نهج البلاغه حضرت علی (ع):
💠⚜💠⚜💠
💗امیرالمؤمنین :
🌟در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است.
📚بحارالانوار، ج52، ص123
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
چون عاشق نیما بودم باید این بلاهاسرم میومد؟
مامان با گریه گفت
_ تو روخدا دست از سر این بچه بردارید،
اشتباهیه که کرده ، کتکش رو خورده، تنبیهشم که سرجاشه
پسرم من و بابات پدرو مادر این بچه ایم همینجوری بابت اشتباه امروزش خون به جیگر شدیم، بابت تاوانی هم که میخواد پس بده ما داریم دوباره خون به جیگر میشیم،
این هرچقدر هم کتک بخوره نمیتونه حرف مارو بفهمه ، چون بچه ست و داره بچگی میکنه،
نمیدونه مصلحتش چیه ، نمیخواد ما براش بزرگتری کنیم نمیخواد کمکش کنیم و خیر و صلاحش رو بهش نشون بدیم
دوباره بغض مامان ترکید و گفت
تا خودش رو قربونی این عشق و عاشقی نکنه نمیفهمه چی میگیم
با کتک زدنش هیچی عوض نمیشه ...
بابات دیگه تصمیمش رو گرفته قراره دل بده به دل دخترش دل بده به بدبخت شدنش
چرا مامانم اینجوری حرف میزنه؟!
حاضرم از نریمان کتک بخورم ولی مامان و بابا اینجوری حرف نزنند.
مامان نشست گوشه ی دیوار، میکوبید به سینه و میگفت
_خدا لعنت کنه اون کسی رو که زیر پای این بچه نشست و از راه به درش کرد
به زمین گرم بشینه اون کسی که چشم دیدن ارامش این خونواده رو نداشت
بابا سر مامان داد زد و گفت
_ پاشو ببینم خاکیه که به سر همه مون شد
واسه گریه وقت زیاده
حالا مونده تا گریه های اصلی
طاقت دیدن این حال و روزشون رو نداشتم من باعث این وضعیت بودم
ولی کاری از دستم بر نمیومد
نریمان ضربه ی محکمی به سرشونه م زد
_خاک عالم تو سرت بدبخت به خاطر اون پسره ی یه لاقبا ببین چی به روز خودت و پدر و مادرت اوردی.
پاشو گمشو تو اتاق تا نزدم لهت کنم
همه رو از زندگی انداختی!!
به زور بلند شدم هنوز تاثیر داروهایی که نیما به خوردم داده بود از بین نرفته بود چون تا خواستم بلند بشم هم سرم گیج رفت ، هم احساس میکردم پاهام بی حسه و به زور از جام بلند شدم.
وقتی به سمت اتاق چرخیدم نسرین رو جلوی در اتاق دیدم اونقدر گریه کرده بود که چشماش کاسه ی خون شده بود وارد اتاق که شدم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد
_کجا بودی اجی جونم؟
نمیگی ما بدون تو میمیریم؟
نمیگی هزار فکر و خیال میکنیم؟
نمیگی با این اشتباهت خودت رو بدبخت میکنی ؟
بی حال تر از اون بودم که بتونم جوابش رو بدم
فقط تونستم بگم
_نسرین خوابم میاد
_بیا عزیز دلم بیا اینجا بشین جات رو بندازم بخوابی
رختخوابم رو که پهن کرد خودم رو سر دادم روش
دیگه هیچی نفهمیدم
گاهی صدای پچ پچ و صحبت کردن و گاهی هم صدای گریه میشنیدم ولی نای باز کردن چشمام رو نداشتم.
صحنه های مبهمی میدیدم گاهی میترسیدم ، گاهی خوشحال میشدم چشم که باز کردم مامان و بابا رو جلوی روم دیدم.
کپی حرام
______________________
امیر که اومد خواستکاریم گفت تازه از زنش جدا شده و یه پسر دوساله داره که فعلا پیش مادرشه.اونموقع من سی و هفت سالم بود و میدونستم مورد بهتر برای ازدواج سراغم نمیاد برای همین قبول کردم.
چندماه بعد با امیر ازدواج کردم و زندگی خوبی رو باهاش داشتم به استثنای اون روزی که شایان رو از زنش تحویل میگرفت.
شایان مدام گریه میکرد و مامانش رو میخواست اما امیر با بیرحمی تمام گاهی اون رو کتک میزد اوایل دلم برای شایان میسوخت اما وقتی خودم باردار شدم دیگه اصلا حوصله ش رو نداشتم برای همین از امیر خواستم که....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
در طول ماه پنج روز میرفتم خونه برای استراحت اونم همش کنار فاطمه بودم با هم میرفتیم میگشتیم و اخرم باباش نمیذاشت برم خونمون میخوابیدم همونجا، کل این پنج روز شاید یک روز یا ی نصفه روز خونمون بودم اونم فاطمه کنارم بود ی زمین نزدیک خونمون خریدم تا بسازمش با فاطمه طرح های زیادی داشتیم که توش اجرا کنیم رفتم اهن خریدم و جوشکار اوردم که اهنشو جوش بده کارها رو به برادرام و شوهرخواهرم سپردم و رفتم سرکارم فاطمه هر روز باهام تماس میگرفت و کلی حرف میزد از خونه از جهیزیه ش و هر چیزی که براش جذاب بود، داداشام و شوهرخواهرمم مشغول پی ریزی ساختمون بودن همه چیز عالی بود برنامه ریزی کرده بودم که به محض تکمیل شدن خونه عروسی کنیم و کارمم ببرم نزدیک خونمون دیگه طاقت دوری از فاطمه رو نداشتم اما کم متوجه شدم که فاطمه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥از هفته آینده افرادی که کشف حجاب کنند ابتدا تذکر میگیرند؛ سپس به محاکم قضایی معرفی میشوند⛔️
🔹فرمانده نیروی انتظامی کشور:از شنبه ۲۶ فروردین افرادی که کشف حجاب کنند با تجهیزات هوشمند شناسایی میشوند. افرادی که در مراکز عمومی کشف حجاب کنند بار اول تذکر میگیرند و در مرحلۀ بعد به دادگاه معرفی میشوند..
🔹تمام صنفهایی که کارمندان آنها #کشف_حجاب کنند، یکبار اخطار میگیرند و بعد پلمب میشوند.
#حجاب
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_293413254921716430.mp3
4.22M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_ هجدهم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۴ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
مامان که غم از نگاهش میبارید لبخند قشنگش رو به روم پاشید
_بیدار شدی عزیز دلم؟
بابا بی حرف بلند شد و رفت بیرون
میدونی چند ساعته خوابیدی؟
از دیشب تا الان که ساعت دو بعد از ظهره.
متعجب به ساعت روی دیوار روبرو نگاه کردم.
راست میگفت ساعت دو و ده دقیقه بود
تا خواستم نیم خیز بشم از درد سر و صورتم به خودم پیچیدم تمام بدنم کوفته بود شونه ی سمت راستم هم تیر میکشید
_نمیخواد بلند شی فعلا بخواب
بمیرم برا داداشت چقدر دیشب حرص خورد از حرفای اون نیمای از خدا بی خبر که همه ی حرص و عصبانیتشو روی تو خالی کرد.
نگاه چی به روزت اورده
دستی به صورتم کشیدم احساس میکنم ورم کرده و بعضی نقاطش بدجور درد میکرد
پرسیدم صورتم چی شده ؟
_هیچی مامان یکم کبود شده و ورم کرده.
میدونی از دیروز چی به روز من و بابات و بقیه اومده؟
بیچاره نریمان که از زور غیرت داره میترکه
باباتم که با زور قرص و مشت مشت داروهایی که میخوره هنوز سرپاست منم دست کمی ازش ندارم.
نگاهی به نسرین انداخت
این طفل معصومم که از دیشب یه لحظه پلک رو هم نذاشته همش بالاسر ماها بوده.
صدای نریمان رعشه به جونم انداخت یه لحظه از جام پریدم
_بیدار شدی
بفرما مامان زنده ست
این تا جون ماهارو نگیره تا خودش رو بدبخت نکنه دست از سر هیچ کدوممون بر نمیداره
اومد نشست مقابل مامان و رو بهش گفت
به جون خودت و بابا اگه نذاری حرف بزنم و سوالامو ازش بپرسم دیگه خواهری به اسم نهال ندارم اونوقت دیگه ازم توقع نکنی در حقش برادری کنماااا
_بپرس مادرجان بپرس دورت بگردم
فقط ارومتر بابات دوباره قند و فشارش بالا میره
_چشم مادر من چشم
بخاطر شرم به نریمان نگاه نمیکردم ولی از گوشه ی چشم متوجه شدم که چرخید سمت من.
_بگو ببینم دیروز تا اون وقت شب با اون پسره کجا بودی ؟
چی زرزر میکرد اون عوضی؟
حالا کامل نشسته بودم و از ترس حضور نریمان داشتم قالب تهی میکردم با ترسی که سعی در پنهان کردنش داشتم و خجالتی که از تصورات اونها داشتم
گقتم
به خدا داداش نیم ساعت من رو تو خیابون گردوند بعدم برد یه کافه رستوران اونجا یه چایی به خوردم داد بعد که قرار بود برم گردونه اموزشگاه، دیگه تو ماشین خوابم برد
یکم بعدش که چشم وا کردم دیدم خونه ی یه خانمه هستم و خود خانمه بالاسرمه... که بهم گفت ،،،
کمی مِن مِن کردم جرات اوردن اسم نیما رو نداشتم
بهم گفت اون پسره تورو اورده اینجا تا من مراقبت باشم ، خودشم رفته و اینجا نیست.
خانمه گفت شوهرم سرکاره تا چند ساعت دیگه بیشتر نمیتونی بمونی.
با ترس بقیه ی حرفمو گفتم
بخاطر قرصی که تو چاییم بود دوسه ساعتی خوابیده بودم و یکم بی حال بودم
بعدش به بابا زنگ زدم.
با شرم ادامه دادم
اون پسره میخواسته اینجوری شماهارو بترسونه که جواب مثبت بدید.
______________________________
در یکی از سفرهایم وارد شهری از شهرهای هندوستان شدم و در آنجا شش ماه کامل زندگی کردم ، در همسایگیم مردی زندگی میکرد که تمام روز روغصه دار و همیشه ناراحت و گریان بود ،
یک روز که دیدمش با خود گفتم باید دلیل اندهش را از اون سؤال کنم برای همین سر صحبت رو باز کردم، اون اول منکر حال بدش بودولی با اصراری که کردم شروع کرد به حرف زدن
ای برادر...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
آیت الله فاطمی نیا: امشب (#شب_قدر) این کاری که میگم انجام بده ، سری دارد که خداشاهده نمیخوام بگم سرش چیه !
مواظب باشین نخونین کلاه سرتون میره
#پیشنهاددانلود
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
🍃🌸اعمـال شب قـدر
ادعیہ و اذکـار شب 19 رمضـان
♦️ شب نوزدهم مـاه رمضـان اولین شب از شبهای قدر است و شب قدر همان شبی است که در تمـام سال شبۍ به خوبۍ و فضیلت آن نمۍرسد در آن شب تقـدیـر امور سـال مۍ شود و ملائڪہ و روح به اذن پروردگـار بہ زمین نازل مۍ شوند و خدمـت امـام زمـان(عج) مشـرف مۍ شوند و هـر آنچہ بـراے هر ڪہ مقدر شده است بر امام زمــان(عج) عرضہ مۍ ڪنند و عمـل در آن بہتـر است از عمـل در هـزار مـاه.
💢اعمـال شب قـدر بر دو نوع است:
♦️ یڪۍ آن که در هـر سـہ شب انجـام مۍشود
و دیگـر آن ڪہ مخصـوص هـر شبۍ است.
♦️ اول : مشتـرڪ شبہاے قــدر
۱- غسل
۲- دو رکعت نماز وارد شده است
۳- قرار دادن قرآن بر سر
۴. ده مرتبه 14 معصوم راصدازدن
۵- زیارت امام حسین علیه السلام است؛
۶- احیا داشتن این شبها
۷- صد رکعت نماز
♦️ دوم: مخصوص شب ۱۹ ماه رمضـان👇
۱- صد مرتبه "أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ
۲- صد مرتبه " اَللّهُمَّ العَن قَتَلَةَ اَمیرَالمومنینَ".
۳- دعای "یا ذَالَّذی کانَ..." خوانده شود .
۴- دعای " اَللّهَمَّ اجعَل فیما تَقضی وَ..." خوانده شود.
التــــــماس دعــــــــا
📚برای دسترسی به اعمال کامل شب های قدر به مفاتیح الجنان شیخ عباس قمی مراجعه شود
#شب_قدر
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
صدای نریمان از عصبانیت کمی بالا رفت اما همچنان سعی در کنترلش داشت تا از حد معمول بالاتر نره
_میدونی اون عوضی پای تلفن به من و بابا چیا گفته؟
زنگ زده به بابا گفته نهال پیش منه حالا که اجازهی ازدواج بهمون نمیدید... ما خودمون زندگیمون رو شروع میکنیم...
زنگ زده به من میگه حالا که شماها اجازه نمیدید من و نهال خوشبختی رو کنار هم تجربه کنیم تصمیم گرفتیم فرار کنیم میریم یه جایی که دستتون بهمون نرسه و همونجا زندگی تشکیل میدیم. چه شماها خوشتون بیاد و چه نیاد من و نهال مال همیم و هیچکی نمیتونه از هم جدامون کنه.
داداش یکم مکث کردو صداش رو کمی بالا برد
دِ لامصب میدونی این حرفا چه به روز من و بابا اورد؟
مرد نیستی بفهمی وقتی ناموست جلوی چشمت نیست و یه نامرد داره میگه من و ناموس شما رفتیم که رفتیم یعنی چی...
نمیفهمی نهال... نمیفهمی حرفای نیما یعنی چی؟
من بهت گفتم راستشو بگو نگفتم چرند بگو
همونجور که وقتی دیروز برامون نقشه میکشیدی یذره شرم و ترس نداشتی الانم ترس و شرمت رو بذار کنار و راستش رو بگو.
_با گریه گفتم به خدا داداش راست گفتم اون میدونست من اذیت میشم برای همینم خودش پیشم نمونده بود ،..
اون فقط برای اینکه رضایت شماهارو بگیره اونجوری باهاتون حرف زده.
به جون مامان اگه تا اون وقت شب ...
تا اون وقت شب...
روم نمیشد صراحتا بقیه ی حرفم رو بگم ولی برای اینکه به مرد عصبانی روبروم بفهمونم تا اون حد بی حیا نیستم باید میگفتم
_به جون مامان... اگه تا اون وقت شب من رو جایی میبرد که تنها باشیم من خودم دیگه هیچوقت قبولش نداشتم چه برسه که باهاش زندگی کنم...
با فریاد نریمان به خودم لرزیدم نمیدونم شایدم یه متر از جام پریدم
_اخه احمق چه بلایی سرت میاورد و چه برای ترسوندن ما وانمود کرده باشه که میخواد بلایی سرت بیاره هردوش یکیه...
بی شعور واسه یه دختر نجیب و با حیا هردوش به یه اندازه زشت و آبروریزیه چرا نمیفهمی؟
خواهر بی عقل من،
ادمی که برای به کرسی نشوندن حرف خودش و خواسته هاش از آبروی زن آینده ش مایه بذاره به درد زندگی نمیخوره..
ادمی که راحت ترین راه رو برا حل مشکلش بره که نمیشه بهش تکیه کرد...
مامان که تاحالا ساکت بود رو به نریمان گفت
پسرم بابات پشت دره صداهارو میشنوه یکم ارومتر...
داداش دیگه چیزی نگفت
کمی به سکوت گذشت
همزمان که بلند میشد گفت
_احمقی نهال احمقی نذاشتی ازت حمایت کنم
نذاشتی برات برادری کنم
نذاشتی مامان و بابا برات بزرگتری کنند،
آینده ت رو تباه کردی دختر
حس کردم صداش بغض داره
ادامه داد
خدا کنه همه ی ما در مورد اون پسره اشتباه کرده باشیم و اون چیزی نباشه که ما می بینیم
خدا کنه چیزی باشه که از خودش به تو نشون داده
نهال ما نگرانتیم... خیرخواهتیم... ولی تو نفهمیدی...
خدا کنه اون روز نرسه که شاهد اذیت شدنت باشیم...
نهال تو کمر مارو خم کردی... خدا کنه اون پسره ارزش این کارت رو داشته باشه...
نریمان ایستاده بود و سنگینی نگاهش را حس میکردم .
سرم پایین بود و نگاهم به جوراب طوسی توی پاش
من رو نگاه کن نهال ...
روی دیدن نگاه های شمات ت بارش رو نداشتم
با توام نهال نگام کن...
شرمگین نگاهش کردم،
برای اولین بار بود که اشک رو تو چشمای داداشم میدیدم
نهال اگه همین الان بگی اون پسره رو نمیخوای و دیگه باهاش کاری نداری و به ازدواج باهاش فکر نمیکنی بابا رو راضی میکنم از موضعی که دیشب داشت کوتاه بیاد
نهال واسه بابا سخته... میدونی دیشب چی به سرش اومد وقتی حرفای اون پسره رو شنید؟
بابا گفت اگه بخواین همین امشب عقدتون میکنم فقط رسوایی به بار نیارید
به این جای حرفش که رسید سرم رو پایین انداختم از خجالت داشتم آب میشدم ، تو دلم نیما رو سرزنش میکردم که این قدر بی فکری کرده
_داداش به خدا من نمیدونستم اون چه نقشه ای داره
به خدا به جز توی مسیر حتی یه لحظه هم ، هیچ جا باهم تنها نبودیم.
_جواب من رو بده از فکر ازدواج با اون پسره در میای؟
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نمیدونم چقدر گذشت... وقتی دید جواب نمیدم گفت
باشه پس همچنان اصرار داری خودت رو بدبخت کنی
تنها آرزویی که میتونم برات بکنم اینه که
خدا کنه ما اشتباه کرده باشیم
بعدم با حرص مشتی به سینه ش زد و گفت اینجا داره میسوزه نه از حرص اینکه خودسری و حرف گوش نمیدی بخاطر اینکه نگران
آینده تم
بعدم از اتاق زد بیرون
مامان از جاش بلند شد
و دنبالش رفت
نریمان، نریمان، پسرم وایسا
صدای کوبیده شدن در هال و بعد هم در حیاط اومد .
خونه مون بوی عزا گرفته
حالا که فرصتش پیش اومده تا خونواده م رضایت بدن که با نیما ازدواج کنم چرا باید این موقعیت رو از دست بدم؟!
من میدونم اینا همه شون دارن در مورد نیما اشتباه میکنند
نیما اون چیزی نیست که اینا فکر میکنن اون خونواده دوسته حتما میتونه من رو خوشبخت کنه
من به جز نیما نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم
از نظر من نیما زیباترین و جذابترین و خوشتیپترین و مهربونترین و بهترین ادم روی زمینه
چرا باید چنین کیس مناسبی رو از دست بدم اونم بخاطر اعتقادات و افکار اشتباه
خونواده م
وقتی باهم ازدواج کنیم میتونه خودش رو به خونواده م ثابت کنه
اونوقت مامان و بابا و داداشم میفهمند در مورد نیما اشتباه فکر میکردند...
شب شده و من به دو دلیل خوابم نمیبره
اول به خاطر اینه که از دیشب تا امروز ظهر خوابیده بودم
دومین دلیل که از اولی خیلی مهمتره
ذوق و اشتیاقیه که به خاطر مراسم خواستگاری رسمی فردا شبم دارم
بابا زنگ زده به بابای نیما و گفته موافق ازدواجمونه و هرچه زودتر بیان تکلیفمون رو روشن کنند.
مامان نیما هم زنگ زد به مامانم و با کلی فیس و افاده قرار خواستگاری رو برای شب جمعه تعیین میکرد که با تاکید بابا برای فردا شب معین شد
هم خوشحالم و هم ناراحت
خوشحال از اینکه بالاخره تموم همه ی موش و گربه بازیهامون و استرسهامون تموم میشه و من و نیما به هم میرسیم
و ناراحت از اینکه این طوری بدون رضایت قلبیِ مامان و بابا داره همه چی پیش میره . دوست نداشتم از سر اجبار و ناچاری تن به ازدواج ما دوتا بدن...
مامان گفته برای فردا شب مامان بزرگ و عمه و نیلوفر هم دعوتند
سر شب که فکر میکردم مامان و بابا خوابن وقتی میرفتم سرویس صدای حرف زدنشون رو از اتاقشون شنیدم.
مسواک زدم و برگشتم که یک آن با صدای
گریه ی بابا سرجام میخکوب شدم
باورم نمیشد بابا بود که اینطور گریه میکرد
لابد بازم بخاطر ازدواج من ناراحته.
من نمیفهمم چرا اینقدر دارن سختش میکنند چرا اینقدر بدبین هستند، دلم میخواست برم پیششون و بهشون اطمینان بدم و بگم من خوشبخت ترین دختر دنیا میشم، اما میدونم که با حرف زدن من حالشون بدتر میشه.
اونا همیشه دل نگرانی های خودشون رو دارن.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عزیزان دست این خانوادهی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه
صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
صدای گریه های بابا دلم رو ریش میکنه میدونم که مامان هم الان داره گریه میکنه.
کاش میتونستم آرومشون کنم اما فعلا هر حرکتی از جانب من باعث عصبانیت بیشترشون میشه.
پس علیرغم میل باطنیم به حال خودشون رهاشون کردم و به اتاق برگشتم .
نسرین سر جاش خوابیده معلومه هنوز بیداره ولی دوست داره خودش رو خواب نشون بده اما گاهی تکون های ریز میخوره.
احساس میکنم اونم داره گریه میکنه.
خدایا چرا اینا اینجوری میکنند ؟!
یادمه موقع خواستگاری نیلوفر همه از خوشحالی رو پاشون بند نبودن
خونواده ی نیما از خونواده ی شوهر نیلوفر ادم حسابی ترند...
ولش کن خلایق هرچه لایق
اصلا ازدواج که کنم میرم دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم
حتی اگه نیما هم دلش بخواد با خونواده ی زنش رفت و آمد داشته باشه دیگه من اجازه نمیدم.
اینا شورش رو در آوردند
سرجام دراز کشیدم
اونقدر فکر و خیال کردم که صبح با وجود تلاشی که مامانم واسه بیدار شدنم برای نماز صبح کرد نتونستم بیدار بشم و نمازم قضا شد.
به مامان گفتم باید برم ارایشگاه اما اجازه نداد و گفت نیلوفر میاد یه دستی به صورتت میکشه.
اونقدر این چند وقت سر زبونها افتادی که کافیه از خونه بری بیرون پچ پچ و حرفای مردم هم شروع میشه.
تنهایی که نمیشه بری ، فکرم نمیکنم نیلوفر و زینب و نسرینم باهات بیان.
چقدر از رفتار مامان لجم میگیره فقط میخواد من رو حرص بده انگار چکار کردم.
مامان خانم اگه شماها تابلوبازی در نیارید کسی نمیفهمه من اون شب تا دیروقت خونه نبودم.
هنوز زوده اطرافیانت رو بشناسی.
تو اینجوری فکر کن فردا که صدای همه چی در اومد بهت میگم.
شب شده و همه منتظر اومدن مهمونها ،
شام رو زود آوردیم اما بجز بچه ها کسی غذا نخورد ،همه با غذاشون بازی کردند.
عمه زنگ زد و سرماخوردگی دخترش رو بهونه کرد و نیومد
اما مامان بزرگ حسابی خوشحاله، اونم بخاطر اینه که از هیچی خبر نداره
باز جای شکرش باقیه که کسی برای اون چیزی رو توضیح نداده.
نریمان خانم و بچه هاش رو نیاورده ولی بعدش زنگ زد به زینب که از صحبتاش فهمیدم داره با برادرش میاد اینجا.
دقیقا ده دقیقه قبل از اومدن مهمونها رسید
تنها کسی که قصد داره خودش رو خوشحال نشون بده و با لبخند اومد جلو وصورتم رو بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد
زن داداشم بود، تنها کسی که سعی میکرد تو شادی امشب باهام شریک بشه و چقدر حضورش بهم قوت قلب داد.
با اومدن زن داداش جو خونه تاحدودی از اون حالت مرده در اومد.
اما با ورود خواستگارها دوباره گرد غم به چهره ها نشست هنوز مهمونها داخل حیاط بودند که مامان بزرگ با تیزبینی رو به بابا و مامان گفت چرا شماها اینجوری رفتار میکنید مثلا خواستگاریه هاااا... شگون نداره اینقدر غصه دار باشید...شادی کنید...
وقتی در باز شد برعکس دفعه ی قبل اول مامان نیما وارد شد و بعد یه خانمی که
چهره ش خیلی شبیه مامانش بود اما هیکل و سن و سالش فرق میکرد ، هم کمی هیکلی تر بود هم کم سن و سال تر ، اما خوش برخوردتر از مامان نیما با همه سلام و احوالپرسی کرد و جعبه ی شیرینی که دستش بود رو به نیلوفر داد
بعد پدر نیما وارد شد و با روی خوش باهمه احوالپرسی کرد و در اخر نیما با کت و شلوار ابی کاربنی و لبخند به لب با دسته گلی بزرگتر و زیباتر از سری قبل
با چهره ای خجالت زده به همه سلام کرد ، با دیدن من به سمتم اومد و با لبخندی که هرلحظه پهن تر میشد دسته گل رو به دستم داد...
بعد هم انگار چیزی یادش اومده باشه چشمکی بهم زد و چهره ای جدی به خودش گرفت و جایی که مامان تعارف میکرد نشست...
از همون جا به روم لبخند میزد و حسابی سر ذوق بود.
خوش به حالش اصلا درگیر نگاه و افکار دیگران نیست...
________________________
شوهرم عاشق من بود و با خواست خودش منو گرفت خانواده ش هم راضی بودن شب عروسی پدرم درگوشم ارومگفت دخترم سفید رفتی سفید برگرد توقع داشتم مثل همه پدرها برام حرفهای خوب بزنه و بگه که من حمایتت میکنم اگر اذیتت کرد نترس و در خونه به روت بازه، اما نگفت.
زندگیم رو با شوهرم اغاز کردیم زندگیمون خوب بود و باهام سازگاری داشتیم اما همیشه ی حرفی میزد که حسابی ازارم میداد و میگفت بالاخره ی روز زن دوم میگیرم من فکر میکردم از این شوخی زشت های مردونه هست که همه شون میگن تا اینکه ی روز دیدم...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
▪️🍃🌹🍃◾️
**📸 اینکه فرمود پشت این کشفحجابها، سرویسهای جاسوسی هستند و #کشف_حجاب یک #حرام_سیاسی است، یعنی همین!
👈 کمکم وارد فاز جدیدی از نقشهی دشمن خواهیم شد....
قابل توجه کسانی که این دست و اون دست میکنند برای بحث حجاب،
اینها را یک قدم عقب کشیدی، ده قدم جلو میان.
🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۶۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
یکم اونجا موندم نمی دونستم چکار باید بکنم
که زن داداش به دادم رسید
با اشاره بهم سمت اشپزخونه رفت.
نیلوفر و نسرین هم تو اشپزخونه سرپا ایستاده بودند
مثل همیشه نیلوفر در حال غرزدن بود
نگاهش به من که افتاد پشت چشمی نازک کرد و صورتش رو به سمت مخالف چرخوند
ولی نسرین بدون نگاه کردن بهمون مشغول وارسی استکانها بود
زن داداش کمی چهره ش رنگ جدیت گرفت که می دونستم بخاطر حضور نیلوفره
_نهال جان خواهرت هست دیگه بهت میگه چکار کنی
فعلا باید صبر کنی هرموقع بهت اشاره کردند چای ببری....
نیلوفر نگاهش دوخته شد به من ؛ همزمان جواب زن داداش رو هم داد
اختیار داری زینب جان اینجا نهاله که میگه بقیه چکار کنند بهتره، چرا برعکس میگی؟
بعدم تنه ای بهم زد و به سمت پذیرایی رفت
نسرین هنوز خودش رو با استکان ها و قندون و سینی مشغول کرده بود.
زن داداش میشه بمونی، از استرس دارم میمیرم
باشه می مونم
نسرین جان تو نمیخوای بشینی؟
نسرین همونطور که پشت به ما بود به ارومی گفت
نه همین طوری راحت ترم
من به نهال کمک میکنم
میخوای شما برو بشین
هرموقع لازم شد بیا اشپزخونه و به نهال بگو چکار کنه
زن داداش از پشت دستی به کمر نسرین کشید و گفت باشه عزیزم پس من برم ببینم چی میگن
یکم همونجا ایستادم
دلم میخواست بدونم اون طرف چی دارن میگن
پشت در اشپزخونه ایستادم تا حرفاشون رو بشنوم
سکوت محض بود و فقط گاهی تعارف های مامان و جواب مهمونها بود که سکوت رو میشکست
یکم بعد پدر نیما شروع کرد
خوب اقا یوسف چی شد به این نتیجه رسیدی که نیمای من به درد نهال خانم شما میخوره؟
اخه یهو نظرت عوض شد.
برق از سرم پرید
ای بابا خودش از همه چی خبر داره هااا...
پس چرا داره نبش قبر میکنه؟
الانه که بابا یا داداش قاطی کنند
لابد رفتند تحقیق کردند تعریفایی که از نیما جون شنیدند دلشون رو برده و مثل دخترشون خاطر خواه نیمای ما شدند
از سبک حرف زدنش فهمیدم مادر نیماست
اگه اینجور پیش بره و مامان بابای نیما با کنایه حرفاشون رو بزنند ممکنه بابا توی تصمیمش تجدید نظر کنه
مامان بزرگ عزیزم که قربونش برم یهو جو رو تغییر داد
شما مادر اقا داماد هستی یا ایشون؟
بله من مادرشم و ایشونم کوکب جون خاله ی نیماست
بله حاج خانم اقا نیما مثل پسر خودمه و برام عزیزه ، بنده باید حتما توی همه برنامه هاش باشم ...
حالا کی عروس خانم چای رو میاره؟
ما فقط یه نظر دیدیمشون تشریف نمیارن بیشتر زیارتش کنیم؟
صدای بابای نیما اومد
اره بگید نهال خانم عروس بنده تشریف بیارن بیشتر چشممون به جمالش روشن بشه
با حضور مامان تو اشپزخونه هین ارومی کشیدم و ترسیده دستم رو روی قلبم گذاشتم
مامان کمی چپ چپ نگاهم کرد
چایی بریز بیار
برگشت که بره
مامان بعدش بشینم همونجا یا برگردم اشپزخونه؟
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۶۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
یکم فکر کرد و گفت نمیدونم برم ببینم بابات چی میگه.
تو فعلا چای رو بیار وقتی به همه تعارف کردی نگاهم کن با اشاره بهت میگم چکار کنی
برگشتم دیدم نسرین مشغول ریختن چای شده، مرتب توی سینی چیده و با یه دستمال کاغذی یه گوشه ی سینی رو دستمال می کشه
برگشت سمتم
با دلسوزی نگاهش میکردم.
اون باید تو همین روزا چای برای خواستگارای خودش میبرد اما خواستگارای عهد بوقیش با اون افکار پوسیده شون بخاطر دوستی من و نیما دیگه نیومدند .
نفسم رو پر صدا بیرون دادم.
همون لحظه زینب وارد اشپزخونه شد.
اروم جوری که نسرین نشنوه گفت
نهال یه چیزی بگم ازم دلخور نمیشی؟
اروم لب زدم نه چی شده؟
نهال بنظرم بازم فکرات رو بکن زندگی با این ادما خیلی سخته.
چطور مگه!؟
نمیدونم چجوری بهت بگم کلا با ما حتی با خود تو فرق دارن
میترسم بعدا پشیمون بشی
دلخور لب زدم
داداشم گفته اینجوری بهم بگی؟
بعدم یه نگاه به وضعیت سر و روم و لباسام کردم خم شدم و صورتم رو تو اینه دید زدم
وقتی از خوب بودن همه چی خیالم راحت شد سینی چای که نسرین اماده کرده بود رو برداشتم
وقتی برگشتم زن داداش دیگه تو اشپزخونه نبود
ازش دلخور شدم لابد داداشم ازش خواسته بیاد حرفای اونو از زبون خودش بهم بگه ...
رو به نسرین گفتم
تو نمیای؟
نه راحت نیستم
یه نفس عمیق کشیدم و بیرون رفتم
پدر نیما صحبت میکرد و اعضای خونواده من بی حوصله گوش میکردند.
دوباره یه سلام کلی کردم
توجه همه به من جلب شد.
از جایی که خاله ی نیما نشسته بود شروع کردم بعد هم مامانش و پدرش
نفرات بعدی بابا و داداش و مامان،ولی زن داداش چای برنداشت و به نیما که کمی با فاصله از خاله ش نشسته بود اشاره کرد.
به سمت نیما چرخیدم چای رو که جلوش گرفتم با همون لبخند همیشگیش نگاهم کرد و چای رو برداشت .
همون لحظه نیلوفر با اخم از اتاق بیرون اومد و به سمت اشپزخونه رفت.
نگاهی به مامان انداختم با اشاره ی مامان کنار زن داداشم نشستم
زیر چشمی نیما رو نگاه کردم که سریع نگاهم رو شکار کرد.
خدا میدونه چقدر خوشحالم از اینکه همه چی داره درست میشه.
بابا کمی صداش رو صاف کرد
بفرمایید اینم دخترم چایتون رو میل کنید تا بریم سر اصل مطلب.
پدر نیما که معلومه خیلی دوست داره همیشه فرمون همه چی دست خودش باشه شروع کرد
خوب اقا یوسف ما نهال خانم رو برای نیما خواستگاری کردیم بعدم خنده ی کوتاهی که منظورش رو ازین خنده نفهمیدم کرد و ادامه داد این دوتا جوونم که قبلا حرفاشون رو زدند و فکر نکنم حرف نزده مونده باشه ...
میریم سر اصل کاری
مهریه و شیربها
چقدر در نظر گرفتید شما؟
بابا کمی به مامان نگاه کرد
مامان رو به بابا گفت والله ما برای دختر بزرگم و عروسمون ۱۱۴ سکه بهار ازادی مهریه درنظر گرفتیم
شیربها هم طبق رسوم شهرمون همون چهار یا پنج تکه وسایل بزرگ
بابای نیما رو به مامان با لبخندی که شادی درونیش رو نشون میداد گفت
پسر من فرق میکنه من دلم میخواد برا عروسم سنگ تموم بذارم
۵۰۰ سکه بهار ازادی مهریه شه
تمام وسایل سنگین جهیزیه شم از بهترین برندها با خودمون...البته اگه جسارت نباشه کل جهیزیه رو خودم تقدیم میکنم
یکم به سکوت گذشت
کسی چیزی نمیگفت.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۰ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بابا نفسش رو پوف مانند بیرون داد و گفت هرچی خودتون صلاح میدونید
اما برای جهیزیه خودم در حد توان در خدمتم
مبارکه ان شاالله.
در لحظه صدای صلوات فرستادن خونواده ی من با کف زدن خانواده نیما قاطی شد.
خونواده ی اون که اهمیتی ندادند اما خانواده ی خودم پس از تموم شدن ذکر صلوات به ارومی کف زدند.
بابا گفت فقط اگه ممکنه زودتر عقد کنند ما قبل از عقد... یهو ساکت شد و دیگه ادامه نداد من مفهوم این سکوت رو میدونستم....
بابا از اینکه تا قبل از خواستگاری من و نیما باهم ارتباط داشتیم شرمنده ست و نتونست حرفش رو ادامه بده و بگه من قبل از عقد اجازه نمیدم با هم رفت و امد داشته باشند .
بابای نیما هم گفت شناسنامه عروسم رو بدید فردا میسپرم بچه ها برن دنبال کارهای ازمایشگاه و محضر
..
انگار داداش نریمانم زود متوجه شد منظورش از بچه ها نوچه ها و شاگرداشه
برای همین گفت رسمه که خود داماد بره دنبال این کارها.
ما شناسنامه رو فقط دست خود داماد به امانت میدیم نه نوکر و نوچه.
باباش با لبخندی گفت باشه جوون چرا جوش میاری، اتفاقا خود نیما هم بیکار ِ ، خودش میره دنبال کارها...
بابا تک سرفه ی همیشگیش رو کرد
درستش همینه
پس دیگه حرفی نمیمونه
خاله ی نیما با مِن مِن گفت شیرینی تعارف نمیکنید دهنمون رو شیرین کنیم؟
زن داداش به مامان نگاه کرد اونم به بابا
وقتی مامان به زن داداش اشاره کرد، خود داداشم از جاش بلند شد و شروع به تعارف کرد
در اخر ظرف شیرینی رو مقابل من نگه داشت با خجالت یه شیرینی برداشتم و زیر لب تشکر کردم
ایشاالله خوشبخت بشی.
تا سرم رو بالا ببرم و به داداشم که این حرف رو زد نگاه کنم به جای قبلیش برگشت و نشست سرجاش.
خوشحالم که دیگه واقعیت رو دارن قبول میکنند.
اول از همه خاله ی نیما بلند شد و با نیما روبوسی کرد بعد هم جعبه ی انگشتری که خواهرش از کیفش دراورد و بهش داد رو به نیما داد و گفت
برو پیش عروس خانم بشین و دستش کن.
همون لحظه داداش نیم خیز شد و تا خواست چیزی بگه بابا دستش رو روی زانوی نریمان گذاشت و رو به خاله ی نیما گفت فعلا که محرم نیستند خودتون دستش کنید
ای حاج اقا اینا که دیگه قراره مال هم بشن چقدر سخت میگیرید.
به هرحال الان نمیتونه.نیما پکر نشست سرجاش . خاله ش اومد پیشم باهام روبوسی گرد و انگشتر رو دستم کرد
همزمان صدای کف زدن همه ی حاضرین و صدای تبریک گفتنشون بلند شد ...
مامان نیما از همون جایی که نشسته بود تبریک گفت .
معلومه شمشیر مادرشوهریش رو از رو بسته و قصد کوتاه اومدن هم نداره.
تو دلم گفتم ی مدت بگذره باهم رفیق میشیم اونوقت از رفتارای الانش خجالت میکشه.
به سفارش بابا چای بعدی رو مامان اورد ولی داداش پذیرایی کرد.
جو از اون سردی اولیه خارج شده و کمی صمیمیت بین هر دوخونواده برقرار شده.
نیم ساعت دیگه مهمونا نشستند و بالاخره به نیت رفتن از جاشون بلند شدند.
مامان نیما هنوز یخش باز نشده و مثل بار اولی که به خونمون اومده بود خیلی خشک و پرافاده رفتار میکنه.
معلومه از اون مادرشوهراست که اصلا عروس رو ادم حساب نمیکنه.
شایدم مشکلش با خود منه.
کاش به جای اون، خواهرش مادرشوهرم میشد.
خیلی مهربون و خوش برخورده برعکسِ مادر نیما که انگار از دماغ فیل افتاده.
حتما باید سرفرصت با نیما صحبت کنم و بهش بگم یا نه خودم باید با رفتارم کاری کنم شرمنده ی این نوع برخوردش بشه.
فعلا بهتره به جز نیما به چیزی فکر نکنم.
داره میاد سمتم
نگاهی به داداش انداختم حواسش بهم نیست
وااای چقدر ناز شدی نهال...
خیلی دلم برات تنگ شده بود عشقم...
دیگه از فردا میتونم بیام دنبالت بریم دور دور مگه نه؟
صدای داداشم باعث شد ترسیده بهش نگاه کنم
معلومه که نه...
شما فعلا از فردا میفتی دنبال کارهای محضر و عقد و این چیزا
تا عقد نشدید دیگه حق ندارید باهم تنها باشید...
بعدم جوری که فقط خود نیما بشنوه گفت
بالاغیرتاً این یه هفته رو دست از پیچوندن و گول زدن دیگران بردار
یه هفته ست... متوجهی که... یعنی فقط شیش هفت روز ...
یکم به فکر آبروی این دختر باش قراره همسرت بشه آبروی اون آبروی خودته... میفهمی چی میگم که...
دوست داشتن همش ابراز علاقه کردن نیست
تلاش برای حفظ حرمت و اعتبار اونی که دوسش داری هم هست...
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
عزیزان دست این خانوادهی سادات رو بگیرید🙏دوستان کمک هاتون هدیه باشه
صدقه نمیشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۱ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
بعدم با یه لبخند ازمون دور شد.
من که اخلاقش رو میدونم فقط برای اینکه بقیه متوجه نشن که داشته خط و نشون میکشیده اونجوری با لبخند جدا شد وگرنه اگه نمیخواست حفظ ظاهر کنه به خاطر اخماش با یه من عسل هم نمیشد خوردش.
در پوست خودم نمیگنجم بالاخره همه چی تموم شد
همه چی وای خدای من باورم نمیشه.
مهمونا رفتند و نیماهم به همراهشون.
با نگاههای عاشقانه ش تا دم در ازم خداحافظی کرد.
البته لحظه ی آخر لب زد خوشبختت میکنم
و من سرمست از اینکه بالاخره به خیر و خوشی و آرامش همه چی تموم شد شالی که دور گردنم پیچونده بودم رو باز کردم و وارد اتاق شدم...
یکم بعد نریمان و زینب آماده ی رفتن شدن و قرار شد نیلوفر روهم سرراه به خونه ش برسونن .
صدای مامان اومد که به بابا میگفت
نمیدونم آقا جواد واقعا رفته ماموریت که امشب نیومد یا نیلوفر دروغ میگه و خودش یه کاری کرده امشب شوهرش اینجا نباشه.
اونهمه بهش سفارش کرده بودم امشب اخم و در گوشی حرف زدن و غرغر رو بذاره کنار.
اخرشم ی سره تو اتاق بود بعدشم که رفت اشپزخونه، ی لحظه هم پیش مهمونا ننشست
ناسلامتی خواستگاری خواهرشه ...
باز خدا بده به زینب، اونقدر که اون به فکرمه نیلوفر نیست.
بابا آه بلندی کشید و گفت
ولش کن شاید بابت اون عکسا و بحث نیما، جواد حرفی بهش زده که اینم اینجوری دمغ بود.
نه بابا کار هرروزه شه.
اونقدر که جواد فهم و شعور داره این دختر نداره...
ول کن این حرفارو سرم اندازه ی یه کوه سنگین شده اونقدر که امشب حرص خوردم فکر کنم فشارمم بالا رفته قرصامو بیار بخورم و بخوابم که دیگه طاقت ندارم.
نسرین مامان جان ولش کن اون اشپزخونه رو بسه تو هم خسته شدی مادر.
خدا خیرت بده
قرصای من و بابات رو بیار بخوریم منم از صبح گردنم درد میکنه میزنه به سرم ... قرصامو بخورم ببینم امشب خوابم میبره ؟ دیشب که تا صبح خواب گرگ و مار و بیابون میدیدم از بس نگران امشب بودم.
گوشی که از اون روز دستم مونده بود رو از کیفم در اوردم برای نیما نوشتم تازه رفتی ولی انگار خیلی وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده،
دیدی بالاخره همه چی به خوبی تموم شد؟
هرچی منتظر شدم جواب نداد بیست دقیقه بعد جواب داد.
ببخشید پشت فرمون بودم پیامت رو ندیدم .
منم دلتنگت شدم انگار خیلی وقته ندیدمت.
تا صبح باهم چت کردیم با اینکه نسرین کنارم خوابیده بود ولی این اولین باره که بدون استرس و نگرانی از حضور نسرین یا اینکه مبادا مامان یا بابا ناغافل بالاسرم بیان دارم با همسر اینده م چت میکنم وگرنه تا همین دیشب هربار این کار رو میکردم از استرس قلبم میومد تو حلقم .
چقدر خوبه حالا بی مزاحمت و دعوای بقیه کار خودم رو میکنم.
صبح طبق معمول این چند وقت مامان هرچی برای نماز صبح صدام کرد نتونستم از رختخواب دل بکنم.
که اخرش به غرغرای مامان ختم شد.
اه ولم نمیکنه.
اخه نماز زورکی که فایده نداره چرا مامان اینا اینو نمیفهمند که رابطه ی من با خدای خودم فقط به خودم مربوطه.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۲ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
تا ظهر خوابیدم ، دم دمای ظهر با صدای زنگ گوشی بی میل توی رختخواب نشستم و گوشی رو برداشتم یهو یادم اومد که حتما نیماست خواب از چشام پرید.
نگاه به شماره کردم.
بله خودش بود تماس رو وصل کردم
_جانم نیما صبح بخیر
اول صدای خنده ش اومد
_صبح کجا بود لنگ ظهره هااا پاشو خبر دارم برات
_چه خبری؟
_کارهای محضر رو هماهنگ کردم فردا صبح زود باید بریم آزمایش بدیم قرار محضرم گذاشتم برا ظهر جمعه که بعدش مهمونارو برای نهار ببریم رستوران و عصر هم تو خونه ی ما جشن برگزار کنیم.
_چقدر خوب .ولی نیما معمولا مراسم عقد تو خونه ی پدر عروس برگزار میشه هااا
_چه فرقی میکنه؟ خونه ی ما بزرگتره و بهتره ..
_نیما نمیدونی چقدر خوشحالم که دیگه دوران فراق و قایم موشک بازی تموم شد...
_چرا داداشت دیشب اونجوری کرد؟ خوب ما که الان دیگه باهم نامزدیم چرا گفت نباید بیام دنبالت؟
_نمیدونم اونم عقاید خودش رو داره ، البته فکر کنم بابا هم اجازه نده تا قبل از عقد باهم جایی بریم.
نیما کمی صداش رو کلفت کرد و گفت
_اره دیگه یه هفته س ...میدونی که یه هفته یعنی شش هفت روز...
_عه نیما داداش من کجا صداش این شکلیه . اتفاقا خیلی هم قشنگ حرف میزنه...
_میدونم خانم خانما چشم دیگه اداش رو در نمیارم.
همه ی اعضای خونواده ی نهال خانم تاج سر بنده هستند و احترامشون واجبه حتی اقا نریمان که دلش نمیخواد سر به تن من باشه.
_نه بابا اینجوریام که تو فکر میکنی نیست
تو دیگه داماد این خونواده ای ، داری شوهر خواهر نریمان میشی، بعد از ی مدت که تونست خوب بشناسدت اونم عاشق تو میشه همونطور که تو اگه خوب بشناسیش عاشقش میشی
_ای بابا اقا داداش شما از من بدش نیاد عشق پیش کش.
برای آزمایش قرار شد از این طرف داداش من و مامان رو ببره از اون طرف هم نیما و مادرش باهم بیان .
وقتی رسیدیم ازمایشگاه نیما رو از دور دیدم که برامون دست تکون میده
بخاطر داداش و مامان مجبورم سنگین و موقر رفتار کنم اگه اونا نبودند با ناز و ادا از همینجا شروع میکردم باهاش حرف زدن.
برعکس خونواده ی خودم که مدام حرف از چارچوب و قوانین و ارزش و اعتقادات میزنن نیما اصلا درگیر این چیزا نیست .
اونم مثل من معتقده که آدما باید دلشون صاف باشه وگرنه هرروز بخوای به بهونه ی اعتقادات و خط قرمزها سرپوش بذاری روی احساسات خودت ی جا کم میاری و طغیان میکنی.
دیگه از زندگی نمیتونی لذت ببری.
این قوانین و قصه ی پیامبرا و اماما رو هم این آخوندا از خودشون ساختند که بتونن اهداف خودشون رو پیش ببرن.
وگرنه موقر رفتار کردن من یا آزاد و شاد بودن من چه فرقی به حال جامعه داره ؟ جز اینکه شادی رو ازم میگیره.
با همون سنگینی و وقار به نیما رسیدم اونم به خاطر مامان و داداشم سعی میکنه مودب تر و سنگین تر برخورد کنه.
با داداش دست داد و بعد از سلام و احوالپرسی با مامان به من نگاهی کرد و با یه سلام خشک و خالی جواب مامان رو که ازش پرسید پس مامانت کجاست نمی بینمشون
گفت
مامان یکم حالش خوب نبود عذرخواهی کرد نتونست بیاد.
راستش مامانم گفت دختر که نیستی نهال هم با خونواده ش میاد اشکال نداره تنهایی بری
به هرحال شرمنده اگه ی وقت با رسم و رسوم شما منافات داره.
از لفظ قلم حرف زدنش خنده م گرفت.
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۷۳ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_نه پسرم چه منافاتی ؟ ان شاالله مادرتم بهتر میشن.
بعد از اتمام آزمایش نیما گفت مامانم گفته بریم حلقه و دوسه تا وسایل که برای سرعقد لازمه بخریم ...
نریمان گفت کاش زودتر میگفتی من فقط به اندازه ی یه آزمایشگاه رفتن مرخصی گرفتم.
اگه اجازه بدید بعد از خرید خودم نهال و حاج خانم رو میرسونم خونه
زحمتت میشه میشه بذار یه زنگ بزنم بگم دوسه ساعت دیگم برام مرخصی رد کنند.
چهارنفری به سمت پاساژ طلافروشی رفتیم اینجایی که نیما من رو اورده تابه حال نیومده بودم چه پاساژ بزرگ و شیکی چند تا مغازه رفتیم تا بالاخره دوتا انگشتر ست انتخاب کردیم .
همون لحظه نریمان جلو اومد و دستش رو روی بازوی نیما گذاشت و پرسید
_شمام طلا برمیداری؟
اره دیگه حلقه ست ...
عه ...عه...اگه موضوع پولشه مشکلی نیست پول هر دو حلقه رو خودم می پردازم.
نریمان که مشخصه به سختی جلوی خودش رو گرفته تا عصبانیتش رو بروز نده تا خواست چیزی بگه خودم پیش دستی کردم
_ببین نیما داداشم منظورش قیمت حلقه نیست.
خونواده ما معتقدند که طلا برای مرد حرامه و معمولا برای داماد حلقه ی نقره یا پلاتین میخرن.
داداش که دیگه از عصبانیت گوشاش سرخ شده بود
با دلخوری رو به من گفت
_فقط اعتقادات ما این رو میگه؟
یعنی تو معتقد نیستی؟
نگاهی به نیما کردم و دستِ داداشِ عصبانیم رو گرفتم و هدایتش کردم به سمت مامان که روی صندلی داخل مغازه نشسته بود.
_داداش جان اگه الان طلا نخریم بعدا هزار تا حرف باید بشنویم.
خوب الان براش طلا بخرید بعدا من راضیش میکنم این حلقه رو دستش نکنه و بعدش خودمون دوتایی میایم به جاش یه چیز دیگه میخریم...
فقط خواهشا الان براش بخرید.
_ببین خواهر من نیما داره شوهر تو میشه پس باید از همین حالا محکم روی باورهای دینی ت بمونی تا بدونه با چه جور ادمی طرفه.
حرام حرامه چرا باید این همه پول بدیم برای چیزی که استفاده ش برای نیما حرامه؟
مامان که متوجه موضوع بحثمون شده بود گفت
_دخترم داداشت راست میگه چرا طلا؟
مرد رو چه به استفاده از طلا؟
از اون حلقه ها هست که بعضیا برا داماد میخرن که اونم مثل طلا گرونه از اونا بخرید.
بعدم رو به داداشم گفت
مامان جان بابات صبح کارتش رو بهم داد بیا بدم از همون حلقه ها براش بخرین.
_نه مامان کارت خودم همراهمه میخرم.
طلا نباشه هرچی بود اشکال نداره.
با دست به سمت پیشخوان هدایتم کرد.
نیما که معلوم بود حوصله ش سر رفته با تکون دادن سرش پرسشی نگاهم میکرد وقتی دید چیزی نمیگم به داداش نگاه کرد.
اقا نیما با حلقه ی پلاتین موافقین؟
طلا برای مرد حرامه ما طلا نمیخریم اگه ممکنه پلاتین انتخاب کنید.
بالاخره حلقه هارو خریدیم و بعد هم به سفارش مامان یه پارچه چادری سفید و یه روسری خریدیم...
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
4_5922371807939133806.mp3
4.04M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوسوم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
خاستگار زیاد داشتم ولی من عاشق حسین بودم همسایه جدیدمون که وضع مالی خیلی خوبی داشتند،خونه شون حداقل پنج برابر خونه ما بود و ماشین شاسی بلند و خلاصه حسابی چشمم رو گرفته بود.برای همین اونقدر برای پسر اون خونواده دلبری کردم تا اینکه اومدند خاستگاریم... درست فردای خاستگاریم...
https://eitaa.com/joinchat/75759635C93604a9334
رمان جذاب و پرهیجان کابوس عشق💔
🍃🌹🍃
🔴معاون سیاسی سپاه: یهودیان بدانند که اسرائیل دیگر محلی برای زندگی نیست؛ چمدانها را ببندند
🔹سردار یدالله جوانی:اسرائیل باید محو شود و این باور به یقین میرسد یهودیان بدانند که اسرائیل دیگر محلی برای زندگی نیست، آنها چمدانها را ببندند و به کشورهایشان برگردند
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
مقاومت یعنی این...
✍️ این جماعت دیشب تا 4 بامداد احیا داشته، 4 بامداد روزه گرفته و حالا در خیابان است؛
#مقاومت یعنی این...
✍آقای تحلیلگر
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen