زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
مهمونهای داماد هم معلوم نبود با هم حرف میزنن یا دارن دعوا میکنن .
عجب بساطی شده .
دنبال مامانم اینا میگشتم که یهو کوکب خانم خاله ی نیما اومد جلو.
عه تو اینجا چکار میکنی؟ شگون نداره عروس دعوا ببینه.
بیا بشین اینجا بگم مامانت اینا بیان پیشت و من رو به همون اتاق عقد راهنمایی کرد.
وارد اتاق شدم
هنوز تو فکر این بودم که جریان دعوا چیه و کی با کی دعواش شده؟
خواهرام و مامانم و بعد هم زینب که با گوشی مشغول حرف زدن بود و پشت سرش عمه وارد شدند.
رنگ و روی اونها هم بدتر از من ،بدجور پریده بود.
مامانم گفت
اینا دیگه کین؟ چه حرفایی که به هم نمیزنن
اصلا نمیگن تو این خونه زن و بچه هست
مثلا جشن شادیه.
یهویی چی شد پریدند به هم؟
زینب گوشی رو از کنار گوشش پایین اورد و قطعش کرد.
رو به همه مون گفت
نریمان بود
میگه ظاهرا این جوونا معلوم نیست ته باغ زهرماری کوفت کردن یا مواد کشیدن که توهم زدن اومدن اینور به همدیگه میپرن.
گفت فعلا بیرون نیاین که حیاط خیلی شلوغه.
مامان محکم کوبید رو گونه ش
_خاک بر سرم یه وقت بچه های ما قاطی دعوا نشن
دوباره زینب جواب داد
_نه مادر جون.
نریمان گفت از اول مجلس اونقدر تو حیاط رفت و آمدای مشکوک بوده و بوی گند راه انداختند که خودش و اقا جواد حالشون بد شده و خیلی وقته رفتند تو کوچه، حتی برای شام هم حال بد سجاد رو بهونه کردند و بیرون موندند.
تازه میگفت اقا کاوه همون اول خداحافظی کرده و رفته.
بنده خدا بابا تنها مونده پیش مهمونا.
از شنیدن این حرفا اونقدر شرمنده شدم که روی سر بلند کردن نداشتم.
مامان که تا الان خیلی به خودش فشار اورده بود گریه نکنه بغضش ترکید نشست کنار دیوار ...
اروم اروم با خودش حرف میزنه و گریه میکنه از توی حرفاش می فهمیدم که داره برای من غصه میخوره.
تنها جمله ای که شنیدم این بود
نهالم بدبخت نشه قاطی این ادما؟؟؟
کم کم بغض منم میخواست سر باز کنه ولی با حرفی که عمه زد انگار اب سردی بود به اتیش توی دلم.
_ان شاالله همه چی ختم به خیر میشه.
فقط خدا کنه همسایه ها به پلیس زنگ نزنن وگرنه اگه ثابت بشه مشروبات الکلی سرو میکردند بد میشه براشون.
مامان یهو انگار که اتیش دلش تندتر شد گفت
چرا زنگ نزنن الهی زنگ بزنن بیان اینارو جمع کنن
مجلس شادیشون بخوره تو سرشون .
تا حروم و حلال رو قاطی هم نکنن انگار بزمشون شاد نمیشه.
این چه شادی کردنه که کلا خدارو توش گم کردن؟
رو به زینب گفتم
حالا داداشم زنگ نزنه به پلیس؟
زینب که ازین حرفم دلخور شده بود
چپ چپ نگاهم کرد.
_نهال خانم اگه جشن عقد جنابعالیه جشن عقد خواهر ایشونم هست. مگه دور از جونش بیماره برا داماد خونواده ش دردسر درست کنه؟
محض اطلاعت میگم اقا کاوه هم خیلی قبل ترش رفته بود.
عمه هم که مشخصه دیگه طاقت اینهمه اتفاقات منحوس رو نداره گفت
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
همه ی خونواده ت بخاطر تو امشب پا رو همه ی اعتقاداتشون گذاشتن که اینجان.
خدا کنه فرصت توبه رو از دست ندیم ...
اگه همون بدو ورود به صاحب مجلس تذکر میدادیم که کاری خلاف شرع نکنند الان دعوای اون بیرون هم شکل نگرفته بود.
یه لحظه در اتاق عقدی که توش بودیم باز شد و عده ای خانم با ترس و وحشت وارد شدند و گوشه ای کمین گرفتند.
متعجب از رفتارشون به هم نگاهی کردیم که
صدای مهیب شکسته شدن شیشه و بعد هم جیغ های پی در پی خانمی باعث شد همگی هراسون به دری که هنوز باز بود نگاه کنیم..
خواستم به سمت در برم تا بفهمم اون بیرون چه خبره که
با شکسته شدن بقیه ی شیشه ها دوباره به عقب برگشتم.
مامان بیرون رفت و هنوز اون بیرون
سروصدا و جیغ و فریاد اونقدر وحشتناک بود که همگی نزدیک بود قالب تهی کنیم.
اشک همگی مون در اومده بود.
مامان که هنوز بیرون بود به اتاق اومد اومد.
پشت دستش میکوبید و مسببین این اتفاقات رو نفرین میکرد.
با دیدن ما با اون ریخت و قیافه ی گریون گفت .
خدا لعنتشون کنه.
هرچی دم دستشون بوده پرت کردن به سمت پنجره ها.
با غصه و ترس ادامه داد
شیشه اولی که شکسته خورده تو صورت یکی از خانما.
کور نشه شانس اورده
نفهمیدم کجای صورتش اسیب دیده
خون بود که از صورتش میریخت.
انگار که اون بیرون میدون جنگه... اخه ادم انقدر وحشی؟؟؟
سروصدا و همهمه ادامه داشت تا اینکه یک دفعه سکوت برقرار شد
و اینبار بخاطر این سکوت ترس و تعجب به سراغمون اومد.
از لای در چند تا خانم رو دیدم که با پوشش چادر مشکی به این طرف و اون طرف میرفتند.
دوتاشون جلوی در رسیدند کامل در رو باز کردند و داخل شدند.
تازه متوجه شدیم که مامور پلیس هستند.
یکیشون که جلوتر بود رو بهمون پرسید حالتون خوبه؟ اینجا کسی مضروب نشده ؟ همگی سالم هستید؟
اون یکی که عقب تر ایستاده بود
خودش رو جلو کشید و نگاهمون کرد
از ترس و وحشت بود یا شرم اتفاقاتی که افتاده سرم رو پایین انداختم .
بعد از شروع سروصداهای اولیه تا الان تازه به خودم اومدم .
مثلا جشن عقد منه.
پس چرا اینهمه شلوغی و ازدحام؟ چرا اینهمه سرو صدا و وحشیگری؟ چرا اینهمه جنگ و به هم ریختگی؟
واقعا مراسم جشن بود یا بقول مامان میدون جنگ؟
حالام که حضور خانمهای پلیس...
مطمینا اون بیرون کلی پلیس اقا هست که حالا چهار پنج تا از همکارهای خانمشون وارد ساختمون شدند.
آبرویی پیش خانواده برام نمونده.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت13 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت14
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کلاس سهیلا تموم شد اومد بیرون، قدم برداشتم به سمتش و گفتم
بیا بریم سلف دانشگاه ناهار بخوریم
_الهام عقلت رو از دست دادی! نمیبینی غذای دانشگاه رو میخوریم معده درد میگیریم
_ترجیح میدم معده درد بگیرم تا بوی غذا بیاد گشنگی بکشم برگردیم خوابگاه چی داریم بخوریم؟؟ تازه باید وایسیم غذا درست کنیم. اونم یه چی داریم, یه چی نداریم, مکثی کرد و گفت
یه چیزی بهت بگم الهام
سری تکون دادم
_بگو
_یه پسری از من خواستگاری کرده اسمشم محسنِ، وضع مالی خیلی خوبی داره، بچه پولدارِ، میگه برای آشنایی بیشتر با هم بریم بیرون، منم نمیخوام تنهایی باهاش برم بیرون امروز برای ناهار دعوتم کرده، به ستایشم گفتم قبول کرده. تو هم بیا چهارتایی بریم
_من که اون رو نمیشناسیم اگه ما رو بدزده چی؟
_احمق مگه بچه کوچولویم که ما را بدزده بعدم دارم بهت میگم خواستگارمِِ
_کِی باهم آشنا شدین؟
_یه، یک ماهی هست
هم دلم نمیخو اد برم، هم گرسنهمِ، هم به خودم گفتم، دوستم داره ازم خواهش میکنه تنها نباشه روش رو زمین نزارم قبول کردم
_باشه بریم
سهیلا خوشحال لبخندی زد و قدم برداشتیم سمت بیرون دانشگاه، چشمم افتاد به یه پژو پرشیا که زیر نور آفتاب داره برق میزنه، یه پسرم پشت فرمون نشسته، من و ستایش نشستیم صندلی عقب، سهیلا نشست جلو، بعد از سلام و احوالپرسی رسمی با ما و یه سلام و احوالپرسی گرم با سهیلا حرکت کرد، نا خواسته چشمم افتاد به آینه متوجه شدم از توی آینه چشم دوخته به من، نگاهم رو از آینه گرفتم، به خودم گفتم، چرا اینطوری به من نگاه میکنه، باز گفتم، حتما اتفاقی نگاهش افتاده، دو باره اینه رو نگاه کردم، دیدم نه نگاهش طبیعی و اتفاقی نیست، یه لحظه به ذهنم اومد، یا خدا سهیلا متوجه نگاه این پسره به من نشه، یه وقت فکر کنه من میخوام با خواستگارش دوست شم، سریع نگاهم رو از آینه برداشتم، و طوری نشستم که تو دید نگاهش نباشم. من اصلا حال و روز خوبی ندارم ،از این کارها هم خوشم نمییاد، چون واقعا با تمام بدبختی دارم درس میخونم.
محسن کنار یه رستوران بین المللی نزدیکیهای قم به اسم آفتاب مهتاب، که هم غذا داره و هم قلیون پارک کرد، سفارش یه غذای مفصل داد، خوردیم قلیونم کشیدیم، بلند شدیم به سمت قم حرکت کردیم
رسیدیم به میدان هفتاد دو تن، فلکه را که دور زد تا برسیم تو خیابون عماریاسر نزدیک خوابگاه، متوجه شدم یه ماشین چسبیده به پرشیا و با حرکتهای نمایشی داره به محسن میفهمونه بزن بغل، محسن توجهی بهش نکرد، عین مسابقات اتومبیل رانی هر دو گاز میدادند، اون زانتیا این پرشیا، یه لحظه ترسیدم، از پهلو نگاه کردم دیدم راننده ماشین بغلی مرتضی است ...
از ترس دوباره نفسم گرفت، دست کردم تو کیفم چند تا پاف زدم تا بتونم نفس بکشم، به خودم گفتم مرتضی چرا انقدر عصبانیه، خدا رو شکر من که عقب نشستم، این پسرِ هم که خواستگار سهیلا ست به من ربطی نداره
یه دفعه مرتضی برای اینکه ماشین محسن رو نگه داره، پیچید جلو ماشین محسن، ماشینها خوردن به هم، یه صدای مهیبی اومد، صدای جیغ ما بلند شد، مرتضی با یه چوب از ماشین اومد پایین، دیوانه وار میزد رو ستونهای ماشین محسن، شیشهی جلو ماشین محسن و خورد شد ریخت پایین، با سکوت محسن در برابر مرتضی، به نظرم اومد که انگار اینها از قبل همدیگر رو می شناسن، مرتضی دستش رو آورد به سمت، در عقب ماشین که بازش کنه، در ماشین قفلِ، با چوب زد شیشه ماشین را شکست در رو باز کرد منو کشید بیرون، کیف منو برداشت انداخت تو ماشینش به من گفت بشین تو ماشین ...
سهیلا و ستایش م فقط دارن به مرتضی فحش میدن ...
محسن م ترسیده، مات و مبهوت نگاه میکنه، یه دفعه مرتضی به محسن گفت ساعت یازده باشگاه میبینمت ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت14 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت15
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نشستم تو ماشین بند بند وجودم داره می لرزه بریده بریده گفتم
آقا مرتضی، آقا محسن خواستگار سهیلاست، ماها رو ناهار دعوت کرده بود که باهاش تنها نباشه
روش رو کرد سمت من نگاهی پر خشم بهم انداخت و بی هوا محکم با پشت دست زد تو صورتم، دنیا دور سرم چرخید. بعدم چنان محکم زد روی ترمز که صدای جیرجیر لاستیکهای ماشین بلند شد، کامل چرخید سمت من یکی دیگه محکم تر زد تو صورتم.
تا به حال کسی منرو نزده بود با تعجب زل زدم تو چشماش معترض گفتم
به من ربطی نداشت چرا میزنی؟
عصبانی غرید
_نباید سوار ماشینش میشدی اینا بچه های خلافکار خیابان باجک هستن، دختره احمق، مگه تو کسی رو اینجا میشناسی! بیشعور اگه می بردت تویِ یه خونه دورت میکردند چه غلطی میخواستی بکنی!
دوباره بی هوا با پشت دست زد تو صورتم
دستم رو گرفتم جلوی صورتم، محکم زد رو دستهام، دستهام خورد تو صورتم،
من نمی فهمم چرا داره این کارهارو میکنه، دیگه از ترس اینکه بازم بزنه تو صورتم، جرات نکردم حرفی بزنم.
گاز ماشین رو گرفت و با سرعت حرکت کرد، جلوی خوابگاه نگه داشت، عصبی داد زد
_برو پایین
در ماشین رو باز کردم پیاده شم یه چیزی گذاشت توی کیفم صداش رو برد بالا
_از خوابگاه بیرون نمی آیی، حق دانشگاه رفتن نداری، مگر اینکه به من بگی چه ساعتی کلاس داری. طبق ساعت کلاس از این جا میری بیرون برمیگردی، لازم باشه برات سرویس میگیرم، برنامه دانشگاهتم برای من میفرستی، منم دارم برگردم پیش اون دو تا دختر احمق، سهیلا و ستایش
بدون اینکه حرفی بزنم قدم بر داشتم سمت خوابگاه، یه لحظه برگشتم ببینم چیکار میکنه. رفته یا هنوز هست
یا خدا وایساده تا ببینه من رفتم تو خوابگاه یا نه. ترسیده تند تند قدم برداشتم و، وارد خوابگاه شدم. تمام صورتم درد میکنه، یه گرمی روی لبم حس کردم دست زدم به لبم، دستم داغ شد، دستم رو گرفتم جلوی چشمم، دیدم خونیی، ای وااای دماغم داره خون میاد، ترس وجودم رو برداشت، حالم ازش بهم خورد.
پسره نفهم به تو چه مربوطه که من کجا میرم و با کی میگردم، تو یه پول دارو، و بیمارستان من رو دادی، چرا فکر می کنی صاحب من شدی...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
پدر بیچارم از این بیابرویی و مجلس آلوده به گناه و این دعوا و جنگی که راه افتاده و ورود پلیس به این قضیه سکته نکنه خوبه.
مهمونهایی که گوشه ی اتاق بودند با گریه رو به خانمهای پلیس توضیح میدادند که ما مهمون هستیم نمی دونستیم مشروبات الکلی و چیزهای دیگه هم سرو میکنن، به خدا ما نمی دونستیم قراره مجلس مختلط بگیرن، ما نمی دونستیم قراره به جون هم بیفتند.
هر کدوم با گفتن این جمله ها میخواست بار گناه خودش رو سبک کنه.
ماموری که اول وارد شده بود گفت
خیلی خوب فعلا همینجا باشید بهتون میگم کی بیرون بیاید....
سه روز از اون شب نحس و کذایی میگذره.
با نیما قهر کردم و البته اون هنوز نمیدونه باهاش قهرم.
چون همون شب عقد من با بقیه اعضای خانوادم به خونه بابام برگشتم و دیگه نیما رو ندیدم
نیما و پدرش و برادرش و چند تا از مهمونهایی که بیشتر شبیه اراذل رفتار میکردند بازداشت شدند.
نفهمیدم نیما و پدر و برادرش جرمشون محرز نشد که فردای همون روز ازاد شدند یا اینکه با پارتی بازی و گردن کلفتی و شایدم با شل کردن سرکیسه و زیر میزی تونستند قانون رو دور بزنن و ازاد بشن.
هرچی که هست شنیدم همون شب ی نفر با مشت انقدر تو سر نیما زدهکه از اون شب یه گوشش نمیشنوه
وقتی پنهان از خونواده م زنگ زدم به فرشته جون گفت نیما همون شبی که بازداشت بوده اونقدر گوش و سرش درد میکرده که انتقالش دادن به بیمارستان و همونجا متخصص گوش و حلق و بینی بعد از معاینه گفته پرده ی گوشش اسیب ندیده ولی به احتمال زیاد بخاطر ضربات وارده مشکل داخلی ایجاد شده .
فردای اون روز هم که مرخص شده
رفتن پیش یه پزشک خوب
براش سی تی اسکن اسپیرال گوش نوشته که باید در اسرع وقت بره و انجامش بده.
میگفت اونقدر نیما سردرد و گوش دردش شدید بوده که با تزریق دوسه تا مسکن قوی تازه چند ساعته که تونسته بخوابه.
هر کاری کردم به فرشته اعتراض کنم در مورد اتفاقات اون شب نمیدونم روم نشد یا اینکه اعتماد به نفس کافی رو نداشتم که لال شدم و در موردش هیچ حرفی نزدم و اعتراض و گله ای نکردم.
همینکه تماس رو قطع کردم به خودم لعنت فرستادم، اخه چرا هیچی نگفتم؟ هنوزم زبونم پیشش کوتاه بود...
با خودم عهد کرده بودم فعلا نه با نیما حرف بزنم و نه اجازه بدم خودش یا هیچکدوم از اعضای خونواده ش باهام حرف بزنن، به خیال خودم تصمیم گرفته بودم بابت جریاناتی که اون شب اتفاق افتاد و بابت ابرویی که از من پیش خونواده م رفت و
بخاطر سرشکستگی خونواده م و ابروریزی که پیش اومد تنبیهشون کنم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۷ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
اما دلم طاقت نیاورد و نتیجه ش شد تماسی که چنددقیقه پیش با مادرش داشتم.
اون شب کذایی بین راه بابا اونقدر حالش بد بود که داداش وقتی مارو به خونه رسوند بابا رو برد بیمارستان، که دکتر بعد از معاینات اولیه گفته بود اگه کمی دیر تر به دکتر میرسوندینش سکته کردنش حتمی بوده.
طفلکی بابام فشار عصبی زیادی بهش وارد شده ...
بیچاره مامانم اون شب تاصبح اونقدر گریه کرد و اونقدر به خاطر این اتفاقات شوم ،خودش رو لعنت میکرد که چرا راضی به وصلت من با اونخونواده شده که اگه نسرین بهش سرم وصل نمیکرد و اون داروهای ارامبخش رو به سرمش تزریق نمیکرد معلوم نبود تا صبح چه بلایی سر خودش بیاره.
از حال و روز عمه و خواهرای بیچاره م هم که چیزی نگم بهتره....
همگی تا صبح مثل بید مجنون میلرزیدیم.
داداشم فقط با اخمی وسط ابروهاش... سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت ، فقط هر پنج دقیقه یکبار نفسش رو پرصدا بیرون میداد و چیزی زیر لب میگفت ...
بهترین واژه ای که با دیدنش به ذهنم خطور میکرد واژه ی "ارامش قبل از طوفان"بود
من که جرات افتابی شدن در مقابلش رو نداشتم اینا رو هم نسرین برام تعریف کرد.
ما اولین بارمون بود که در چنین شرایطی قرار گرفته بودیم.
تا به حال شاهد هیچ دعوا و کتک کاری نبودیم چه برسه به دعوا و جنجالِ اون شب و شکسته شدن پنجره ها و مجروح شدن چندین نفر.
واااای بازداشت شدن نامزدم و پدر و برادرش.
کاش ادما تو وجودشون یه کلید دیلیت داشتند فشارش میدادن و خاطرات یه ساعات خاصی که مدنظرشون بود رو پاک میکردن .
کاش خاطرات اون شب از حافظه ی ادمای این خونه پاک میشد.
بابا امروز صبح بالاخره سکوت چند روزه ش رو شکست.
بهم گفت تا دیر نشده طلاقت رو از این پسره میگیرم.
اشتباه کردم به ازدواجت راضی شدم.
من فیروز بهادری رو میشناختم میدونستم چه ادم ناپاک و غیر موجهیه، خیلی اشتباه کردم اجازه دادم با پسر ناخلفش ازدواج کنی، هرچی نباشه اون پسر لقمه از دست اون ادم گرفته.
من خیلی اشتباه کردم اگه شده تو خونه دست و پات رو به چهارمیخ میکشیدم ولی نباید
می ذاشتم کار به اینجا بکشه.
با حرفای بابا سرم سوت کشید درسته عصبانیه و دل نگران اینده ی من ،ولی حق نداره واسه من تصمیم بگیره...
ادامه داد:
خودت دیدی مراسم جشن و شادیشون چه شکلیه، در چشم بر هم زدنی شد محفل اراذل و اوباش...خودت هم دیدی و هم شنیدی .
این دندون لق رو هرچه زودتر باید کند.
تازه اول راهی که پا توش گذاشتی این بود وای به حال بعدش.
می فهمیدم بابا نگران ایندمه که اینجوری داره تاسف میخوره و از تصمیمش برام میگه اما عشق من به نیما اونقدر عمیق بود که با این چیزها بازم نمیتونستم ازش دل بکنم.
صدای فین فین گریه م باعث شد بابا سرش رو بالا بگیره.
نمیدونم چی تو چهره م دید که گفت.
عزیز دل بابا غصه نخور فکر کنم با پرونده ای که اونشب توی پاسگاه براشون درست کردند راحت بتونیم برای طلاقت اقدام کنیم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
بسم الله الرحمن الرحیم:
🌸 اسکان شبانه زائران در حرم مطهر امام رضا (علیه السلام)
#خوابیدن_شبانه و #استراحت_روزانه
🔹هر زائر با ارائه کارت شناسایی معتبر می تواند برای مدت ۵ شب در طول سال در محل های تعیین شده اقامت نماید.
🔸تذکر: طرح اسکان شبانه، فقط ویژه زائران با کدملی غیر مشهدی می باشد.
🔹پذیرش اتباع با گذرنامه یا کارت ویژه اتباع، امکان پذیر است.
🛏 محل #ثبت_نام برادران :
بست پایین خیابان (شهید نواب صفوی)، ورودی حر یک (جنب مدرسه عباسقلی خان) مراجعه نمایند. سپس میتوانند به رواق #دارالمرحمه جهت خواب و استراحت رایگان مراجعه نمایند.
🛏 محل ثبت نام #خواهران:
جهت انجام مراحل پذیرش به اتاق ۱۰۵ روبروی باب السلام واقع در بست نواب صفوی مراجعه نمایند. سپس می توانند به #رواق_حضرت_زهرا س جهت خواب و استراحت رایگان مراجعه نمایند.
🛏 ساعات پذیرش
از ساعت ۲۱ انجام می شود اما سه شنبه شب ها و پنجشنبه شب ها بعد از برگزاری مراسم دعا انجام می شود.
🛏 استراحت روزانه در حرم
🔸این امکان برای زائران و مجاوران امکان پذیر است.
🔹برادران: ضلع جنوبی صحن پیامبر اعظم (ص) (سمت قبله)، جنب ایوان ولی عصر، اتاق ۱۰۵
🌹خواهران: بست نواب صفوی، رواق حضرت زهرا (س)
ساعات مراجعه و استراحت:
از ساعت ۱۴ الی ۱۷
⛲️محل #استحمام زائران در حرم:
( شبانه روزی)
در هریک از این سرویس های بهداشتی، تعدادی دوش جهت استحمام زائران در نظر گرفته شده است.
☘سرویس بهداشتی شماره1 واقع در خروجی صحن غدیر.
☘سرویس بهداشتی شماره4 واقع در خروجی صحن کوثر.
☘سرویس بهداشتی شماره5 واقع در صحن امام حسن مجتبی (ع) (ضلع شمالی بست نواب).
☎️ تلفن تماس: 138
🌺🍃لطفا توی تمام گروه ها و کانالها بفرستید شاید به این واسطه زائری نائب الزیاره ما هم بشه
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت15 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت16
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
با قیافهای آش ولاش و داغون گریه کنون اومدم تو خوابگاه ولی نمیتونم به کسی چیزی بگم، اصلا نباید بگم که از چی ناراحتم واینکه چی شده و چرا کتک خوردم.
لباسم رو درآوردم رفتم زیر پتو یه دفعه، زنگ ارسال پیامک گوشیم بلند شد، پیام رو باز کردم، پیام از مرتضیست،نوشته
رسیدی
خواستم جواب ندم ترسیدم بیاد خوابگاه و سر صدا راه بندازه، پاسخ دادم
بله
نوشت: تمام برنامه دانشگاه و کپی کن یه دونه بده به من ،بدون اجازه من خارج از ساعت دانشگاه حق نداری از خوابگاه بری بیرون هرجا می خواستی بری خودم میام میبرمت
برگشتم تو کیفم رو نگاه کردم ببینم چی گذاشت تو کیفم نگاه کردم دیدم یه دسته پوله تو دلم گفتم لعنت به پول بیاد، این فکر میکنه منو خریده؟؟
یا منو دوست دختر خودش میبینه، یا به قول خودش فکر میکنه من خواهرشم، چرا این کارو کرد؟؟
اومدم بخوابم گوشی تلفن زنگ خورد، با سردی پاسخ دادم
بله
_ساعت یازده همه تو باشگاه دور هم جمعیم، یه زنگ بهت میزنم تلفن رو آیفونِ، حواست باشه چی میگی
متوجه منظورش نشدم پیش خودم گفتم نکنه قرار دعوا گذاشتن با هم
،خوب اصلا به من ربطی نداشت اون خواستگار سهیلا بود چرا مرتضی نمی فهمه؟ چرا میخواستن دعوا کنن، حتی نمیدونم کدام باشگاه هستن که زنگ بزنم به پلیس بگم ...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت16 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت17
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هرکاری کردم خوابم نرفت، اومدم سراغ کتابهای دانشگاهم، که تکالیفم رو انجام بدم، صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار، یازده شبِ، گوشی رو برداشتم پاسخ بدم، عه
مرتضی است ...
سریع با ترس و لرز گوشی رو جواب دادم
بله بفرمایید
_الان زنگ میزنم غیر اسم من حرفی بزنی اینقدر میزنمت صدای سگ بدی کثافت ...
_چرا فحش میدی!
خفه شو، تو گ..و..ه.. خوردی سوار ماشین کسی شدی، آدمت میکنم ... تلفن و قطع کرد
پنج دقیقه نشد مجدد گوشی زنگ خورد، جواب دادم
بله
_تلفن روی آیفونه همه دارن صداتو میشنون الهام خانم ... الان بگو تو دوست دختر کی هستی؟ مکث کردم ...
گفت الو ...
بله، دو باره سوالش رو پرسید
از ترس گفتم
آقا مرتضی
_بگو غلط کردم سوار ماشین محسن شدم
غلط کردم، ببخشید.
ناخواسته زدم زیر گریه، گفتم:
_ببخشید
_گریه کن حالا مونده گریه کردنات و قطع کرد ...
از ترس و استرس زانوهامو بغل کردم، سهیلا اومد تو اتاقم
_الهام چی شده؟
سهیلا من میترسم، منو میزنه، میگه من دوست دخترشم سهیلا، مرتضی رو تو آوردی تو زندگیم
_تو به پولش احتیاج داشتی، پول داروهات، زندگیت، روزمرگیت، همه اینها رو مرتضی داره تامین میکنه، خب به حرفش گوش کن، تو رفاه زندگی کن
_سهیلا من ماله کسی نیستم بعد ته این رابطه چی میشه؟، اگه موند چی، اگه نرفت من اینجا چیکار کنم، من اومدم درس بخونم، دانشجوام ...
_بمون باهاش درست تموم شد سیم کارتتو دربیار بنداز تو جوب برو تهران خونهتون ...اون از کجا میدونه خونهتون کجاست، فعلا با پولش زندگی کن
_خب میرم کار میکنم
یدفعه گفت
احمق چقدر میخوای کارکنی که در ماه بتونی چهار تا پاف تنفسی بخری، نفس بکشی، بدبخت خفه میشی میمیری
زدم زیر گریه، صدای زنگ موبایلم میاد نگاه کردم دیدم مرتضی است از ترس جواب دادم
بله
_سلام عزیزم بیا بیرون، سر کوچهم کارت دارم
_اجازه نمیدن این وقت شب
_میگم بیا یعنی بیا
زودی حاضر شدم رفتم پیش مسئول در خوابگاه، گفتم من برم داروخانه پاف بخرم و بیام
_ باشه برو زود بیا
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت17 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت18
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اومدم سر کوچه با ترس نشستم تو ماشینش راه افتاد، یه مقدار که رفت رو کرد سمت من
_حالت خوبه؟
متاسفانه من وام دار این مرد بد اخلاق و دست بزن هستم، نمیتونم بهش اعتراضی کنم، ایکاش میتونستم پولی جور کنم و خرج بیمارستمانم رو و پولهایی که بهم داده رو پرت کنم تو صورتش بره گم شه، با اکراه لب زدم
_مرسی
اون صدای نحصش به گوشم خورد
_چرا میترسی ازم، آروم باش، باید کاری میکردم کسی جرات نکنه طرفت بیاد، تو هم خوشگلی هم خوش تیپی اگه ازشون زهر چشم نمیگرفتم، ولت نمیکردن الان زیر اسم من کسی جرات نمیکنه مزاحمت شه
تو دلم از دستش غوغاییِ، ایکاش میتونستم بگم خاک بر سرت کنن با این توجیهت، زده من رو آش و لاش کرده که از یه مشته اوباش زهر چشم بگیره
کنار یه بستنی فروشی ایستاد رفت برام آب هویج بستنی گرفت، این آب هویج بستنی برای من از زهر تلخ ترِ، ولی از ترسم میخورم
حرکت کرد یه مقدار که رفت ماشین رو کنار خیابون پارک کرد، پیاده شد، نگاه کردم ببینم کجا میره، رفت داخل یه گلفروشی، روم رو برگردونم سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی، زیر لب زمزمه کرد، مرتیکه روانی، به قول مادر بزرگم که همیشه میگه با سنگ میزنی سرم رو میشکنی بعد کردو میریزی تو دامانم، چند لحظه بعد با یه شاخه گل برگشت، نشست تو ماشین، شبیه این مردهای عاشق پیشه ادا درآورد، گل رو گرفت سمت من
بدون بروز هیچ حسی گل رو از دستش گرفتم، گفتم
_من باید برگردم خوابگاه
_عجله نکن برت میگردونم خوابگاه، فقط بریم برنامه دانشگاهتم کپی بگیر بده من، بازم یاد آوری میکنم که بدون هماهنگی با من، حق نداری پاتو از خوابگاه بزاری بیرون
هر جا خواستی بری خودم میام میبرمت و مییارمت ... نتونمم بیام راننده میفرستم برات
از ترسم زیر لب زمزمه کردم
_چشم
دستش و آورد سمتِ صورتم، حس کردم میخواد به صورتم دست بزنه ولی از ترسی که ازش دارم جرات نمیکنم صورتم رو بکشم کنار با نوک انگشتانش آروم جایه کبودی و سرخی سیلی که بهم زده بود رو نوازش کرد و زمزمه کرد
_خوب میشه، ولی عوضش یاد گرفتی سوار ماشین غریبه نشی ...
____________________________
زمان خواستگاریم فقط پدر شوهر و همسرم اومدن خواستگاریم، چون مادر شوهرم دوست نداشت من عروسش بشم، برعکس اون قدیم ها که زن رو آدم حساب نمیکردن، همسرم خیلی باشعور بود و من رو دوست داشت، تا اینکه یه روز میخواستیم بریم جایی مادر شوهرم گفت این نباید بیاد، همسرم گفت هر کجا من باشم زنمم باید باشه، ما تو اتاق بودیم که صدای جیغ خواهر شوهرم اومد، مادر شوهرم سکته کرده بود، و بعد هم مُرد، خواهر شوهرهام بعد از ختم مادرشون پاشون رو کردن توی یه کفش که باید زنت رو طلاق بدی، همسرم...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از چهلم روز از وفات همسرم فردین زمزمه ها شروع شد که روناک باید زن پیمان بشه، و من غم و نگرانی رو در چهره بهشته جاریم که ۳۵ سالش بود رو میدیدم، من به دو دلیل اصلا راضی به این ازدواج نبودم، دلیل اولم اینکه شدیدن فردین رو. دوست داشتم و نمیخواستم مهر کسی دیگری جای اون رو توی قلبم بگیره، و دلیل دوم به خاطر جاریم بهشته که هر روز داشت لاغر و رنگش زرد میشد، همیشه با خودم تصور میکردم که من دارم با فردین زندگی میکنم و قراره که فردین بره با یه خانم دیگه ازدواج کنه، حتی فکرشم برام وحشتناک بود، ساعتها مینشستم فکر میکردم که من چطوری مخالفتم رو اعلام کنم...شش ماه از فوت شوهرم گذشت و ما همگی مشکیهامون رو در آوردیم، یه روز برادر شوهرم که دیگه من رو همسر دوم خودش میدونست، به من گفت...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
لینک پارت اوا مرگ تدریجی یک رویا(زندگی دانشجویی الهام) 👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
لینک پارت رمان نهال آرزوها(همونی که توی مراسم عقدش دعواشد)👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
⭕️💢⭕️
🔴قاتل شهید الداغی، آیت الله سلیمانی، سرهنگ شهرکی و... چه کسانی هستند؟
♦️ در روایتی از امام باقر علیهالسلام میخوانیم:
«بندهای در روز قیامت محشور شود و [با اینکه در دنیا] دستش به خونی آلوده نشده، اما یک ظرف شیشهای خون و یا بیشتر از آن به دست او دهند و بگویند: این سهم تو است از خون فلان شخص؟!
♦️او عرضه میدارد:
پروردگارا! تو خود میدانی که جان مرا گرفتی [و تا آن لحظه] من خون کسی را نریخته بودم!
خداوند فرماید:
آری! تو خبرهای مختلفی از فلانی شنیده بودی و برای دیگران بازگو کردی، پس این خبر زبان به زبان به فلان ستمکار رسید و با استناد به همین خبر، او را کُشت، و این بهره تو از خون اوست»
(کافی، کلینی، ص ۳۷۰ – ۳۷۱)
♦️وای بر ما اگر در تولید و انتشار دروغ و نفرت و کوتاهی در دین و تقویت نقشهی شیاطین برای از بین بردن عفت و حیا و اخلاق نقشی داشته باشیم. گاهی با یک جمله در تقویت طرح دشمنان شریک میشویم و آن وقت از آخرتمان چه میماند؟!
♦️الهی اعوذ بک من شرّ نفسی
✍ وحید یامین پور
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
انسان شناسی ۲۳۷.mp3
10.51M
🍃🌹🍃
🎙 تدوین صوتی (پادکست)/به وقت معرفت
➖این چه دنیایی است خدا آفریده؟
بعضی زیباتر / بعضی معمولی تر
بعضی ثروتمند / بعضی فقیر
بعضی سالم / بعضی مریض
بعضی سفید / بعضی سیاه
اینهمه تفاوت و تبعیض، آیا در ذهن انسانها سؤال برانگیز و شک آفرین نسبت به خدا نیست؟
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۸ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
حرف مردم هم اصلا مهم نیست که بعد از طلاقت چی بخوان بگن.
مهم زندگی تویه که نباید تو دست و پای این ادما به تباهی کشونده بشه.
بغضم رو به زور قورت دادم همونطور که سرم پایین بود گفتم
ولی بابا من طلاق نمیخوام من نیما رو دوست دارم
بابا که اصلا توقع شنیدن این حرف رو ازم نداشت چنان سرش رو بالا اورد که ترسیدم رگهای برامده ی گردنش پاره بشن.
با حرص از جاش بلند شد و بطرفم اومد کشیده ی محکمی بهم زد
خاک توسر بی لیاقتت کنند
راست گفتن خلایق هرچه لایق.
دختره ی احمق اون پسره چی داره که اینجوری عاشقش شدی؟
ادمی که براحتی مشروب مصرف میکنه
ادمی که وسط دعوا جلوی پدرزنش و جلوی اونهمه زن و مرد وسط عروسی خودش با فحش رکیک میره سراغ دوستای از خودش بدتر و با بددهنی باهاشون گلاویز میشه ادمیه که بشه بهش تکیه کنی؟؟؟
اخه دختره ی نفهم میدونی اون شب وسط دعوا چقدر فحش ناموسی به تو دادن؟
رگهای بیرون زده ی بابا و دونه های عرق روی سر و صورتش و رنگ لبهاش که
به کبودی میزد ترس بدی به جونم انداخت.
معلوم بود حالش خیلی بده و برای اینکه بتونه حرفاش رو کامل بهم بزنه فشار زیادی رو متحمل میشه،
یهو تلوتلوخوران به سمت کنارش قدم برداشت و دستش رو که روی قلبش رفته بود رو مچاله کرد تا اومدم بگیرمش محکم پخش زمین شد
جیغ زدم و کنارش نشستم از صدای جیغ من مامان که تو اتاق بود اومد بیرون با دیدن حال بابا هر دو جیغ میزدیم و کمک میخواستیم. اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم چکار باید بکنم... مامان زودتر خودش رو جمع و جور کرد داد زد و گفت دختر بدبخت شدیم زنگ بزن داداشت بیاد، بعد دوباره داد زد نه نه تا اون بیاد بیچاره شدیم زنگ بزن اورژانس... اره زنگ بزن اورژانس.
هر دو به پهنای صورت اشک میریختیم.
کاش یکی زودتر بیاد من اصلا تعادل ندارم نه دستام یارای گرفتن گوشی رو داره و نه حافظه م یاری میکنه تا شماره یادم بیاد ..
تا خواستم از مامان بپرسم چه شماره ای رو بگیرم؟
یهو شماره ی ۱۱۵ به خاطرم اومد.
فورا با دستانی لرزون شماره رو گرفتم با گریه و تشویش نفهمیدم چطور شرح حال رو گفتم و چطور ادرس دادم.
اگه مامان حواسش بهم نبود ادرس رو اشتباهی داده بودم
به ربع نکشیده صدای امبولانس رو دم در شنیدیم.
جسم بیجان و نحیف بابا بعد از اینکه کپسول اکسیژن بهش وصل کردند، معاینه شد و روی برانکارد قرار دادند.
و بعد به امبولانس رسوندند... من و مامان سراسیمه پشت سرشون به کوچه رفتیم...چند تا از همسایه ها بخاطر وجود امبولانس کنجکاو ما رو تماشا میکردند. وقتی اقا هدایت همسایه بغلیمون که بخاطر کهولت سن بیشتر اوقات دم در خونه شون میشینه ما رو دید پرسید چی شده؟ که مامان دست و پا شکسته گفت اقا یوسف سکته کرده براش دعا کنید اقا هدایت...
هر دو با وجود مخالفت های مامور امبولانس پشت ماشین کنار تختی که بابا رو روش خوابونده بودند نشستیم... نمیدونم چند دقیقه طول کشید و چطور به بیمارستان رسیدیم ...
وقتی به خودم اومدم که پرستار پشت در اتاق عمل جلوی ورودم رو گرفت...
گریه میکردم و بابام رو صدا میزدم.
بهم گفت اگه همکاری نکنی مجبورم نگهبان رو خبر کنم من هم دیگه لال شدم و تازه به خودم اومدم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نگاهی به سرو وضع خودم و مامان انداختم هردومون با چادر رنگی و دمپایی حیاط تو سالن بیمارستان ایستاده بودیم...
برای اولین بار اصلا تیپ و ظاهر برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود سلامت بابا بود.
اگه بلایی به سرش میومد من تا عمر داشتم خودم رو نمیبخشبدم...
من و مامان مستاصل دور خودمون میچرخیدیم و نمیدونستیم چکار کنیم .
یهو مامان گفت یه زنگ به داداشت نزدیم .
لااقل یکی بیاد ببینیم چه خاکی باید به سرمون کنیم.
نه کیف همراهمون بود و نه گوشی .تو فکر بودم که چطور به بقیه خبر بدم.
با صدای داداش به پشت سرم نگاه کردم.
مامان چی شده؟
چه بلایی سر بابا اومده؟
با دیدن داداش هردو دوباره زدیم زیر گریه.
مامان از حال و روز بابا میگفت و به عذاب وجدان من می افزود.
من چقدر خودخواه بودم که نمیتونستم برای ارامش خونواده م از عشقم بگذرم؟
داداش با اخم چرخید سمتم و زل زد توی چشمام. میبینی دختر؟ بخاطر این عشق ممنوعه چقدر تاوان باید بدیم؟
من به جهنم...
بابا چی؟
غیرت بابا چی؟ ابرو و حیثیت بابا ؟ سلامتی بابا ؟ جون بابا ؟
بلندتر غرید
_ هیچی برات مهم نیست نه؟
از اون شب تابحال نریمان رو ندیده بودم.
اخلاقش رو خوب میشناسم. این چند روز برای اینکه از بروز دعوا پیشگیری کنه نیومده خونه مون.
اخلاق نریمان هم مثل باباست تا میتونه نظرش رو با توضیح دادن به ادم میفهمونه تا جایی که بتونه از بروز خشم و دعوا جلوگیری میکنه اما الان توی بیمارستان با اوضاع پیش اومده و حال بابا احتمال هر نوع حمله ای از طرف نریمان به خودم رو میدم.
البته بهش حق میدم من بخاطر خیره سریها و خودخواهی خودم با ابرو و ارامش خونواده م بازی کردم.
اما منم بخاطر عشقی که به نیما دارم باید روی حرفم پافشاری کنم.
یاد حال بابا افتادم برای همین با گریه رو به داداش گفتم
_غلط کردم داداش... بخدا بابا حالش خوب شه دیگه اسمی از نیما نمیارم.
بخدا دیگه تمومش میکنم... هرچی شما و بابا بگید همون کار رو میکنم.
مشتش رو محکم به دیوار کنار گوشم کوبید از ترس کمی جابجا شدم.
این رفتار از داداشم بعید بود معلومه فشار زیادی رو داره تحمل میکنه.
دیگه احساس امنیت نمیکنم برای همین اروم کنار مامانم که روی زمین نشسته و گریه میکنه رفتم .
برای اینکه نریمان رو از حالت عصبی خارج کنم باید احساسات عاطفیش رو دوباره فعال کنم برای همین کنار مامان نشستم و شونه هاش رو ماساژ دادم.
غلط کردم مامان تروخدا خودت رو کنترل کن بابا هم حالش خوب میشه.
قول میدم بهت حالش خوب میشه.
خودمم به حرفی که زدم شک داشتم برای همین زدم زیر گریه.
و کنار مامان روی زمین نشستم.
خودم رو میزدم و لعنت میکردم ...
وقتی پرستار بهم هشدار داد دوباره صدام رو پایین اوردم.
خدای نکرده اگه بلایی سر بابام بیاد تا عمر دارم خودم رو نمیبخشم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
هدایت شده از بنر
سلام من عروس بزرگ خانواده شوهرم هستم با دو تا جاریهام سر زندگی هامونیم، تو خانواده شوهر من عروس یه آدم بی ارزشیِ، متاسفانه شوهرم و برادر شوهر هامم شدید روی احترام به خانواده شون حساسند و میگن، هر اتفاقی هم افتاد حق بی احترامی و اعتراض ندارید. هفده سال از فرق گذاری خونواده شوهرم بین دختر و پسرها،و دامادهاوعروساش، جونم به لبم رسید، یه سال عید به دخترهاش پنج میلیون داد طلا خرید. بعد به من و جاری هام نفری پنجاه هزارتومان داد منم همون موقع، پنجاه تومان رو پسشون دادم😱 شوهرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
نریمان راست میگفت عشق من و نیما یه عشق ممنوعه بود
من نباید باهاش ازدواجمیکردم.
کاش اصلا اولین باری که توراه مدرسه دیدمش به لبخندش جواب نداده بودم.
کاش دفعات بعدی که دنبالم میومد بهش توجه نمیکردم
کاش هیچوقت پیشنهاد دوستیش رو قبول نمیکردم.
کاش هیچوقت تلفنی باهاش حرف نمیزدم تا اینجوری مدهوش حرفای عاشقانه ش نمیشدم.
کاش قول و قرارهای پنهانی باهاش نمیذاشتم تا بیشتر عاشق و مجنونش بشم.
و هزار ای کاش دیکه که الان هیچ کدومش به دردم نمیخورد.
بابام بخاطر این عشق و عاشقی الان تو اتاق عمل بود و معلوم نبود زنده میمونه یا نه.
مامانم که نفسش بنده به نفس بابا اگه زبونم لال بلایی سر بابام بیاد اونم یه چیزیش میشه.
خدایا چه غلطی کردم که حالا نمیدونم باید چطوری درستش کنم .
عمل خیلی طولانی بود تمام این مدت پشت در اتاق عمل اشک ریختم و خدا رو صدا زدم
اسم همه ی چهارده معصوم رو صدا کردم و هر کدوم رو واسطه قرار دادم و چقدر نذر و نیاز کردم.
وقتی در اتاق عمل باز شد مامان زودتر از من و داداش خودش رو به دکتر رسوند.
گفتند خطر رفع شده و اون لحظه انگار دنیا رو بهمون دادند.
چند روز بابا رو تو بخش مراقبتهای ویژه نگه داشتند.
مامان از داداش پرسید اونروز از کجا فهمیدی ما بیمارستان هستیم؟
اونم گفت قرار بوده بابا برای انجام کاری بهم زنگ بزنه ولی وقتی از بابا خبری نشد خودم چندبار زنگ زدم به گوشیش که جواب نمیداد
بعدم به شما زنگ زدم که شماهم جواب ندادی، زنگ زدم خونه بازم جواب ندادین
حسابی نگرانتون شده بودم به نهال هم زنگ زدم که اینم جواب نداد.
نمیدونین چه فکرای مزخرفی به سرم زد با خودم گفتم لابد نهال بلایی سر خودش اورده.
وقتی دیدم هیچ کدوم جواب نمیدین تنها فکری که به ذهنم خطور کرد این بود که زنگ بزنم به اقا هدایت، که از خانمش بخواد یه سری بهتون بزنه و اون بنده خدا گفت همین الان با امبولانس بابات رو بردن بیمارستان...
محل کارم نزدیک بیمارستانه برای همین سریع خودم رو رسوندم.
بعد از دوهفته که بابا توی بیمارستان بستری بود با نظر دکتر معالجش امروز مرخص میشد و به خونه بر میگشت.
خیلی خوشحال بودم که بابا حالش بهتر شده.
تو این مدت نیما بهم زنگ میزد و حتی چندبار هم اومد بیمارستان که به درخواست خودم بصورت پنهانی همدیگه رو میدیدیم.
تو این مدت خیلی به حرفای بابا و داداشم فکر میکردم... من قول داده بودم از نیما جدا بشم .
اما هرچی بیشتر فکر میکنم میبینم دل کندن از نیما برام خیلی سخته.
نمیدونم چرا هربار که من و نیما میخوایم به ارامش برسیم یه اتفاق بد میفته.
نسرین میگه وقتی دوتا ادم هیچ سنخیتی با هم نداشته باشن و هم کفو هم نباشن یا خونواده هاشون فرهنگ و اعتقادات خیلی متفاوتی داشته باشن زندگی برای زن و مرد اونقدر سخت و طاقت فرسا میشه که یه روز برای اینکه یه لحظه هم کنار هم نباشن زمین و زمان رو به هم میدوزن.
میگه تو و نیما و خونواده ی تو و نیما مثل دوتا خط موازی هستید از نطر فرهنگ از نظر اعتقادی ازنظر ایده الهای ذهنی، خیلی متمایز از هم هستید روزی چنان پشیمونی برای هردوتون بهمراه میاره که برای حماقتهای امروزتون هرلحظه اشک بریزی...
وقتی این حرفا رو بهم میزد اونقدر عصبی شده بودم که سرش داد زدم با گریه بهش گفتم تو یه عقده ای حسودی که از حسادت داری میترکی. ازینکه خونواده ی نیما پولدار و سرشناسن ازینکه نیما اینقدر عاشق منه داری حسودی میکنی ...
وقتی این حرفا رو میگفتم با چشمای گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت تو اشتباه میکنی.
چرا هربار یکی میخواد بهت کمک کنه که چشمات رو بهتر باز کنی هوا برت میداره؟
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
به چی نیما حسادت بکنم؟ به خونواده ی... به خونواده ی...لااله الا الله...
یعنی هنوز اونارو نشناختی؟
برات مهم نیست شب عقدت چه بساطی درست شد؟
برات مهم نیست دوست و رفیق و فامیلاشون یه مشت ادم عوضین که وسط دعواشون وقتی نیما بیرون رفته چقدر فحش رکیک نثار تو که دیگه ناموسش شده بودی کردند؟
کمی نفس تازه کرد و با گریه گفت:
شانس اوردیم اون موقع داداش نریمان و اقا جواد سجاد رو برده بودند بچرخونند و اونقدر از خونه ی نیما اینا دور شده بودند که صدای دعوا و ناسزاگویی هارو نشنون.
وگرنه اگه متوجه اون همه ناسزا گویی به تو میشدند فقط خدا میدونه داداش چه واکنشی نشون میداد.
نهال... خواهر من... چرا نمیفهمی؟
تو و نیما... خانواده ی تو نیما زمین تا اسمون با هم فرق دارید
بابا بخاطر تو ، مهمونهای مزخرف اون شب و حتی مهمونی مزخرفترشون رو تحمل کرد ولی خودت دیدی ،شنیدن فحشهایی که اونجا به گوشش رسیده چی به روز قلبش اورد.
نزدیک بود از دستش بدیم.
نهال اگه به بابا باشه، حاضره هر لحظه به خاطر خوشبختی و سعادت بچه هاش جون بده، ولی بچه هاش خوشبخت باشن.
تو دستی دستی داری خودت رو بدبخت میکنی.
نهال یه روز به خودت میای که میبینی دیگه خیلی دیر شده.
اصلا بیا یروز بریم مشاوره.
شاید اون چیزی که ما نمیتونیم به تو بفهمونیم اون بتونه ...
اّه نسرین ولم کن...
شما هرچقدر حرف خودتون رو بزنید منم حرف خودم رو میزنم.
نیما دیروز بهم قول داد دیگه با اون ادما رابطه نداشته باشه.
اتفاقا بهم گفت که باباش بهش قول داده خونه ای که توی تهران دارن رو به نامش بزنه و ماهم بعد ازدواجمون بریم تهران .
وقتی نیما بره تهران دیگه از دوست و رفقای قدیمش دور و جدا میشه.
ما یه زندگی جدید با هممیسازیم فقط به شرط اینکه خونواده ی خودم با مخالفتهاشون هرچی انرژی منفی تو دنیا هست رو سرازیر نکنند به زندگی ما.
چند روز باهاش قهر بودم و حتی جواب سلامش رو هم نمیدادم اونم به خودش اومده...
من تصمیمم رو گرفتم ...
اگه از خونواده م جدا بشم و از شهرمون برم دیگه جلوی چشمشون نیستم که به قول خودشون شاهد بدبختیم باشن تا حرص بخورن.
هرچند من و نیما به هم قول دادیم اونقدر غرق در خوشبختی بشیم تا یه روز همه ی اونایی که مخالف ازدواجمون بودند حرفشون رو پس بگیرن...
فقط موندم چطور به بابا و بقیه در مورد تصمیمم چیزی بگم.
فعلا باید صبر کنم بابا حالش بهتر بشه بعد هم برم سراغ مقدمه چینی.
هرروز که میگذره بیشتر عاشق نیما میشم.
هنوز به نیما نگفتم اونروز که بابا حالش بد شد چه قولی بهش دادم.
طفلکی نیما، اگه بفهمه حتما خیلی ناراحت میشه.
اون خودشم بابت اتفاقات و دعوای اون شب ناراحته.
بقول خودش مریض که نیستند اون همه هزینه کنند برای جشن که اخرش به دعوا و پاسگاه ختم بشه.
اتفاقه دیگه اسمش روشه.
بیچاره بخاطر ضرباتی که به سرش خورده برای حلزونی گوشش مشکل ایجاد شده بود
خداروشکر چون دکترمعالجش پزشک خیلی حاذقی بود با تشخیص درست و بموقع و البته درمان صحیح و جراحی سرپایی به موقع خطر رفع شد
وگرنه کاملا شنوایی ش رو از دست میداد.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت18 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت19
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
منو رسوند خوابگاه، غم عالم منو گرفت اینقدر که حالم بد شد و هر چی بستنی خورده بودم رو رفتم سرویس بهداشتی حالم بهم خورد و بالا اوردم، صورتم رو شستم و نتونستم طاقت بیارم اشک از چشمانم فرو ریخت، آب و اشک رو با هم تو آیینه روی صورتم نمایان شد، یه کم یه مرتبه نفسم بالا نیومد، فریاد زدم
سهیلا کمک.
بچه ها اومدن پشت سرویس تند تند سرفه میکردم نمیتونستم در و باز کنم، یکی از بچهها شیشه رو شکست دست انداخت در سرویس و باز کرد ...
فقط صدای همهمه و قطره آب میشنیدم که دیدم یه چی تو دهنمه نفس کشیدم چشام باز شد، دیدم سهیلا ست ...
اشکاش ریخت رو صورتم التماس میکردم الهام تو رو خدا نمیر،
برای اینکه ارومش کنم، به هر زحمتی بود یه لبخند کم رنگی زدم، سهیلا که احساس کرد حالم بهتر شده، شروع کرد شیشه هارو جمع کردن.
دستم رو گرفتم به دیوار خودم رو رسوندم به تخت، زنگ زدن ۱۱۵ اورژانس، یه لحظه اومد، کم و بیش متوجه اطرافم و صداهام بودم، بچهها مرتب دلداریم میدادن، صداهاشون به گوشم میخورد ولی جوون جواب دادن به این همه احساسشون رو ندارم، غرق در افکارم بودم که صدایی یه آقایی به گوشم هم خورد،
_فشار عصبی داره؟
بچهها جواب دادن
نه اصلا
سهیلا به تایید حرف بچه ها گفت
خیلیام آرومه
علت این کارششون رو میفهمم، ما اینجا دانشجو یئم، اگر حرف و مسئلهای پیش بیاد حراست ورود میکنه بخاطر همین همه چیو قایم میکنیم
یه آمپول زد به من زدن و رفتن، خواب چشمم رو گرفت و دیگه نفهمیدم چی شد.
چشمهام رو باز کردم دیدم ساعت ده و نیم ه نمیدونم صبحِ یا شب، دورو برم رو نگاه کردم چشمم افتاد به نرگس صداش زدم
_نرگس صبح ه یا شبِ
بچههای ریختن دورم
_الهام صبح شده
_عه پس کلاسم رو خواب موندم
نرگس گفت
_از اورژانس نامه گرفتیم غیبتت رو موجه کرده, ولی موبایلت خیلی زنگ خورد ما هم جواب دادیم...
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت19 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت20
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
برق از چشمم پرید، طپش قلب گرفتم، با اضطراب نشستم سر جام
_کی بود؟
نرگس گفت
مرتضی بود تو خواب بودی کلی مواد غذایی و خوراکی و آبمیوه آورد، داد خوابگاه و رفت
_چرا گرفتید؟، بزارید تموم شه
یدفعه علویه نزدیک من شد
_ببخشید الهام جان من خیلی دلم نارنگی میخواست تا نارنگی ها رو دیدم نتونستم بگم نه
گله مند لب زدم
_چرا منو نمیبینید؟
پتو رو کشیدم رو صورتم شروع کردم به گریه کردن که دوباره نفس م گرفت پتو رو زدم کنار، دستمو دراز کردم دنبال پاف م میگشتم نفس نفس زدم, سهیلا پافم رو داد دستم
_بزن بزن
تا پافم و زدم نفسم باز شد.
سهیلا گفت
بیا خانم محترم، الان کی پول داره نفس جنابعالی رو بخره، یا برای تو برنج بیاره، همه میخوریم دیگه
حالم داشت از همه چی بهم میخورد ...
زنگ زدم به یکی از همکلاسیهام که ساکن قم بود
جواب داد
_سلام الهام جان
_سلام، سارا جان من کار با کامپیوتر بلدم میتونی برام کار پیدا کنی؟
اتفاقا آقایی هست به نام آقای اسماعیلی اپراتور میخواد برای پشتیبانی اینترنت و شبکه، پاره وقتِ حقوقش _کمه، ولی از هیچی بهترِ
_چقدره؟
_شصت هزار تومان
اونموقع حقوق وزارت کار ۳۸۰ هزار تومان بود. قبول کردم و تماس رو قطع کردم، زنگ زدم به مرتضی، گوشی رو دیر جواب داد دیگه داشتم قطع میکردم گفت
_جانم عزیزم
«سلام
(تو دلم گفتم من عزیز تو نیستم آشغال کثافت من گرفتار شدم)
الی جان حالت بهتر شده؟ برات میوه و آجیل آوردم خودتو تقویت کن حالت بهتر شه، برات شیر سویام گرفتم
فقط گوش دادم و حرفی نزدم
الو ... الو ...
_بله
_چرا ساکتی، فکر کردم قطع شده، یه حرفی بزن
خودمم نمی دونم چمه، به بچه ها میگم چرا خوراکی ها رو قبول کردی، ولی الان خودم مجبورم بگم پاف میخوام، نا چار گفتم
_مرتضی من پاف م داره تموم میشه برام اسپری سالبوتامول میخری؟
_بله عزیزم، تو جون بخواه
_یه روز پول اینارو بهت میدم
_کی از تو پول خواست
_میخوام برم سرکار
_ماهی چقدر بهت میدن
_۶۰ هزار تومان
_من ماهی ۱۰۰ هزار تومان بهت میدم نمیخواد بری سر کار
_میخوام کار کنم، خودم درآمد داشته باشم
صداش رو برد بالا
«بیخود کردی منو عصبی نکن، شما جز دانشگاه جایی نمیری، جایی ام خواستی بری خودم نوکرتم میام میبرمت و میارمت، راه نیفت تو این خیابونا
با ناراحتی گفتم:
_کار نداری؟؟
یدقعه از پشت تلفن صدای شکستن شیشه اومد داد زد گفت نهههههه، کار ندارم، پاتو بزاری بیرون یا کاری کنی که نباید من میدونم و تو حالا لال شو
تلفن و قطع کرد
گوشی رو گذاشتم کنارم، شروع کردم به درس خوندن، با صدای خنده بچهها سرم رو گرفتم بالا
با چه خوشحالی دارن غذا میپزن و زمزمه میکنن
_خاک تو سرش، پسر به این خوبی بچه پولدار، هی ادا در میاره، والا ماهم نجات پیدا کردیم
معترضانه صدام رو بردم بالا
_هیچکدومتون جای من نیستید، حس منو نمیفهمید، حس تحقیر شدن رو درک نمیکنید
صدای نرگس اومد
الهام دهنتو ببند، فرصتی که بدست آوردی رو استفاده کن
بغض گلوم رو گرفت، گفتم
کتکم زد میفهمید؟؟؟؟
همه با تعجب نگام کردن، گفتن کِی؟
سهیلا و نرگس اشک تو چشمشون جمع شد
، ستایش اومد بغلم کرد، گفت
بمیرم برات آجی، کجات زد؟
_تو صورتم، تو سرم، همه جام، من ازش میترسم، میفهمید، میترسم
نفس م گرفت بچهها پاف و دادن دستم، همه سکوت کردن، دیگه زمزمه غرغر کردنآشون نمیاد..
______________________
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
#ادامهدارد
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد ❌❌
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من هجده ساله بودم که شوهرم اومد خواستگاریم و بعد از کلی سخت گیری و تحقیق بابام ازدواج کردیم شوهرم مادرش فوت کرده بود و زیر دست نامادری بزرگ شده بود، دلم براش میسوخت تقریباً محبتی ندیده بود ولی خیلی تلاش میکرد که برای من کم نذاره و نمیگذاشت از اولین روزی که با هم عقد کردیم سخت کار می کرد هر چیزی که میخواستم برام میخرید درکش می کردم که دستش خالیه و داره پس انداز میکنه برای عروسی مون تا جایی که می تونستم ازش چیزی نمی خواستم محسن عاشق ترین مرد روی زمین بود خیلی هوامو داشت با اینکه بیرون خیلی کار میکرد توی کارای خونه هم بهم کمک میکرد میگفت زن مثل برگ گله نباید اذیت بشه اصلا زندگی رو برام سخت نمیگرفت فقط...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
امروز بابا به خونه بر میگرده و من بابت این موضوع اونقدر خوشحالم که روی پاهام بند نمیشم.
با اینکه نیلوفر و زینب از صبح اومدن خونمون برای کمک ولی همه ی کارهارو خودم با اشتیاق کامل انجام دادم.
از صبح زود مامان بهمراه داداش و اقا جواد رفتند بیمارستان برای ترخیص بابا.
مامان ساعت ۱۱ زنگ زد و گفت تا ی ساعت دیگه میرسند.
عمه تازه رسیده و شوهرش اقا کاوه تو حیاط با قصابی که گوسفند نذری داداش رو برای قربونی اورده دارن حرف میزنن.
دوتا لیوان چایی خوش رنگ اماده کردم و براشون بردم...
حدودا ده دقیقه بعد مامان زنگ زد و گفت اسفند رو اماده کنید و بگید قصاب حاضر باشه سر کوچه ایم الان میرسیم.
همه ی اهالی خونه از خوشحالی به تکاپو افتادند.
همگی چادر رنگی سر کردند و من هم تنها مانتوی بلندی که دارم و باب سلیقه ی باباست تنمه. با صدای اقا کاوه که گفت اومدند ...
همه به حیاط رفتیم.
بابای مهربونم از وقتی بحث فرار و ازدواج من و نیما مطرح شد خیلی ضعیف و لاغر شده اما بستری شدن و عمل جراحی و اون سکته کار خودش رو کرده، اونقدر ضعیف شده که پوست تنش به استخوناش چسبیده.
صورتش عین گچ سفید و رنگ پریده ست.
ی لحظه با دیدن اون همه ضعفی که در وجودش بود قلبم مچاله شد.
روی دیدن نگاه مهربونش رو ندارم اما نمیشه بیشتر از این معطلش کنم هر کدوم از اعضای خانواده جلو رفتند و کمکش میکنند که به خونه برسه.
جلو رفتم سلام گفتم و خواستم بغلش کنم.
اما با هشدار داداش که گفت بابا دیگه نمیتونه رو پاش بمونه خیلی خسته شده زود برید کنار ببریمش خونه، کنار ایستادم.
یه طرفش اقا جواده و یه طرفش داداش.
ظرف اسفند که تو دستای زینبه رو ازش گرفتم اما دیگه سرد شده و دود نداره.
سریع برگشتم به اشپزخونه ...اسفند سوخته ی داخلش رو توی سطل زباله خالی کردم، خواستم دوباره داغش کنم تا اسفند جدید توش بریزم . مامان با دیدنم گفت نهال دیگه اسفند دود نکن.
دودش برای بابات خوب نیست.
سریع به سمت تختی که توی هال برای بابا اماده کرده بودیم رفتم کنار ایستادم تا بابا رو روی تخت بخوابونند.
نمیدونستم چکار باید بکنم ذوق اومدن بابا با حس شرمساری که از درون دارم تناقضی ایجاد کرده که باعث شده دست و پام رو گم کنم.
فکر کنم نیلوفر متوجه حالم شد که رو بهم گفت.
نهال برو براشون شربت بیار طفلکیا خسته شدن.
نفس راحتی کشیدم و سراغ کاری که بهم محول شده بود رفتم.
زینب پیش دستی کرده و شربت هارو توی لیوان ریخته تازه داشت سینی رو برمیداشت که با اجازه ای گفتم و سینی رو از دستش گرفتم.
با لبخند گفتم من ببرمش باشه؟ بدون اینکه منتطر واکنشش بمونم از اشپزخونه خارج شدم
هنوز کسی ننشسته... مستاصل ایستادم و روبه حضار گفتم بشینید براتون شربت اوردم.
اقا جواد لیوانی برداشت و تشکر کرد و بعد هم گفت من برم بیرون کمک اقا کاوه، گوسفند رو سر بریدند.
نریمان که بدون جواب دادن به من سمت روشویی رفت.
مامان همونجا کنار بابام نشست و رو بهم گفت بابا که نمیتونه بخوره منم دلم نمیاد بخورم.
به پشت در هال اشاره کرد و گفت:
یه ساک از بیمارستان اوردم چند تا ابمیوه داخلشه... برو یکیشو بردار بریز تو لیوان بیار برای بابات.
سینی رو برگردوندم توی اشپزخونه و با دلخوری گذاشتم رو کابینت.
کاری که مامان گفته بود رو انجام دادم.
لیوان رو پر از ابمیوه ی انبه کردم.
گذاشتمش داخل پیش دستی.
برگشتم به هال ...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
رفتم بالاسر بابا چشماش روی هم بود و نفسهای منظمش میگفت که خوابش برده...
مامان که تعجب من رو دید نگاهی به بابا انداخت
گفت :
_عه خوابش برد؟
بنده خدا داروهاش خیلی خواب اوره.
این ابمیوه رو ببر بذار یخچال.
بعدا که بیدار شد میخوره.
یه سینی چای هم بریز بیار اونقدر خسته شدم که نگو، یه لیوان چایی بخورم خستگیم در میره.
سمت اشپزخونه میرفتم که زینب با سینی چای بیرون اومد همون موقع داداش از سرویس بیرون اومد ....
چشمش به سینی تو دست خانمش که افتاد گل از گلش شکفت.
دستت درد نکنه چایی الان میچسبه.
چندتاشو بردارید چهارتاش بمونه ببرم تو حیاط همونجا با بقیه میخورم.
زینب سینی رو جلوی مامان و نیلوفر گرفت بعدم سینی رو داد دست داداش .
اعصابم ازین همه بی محلی شون به هم ریخته.
ملاحظه ی حال بابا رو میکنم وگرنه همه شون رو با خاک یکسان میکردم.
معترض غرولند کردم
چرا اینجوری میکنید؟ حالا خوبه بابا حالش خوب شده...
داداش دستش رو که روی دستگیره ی در راهرو بود پایین اورد و به طرفم برگشت...
سوالی نگاهم کرد
با اخم نگاهم رو دوختم بهش....
سری تکون داد و همونطور که شونه هاش رو بالا مینداخت دستش رو به معنی چی میگی تو تکون داد و بعد هم درو باز کرد و با سینی توی دستش بیرون رفت .
نگاه به نیلوفر کردم که دختر کوچولوش رو روی پاهاش خوابونده بود و تکونش میداد
طوری که فقط خودم بشنوم لب زد
خیلی رو داری
دلخور از حرفش سر تکون دادم و گفتم چی میگی تو؟؟
من چی میگم؟
الان بهت میگم
یه نگاه به مامان کرد وقتی مطمین شد حواسش به ما نیست ادامه داد
فکر کردی ما خریم چیزی نمیفهمیم؟
امروز نیما رفته بیمارستان مثلا عیادت بابا که برای ترخیصش اگه کاری بود انجام بده، اونجا به جواد و نریمان گفته به زودی عروسی میگیره و میرین تهران.
از اینکه نیما احساس مسوولیت کرده و رفته بیمارستان حس غرور بهم دست داد...
اما سریع لبخندی رو که از خوشحالی روی لبم میومد رو جمع کردم ...
نیلوفر هزار بار بهت گفتم مسایل من و نیما به خودمون مربوطه میفهمی یعنی چی؟
با دستش اشاره به مامان و بابا کرد و گفت
تو تا حسابی توی منجلاب بدبختی گرفتار نشی و جون این دوتا رو نگیری ول کن نیستی نه؟
دستم رو جلوش به حالت به تو چه تکون دادم.
و لب زدم ته پیازی یا سر پیاز؟ به توچه اخه؟
من با خود بابا طرفم به وقتش میدونم چجوری از خرشیطون پیاده ش کنم.
عصبی غرید
تو سوار خرشیطونی اونوقت میخوای بابا رو پیاده کنی؟
اَه گفتم به تو ربطی نداره.
بعدم بلند شدم و رفتم توی اتاق تا خواستم در رو محکم پشت سرم به هم بکوبم یاد حال بابا و شرایط موجود افتادم سریع با اون یکی دستم گرفتمش که به هم برخورد نکنه.
گوشه ای نشستم.
تو دلم گفتم بابا خوب بشه میرم.
ازین خراب شده میرم.
اونقدر ازتون دور میشم اونقدر سراغتون نمیام اونقدر غرق در خوشبختی میشم که اگه روزی من رو دیدید نشناسید.
کاری میکنم وقتی زندگیم رو دیدید حسرت زندگی من رو بخورید.
حالا میبینید....
اون موقع فکر میکردم عشق و علاقه ی من و نیما و پول باباش برای خوشبخت شدنمون کفایت میکنه.
اما غافل بودم از مهمترین چیزهایی که برای شروع یه زندگی موفق احتیاج داشتم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨