زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
اونقدر همونجا موندم و دعا کردم که زودتر بخوابن...
با هشدارهای مامان و تکرار جمله ی با این فکر و خیالات فشار و قندت بالا میره بالاخره بابا خوابید چون صدای خروپفش بلند شد...
اروم از لای در نگاه کردم مامان داشت به سمت اشپزخونه میرفت، تا از دیدم خارج شد سریع بیرون رفتم و داخل اتاقمون شدم و تندی خزیدم زیر پتو.
تا خود صبح با فکر و خیال مشغول بودم دم دمای صبح خوابم برد.
برای نماز خواب موندم،مدتیه که بقول مامان کاهل نماز شدم و دیگه اهمیتی به قضا شدن نمازهام نمیدم.
نمازی که نتونه باعث خوشبختی من بشه به چه دردم میخوره؟
بیشتر دوستام نماز نمیخونن و اینهمه اشتباه میکنند اما هیچکدومشون تا بحال رسوایی به بار نیاوردن، اونوقت من که یک هزارم اونام کاری نکردم اینجوری رسوای شهرمون شدم.
وقتی خدا کمکم نمیکنه پس چرا نماز بخونم؟
_با توام دختر یادت نره نماز قضات رو بخونی...
_عه باشه دیگه مامان چند بار میگی باشه میخونم
نمازهای قضای من گردن خودم میمونه تو چرا همش حرص میخوری ؟
_ای مادر اگه بدونی کاهلی و تنبلی تو نماز خوندن چقدر برکت از زندگی آدم میبره،
تو هنوز بچه ای نمیفهمی
_باشه اصلا الان میرم بخونم خوبه؟
_قربونت بشم مادر آره عزیز دلم برو، برو زود بخون خیال خودتم راحت کن
رفتم تو اتاق چادرم رو سرم کردم مهر رو از تو جانماز کشیدم بیرون مقابلم گذاشتم یه نگاه به بیرون اتاق کردم وقتی از نبود مامان خیالم راحت شد سریع مهر رو گذاشتم روی زمین و خودم هم رو به قبله مقابلش به حالت نماز نشستم تا اگه مامان وارد شد سریع سجده برم تا فکر کنه واقعا دارم نماز میخونم.
من نمیفهمم چرا نماز خوندن اینقدر برام سخته بقول نیلوفر انگار قراره کوه بکنم
برعکس مامان و بابا و داداش نریمان و نسرین نمازهاشون همیشه اول وقت و بموقعه.
من و نیلوفر نماز خوندنمون شرط و شروط داره .
ولی مامان خیلی از نماز خوندن های من سر در نمیاره .
اگه بدونه چجور سرش رو کلاه میذارم فقط خدا میدونه چه رفتاری باهام بکنه.
اخه همیشه معتقده ادم بی نماز نفسش هم برکت رو از زندگی ادم میبره چه برسه به حضورش.
چمیدونم والا این اعتقادات مامان منه
طرز فکرش خیلی قدیمیه.
تا جایی که من فهمیدم نیما و خونواده ش خیلی اهل نماز خوندن نیستند اما برکت از در و دیوار خونهشون میباره پوله که رو پول میاد براشون.
اونوقت مامان خوش خیال من فکر میکنه زندگی خودمون سرشار از برکته.
برکت کجا بود؟ من که معتقدم مورد نفرین الهی واقع شدیم.
تمام فکر و ذکرم پیش گوشیم و خود نیماست.
دوباره کی بتونم باهاش تماس بگیرم خدا عالمه،
نمیدونم چطوری میخواد مساله رو حل کنه
اصلا میتونه راهی پیدا کنه یا نه؟
خودش که خیلی مصمم و خوشبین بود.
فعلا باید منتظر بمونم تا ببینم چی میشه...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
یک هفته از خاستگاری نیما گذشته و من بجز اون شب فقط یه بار دیگه تونستم باهاش تماس بگیرم. اونم پریروز وقتی که عصری بابا رفت سرکار و مامان هم رفت خونه ی یکی از همسایه ها برای فاتحه خونی...
دیدم نسرین خوابش برده سریع با گوشیِ خونه به نیما زنگ زدم،
اونم گفت خیلی وقته منتظر تماسمه...
گفت یروز اگه بتونم به اندازه ی نیم ساعت به بهونه ی کلاس زبان یا کتابخونه برم بیرون و ببینمش
تا توی راه بهم بگه جریان اون عکسها چی بوده
و از برنامه هاش برای ازدواج بی دردسرمون بگه.
میگفت یه راه حل اساسی پیدا کردم که مو لا درزش نمیره و محاله بابا و حتی داداش نریمانت با ازدواجمون مخالفت کنند.
گفت اگه دلیل پخش شدن اون عکسها و کسی که اون کار رو کرده رو بهت بگم از تعجب شاخات در میاد.
خیلی مشتاقم هرچه زودتر بتونم نیما رو ببینم تا کمی از دلتنگیم کم بشه و هم جریان اون عکسها رو بفهمم و اینم بفهمم چه نقشه ای برای رسیدن به هم و ازدواجمون پیدا کرده...
دلم میخواد زودتر باهم ازدواج کنیم تا هم دلتنگیهامون تموم شه و هم به بابا و مامان و نریمان ثابت کنم نیما اون جوری نیست که اونا فکر میکنند.
بنظر من اتفاقا برخلاف تصورات اونها نیما پسر خیلی خوبیه
تو این دوسال اشناییمون خودش رو بهمن ثابت کرده
و میتونه خوشبختم کنه
حالا از پریروز تو فکرم که چطور یه راهی برای بیرون رفتنم پیدا کنم.
فعلا که حتی برای توی حیاط اومدنم همیشه یکی اسکورتم میکنه حالا چطوری بدون مزاحم بتونم برم بیرون؟ ایا شدنی هست یا نه نمیدونم؟
تنها یه فکر به ذهنم خطور کرده اونم اینکه به بهانه ی حال بدم وانمود کنم خیلی سردرد دارم تا مامان اجازه بده برم دکتر. خودش که نمیاد و مطمینم من رو با نسرین میفرسته چون پاش درد میکنه و نمیتونه تا درمونگاه باهام بیاد.
اینجوری شاید بتونم نیمساعت نسرین رو دک کنم
نه اینم نمیشه اگه زنگ بزنه به داداش یا بابا اونوقت چکار کنم؟
بهترین راه همون کلاس زبانه چون اگه اونجا برم شاید به کمک بچه های کلاس بتونم به اندازه ی یه ساعت نسرین و کلاس رو بپیچونم و بزنم بیرون و تا قبل اتمام کلاس برگردم سر کلاس اینجوری نسرین هم متوجه نمیشه و به کسی هم چیزی نمیگه.
اره این فکر خوبیه.
یکم نقشهم رو مرور کردم ...اره میگم استاد زبانم قبلا گفته این روزها یه آزمون مهم داریم و اگه الانم نرم دوباره باید شهریه بدم و سر همین کلاس بشینم پس باید حتما حتما برم کلاس تا یکم خودم رو برای آزمون اماده کنم،
اره اینجوری شاید راضی بشن یه روز برم کلاس،
اخه مامان و بابا همیشه بابت پولی که اون اوایل داداشم برای شهریه ی کلاسام میپرداخت خیلی غصه میخوردند،
حالا اگه جور شد و رفتم چهجوری نسرین رو بپیچونم؟ باز باید بنشینم و نقشه ی درست و حسابی برای این موضوع بچینم...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
اهان یافتم قبل از رفتنم به کلاس یه زنگ میزنم به رحمتی یکی از بچه های کلاس و بهش میگم تا رسیدیم اونجا اسم چند تا کتاب رو که مثلا جلسه ی قبل از استاد گرفته رو بده بهم و بگه این ها رو باید تهیه کنیم...
اونوقت منم به نسرین میگم تا من سر کلاسم تو برو کتابفروشی و اینا رو تهیه کن.
اینجوری منم یساعت وقت دارم برم پیش نیما و برگردم
چون کتابخونه عمومی هم نزدیک کتابفروشیه یه سر هم میره اونجا و قبل از اتمام کلاسم میاد دنبالم...
اصلا به نیما میگم بیاد دم اموزشگاه دنبالم تا وقتمم تلف نشه
اره این فکر خوبیه.
اخ جون راه حل خوب رو پیدا کردم
حالا باید بشینم و دوباره نقشه م رو بررسی کنم تا یوقت گند نزنم.
امروز عصر قراره مامان بره مسجد مراسم ختم، مطمینم بابا هم میره.
اگه نسرین دوباره بخوابه میتونم به نیما زنگ بزنم.
موقع نهار مامان با بابا حرف میزد گفت نسرین صبح گفته امروز کلاسهام تا عصر طول میکشه و تا برسه خونه شب شده.
فهمیدم برای تنها موندن من دارن نقشه میکشن.
تو دلم خندیدم و گفتم خوبه حالا منم برای شماها نقشه بکشم؟
همه چی داره خود بخود درست میشه
مامان و بابا ساعت چهار میخوان برن مسجد فکر کنم بابا به مامان گفته نوبتی برن.
منم میدونم چکار کنم...
ساعت سه سردردم رو بهونه کردم و به قرص مسکن جلوی چشم مامان برداشتم و خوردم،
بعدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و مثلا خوابیدم.
خوبه حالا فکر میکنند خوابیدم شاید هردوشون باهم برن مراسم ختم... وای اگه بشه خیلی خوب میشه
اونوقت منم میتونم با خیال راحت زنگ بزنم به نیما.
ساعت چهار ونیم شده و من هنوز زیر پتو مسافرتی دارم خفه میشم و حتی تو این مدت کوچکترین تکونی نخوردم که مامان و بابا فکر کنند خوابیدم و با خیالی اسوده برن مسجد ولی نمیدونم چرا نمیرن؟
اهان... صدای مامان اومدکه به بابا گفت معصومه خانم اومده دنبالم من میرم.
باباهم که معلومه داره لباس میپوشه گفت برو... منم الان میرم فقط حواست باشه یه ربعه برگردیا.
_حتما خیالت راحت... تا بیدار شه منم برگشتم.
صدای در حیاط که اومد اروم از جام بلند شدم اول تو اشپزخونه و اتاق بابا و سرویس ها و حیاط سرک کشیدم که از رفتنشون کاملا خیالم راحت بشه
بعدم خوشحال و خندون رفتم سراغ گوشی خونه.
شماره ی نیما رو گرفتم.
چندتا بوق خورد اما جواب نداد
ای خدا این بار جواب بده وگرنه دیگه نمیتونم تماس بگیرم.
هرآن ممکنه مامان برگرده.
دوباره شمارهش رو گرفتم تو دلم خدا خدا میکنم سریع جواب بده...یه چشمم به در راهروئه که کسی وارد نشه یه چشمم به گوشی ...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعد ازسه تا بوق گوشی رو برداشت
_سلام نیما جان
_سلام بر عشق جانم خوبی؟
_ممنون بله که خوبم... مگه میشه صدای پرانرژی تورو شنید وخوب نبود ...
پرصدا خندید و گفت
_عه حرف خودمو تحویل خودم میدی؟
_با عشوه ادامه دادم بله دیگه ...خوب منم با شنیدن صدای پرانرژی تو خوب میشم
_نیما یه خبر خوب
_جان من؟
زود باش بگو
_ هیچی دیگه فهمیدم چجوری و کی از خونه بزنم بیرون تا بیام سرقرار...
ببین شنبه کلاس زبان دارم اگه بتونم حتما میام ولی اگه نشد حتما حتما دوشنبه میام کلاس... سر ساعت پنج اونجا باش.
البته با نسرینمون میام اونو دک میکنم بعدم یه ساعت باهاتم... خوبه؟
_عالیه نهال ...عالی... اخ جون
_فقط نیما یربع به شش من باید دوباره اموزشگاه باشمااا
_اوکی حتما
_من شاید دیگه نتونم باهات تماس بگیرم ولی
تو باید شنبه اطراف اموزشگاه باشی که اگه تونستم و اومدم باهم بریم... ولی اگه نیومدم دوشنبه هر جور شده میام... دیگه اونروز حتما حتما اونجا باش .
اوکی؟
_اوکیه اوکی...
من حتما منتظرتم
_نیما من باید قطع کنم هر لحظه ممکنه مامانم بیاد شایدم بابام...فعلا خدافظ
_گود بای بانو نهالم
گوشی رو قطع کردم پر استرس نگاهی به اطراف کردم همش حس میکنم یکی داره من رو میبینه.
دوباره همه جارو چک کردم وقتی خیالم بابت تنهاییم راحت شد برگشتم توی پذیرایی،
صدای باز شدن در حیاط اومد.
وای هنوز یربع هم نشده مامان چه زود برگشت.
دویدم تو اتاق و رفتم زیر پتو .
بعد از دقایقی حضور مامان رو بالاسرم احساس کردم.
صدای تقوتوق ظرفها میگه که مامان الان تو آشپزخونه ست ولی احتیاط شرط عقله،
کمی دیگه موندم فکر کنم بیست دقیقه گذشته،
نمیدونم برم بیرون یا نه.
حوصلهم سررفته
دیگه نتونستم تحمل کنم برای همین از جام بلند شدم و کمی همونجا نشستم بعد هم ایستادم و با چهره ای خواب الود و سرووضع بهم ریخته بیرون رفتم...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با سر و روی ژولیده و چشمهای خمار و مثلا خواب الود رفتم دستشویی و اومدم اشپزخونه.
مامان مشغول پوست گرفتن بادمجونهاست.
_عه مامان نرفتی مسجد؟
_چرا رفتم و زود برگشتم...
داداشت اینا امشب میان اینجا.
قیمه بار گذاشته بودم میخواستم سیب زمینی سرخ کنم
دیگه وقتی زنگ زد میان گفتم بادمجون سرخ کنم داداشتم دوست داره.
_اهان
قبلا وقتی خبر اومدنشون رو میشنیدم بیشتر خوشحال میشدم اما الان نه.
چون دیگه خیلی مثل قبل با زنداداش حرف نمیزنیم و با بچه ها هم بازی نمیکنم
البته اونموقع خیلی باهاشون اُخت نمیشدم اما الان یجورایی انگار رودرواسی دارم یا حوصله شونو ندارم .نمیدونم ولی بهر حال خوشحال نشدم.
رفتم اتاق رسما این روزها بیکارم.
الکی کتاب زبانم رو برداشتم.
بهتره تا شنبه وانمود کنم که سخت مشغول خوندن زبانم تا بتونم نقشه م رو پیش ببرم.
شنبه شده...
تا امروز هرکی کتاب رو دستم دیده گفتم این روزها آزمون زبان داشتم... دارم میخونم که اگه بابا اجازه داد برم آزمونم رو بدم وگرنه شهریه ای که دادم هدر میره.
نسرین تازه از دانشگاه برگشته.
به حالت التماس نگاهش کردم و هر چی التماس بود ریختم تو صدام
نسرین استادمون گفته بود این روزا قراره آزمون زبان بگیره.
تو وساطتم رو پیش مامان میکنی برم کلاس؟ خودتم باهام بیا همونجا بشین
باشه؟
هنوز باهام سرسنگینه برای همین بدون اینکه نگاهم کنه گفت خودم فردا دوتا امتحان دارم باید بشینم بخونم، نمیتونم باهات بیام به خود مامان بگو.
اولش خواستم التماسش کنم که یهو چیزی به ذهنم رسید .
بدون ذره ای تغییر در چهره م رفتم سراغ مامان
خیلی تلاش میکنم که خوشحالی و شرارتم رو تو صورتم پنهان کنم
همون حرفارو به مامان گفتم ....
اولش طفره رفت و میگفت نمیام پام درد میکنه و بابات گفته نباید از خونه بیرون بری و این حرفا.
اونقدر گفتم و التماسش کردم که زحمات خودم هیچ، لااقل دلت به حال پولهایی که بابا و داداش برای شهریه میدادند بسوزه.
خودت همیشه حرص اون هزینه هارو میخوردی و میگفتی روا نیست داداش پولی که حق زن و بچه شه خرج ما بکنه.
پس برای اینکه اون همه هزینه بی نتیجه نمونه بهتره این آزمون رو بدم.خودت یکم تلاش کن قرصی دارویی چیزی بخور که اون دو سه ساعت کمتر پات درد بگیره و تحملش کنی...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بالاخره قبول کرد اول با بابا مطرح کنه تا ببینه چی میشه.
ساعت چهار مامان گفت بابات گفته خودم ببرمت خودمم بیارم
_ساعت چند بریم خوبه؟
گفتم ساعت چهارونیم بریم خوبه... شما هم اروم اروم راه میای تا اونموقع میرسیم.
پنج و پنج دقیقه رسیدیم دم اموزشگاه،
رو به مامان گفتم وای دیرم شده تو که پات درد گرفته اینجا هم حوصله ت سر میره.
خوب خونه عمه که نزدیکه برو خونشون لااقل نیمساعت اونجا دراز میکشی هم کمردردت و هم پادردت یکم بهتر بشه که بتونی دوباره این مسیر رو برگردی.
کمی فکر کرد و گفت باشه پس تا من نیومدم اموزشگاهت از در بیرون نمیای... باشه؟
چشم مامان جان کلاس من دقیقا ساعت شش تموم میشه میخوای شما یربع قبلش اینجا باش خوبه؟
بعدم مثل ادمایی که خیلی عجله دارن بی خداحافظی دویدم داخل راه پله.
نفسم رو پرصدا بیرون دادم هنوز پاگرد دوم رو رد نکرده بودم که از پشت پنجره پایین رو نگاه کردم ...مامان هنوز ایستاده و زل زده به در اموزشگاه کمی که گذشت به سمت خونه عمه راه افتاد، خونه ی عمه یه کوچه با اینجا فاصله داشت.
دلشوره ی بدی گرفتم اما باید محکم باشم.
خودم باید اینده م رو بسازم.
دوسه تا از بچه ها وارد میشدند و با تعجب و خوشحالی حالم رو میپرسیدند بهشون گفتم فعلا مجبورم بپیچونم کلاس رو هوام رو داشته باشین هااا.
بعدم زدم بیرون کمی اطراف رو نگاه کردم که
ماشین نیما رو دیدم داره نزدیکم میشه تا رسید سوار شدم کلی از دیدن هم ذوق کردیم.
هردو حسابی دلتنگ هم بودیم.
کمی که حرف زدیم پرسیدم
_خوب نیما زود باش بگو برنامه ت چیه؟
یربع گذشت نیمساعت دیگه باید اموزشگاه باشم.
_باشه خودت میگی نیمساعت خودش کلی وقته، صبر کن میگم بهت، همینطور که کوچه پس کوچه هارو میرفت گازش رو گرفت چنان با سرعت میرفت که نزدیک بود غالب تهی کنم.
با ترس دستم رو که گذاشته بودم روی قلبم بالا اوردم و فریاد زدم نیما چکار میکنی ؟
_مگه نمیخوای بدونی نقشه م چیه؟
خوب گفتنی نیست باید نشونت بدم پس هیچی نگو و بذار ببرمت و نشونت بدم.قول میدم تا نیمساعت دیگه برت گردونم و توی اموزشگاه باشی.
تازه مگه نمیخوای بدونی جریان اون عکسها چی بوده؟...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_اره معلومه که میخوام بدونم ولی تروخدا ارومتر برو.
بیست دقیقه با همون سرعت روند هرچی التماس کردم خیلی دور نشیم چون نمیتونم سر موعد به اموزشگاه برگردم همش میگفت میبینی تو بهم اعتماد نداری یه امروز رو بهم فرصت بده خودمو به خودت و خونواده ت ثابت کنم
مقابل خونه ای نگه داشت ...خودش پیاده شد و بهم گفت پیاده شو همینجاست بریم تا اونی که باعث اینهمه دردسر من و تو شده رو نشونت بدم.
محکم سرجام نشستم و داد زدم نیما تو قرار بود بهم بگی قرار نبود نشونم بدی.
با دستش کوچه ی باریکی که کنار اون خونه بود نشونم داد
گفت یه رستوران سنتی اونجاست زودباش تا دیر نشده و طرف فرار نکرده بریم...
کمی از ترسم کم شده بود بهرحال یه جای عمومی میخواستیم بریم.
کوچه هم رفت و امد زیاد داشت.
پیاده شدم همونطور که تاکید میکردم زود برم گردونه دنبالش راهی شدم،
یه کوچه ی سه متری رو رد کردیم وارد یه رستوران سنتی نقلی اما قشنگ شدیم.
جای دنج و قشنگی بود در نگاه اول عاشقش شدم چون پر از گلدونهای گل طبیعی بود.
وارد شدیم، یه تخت رو نشونم داد و نشستیم سفارش یه قوری چای داد.
نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد
_وای نیما خیلی دیر میشه دیر میرسیم مامانم میفهمه کلاس نرفتم اونوقت همه چی خرابتر از قبل میشه .
تروخدا اصلا دیگه نمیخوام چیزی بگی پاشو منو برگردون همون اموزشگاه.
خندید از همون خنده هایی که همیشه براش ضعف میکردم منتها این بار فقط لجم رو درمیاورد
_میگم بهم اعتماد کن دختر.
باور کن خیلی دور نشدیم چون از کوچه پس کوچه ها اومدیم بنظرت دور شدیم پنج دقیقه حرف میزنیم پنج دقیقه هم توراهیم سر ساعتی که خواسته بودی دم اموزشگاه پیاده ت میکنم خوبه؟
قوری چای که جلومون قرار گرفت یه چایی برای هردومون ریخت
_بخوریم؟
_من نمیخورم از استرس دارم میمیرم
__تو بخور قول میدم پشیمون نشی...
بابام قول داده دوباره بیایم خواستگاری...
قول داده تا جواب بله از بابات نگیره ول کن نباشه
راه حل من بابامه فهمیدی؟
اون عکسهام کار یکی از پسردایی هام بوده ولی هنوز نفهمیدم دلیل کارش چی بوده. اما حتما میرم سراغش اگه دلیل قانع کننده ای نداشته باشه من میدونم و اون
_یعنی چی چه دلیل قانع کننده ای؟ با آبروی من بازی شده،اصلا همون عکسا باعث شده ازدواج ما دوتا سختتر بشه.
نیما دیرم شده ولش کن نه میخوام چیزی در مورد اون عکسا بدونم نه نقشه هاتو برا راضی کردن خونوادم بشنوم ...
اگه دیر برسم مامانم و خونواده م میفهمن بهشون دروغ گفتم میفهمن سرشون کلاه گذاشتم اونوقت میدونی چه بلایی سرم میارن؟
دیگه بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد
نیما اگه واقعا دوستم داری پاشو من رو برگردون تا اوضاعم ازین بدتر نشده ...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بلند شد من رو در اغوش گرفت اشکام رو پاک کرد با التماس گفت بهم اعتماد کن باشه...
_حالام مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن زودباش چایتو بخور وگرنه دیرمون میشه..
_نمیخورم ...چرا پس پشت تلفن حرفاتو نزدی چرا تو ماشین نگفتی؟ همچین میگفتی باید ببینمت فکر میکردم چقدر طولانیه یا چقدر اسمون ریسمون داره که نمیتونی راحت بگی
_نه دیگه باید میدیدمت نمیدونی چقدر دلم تنگت بود
اونقدراصرار کرد تا چای هامون رو خوردیم بعدم گفت، پاشو
بپر توماشین تا دیرمون نشده.
همزمان که تو ماشین نشستم گفتم
_نمیدونم چرا از شنیدن حرفات خیلی انرژی نگرفتم
همش فکر میکردم وقتی نقشه ت رو تعریف کنی یا وقتی بگی اون عکسا کار کی بوده کلی خوشحال بشم.
چرا پسردایی تو اون عکسارو فرستاده تا ابروی من بره؟
بابات چکار میتونه بکنه؟ اونشبم خودت دیدی بابام و داداشم به هیچ عنوان راضی نمیشن
بعدم جوری که انگار روم نمیشه ادامه دادم
_اصلا یکی از دلایل مخالفت اونها خود باباته...
اونا میگن بابات خیلی با ما فرق داره میگن افکارش و روش زندگیش خیلی متفاوته
اونوقت بابات چجوری میتونه اونارو راضی کنه؟
خندید از همون خنده هایی که من رو عاشقش کرده بود
بقیه ش دیگه به عهده ی خود بزرگتراست.
بهتره ما دخالت نکنیم.
هااا؟ نظرت چیه بذاریم به عهده ی خودشون؟
وقتی رسیدیم دم اموزشگاه مامانم و بابام و داداشم و حتی شوهر نیلوفر و شوهر عمه م همگی دم اموزشگاه بودند
خدای من ما فقط ده دقیقه تاخیر داشتیم اینا کی متوجه شدند من مامان و کلاسم رو پیچوندم که به این سرعت همگی اینجا جمع شدند؟
دیدی نیما دیر رسیدیم دیر رسیدیم؟
اما نیما فقط از همون لبخندهای زیبای همیشگیش میزد و میگفت بسپرش به خودم.
_نیما تروخدا اگه الان پیاده بشم بابام و داداشم پوستم رو میکنن
بخدا همینجا اونقدر من رو میزنن تا خون بالا بیارم.
_بازم همون خنده های قشنگش که دلم براش ضعف میرفت
نترس دختر تا من رو داری غمت نباشه،
قلم میکنم دستی رو که بخواد رو تو بلند شه.
لرزون و با ترس از ماشین پیاده شدم.
اول نریمان متوجه من شد...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
با فریادش وقتی اسمم رو صدا کرد مامان و بابا تازه متوجه من شدند هردو به سمتم برگشتند بابا اومد یه کشیده ی محکم بهم زد، نریمان در ماشین رو باز کرد یقه ی نیما رو گرفت از ماشین کشیدش بیرون
مشت بود که به صورت نیما میزد صورت نیما پر خون شده بود اما لبخند از صورتش محو نمیشد.
داد زدم نزنش داداش کشتیش،
یقه ی نیما رو ول کرد و به سمتم هجوم اورد همین که بهم حمله کرد جیغ بلندی کشیدم...
صدای یه خانم اومد...
اسمم رو صدا میکرد...
_نهال خانم...عزیزم... چشماتو باز کن... داری خواب میبینی ....
باز کن چشمات رو عزیزم....
وقتی چشمهام رو باز کردم با خانمی که هم سن و سال نیلوفر بود روبرو شدم.
کمی نگاهش کردم...
لب زد
_خوبی؟ بهتر شدی؟
_ناباورانه نگاهی به اطراف کردم... تو یه اتاق بزرگ... من و اون خانم به تنهایی.
کمی تو جام جابجا شدم
گفتم
_فکر نمیکنم اینجا بیمارستان یا درمونگاه باشه درسته؟
_اره عزیزم... اینجا خونه ماست
_شما ... کی هستی؟ من اینجا چکار میکنم؟
_میگم بهت بذار حالت کمی جا بیاد
با گریه و بغضی که اصلا تلاشی برای متوقف کردنش نداشتم ادامه دادم
_تروخدا بگید من اینجا چکار میکنم ؟ شما کی هستی؟ نیما و خونواده م کجان؟
_ببین من یکی از اقوام دور نیمام... در واقع من همسر یکی از اقوامش هستم.
چند روز پیش به همسرم زنگ زد گفت میخواد ازدواج کنه و به کمک ما دوتا نیاز داره
البته اون موقع بهمون نگفت چه کمکی .
اما دوساعت پیش زنگ زد و گفت برامون مهمون میاره تا چند روز پیشمون امانت بمونه.
بعدم تورو اورد ، گفت قراره باهم ازدواج کنید...اره؟
گفت خونواده ت رضایت نمیدن و تنها راهی که براش مونده اینه که تورو بدزده.
من و شوهرم اولش قبول نکردیم ولی وقتی گفت دیگه الان خونواده ت متوجه غیبتت شدند و اگه برگردی ممکنه بلایی سرت بیارن
مجبور شدیم قبول کنیم.
الانم
یه گوشی پیش من گذاشته
گفته به هرکی دوست داری زنگ بزنی و خبر سلامتیت رو بدی.
حتی گفت اگه خواستی به خونه تون برگردی هم اشکالی نداره به درخواست خودت میتونم برات اژانس بگیرم.
دیگه هرچی خودت صلاح میدونی.
_بغض به گلوم فشار میاورد اشکها مثل سیل از چشمهام سرازیر بودند...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
درد بدی بخاطر بغض تو گلوم حس میکردم هر آن ممکن بود خفه م کنه.
برای رهایی از اون درد وحشتناک
جیغ زدم اخه چرا؟
چرا ؟
این چه غلطی بود کردی نیما؟ دیگه من با چه رویی برگردم خونه مون؟
جیغ میزدم و به سر و روی خودم میزدم.
خانمه به زور دستهام رو گرفت تا به خودم اسیبی نزنم.
_،ببین یکم به حرفای من گوش کن،..
یکم گوش کن اگه حرفام برات قابل قبول نبود بعد هرکاری خواستی بکن.
ببین نیما اونقدر تورو دوست داشته و براش مهم بودی بجای اینکه مثل بقیه بلایی سرت بیاره که خونواده ت مجبور بشن با ازدواجتون موافقت کنن فقط ترو چند ساعت از خونتون دور کرده ... فقط همین ...
میبینی که حتی خودشم اینجا نمونده...
فقط تورو سپرده به من.
شوهرم الان هنوز سرکاره و نیومده خونه.
بعدم گوشی رو گذاشت روی پام
اینم گوشی...
بنظر من اول زنگ بزن به خونواده ت و بگو حالت خوبه که دنبالت نگردن تا بیشتر نگرانت نشن.
بعدم بگو الان خونه ی یکی از دوستام هستم.
تا اجازه ی ازدواجم رو با نیما ندید برنمیگردم خونه.
اصلا پای نیما رو وسط نکش که آبروت پیش خونواده ت حفظ بشه.
مطمین باش اونا از ترس آبروشون و اینکه تو شب رو بیرون از خونه نمونی موافقت میکنند.
اخه نیما گفت خونواده ی سنتی داری.
همه ی خونواده ها خصوصا از نوع سنتیش اصلا نمیپسندند دختراشون شب رو بیرون از خونه بگذرونند.
با گریه گفتم
_چه فایده برگردم خونه من رو میکشن
نترس عزیزم
مگه شهر هرته.
بیا دیگه اول زنگ بزن تا سراغ پلیس و دوست و اشنا نرن تا بیشتر ابروریزی نشه.
گوشی رو برداشتم با ترس و لزر اول شماره ی خونمون رو گرفتم نسرین جواب داد.
الو نسرین...گریه امانم نداد اشک بی مهابا روی گونه هام می غلتید،
_الو نهال تو کجایی؟
مامان گفت نرفته خونه عمه تا برگشته دیده تو سوار ماشین نیما شدی و رفتی.
زنگ زد به بابا و داداش اومدند اونجا دنبالت نبودی الان چند ساعته دنبالت میگردند.
تو کجایی هاااا؟ جواب بده...بگو کجایی بیاییم دنبالت
_که برگردم خونه بکشنم؟
_این چه حرفیه ؟تروخدا کجایی ادرس بده بگم بیان دنبالت،
این پسره زنگ زده به داداش نمیدونم چی گفته به داداش که مامان میگفت عین مار زخمی به خودش میپیچه ولی نمیگه چی شنیده...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تروخدا نهال بگو کجایی الان پیش اونی؟
اره پیشته؟
بلایی هم سرت اورده؟
نهال نهال تروخدا گور پدر آبرو... گور پدر اینده... گور پدر مردم... تروخدا هرجا هستی بگو خودم بیام دنبالت... تروخدا
ضجه میزد و التماسم میکرد تا بهش بگم کجام و از حال و روزم بگم.
ترسیده بودم
هم از اینکه بابا و داداشم چه بلایی ممکنه سرم بیارن ،
هم ازینکه الان چکار کنم برام بهتره؟
نگاه خانمه کردم گفتم چکار کنم شما بگین
_من که میگم بگو حالم خوبه خونه ی دوستمم .تا رضایت ندید برنمیگردم ..
همون حرفارو به نسرین گفتم که به بابا بگه بعدم گوشی رو قطع کردم.
تو خودم جمع شدم و گریه میکردم.
خانمه گوشی رو از دستم گرفت شماره ای گرفت و گوشی رو کنارش گوشش قرار داد.
سلام... بله الان بیدار شده حالشم خوبه.
فقط خیلی گریه میکنه... ترسیده... به یکی زنگ زد فک کنم خواهرش بود.
ببین اقا نیما شوهرم تا دوسه ساعت دیگه بر میگرده .اون بهم گفته قبول نکنم... من دلم نیومد پشت در بمونید، در رو به روتون باز کردم... تروخدا تا دوساعت دیگه که شوهرم برمیگرده فیصله ش بدید .
وگرنه من نمیتونم جواب شوهرمو بدم .
خودتون که میشناسیدش یوقت زنگ میزنه به پلیس.
قول دادینا.من رو قولتون حساب کردم.
بعدم گوشی رو گرفت طرفم.
بگیر نیماست.
دستام توان گرفتن گوشی رو نداشتند بزور گرفتم و جواب دادم
_الو ،،،
_سلام نهال جان بهتری؟
دیدی گفتم غصه نخور
الان بابات به بابام زنگ زده
گفته موافقت میکنه
گفته تورو برگردونم خونه تا اخر همین هفته عقدکنون میگیره برامون.
_نیما تو قرار بود خودت درستش کنی... نه اینکه از من مایه بذاری...
نیما با چه رویی برگردم خونه؟
_شلوغش نکن دختر ... ببین نهال با شناختی که من از بابات داشتم یعنی چیزایی که خودت گفته بودی و اونایی که بابام گفت
فهمیدم اگه حتی بابات من رو به دامادی قبول کنه اما چون بابام رو قبول نداره محاله رضایت بده ... منم مجبور شدم عزیزم ... بخدا مجبور شدم...
من نمیتونستم بخاطر اختلاف عقیده ی باباهامون ترو از دست بدم ...
میفهمی؟
_نمیدونستم بابت اینهمه علاقه ای که به من داره خوشحال باشم یا بخاطر گندی که زده ناراحت...
فعلا باید به فکر درست کردن اوضاع باشم ظاهرا نیما جز گند زدن کار دیگه ای بلد نبود.
پس گفتم باشه هرکاری کردی تا اینجا دیگه بسه.
بذار بقیه ش رو خودم درست کنم باشه؟
باگریه داد زدم باشه نیما؟ خرابترش نکن خوووب؟؟؟
_باشه عزیزم،بشرطی که اخرش مال خودم باشی.
_خیلی خوب فعلا خدافظ
_نیما همیشه باهام خوب بود یه پسر رمانتیک و مهربون.
تو این مدتی که باهاش اشنا شدم محاله یبار من رو ببینه و لبخند به لب نداشته باشه،
محاله سالروز اشنایی مون، تولدم، غذای مورد علاقه م،نوشیدنی مورد علاقه م ،رنگ مورد علاقم رو فراموش کنه.
همه ی حواسش به همه ی علایقم هست حتی با اینکه اصلا رنگ زرد رو دوست نداره اما از وقتی فهمیده من عاشق زرد جیغ هستم گاهی تی شرت به همون رنگ میپوشه.
هروقت حوصله نداشتم به خوبی درکم کرده و همه ی تلاشش رو کرده که حالم رو خوب کنه...
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
هروقت دلم هرچی خواسته همه کار کرده تا برام فراهم کنه.
بنظر من همه ی خصوصیان یه مرد ایده ال رو برای خوشبخت شدن هر دختری داره.
معلومه خودمم دوست دارم زندگی مشترک رو کنار نیما تجربه کنم اما نه به هر قیمتی...نیما اشتباه کرد ،خیلی اشتباه کرد،باید قبلش به خودم میگفت برنامه چیه...
دوباره اشکام سرازیر شد.
نه میتونستم بیشتر ازین اینجا بمونم نه میتونستم به خونه برگردم.
تو همین افکار بودم که گوشی که توسط نیما برام فراهم شده بود زنگ خورد،
اول نگاهی به خانم روبروم کردم و بعد تماس رو وصل کردم جواب دادم
_الو نهال
نیما بود ،،،وقتی سکوتم رو دید،،،
صداش غمگین شد
_نهال باهام قهری؟ بخدا تنها چاره ای که برام موند همین بود،
بابات به بابام گفته بود حتی جنازه ت رو هم رو دوش من نمیذاره،
این یعنی چی؟
یعنی اینکه تا ابد اجازه ازدواجمون رو نمیداد...
از اونطرف مامان خودم تن به این ازدواج نمیداد هرروز میگفت دختر خاله ت،حالا خوبه اون دختر افاده ای خودش عاشق یکی دیگه ست ولی مامان ساده ی من چسبیده به اون تا به نافم نبنده ولم نمیکرد .
این راه حل من باعث میشد هم مامان خودم هم بابای خودت کوتاه بیان.
من فقط همین راه حل پیش روم بود
ازت توقع دارم درکم کنی.
چون میدونستم قبول نمیکنی مجبور شدم به گارسون اون رستوران سنتی دوسه تا قرص خواب اور بدم که بریزه تو چایی...
خودمم از همون چایی خوردم خودت که دیدی،
منظورم اینع که حواسم بود چقدر باشه که اسیبی بهت نزنه.
من خودم هرشب از همون قرصا میخورم تا راحت بخوابم دیگه برام تاثیر انچنانی نداره اما چون تو بدنت ضعیفه زودتر اثر کرد .
ببین نهال تنها چاره همین بود تروخدا بدقلقی نکن دیگه.
الانم بابات زنگ زده به بابام.
گفته میخواد باهات حرف بزنه.
مگه بهشون زنگ نزدی؟
با بغض گفتم
_به خونه زنگ زدم نسرین جواب داد کسی خونه نبود همه داشتند دنبال من میگشتند...
_پس چرا الان به خودت زنگ نمیزنن؟
_اه نیما ولم کن،گوشی خونه خرابه شماره نمیفته رو گوشی برای همین شماره ی این گوشی که دستمه رو ندارن که زنگ بزنن.
_دورت بگردم این روزام تموم میشه بهت قول میدم هفته ی بعد دست تو دست هم خوش و خرم داریم خوش میگدرونیم..
الان زنگ بزن به بابات .ببین چیکارت داره.بخدا دعوات نمیکنند...
_________________________
توی ی کبابی کار میکردم ی روز ی مشتری برام اومد ی مادر و دختر بودن بهشون نگاه نکردم و سرم به کارم بود اما یهویی چشمم به دختره افتاد دلم هوری ریخت. دلم نمیخواست برن اما رفتن، انگار روح منم با خودش برد تمام دنیام شد اون چشم ها هر بار که پلک میزدم تصویر اون دختر میومد جلوی چشم هام، انقدر دعا کردم که دوباره ببینمش ی شب که داشتم از سرکار برمیگشتم با...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
شب عروسیم مادر شوهرم همه هدیه هایی و شاباش رو جمع کرد توی یه کیسه گفت ما رسم داریم هدایای شب عروسی و شاباش ها برای مادر شوهر هست، آخر شب صدای داد و بیدادش در اومد که کیسه رو بردن، بعد هم رو به همسرم گفت، زنت دزدیده، با تعجب گفتم من! گفت بله تو بعدم لباس عروس رو از تن من در آوردن و لابه لای چین های لباس رو برسی کردن، تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃
🍃🌹صلوات خاصه امام حسن مجتبی علیه السلام✨
اَللَّهُمَّ صَلَّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ سَیَّدَ النَّبِیَینَ وَ وَصِیَّ اَمیرِالْمؤمِنینَ السَّلام ُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیَّدِ الْوَصَیّینَ اَشْهَدُ اَنَّکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمْؤمِنینَ اَمینُ اللّهِ وَ ابْنُ اَمیِنِه
عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهیداً واَشْهَدُ اَنَّکَ الْأِمامُ الزَّکِیُّ الْهادِی الْمهْدِیَّ
اَللّهُمَّ صَلَّ عَلَیْهِ وَ بَلَّغْ رُوحَهُ وَ جَسَدَهُ عَنّی فی هذهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ الْتَّحِیَّة و الاسَّلام.
#میلاد_امام_حسن_مجتبی(علیه السلام )❣️
#مبارڪباد🎊🌹
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
من بهشون گفتم که اجباری با خودم اوردمت.
_سرگیجه بدی داشتم و حوصله ی دهن به دهن گذاشتن با این ادم زیادی عاشق و دلباخته رو نداشتم ،نمیدونتستم باید از دستش عصبانی باشم و باهاش بد برخورد کنم یا نه.
با بغض گفتم
با،،،شه،،، الان،،،، زنگ ،،،میزنم،،،
_قربون اون بغضت برم میخوای بیام پیشت؟
من الان کار مهم داشتم وگرنه یه لحظه هم تنهات نمیذارم عزیز دلم.
بغضم رو فروخوردم،،
_نیما ...چی بگم... به بابام؟؟؟
_همون حرفایی که رعنا خانم بهت گفته بگو.
_باشه ،،،فعلا
و تماس رو قطع کردم.
با دستو دلی لرزون شماره ی بابا رو گرفتم.
اما تا اولین بوق خورد قطعش کردم.
من نمیتونم با بابام حرف بزنم اونم حالا که نمیدونم کجام.
رو کردم به همون خانم که ظاهرا اسمش رعناست.
_خانم میشه برام اژانس بگیرید؟
با لبخند گفت
_معلومه که میشه حتما.
کار درستی میکنی افرین برگرد خونه تون همین نصفه روز دوری از خونواده و نگرانیشون کافیه.
یهو گوشی تو دستم لرزید و بعدش صدای زنگش بلند شد شماره ی بابا بود تردید داشتم بین جواب دادن و قطع کردن تماس،
با حرفی که رعنا زد تردید رو کنار گذاشتم
_جواب بده عزیزم ... میدونی الان خونواده ت چه حالی دارن؟ بعدا علاوه بر سوالات تا الان کجا بودی باید به سوالات چرا جواب تماسامون رو نمیدادی هم جواب بدی.
بیراه نمیگفت برای همین تماس رو وصل کردم
صدای خشن و گرفته ی بابام اومد
_الو نهال! نهال!
بابا چرا جواب نمیدی؟
بغضش ترکید از اون صدای خشک و خشن و جدی تبدیل شد به صدای مهربون و التماسی
_نهالِ بابا جواب بده... تو برگرد خونه قول میدم نذارم کسی دعوات کنه، تو فقط برگرد بابا...بگو کجایی خودم میام دنبالت...بخدای احد و واحد کاریت ندارم
بغضم ترکیده بود با صدای بلند و اشک و گریه گفتم
_بابا غلط کردم بخدا من نمیدونستم نیما چه نقشه ای داره، الان من خونه ی یه خانمی ام ،این خانم مراقبم بود،الان میخواست برام آژانس بگیره، خودم برمیگردم خونه،
بابا بخدا نیما باهام نبود بخدا من رو سپرده به این خانم خودش اینجا نبود ازون موقع،بخدا راست میگم،
_باشه دخترم باشه قبول میکنم حرفاتو ، تو فقط برگرد خونه... باشه!!!میتونی خودت با اژانس بیایی؟ اصلا خودم بیام هان؟
_اخه شوهر این خانم الان از سرکار برمیگرده من میخوام زودتر بیام
_باشه باباجان باشه ... خودت بیا، فقط بیا... زودتر بیا خونه، باشه!!!
کپی حرام
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍃🌹🍃
🌱راهکارهای زندگی موفق در جزء پانزدهم قرآن کریم
۱. سوره ی اسراء ، آیه ۲
در کارهایتان فقط از خدا کمک بگیرید
۲. سوره ی اسراء ، آیه ۶
کثرت جمعیت ، از نعمت های الهی است
۳. سوره ی اسراء ، آیه ۷
ثمره ی بدی ها و خوبی ها، فقط دامنگیر خودمان می شود
۴. سوره ی اسراء ، آیه ۲۸
اگر توان کمک به نیازمند را نداری لا اقل با آنان با زبان نرم سخن بگو
۵. سوره ی اسراء ، آیه ۲۹
در هنگام کمک کردن به نیازمند نه بخیل باش نه آنقدر گشاده دست باش
۶. سوره ی اسراء ، آیه ۳۱
از ترس فقر، فرزندان خود را نکشید که خدا روزی آنها را می دهد
۷. سوره ی اسراء ، آیه ۳۴
به عهد خود وفا کنید چون در قیامت، از آن سوال می شوید
۸. سوره ی اسراء ، آیه ۳۵
در خرید و فروش از پیمانه ی کامل استفاده کنید و با ترازوی درست بسنجید
۹. سوره ی کهف ، آیه ۶۹
برای انجام کارها ان شاء الله بگویید
۱۰. سوره ی اسراء ، آیه ۸۴
به میزان توان روحی و جسمی خود اعمال را انجام دهید و به خود تحمیل نکنید
۱۱. سوره ی اسراء ، آیه ۷۸-۷۹
نماز صبح را برپا دار چون همواره فرشتگان حضور دارند و نماز شب را اقامه کن که مقام والایی دارد
۱۲. سوره ی اسراء ، آیه ۳۵
در مورد چیزی که آگاهی نداری سخن نگو که گوش و چشم و قلب تو مورد سوال قرار می گیرند
#رمضان #امام_زمان #ماه_مبارک_رمضان
منبع : تبیان آنلاین
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تماس رو قطع کردم
رعنا دستش رو گذاشت روی شونه هام،
_نهال جان عزیزم توروخدا ادرس خونه ی من رو به کسی ندی، باشه؟ اقا نیما یه بار بهم کمک کرده و من بهش مدیون بودم...منم برای جبران اون لطفش امروز اجازه دادم تو رو بیاره خونمون،
تو خودت خونواده داری میدونی هر خونواده ای خط قرمزهای خودش رو داره
شوهر منم یکی از خط قرمزهاش اینه که هیچوقت با ادمای قبلیِ توی زندگیم ارتباطی نداشته باشم و هیچوقت غریبه ای رو به خونهم راه ندم...
تو رو هم چون یه دختر تنها بودی اجازه دادم تا اومدن شوهرم اینجا بمونی به خاطر همین اخلاق شوهرم مجبور شدم عذر اقا نیما رو بخوام و اجازه ی موندن بهش ندم
ازت خواهش میکنم هیچ جا از من و اینکه تو خونه ی من بودی حرفی نزنی.
اقا نیما خیلی از خانومی و مهربونیت تعریف کرده .. الانم با دیدنت فهمیدم اشتباه نمیگفته.
_سرم اونقدر سنگین شده بود که فکر میکردم کوهی از فکر و خیال توشه، دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم
_خیالت راحت تو لطف بزرگی در حقم کردی،
اگه نیما من رو جای دیگه ای برده بود هیچوقت روی زنگ زدن به خونواده م و رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم.
امیدوارم بتونم یه روزی این لطفت رو جبران کنم.
_ممنون عزیزم خودمم لطف اقا نیما رو جبران کردم ، یروز تو بدترین شرایط جونم و عفتم رو نجات داد! من بهش مدیون بودم.
الانه که آژانس برسه تو با بابات حرف میزدی بهش زنگ زدم .
خودت میتونی راه بری یا کمکت کنم؟
_سرم سنگینی میکنه و چشام سیاهی میره ولی فکر کنم بتونم خودم تنهایی راه برم ...
خیالتم راحت باشه تحت هیچ شرایطی نه اسمی ازت میبرم و نه ادرست رو به کسی میدم.
از جام بلند شدم دستی به مانتو و شال روی سرم کشیدم و مرتبشون کردم،
_ میخوای یه اب به صورتت بزن داری میری خونتون رنگ و روت بهتر باشه.
بیا سرویس اینجاست من رو به سمت راهرویی که دوتا در داشت راهنمایی کرد در سمت راست رو باز کرد
جلو رفتم یه روشویی کوچک گوشه ی دستشویی بود شیر اب رو باز کردم و چند مرتبه اب به صورتم پاشیدم نگاهی به صورتم توی اینه انداختم، رنگ صورتم پریده و چشمام خمار خوابه، اهمیتی ندادم دوسه تا دستمال کندم و به صورتم کشیدم وقتی از سرویس خارج شدم رعنا جلوی دری که معلوم بود خروجی خونه شونه ایستاده بود،
بسمتش رفتم یه حیاط کوچک که چندتا گلدون گل کنار دیوار چیده بود ازشون رد شدم
همزمان که در حیاط رو باز میکرد گفت فکر کنم اژانس رسیده ،اخه سر همین کوچه مونه ...
بیرون رفتم هوا کاملا تاریک بود، و یه ماشین پراید نقره ای جلوی در پارک شده ،راننده با دیدن من شیشه ماشین رو پایین کشید خانم شما ماشین خواسته بودید؟
رعنا جلو اومد و از روی گوشیش ادرس خونمون رو براش خوند،
نگاهش کردم و گفتم
_حالم خوبه خودممیتونم ادرس رو بدم،
_اقا نیما ادرستون رو برام فرستاده حالا خودمم بهش گفتم برو خدا به همرات ... امیدوارم بدون دردسر عروسیتون سر بگیره و خوشبخت بشی.
تشکر کردم. در ماشین رو باز کردم و
روی صندلی عقب نشستم.
ماشین حرکت کرد
چهل و پنج دقیقه توی مسیر بودیم و تو این مدت پنج بار گوشی تو دستم زنگ خورد دوبار نریمان بود که از ترس جوابش رو ندادم، ولی سه بار بابا زنگ زد و هربار که جواب میدادم میپرسید کجا هستم که من هم اسم میدون یا چهارراهی که تو اون محدوده بودم رو بهش میگفتم.
کپی حرام
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
بالاخره رسیدیم توی کوچه مون،
بابا و مامان کنار در حیاط تکیه به دیوار داده بودند هردو کلافه و شکسته بنظر میرسیدند.
نریمان جلوی اونها قدم میزد و گاهی با پاش ضربه هایی به زمین میکوبید و همین خبر از عصبانیت و کلافگی بیش از حدش میداد.
اگه الان دستش بهم برسه هربلایی ممکنه به سرم بیاره ولی من بهش حق میدم.
رو به راننده گفتم همینجا نگه دارید
الان میگم کرایه تون رو بیارن
_برام واریز کردند کرایه رو، خیر پیش
حتما خود نیما با رعنا خانم هماهنگه و واریز کرده.
ماشین که توقف کرد بابا و مامان تکیه شون رو از دیوار برداشتند وصاف ایستادند
نریمان اولش ایستاد بعد با قدمهای بلند به سمت ماشین اومد وقتی پیاده شدم نگاهی به
راننده کرد از ترس اینکه چیزی بهش بگه اروم گفتم
_ آژانسه داداش
نگاه تندی بهم کرد و گفت گمشو تو خونه...
سرش رو برد سمت شیشه ی ماشین که دیگه نگاهش نکردم... مامان و بابا با عجله فرستادنم داخل.
نریمان سریع اومد دنبالم
صدام میکرد که بابا گفت برو تو ...برو زودتر تو خونه... خون جلوی چشماش رو گرفته من زورم بهش نمیرسه...یوقت بلایی سرت میاره
برو زودتر بابا برو...
حمایت بابا بدجوری به دلم نشست پا تند کردم و سریع طول راهرو رو رد کردم ولی همینکه پام به هال رسید نریمان فریاد کشید
_ نمیایستی نه؟
از کی میترسی؟
از من؟
تو اگه ترس حالیت بود
اگه منو هم حساب میکردی که امروز این غلط رو نمیکردی!!!
امشب یا تو رو آتیش میزنم یا خودمو
بابا رو که جلوش ایستاده بود رد کرد و خودش رو بهم رسوند و کشیده ی محکمی بهم زد، نه یکی نه دوتا نه سه تا اگه بابا و مامان جلوش رو نمیگرفتند معلوم نبود چندتا سیلی دیگه میخواست به خودش بزنه و چه بلایی سرخودش بیاره...
گوشه ی دیوار پناه گرفته بودم و هق میزدم
ی لحظه داداش روم سایه زد ، دستش رو با شدت بالا برد اما کمی که روی هوا موند با شدت بیشتر همون رو زد رو پیشونی خودش و گفت
_ من خاک برسر ،من بی غیرت چقدر بی رگم
خواهرم ناموسم تا این وقت شب معلوم نیست کجا بوده
اون پسره ی بیشرف بیناموس مدام زنگ میزنه و خزعبلات به هم میبافه که اگه رضایت ندید به ازدواجمون خواهرت رو همینجا نگهش میدارم ...
حالا حقت نیست تویی که مادرتو میپیچونی وسرکار میذاری حسابت رو بذارم کف دستت؟ هاااا؟ حقت نیست؟
برگشت سمت بابا و گفت مگه خودت نمیگفتی اینا ناموس منند روشون غیرت داشته باشم پس چرا نمیذاری ازش بپرسم؟
بابا که رنگ صورتش به سرخی میزد و نفسهاش به شماره افتاده بود دستش رو روی قلبش گذاشت.
با درد نالید و گفت
_ میگم ولش کن اون دیگه امانت مردمه
چندتا نفس عمیق کشید و ادامه داد
زنگ میزنم بهشون قرار میذاریم تا اخر هفته کارهای محضر رو انجام بدن عقدش کنند اگه خواستند ببرنش اگرم نه که چند وقت دیگه امانت میمونه تو خونهمون وقتش که شد عروسی بگیرن ببرنش.
بغض داشت خفه م میکرد بابا دوباره چی میگفت؟
جوری حرف میزد که انگار دیگه براش غریبه ام
من نهال بودم نهال شیرکوهی .
دختر این خونواده .تنها گناه من عاشقی بود.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
نهج البلاغه حضرت علی (ع):
💠⚜💠⚜💠
💗امیرالمؤمنین :
🌟در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است.
📚بحارالانوار، ج52، ص123
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
چون عاشق نیما بودم باید این بلاهاسرم میومد؟
مامان با گریه گفت
_ تو روخدا دست از سر این بچه بردارید،
اشتباهیه که کرده ، کتکش رو خورده، تنبیهشم که سرجاشه
پسرم من و بابات پدرو مادر این بچه ایم همینجوری بابت اشتباه امروزش خون به جیگر شدیم، بابت تاوانی هم که میخواد پس بده ما داریم دوباره خون به جیگر میشیم،
این هرچقدر هم کتک بخوره نمیتونه حرف مارو بفهمه ، چون بچه ست و داره بچگی میکنه،
نمیدونه مصلحتش چیه ، نمیخواد ما براش بزرگتری کنیم نمیخواد کمکش کنیم و خیر و صلاحش رو بهش نشون بدیم
دوباره بغض مامان ترکید و گفت
تا خودش رو قربونی این عشق و عاشقی نکنه نمیفهمه چی میگیم
با کتک زدنش هیچی عوض نمیشه ...
بابات دیگه تصمیمش رو گرفته قراره دل بده به دل دخترش دل بده به بدبخت شدنش
چرا مامانم اینجوری حرف میزنه؟!
حاضرم از نریمان کتک بخورم ولی مامان و بابا اینجوری حرف نزنند.
مامان نشست گوشه ی دیوار، میکوبید به سینه و میگفت
_خدا لعنت کنه اون کسی رو که زیر پای این بچه نشست و از راه به درش کرد
به زمین گرم بشینه اون کسی که چشم دیدن ارامش این خونواده رو نداشت
بابا سر مامان داد زد و گفت
_ پاشو ببینم خاکیه که به سر همه مون شد
واسه گریه وقت زیاده
حالا مونده تا گریه های اصلی
طاقت دیدن این حال و روزشون رو نداشتم من باعث این وضعیت بودم
ولی کاری از دستم بر نمیومد
نریمان ضربه ی محکمی به سرشونه م زد
_خاک عالم تو سرت بدبخت به خاطر اون پسره ی یه لاقبا ببین چی به روز خودت و پدر و مادرت اوردی.
پاشو گمشو تو اتاق تا نزدم لهت کنم
همه رو از زندگی انداختی!!
به زور بلند شدم هنوز تاثیر داروهایی که نیما به خوردم داده بود از بین نرفته بود چون تا خواستم بلند بشم هم سرم گیج رفت ، هم احساس میکردم پاهام بی حسه و به زور از جام بلند شدم.
وقتی به سمت اتاق چرخیدم نسرین رو جلوی در اتاق دیدم اونقدر گریه کرده بود که چشماش کاسه ی خون شده بود وارد اتاق که شدم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد
_کجا بودی اجی جونم؟
نمیگی ما بدون تو میمیریم؟
نمیگی هزار فکر و خیال میکنیم؟
نمیگی با این اشتباهت خودت رو بدبخت میکنی ؟
بی حال تر از اون بودم که بتونم جوابش رو بدم
فقط تونستم بگم
_نسرین خوابم میاد
_بیا عزیز دلم بیا اینجا بشین جات رو بندازم بخوابی
رختخوابم رو که پهن کرد خودم رو سر دادم روش
دیگه هیچی نفهمیدم
گاهی صدای پچ پچ و صحبت کردن و گاهی هم صدای گریه میشنیدم ولی نای باز کردن چشمام رو نداشتم.
صحنه های مبهمی میدیدم گاهی میترسیدم ، گاهی خوشحال میشدم چشم که باز کردم مامان و بابا رو جلوی روم دیدم.
کپی حرام
______________________
امیر که اومد خواستکاریم گفت تازه از زنش جدا شده و یه پسر دوساله داره که فعلا پیش مادرشه.اونموقع من سی و هفت سالم بود و میدونستم مورد بهتر برای ازدواج سراغم نمیاد برای همین قبول کردم.
چندماه بعد با امیر ازدواج کردم و زندگی خوبی رو باهاش داشتم به استثنای اون روزی که شایان رو از زنش تحویل میگرفت.
شایان مدام گریه میکرد و مامانش رو میخواست اما امیر با بیرحمی تمام گاهی اون رو کتک میزد اوایل دلم برای شایان میسوخت اما وقتی خودم باردار شدم دیگه اصلا حوصله ش رو نداشتم برای همین از امیر خواستم که....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
در طول ماه پنج روز میرفتم خونه برای استراحت اونم همش کنار فاطمه بودم با هم میرفتیم میگشتیم و اخرم باباش نمیذاشت برم خونمون میخوابیدم همونجا، کل این پنج روز شاید یک روز یا ی نصفه روز خونمون بودم اونم فاطمه کنارم بود ی زمین نزدیک خونمون خریدم تا بسازمش با فاطمه طرح های زیادی داشتیم که توش اجرا کنیم رفتم اهن خریدم و جوشکار اوردم که اهنشو جوش بده کارها رو به برادرام و شوهرخواهرم سپردم و رفتم سرکارم فاطمه هر روز باهام تماس میگرفت و کلی حرف میزد از خونه از جهیزیه ش و هر چیزی که براش جذاب بود، داداشام و شوهرخواهرمم مشغول پی ریزی ساختمون بودن همه چیز عالی بود برنامه ریزی کرده بودم که به محض تکمیل شدن خونه عروسی کنیم و کارمم ببرم نزدیک خونمون دیگه طاقت دوری از فاطمه رو نداشتم اما کم متوجه شدم که فاطمه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥از هفته آینده افرادی که کشف حجاب کنند ابتدا تذکر میگیرند؛ سپس به محاکم قضایی معرفی میشوند⛔️
🔹فرمانده نیروی انتظامی کشور:از شنبه ۲۶ فروردین افرادی که کشف حجاب کنند با تجهیزات هوشمند شناسایی میشوند. افرادی که در مراکز عمومی کشف حجاب کنند بار اول تذکر میگیرند و در مرحلۀ بعد به دادگاه معرفی میشوند..
🔹تمام صنفهایی که کارمندان آنها #کشف_حجاب کنند، یکبار اخطار میگیرند و بعد پلمب میشوند.
#حجاب
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_293413254921716430.mp3
4.22M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_ هجدهم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۴ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen