اما برای اینکه نیما رو ناراحت نکنم قید دلخوریم رو میزنم . _نیما گوشیم فعلا توقیفه. الانم بزور پیداش کردم تا بقیه متوجه نشدن باید برم بذارم سرجاش دوباره بهت پیام میدم ولی توروخدا تو دیگه بهم پیام نده... خوب.. _باشه ولی من رو دیگه بی خبر نذاریا،، کی دوباره باهام چت میکنی؟ شاید فردا شب دوباره بتونم فعلا خدافظ _هرچند برام سخته اما باشه شبت بخیر _شب تو هم بخیر بعد هم چند تا استیکر قلب و شب بخیر و دوستت دارم برای هم فرستادیم. سریع پی وی نیما رو پاک کردم یه چرخی تو تلگرامم زدم بعدم بقیه ی پیامکها و اس ام اسهای نیما رو حذف کردم سیمکارت رو دراوردم و گوشی رو خاموش کردم. اروم بیرون رفتم هنوز خوابند. بنابراین بسمت اتاق مامان و بابا رفتم، کشوی لباسهای مامان رو بیرون کشیدم و گوشی رو داخلش گذاشتم همین که کشو رو بستم صدای حرف زدن مامان و بابا بلند شد. _چی شد چرا بیدار شدی؟... _نیما محاله بابام و حتی داداشم اجازه بدن فکر نکنم شدنی بشه. _میشه نهال.میشه. قول میدم یه فکر اساسی بکنم قول میدم بهت تو فقط بهم فرصت بده. _باشه هرچقدر فرصت میخوای بهت میدم ولی بازم معتقدم که بابام محاله راضی بشه _نهال یه پیشنهاد بدم؟ _چی؟ _بیا فرار کنیم حرف نیما رو چند بار مرورش کردم یعنی چی؟ واقعا نیما در مورد من چی فکر میکنه؟ این چه پیشنهاد مزخرفیه؟ نباید جوری جواب بدم بخوره تو ذوقش. اون قول داده درستش کنه فقط باید بهش فرصت بدم اما این حرف مزخرف ش بدجوری رو مخمه. _نیما منومسخره میکنی؟ فرار؟ مزخرف ترین و چرت ترین راه حل ممکنه. بجون خودت اگه دوباره این پیشنهاد رو بدی دیگه باهات کاری ندارم،قبلاهم بشوخی این حرف رو زدی، همون عکسا کلی ابروم رو برده شدم مصداق اش نخورده و دهن سوخته، تروخدا دیگه ازین پیشنهادات چندش نده چندتا ایموجی خنده فرستاد _باورت شد؟ نه بابا باور کن شوخی کردم فرار چیه؟ به من میگن نیما همه فن حریف بسپار به خودم خودم یه ایده ی توپ برات پیدا میکنم که همون داداشت تا کمر خم بشه و بگه بفرمایید اقا نیما اقا داماد نمونه بفرمایید برای خواستگاری. از این مدل حرف زدنش خندم گرفت ولی دوست ندارم در مورد داداش نریمانم اینجوری بگه، هرکی ندونه خودم خوب میدونم داداشم واقعا خیرخواه و دلسوز منو خواهرامه فقط راهش رو بلد نیست. اما برای اینکه نیما رو ناراحت نکنم قید دلخوریم رو میزنم . _نیما گوشیم فعلا توقیفه. الانم بزور پیداش کردم تا بقیه متوجه نشدن باید برم بذارم سرجاش دوباره بهت پیام میدم ولی توروخدا تو دیگه بهم پیام نده... خوب.. _باشه ولی من رو دیگه بی خبر نذاریا،، کی دوباره باهام چت میکنی؟ شاید فردا شب دوباره بتونم فعلا خدافظ _هرچند برام سخته اما باشه شبت بخیر _شب تو هم بخیر بعد هم چند تا استیکر قلب و شب بخیر و دوستت دارم برای هم فرستادیم. سریع پی وی نیما رو پاک کردم یه چرخی تو تلگرامم زدم بعدم بقیه ی پیامکها و اس ام اسهای نیما رو حذف کردم سیمکارت رو دراوردم و گوشی رو خاموش کردم. اروم بیرون رفتم هنوز خوابند. بنابراین بسمت اتاق مامان و بابا رفتم، کشوی لباسهای مامان رو بیرون کشیدم و گوشی رو داخلش گذاشتم همین که کشو رو بستم صدای حرف زدن مامان و بابا بلند شد. _چی شد چرا بیدار شدی؟ ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _هیچی بابا این قرص فشارم رو که میخورم تند تند دستشوییم میگیره. وای خدای من بابا بیدار شده بره دستشویی مامان هم بیداره. حالا چطوری برم بیرون؟ صدای باز و بسته شدن در سرویس خبر از برگشتن بابا به رختخواب میده صدای بابا اومد _تو چرا نمیخوابی؟ _نمیدونم انگار خوابم پریده اقا یوسف فکر و خیال این دخترا داره دیوونه م میکنه اون از نسرین که یهو سه تا خواستگار همه شون گفتن نمیان اینم از نهال این بچه چرا اینجوری کرد؟ ماکه اینهمه مراقب تربیت این بچه بودیم. _نمیدونم والله هرچی فکر میکنم منم لقمه ی شبهه ناک سرسفره م نیاوردم _این چه حرفیه میزنی اقا ؟ یه عمره داری زحمت میکشی معلومه که درامدت همیشه حلال بوده. لابد تربیت من یجاش مشکل داشته _چی بگم ؟دیگه چه فایده داره سرزبونها افتادیم ابرویی که شصت ساله با زحمت جمعش کردم یشبه به باد رفت تو محل انگشت نمای مردم شدم. عه زن چرا گریه میکنی؟ گریه اگه فایده داشت منم میشستم هم پات گریه میکردم.گریه نکن فشارت میره بالا تو از اول این بچه رو لوس بارش اوردی اگه دوبار میزدی دهنش میفهمید هر غلطی نباید بکنه _چی بگم؟ دلم داره میترکه از یه طرف فکر آبروی رفته مون داره دقم میده از طرفی اینده ی بچم نسرین ... از طرفی هم خیره سریهای این دختره و اینده ش ...خدا کنه دیگه سرش به سنگ خورده باشه و تمومش کنه... _غلط میکنه تمومش نکنه بخداوندی خدا اون بارم چون بروح اقام قسمم دادی نزدم ناکارش کنم، یبار دیگه فقط یبار دیگه دست از پا خطا کنه بشین ببین چه بلایی سرش بیارم بچه ست و عقلش ناقصه، خامه و نمیفهمه، دیگه حالیم‌ نیستا... همینجا تو حیاط خونه زنده زنده خاکش میکنم. باشه اقا باشه قول میدم دیگه هیچ غلطی نکنه دیگه خودشم فهمیده کارش چقدر اشتباه بوده باور کن خودشم الان شرمنده ست. _خدا کنه پشیمونم از اینکه چرا اومدم سراغ گوشی. اگه یکیشون بیاد اینجا و من رو ببینه صددرصد میفهمه بخاطر گوشی اومدم اونوقته که بیچاره بشم... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر همونجا موندم و دعا کردم که زودتر بخوابن... با هشدارهای مامان و تکرار جمله ی با این فکر و خیالات فشار و قندت بالا میره بالاخره بابا خوابید چون صدای خروپفش بلند شد... اروم از لای در نگاه کردم مامان داشت به سمت اشپزخونه میرفت، تا از دیدم خارج شد سریع بیرون رفتم و داخل اتاقمون شدم و تندی خزیدم زیر پتو. تا خود صبح با فکر و خیال مشغول بودم دم دمای صبح خوابم برد. برای نماز خواب موندم،مدتیه که بقول مامان کاهل نماز شدم و دیگه اهمیتی به قضا شدن نمازهام نمیدم. نمازی که نتونه باعث خوشبختی من بشه به چه دردم میخوره؟ بیشتر دوستام نماز نمیخونن و اینهمه اشتباه میکنند اما هیچکدومشون تا بحال رسوایی به بار نیاوردن، اونوقت من که یک هزارم اونام کاری نکردم اینجوری رسوای شهرمون شدم. وقتی خدا کمکم نمیکنه پس چرا نماز بخونم؟ _با توام دختر یادت نره نماز قضات رو بخونی... _عه باشه دیگه مامان چند بار میگی باشه میخونم نمازهای قضای من گردن خودم می‌مونه تو چرا همش حرص میخوری ؟ _ای مادر اگه بدونی کاهلی و تنبلی تو نماز خوندن چقدر برکت از زندگی آدم میبره، تو هنوز بچه ای نمیفهمی _باشه اصلا الان میرم بخونم خوبه؟ _قربونت بشم مادر آره عزیز دلم برو، برو زود بخون خیال خودتم راحت کن رفتم تو اتاق چادرم رو سرم کردم مهر رو از تو جانماز کشیدم بیرون مقابلم گذاشتم یه نگاه به بیرون اتاق کردم وقتی از نبود مامان خیالم راحت شد سریع مهر رو گذاشتم روی زمین و خودم هم رو به قبله مقابلش به حالت نماز نشستم تا اگه مامان وارد شد سریع سجده برم تا فکر کنه واقعا دارم نماز میخونم. من نمیفهمم چرا نماز خوندن اینقدر برام سخته بقول نیلوفر انگار قراره کوه بکنم برعکس مامان و بابا و داداش نریمان و نسرین نمازهاشون همیشه اول وقت و بموقعه. من و نیلوفر نماز خوندنمون شرط و شروط داره . ولی مامان خیلی از نماز خوندن های من سر در نمیاره . اگه بدونه چجور سرش رو کلاه میذارم فقط خدا میدونه چه رفتاری باهام بکنه. اخه همیشه معتقده ادم بی نماز نفسش هم برکت رو از زندگی ادم میبره چه برسه به حضورش. چمی‌دونم والا این اعتقادات مامان منه طرز فکرش خیلی قدیمیه. تا جایی که من فهمیدم نیما و خونواده ش خیلی اهل نماز خوندن نیستند اما برکت از در و دیوار خونه‌شون میباره پوله که رو پول میاد براشون. اونوقت مامان خوش خیال من فکر میکنه زندگی خودمون سرشار از برکته. برکت کجا بود؟ من که معتقدم مورد نفرین الهی واقع شدیم. تمام فکر و ذکرم پیش گوشیم و خود نیماست. دوباره کی بتونم باهاش تماس بگیرم خدا عالمه، نمیدونم چطوری میخواد مساله رو حل کنه اصلا میتونه راهی پیدا کنه یا نه؟ خودش که خیلی مصمم و خوشبین بود. فعلا باید منتظر بمونم تا ببینم چی میشه... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۴۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یک هفته از خاستگاری نیما گذشته و من بجز اون شب فقط یه بار دیگه تونستم باهاش تماس بگیرم. اونم پریروز وقتی که عصری بابا رفت سرکار و مامان هم رفت خونه ی یکی از همسایه ها برای فاتحه خونی... دیدم نسرین خوابش برده سریع با گوشیِ خونه به نیما زنگ زدم، اونم گفت خیلی وقته منتظر تماسمه... گفت یروز اگه بتونم به اندازه ی نیم ساعت به بهونه ی کلاس زبان یا کتابخونه برم بیرون و ببینمش تا توی راه بهم بگه جریان اون عکسها چی بوده و از برنامه هاش برای ازدواج بی دردسرمون بگه. میگفت یه راه حل اساسی پیدا کردم که مو لا درزش نمیره و محاله بابا و حتی داداش نریمانت با ازدواجمون مخالفت کنند. گفت اگه دلیل پخش شدن اون عکسها و کسی که اون کار رو کرده رو بهت بگم از تعجب شاخات در میاد. خیلی مشتاقم هرچه زودتر بتونم نیما رو ببینم تا کمی از دلتنگیم کم بشه و هم جریان اون عکسها رو بفهمم ‌و اینم بفهمم چه نقشه ای برای رسیدن به هم و ازدواجمون پیدا کرده... دلم میخواد زودتر باهم ازدواج کنیم تا هم دلتنگیهامون تموم شه و هم به بابا و مامان و نریمان ثابت کنم نیما اون جوری نیست که اونا فکر میکنند. بنظر من اتفاقا برخلاف تصورات اونها نیما پسر خیلی خوبیه تو این دوسال اشناییمون خودش رو به‌من ثابت کرده و میتونه خوشبختم کنه حالا از پریروز تو فکرم که چطور یه راهی برای بیرون رفتنم پیدا کنم. فعلا که حتی برای توی حیاط اومدنم همیشه یکی اسکورتم میکنه حالا چطوری بدون مزاحم بتونم برم بیرون؟ ایا شدنی هست یا نه نمیدونم؟ تنها یه فکر به ذهنم خطور کرده اونم اینکه به بهانه ی حال بدم وانمود کنم خیلی سردرد دارم تا مامان اجازه بده برم دکتر. خودش که نمیاد و مطمینم من رو با نسرین میفرسته چون پاش درد میکنه و نمیتونه تا درمونگاه باهام بیاد. اینجوری شاید بتونم نیمساعت نسرین رو دک کنم نه اینم نمیشه اگه زنگ بزنه به داداش یا بابا اونوقت چکار کنم؟ بهترین راه همون کلاس زبانه چون اگه اونجا برم شاید به‌ کمک بچه های کلاس بتونم به اندازه ی یه‌ ساعت نسرین و کلاس رو بپیچونم و بزنم بیرون و تا قبل اتمام کلاس برگردم سر کلاس اینجوری نسرین هم متوجه نمیشه و به کسی هم چیزی نمیگه. اره این فکر خوبیه. یکم نقشه‌م رو مرور کردم ...اره میگم استاد زبانم قبلا گفته این روزها یه آزمون مهم داریم و اگه الانم نرم دوباره باید شهریه بدم و سر همین کلاس بشینم پس باید حتما حتما برم کلاس تا یکم خودم رو برای آزمون اماده کنم، اره اینجوری شاید راضی بشن یه روز برم کلاس، اخه مامان و بابا همیشه بابت پولی که اون اوایل داداشم برای شهریه ی کلاسام می‌پرداخت خیلی غصه می‌خوردند، حالا اگه جور شد و رفتم چهجوری نسرین رو بپیچونم؟ باز باید بنشینم و نقشه ی درست و حسابی برای این موضوع بچینم... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اهان یافتم قبل از رفتنم به کلاس یه زنگ میزنم به رحمتی یکی از بچه های کلاس و بهش میگم تا رسیدیم اونجا اسم چند تا کتاب رو که مثلا جلسه ی قبل از استاد گرفته رو بده بهم و بگه این ها رو باید تهیه کنیم... اونوقت منم به نسرین میگم تا من سر کلاسم تو برو کتابفروشی و اینا رو تهیه کن. اینجوری منم یساعت وقت دارم برم پیش نیما و برگردم چون کتابخونه عمومی هم نزدیک کتابفروشیه یه سر هم میره اونجا و قبل از اتمام کلاسم میاد دنبالم... اصلا به نیما میگم بیاد دم اموزشگاه دنبالم تا وقتمم تلف نشه اره این فکر خوبیه. اخ جون راه حل خوب رو پیدا کردم حالا باید بشینم و دوباره نقشه م رو بررسی کنم تا یوقت گند نزنم. امروز عصر قراره مامان بره مسجد مراسم ختم، مطمینم بابا هم میره. اگه نسرین دوباره بخوابه میتونم به نیما زنگ بزنم. موقع نهار مامان با بابا حرف میزد گفت نسرین صبح گفته امروز کلاسهام تا عصر طول میکشه و تا برسه خونه شب شده. فهمیدم برای تنها موندن من دارن نقشه میکشن. تو دلم خندیدم و گفتم خوبه حالا منم برای شماها نقشه بکشم؟ همه چی داره خود بخود درست میشه مامان و بابا ساعت چهار میخوان برن مسجد فکر کنم بابا به مامان گفته نوبتی برن. منم میدونم چکار کنم... ساعت سه سردردم رو بهونه کردم و به قرص مسکن جلوی چشم مامان برداشتم و خوردم، بعدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و مثلا خوابیدم. خوبه حالا فکر میکنند خوابیدم شاید هردوشون باهم برن مراسم ختم... وای اگه بشه خیلی خوب میشه اونوقت منم میتونم با خیال راحت زنگ بزنم به نیما. ساعت چهار ونیم شده و من هنوز زیر پتو مسافرتی دارم خفه میشم و حتی تو این مدت کوچکترین تکونی نخوردم که مامان و بابا فکر کنند خوابیدم و با خیالی اسوده برن مسجد ولی نمیدونم چرا نمیرن؟ اهان... صدای مامان اومدکه به بابا گفت معصومه خانم اومده دنبالم من میرم. باباهم که معلومه داره لباس میپوشه گفت برو... منم الان میرم فقط حواست باشه یه ربعه برگردیا. _حتما خیالت راحت... تا بیدار شه منم برگشتم. صدای در حیاط که اومد اروم از جام بلند شدم اول تو اشپزخونه و اتاق بابا و سرویس ها و حیاط سرک کشیدم که از رفتنشون کاملا خیالم راحت بشه بعدم خوشحال و خندون رفتم سراغ گوشی خونه. شماره ی نیما رو گرفتم. چندتا بوق خورد اما جواب نداد ای خدا این بار جواب بده وگرنه دیگه نمیتونم تماس بگیرم. هرآن ممکنه مامان برگرده. دوباره شماره‌ش رو گرفتم تو دلم خدا خدا میکنم سریع جواب بده...یه چشمم به در راهروئه که کسی وارد نشه یه چشمم به گوشی ... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بعد ازسه تا بوق گوشی رو برداشت _سلام نیما جان _سلام بر عشق جانم خوبی؟ _ممنون بله که خوبم... مگه میشه صدای پرانرژی تورو شنید وخوب نبود ... پرصدا خندید و گفت _عه حرف خودمو تحویل خودم میدی؟ _با عشوه ادامه دادم بله دیگه ...خوب منم با شنیدن صدای پرانرژی تو خوب میشم _نیما یه خبر خوب _جان من؟ زود باش بگو _ هیچی دیگه فهمیدم چجوری و کی از خونه بزنم بیرون تا بیام سرقرار... ببین شنبه کلاس زبان دارم اگه بتونم حتما میام ولی اگه نشد حتما حتما دوشنبه میام کلاس... سر ساعت پنج اونجا باش. البته با نسرینمون میام اونو دک میکنم بعدم یه ساعت باهاتم... خوبه؟ _عالیه نهال ...عالی... اخ جون _فقط نیما یربع به شش من باید دوباره اموزشگاه باشمااا _اوکی حتما _من شاید دیگه نتونم باهات تماس بگیرم ولی تو باید شنبه اطراف اموزشگاه باشی که اگه تونستم و اومدم باهم بریم... ولی اگه نیومدم دوشنبه هر جور شده میام... دیگه اونروز حتما حتما اونجا باش . اوکی؟ _اوکیه اوکی... من حتما منتظرتم _نیما من باید قطع کنم هر لحظه ممکنه مامانم بیاد شایدم بابام...فعلا خدافظ _گود بای بانو نهالم گوشی رو قطع کردم پر استرس نگاهی به اطراف کردم همش حس میکنم یکی داره من رو میبینه. دوباره همه جارو چک کردم وقتی خیالم بابت تنهاییم راحت شد برگشتم توی پذیرایی، صدای باز شدن در حیاط اومد. وای هنوز یربع هم نشده مامان چه زود برگشت. دویدم تو اتاق و رفتم زیر پتو . بعد از دقایقی حضور مامان رو بالاسرم احساس کردم. صدای تق‌وتوق ظرفها میگه که مامان‌ الان تو آشپزخونه ست ولی احتیاط شرط عقله، کمی دیگه موندم فکر کنم بیست دقیقه گذشته، نمیدونم برم بیرون یا نه. حوصله‌م سررفته دیگه نتونستم تحمل کنم برای همین از جام بلند شدم و کمی همونجا نشستم بعد هم ایستادم و با چهره ای خواب الود و سرووضع بهم ریخته بیرون رفتم... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) با سر و روی ژولیده و چشمهای خمار و مثلا خواب الود رفتم دستشویی و اومدم اشپزخونه. مامان مشغول پوست گرفتن بادمجونهاست. _عه مامان نرفتی مسجد؟ _چرا رفتم و زود برگشتم... داداشت اینا امشب میان اینجا. قیمه بار گذاشته بودم میخواستم سیب زمینی سرخ کنم دیگه وقتی زنگ زد میان گفتم بادمجون سرخ کنم داداشتم دوست داره. _اهان قبلا وقتی خبر اومدنشون رو میشنیدم بیشتر خوشحال میشدم اما الان نه. چون دیگه خیلی مثل قبل با زنداداش حرف نمیزنیم و با بچه ها هم بازی نمیکنم البته اونموقع خیلی باهاشون اُخت نمیشدم اما الان یجورایی انگار رودرواسی دارم یا حوصله شونو ندارم .نمیدونم ولی بهر حال خوشحال نشدم. رفتم اتاق رسما این روزها بیکارم. الکی کتاب زبانم رو برداشتم. بهتره تا شنبه وانمود کنم که سخت مشغول خوندن زبانم تا بتونم نقشه م رو پیش ببرم. شنبه شده... تا امروز هرکی کتاب رو دستم دیده گفتم این روزها آزمون زبان داشتم... دارم میخونم که اگه بابا اجازه داد برم آزمونم رو بدم وگرنه شهریه ای که دادم هدر میره. نسرین تازه از دانشگاه برگشته. به حالت التماس نگاهش کردم و هر چی التماس بود ریختم تو صدام نسرین استادمون گفته بود این روزا قراره آزمون زبان بگیره. تو وساطتم رو پیش مامان میکنی برم کلاس؟ خودتم باهام بیا همونجا بشین باشه؟ هنوز باهام سرسنگینه برای همین بدون اینکه نگاهم کنه گفت خودم فردا دوتا امتحان دارم باید بشینم بخونم، نمیتونم باهات بیام به خود مامان بگو. اولش خواستم التماسش کنم که یهو چیزی به ذهنم رسید . بدون ذره ای تغییر در چهره م رفتم سراغ مامان خیلی تلاش میکنم که خوشحالی و شرارتم رو تو صورتم پنهان کنم همون حرفارو به مامان گفتم .... اولش طفره رفت و میگفت نمیام‌ پام درد میکنه و بابات گفته نباید از خونه بیرون بری و این حرفا. اونقدر گفتم و التماسش کردم که زحمات خودم هیچ، لااقل دلت به حال پولهایی که بابا و داداش برای شهریه میدادند بسوزه. خودت همیشه حرص اون هزینه هارو میخوردی و میگفتی روا نیست داداش پولی که حق زن و بچه شه خرج ما بکنه. پس برای اینکه اون همه هزینه بی نتیجه نمونه بهتره این آزمون رو بدم.خودت یکم تلاش کن قرصی دارویی چیزی بخور که اون دو سه ساعت کمتر پات درد بگیره و تحملش کنی... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بالاخره قبول کرد اول با بابا مطرح کنه تا ببینه چی میشه. ساعت چهار مامان گفت بابات گفته خودم ببرمت خودمم بیارم _ساعت چند بریم خوبه؟ گفتم ساعت چهارونیم بریم خوبه... شما هم اروم اروم راه میای تا اونموقع میرسیم. پنج و پنج دقیقه رسیدیم دم اموزشگاه، رو به مامان گفتم‌ وای دیرم شده تو که پات درد گرفته اینجا هم حوصله ت سر میره. خوب خونه عمه که نزدیکه برو خونشون لااقل نیمساعت اونجا دراز میکشی هم کمردردت و هم پادردت یکم بهتر بشه که بتونی دوباره این مسیر رو برگردی. کمی فکر کرد و گفت باشه پس تا من نیومدم اموزشگاهت از در بیرون نمیای... باشه؟ چشم مامان جان کلاس من دقیقا ساعت شش تموم میشه میخوای شما یربع قبلش اینجا باش خوبه؟ بعدم مثل ادمایی که خیلی عجله دارن بی خداحافظی دویدم داخل راه پله. نفسم رو پرصدا بیرون دادم هنوز پاگرد دوم رو رد نکرده بودم که از پشت پنجره پایین رو نگاه کردم ...مامان هنوز ایستاده و زل زده به در اموزشگاه کمی که گذشت به سمت خونه عمه راه افتاد، خونه ی عمه یه کوچه با اینجا فاصله داشت. دلشوره ی بدی گرفتم اما باید محکم باشم. خودم باید اینده م رو بسازم. دوسه تا از بچه ها وارد میشدند و با تعجب و خوشحالی حالم رو میپرسیدند بهشون گفتم فعلا مجبورم بپیچونم کلاس رو هوام رو داشته باشین هااا. بعدم زدم بیرون کمی اطراف رو نگاه کردم که ماشین نیما رو دیدم داره نزدیکم میشه تا رسید سوار شدم کلی از دیدن هم ذوق کردیم. هردو حسابی دلتنگ هم بودیم. کمی که حرف زدیم پرسیدم _خوب نیما زود باش بگو برنامه ت چیه؟ یربع گذشت نیمساعت دیگه باید اموزشگاه باشم. _باشه خودت میگی نیمساعت خودش کلی وقته، صبر کن میگم بهت،‌ همینطور که کوچه پس کوچه هارو میرفت گازش رو گرفت چنان با سرعت میرفت که نزدیک بود غالب تهی کنم. با ترس دستم رو که گذاشته بودم روی قلبم بالا اوردم و فریاد زدم نیما چکار میکنی ؟ _مگه نمیخوای بدونی نقشه م چیه؟ خوب گفتنی نیست باید نشونت بدم پس هیچی نگو و بذار ببرمت و نشونت بدم.قول میدم تا نیمساعت دیگه برت گردونم و توی اموزشگاه باشی. تازه مگه نمیخوای بدونی جریان اون عکسها چی بوده؟... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اره معلومه که میخوام بدونم ولی تروخدا ارومتر برو. بیست دقیقه با همون سرعت روند هرچی التماس کردم خیلی دور نشیم چون نمیتونم سر موعد به اموزشگاه برگردم همش میگفت میبینی تو بهم اعتماد نداری یه امروز رو بهم فرصت بده خودمو به خودت و خونواده ت ثابت کنم مقابل خونه ای نگه داشت ...خودش پیاده شد و بهم گفت پیاده شو همینجاست بریم تا اونی که باعث اینهمه دردسر من و تو شده رو نشونت بدم. محکم سرجام نشستم و داد زدم نیما تو قرار بود بهم بگی قرار نبود نشونم بدی. با دستش کوچه ی باریکی که کنار اون خونه بود نشونم داد گفت یه رستوران سنتی اونجاست زودباش تا دیر نشده و طرف فرار نکرده بریم... کمی از ترسم کم شده بود بهرحال یه جای عمومی میخواستیم بریم. کوچه هم رفت و امد زیاد داشت. پیاده شدم همونطور که تاکید میکردم زود برم گردونه دنبالش راهی شدم، یه کوچه ی سه متری رو رد کردیم وارد یه رستوران سنتی نقلی اما قشنگ شدیم. جای دنج و قشنگی بود در نگاه اول عاشقش شدم چون پر از گلدونهای گل طبیعی بود. وارد شدیم، یه تخت رو نشونم داد و نشستیم سفارش یه قوری چای داد. نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد _وای نیما خیلی دیر میشه دیر میرسیم مامانم میفهمه کلاس نرفتم اونوقت همه چی خرابتر از قبل میشه . تروخدا اصلا دیگه نمیخوام چیزی بگی پاشو منو برگردون همون اموزشگاه. خندید از همون خنده هایی که همیشه براش ضعف میکردم منتها این بار فقط لجم رو درمیاورد _میگم بهم اعتماد کن دختر. باور کن خیلی دور نشدیم چون از کوچه پس کوچه ها اومدیم بنظرت دور شدیم پنج دقیقه حرف میزنیم پنج دقیقه هم توراهیم سر ساعتی که خواسته بودی دم اموزشگاه پیاده ت میکنم خوبه؟ قوری چای که جلومون قرار گرفت یه چایی برای هردومون ریخت _بخوریم؟ _من نمیخورم از استرس دارم میمیرم __تو بخور قول میدم پشیمون نشی... بابام قول داده دوباره بیایم خواستگاری... قول داده تا جواب بله از بابات نگیره ول کن نباشه راه حل من بابامه فهمیدی؟ اون عکسهام کار یکی از پسردایی هام بوده ولی هنوز نفهمیدم دلیل کارش چی بوده. اما حتما میرم سراغش اگه دلیل قانع کننده ای نداشته باشه من میدونم و اون _یعنی چی چه دلیل قانع کننده ای؟ با آبروی من بازی شده،اصلا همون عکسا باعث شده ازدواج ما دوتا سختتر بشه. نیما دیرم شده ولش کن نه میخوام چیزی در مورد اون عکسا بدونم نه نقشه هاتو برا راضی کردن خونوادم بشنوم ... اگه دیر برسم مامانم و خونواده م میفهمن بهشون دروغ گفتم میفهمن سرشون کلاه گذاشتم اونوقت میدونی چه بلایی سرم میارن؟ دیگه بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد نیما اگه واقعا دوستم داری پاشو من رو برگردون تا اوضاعم ازین بدتر نشده ... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بلند شد من رو در اغوش گرفت اشکام رو پاک کرد با التماس گفت بهم اعتماد کن باشه... _حالام مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن زودباش چایتو بخور وگرنه دیرمون میشه.. _نمیخورم ...چرا پس پشت تلفن حرفاتو نزدی چرا تو ماشین نگفتی؟ همچین میگفتی باید ببینمت فکر میکردم چقدر طولانیه یا چقدر اسمون ریسمون داره که نمیتونی راحت بگی _نه دیگه باید میدیدمت نمیدونی چقدر دلم تنگت بود اونقدراصرار کرد تا چای هامون رو خوردیم بعدم گفت، پاشو بپر توماشین تا دیرمون نشده. همزمان که تو ماشین نشستم گفتم _نمیدونم چرا از شنیدن حرفات خیلی انرژی نگرفتم همش فکر میکردم وقتی نقشه ت رو تعریف کنی یا وقتی بگی اون عکسا کار کی بوده کلی خوشحال بشم. چرا پسردایی تو اون عکسارو فرستاده تا ابروی من بره؟ بابات چکار میتونه بکنه؟ اونشبم خودت دیدی بابام و داداشم به هیچ عنوان راضی نمیشن بعدم جوری که انگار روم نمیشه ادامه دادم _اصلا یکی از دلایل مخالفت اونها خود باباته... اونا میگن بابات خیلی با ما فرق داره میگن افکارش و روش زندگیش خیلی متفاوته اونوقت بابات چجوری میتونه اونارو راضی کنه؟ خندید از همون خنده هایی که من رو عاشقش کرده بود بقیه ش دیگه به عهده ی خود بزرگتراست. بهتره ما دخالت نکنیم. هااا؟ نظرت چیه بذاریم به عهده ی خودشون؟ وقتی رسیدیم دم اموزشگاه مامانم و بابام و داداشم و حتی شوهر نیلوفر و شوهر عمه م همگی دم اموزشگاه بودند خدای من ما فقط ده دقیقه تاخیر داشتیم اینا کی متوجه شدند من مامان و کلاسم رو پیچوندم که به این سرعت همگی اینجا جمع شدند؟ دیدی نیما دیر رسیدیم دیر رسیدیم؟ اما نیما فقط از همون لبخندهای زیبای همیشگیش میزد و میگفت بسپرش به خودم. _نیما تروخدا اگه الان پیاده بشم بابام و داداشم پوستم رو میکنن بخدا همینجا اونقدر من رو میزنن تا خون بالا بیارم. _بازم همون خنده های قشنگش که دلم براش ضعف میرفت نترس دختر تا من رو داری غمت نباشه، قلم میکنم دستی رو که بخواد رو تو بلند شه. لرزون و با ترس از ماشین پیاده شدم. اول نریمان متوجه من شد... کپی حرام ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨