زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_ماشین خودمه.
یادته که بابا شب عقدمون سوییچ ماشین بهم کادو داد؟ اما با اون افتضاحی که اون شب به بار اومد شیشه هاش همون شب توی دعوا خورد شد.
مامان میگفت اون ماشین دیگه بدیمن شده و باید عوضش کنیم برای همین تازه امروز صبح تونستم این یکی عروسک رو تحویل بگیرم.
نیما این از ماشین قبلیت خیلی مدلش لاکچری تره.
عاشق این مدل ماشینم.
راه افتاد در بین راه با خواننده ی سی دی که تو ماشین گذاشته بود همخوانی میکردیم .
یدفعه یادم اومد کفش مناسب کوه با خودم نیاوردم.
وقتی بهش گفتم مسیرمون رو تغییر داد و گفت اول بریم خرید.
برام دوجفت کفش و کیف گرون قیمت مناسب مهمونی و کوهنوردی خرید.
کوله پشتی که برام خرید قیمتش خیلی بیشتر از هر چهارتا کیفی هست که در طول دوسال گذشته مامان با کلی منت برام خریده.
یه کوله پشتی دیگه که خیلی چشمم رو گرفت اونجا دیدم...مردد بودم بین انتخاب این یا همونی که اول برداشتم...
نیما جلو اومد
_ازینم خوشت اومده؟
اگه اینم دوست داری برش دار...
برق خوشحالی در نگاه و صدام موج میزد
_واقعا میگی؟
_آره عزیزم
وقتی به فروشنده گفت اون کوله رو هم برام بیاره تو دلم گفتم
نهال روزهای نداری و بدبختیات تموم شد...
کوهنوردی برای اولین بار خیلی بهم چسبید...
تا غروب چندجای دیگه هم برای گردش و تفریح رفتیم و در اخر از خستگی کلی التماسش کردم تا من رو به خونمون برسونه اما گفت مامانش برای شام منتظرمونه...
وقتی رفتیم خونشون چند مدل غذا تهیه شده و با بهترین تزئینات روی میز غذاخوری چیده بودند.
همینطور که از دستپخت و سلیقه ش تعریف میکردم، پدرنیما قهقهه خنده راه انداخت و گفت
_پول حلال همه ی مشکلاته... کبری جون من نه حوصله ی اشپزی داره و نه وقتش رو...
متعجب از اینکه کبری جونی که در موردش حرف میزنه کی هست نگاهش میکردم
مادر نیما با دلخوری و حالت قهر از سر میز بلند شد و گفت
_ جون به جونت کنن بازم بی کلاسی و یذره شخصیت نداری...
بالاخره باید اون روی بیشخصیتی و بی فرهنگیت رو نشون بدی.
بعد هم به حالت قهر ازمون جدا شد.
پدرش هرچی منتش رو کشید اهمیت نداد و دیگه سر میز برنگشت...
روم نمیشد بپرسم جریان چیه... برای همین درسکوت شامم رو خوردم بعد از اتمام شام نمیدونستم باید بلند شم و به خدمتکارشون حمیراکمک کنم یا نه...
نگاهی به نیما کردم با اشاره بهم گفت همراهش برم.
پدرش که قبل از من از سرمیز بلند میشد هنوز نیشخند به لب داشت.
با نیما به اتاقش رفتم.
بهترین فرصت بود تا ازش بپرسم جریان این کبری خانم چیه که باباش برای دومین بار با تمسخر اسمش رو به زبون اورده و ربطش داده به مامانش؟
نیما از طرز سوالم خنده ش گرفته بود
گفت:
_ این نقطه ضعفه مامانمه.
وقتی زیاد رو اعصاب بابام رژه میره اونم بهش یاداوری میکنه که قبلا اسمش چی بوده...
بعدم با خنده گفت:
_ اخه اسم مامانم کبری بوده و چندساله که اسمش رو تغییر داده و گذاشته فرشته.
بابامم هروقت سرموضوعی از دستش کفری باشه اینجوری ضایعش میکنه.
برام جالب شد
_ پس اسم مامانت فرشته نبوده.
اتفاقا برام سوال بود که چرا اسم مامانت با دوتا خاله ی دیگهت فرق داره و مشابه هم نیست.. کوکب و اختر !
_ پس که اینطور...
خواستم به نیما بگم
مادرت به چه چیزهای بی اهمیتی توجه میکنه...
مفهوم اسم مهمه...
اسم کبری هم قشنگه...
خیلی از اسمای امروزی هستند که بظاهر تلفظ زیبایی دارن اما اصلا معنی و مفهوم خوبی ندارن و متاسفانه خیلی از پدرومادرا روی بچههاشون میذارن و کلی هم احساس با کلاسی میکنند.
اما سکوت کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_پس چطور اون یکی خاله هات اسماشون رو تغییر ندادند؟
نمیدونم شاید چون اونا به اندازه ی مامانم کلاس نمیذارن... بعدم خندید و گفت
_ چه سوالاتی میپرسی من چه میدونم...
راستی مامانم اشپزیش خیلی خوبه اما خوب از اونجایی که کار خونه رو بی کلاسی میدونه هیچوقت انجام نمیده و معمولا به اشپزیهای این حمیرای بدبخت کلی ایراد میگیره.
امشبم وقتی تو اونهمه تعریف کردی بابام از لج مامان اونجوری حرف زد
متعجب بودم از رفتار این زن و شوهر.
گاهی چنان محترمانه باهم برخورد میکردند که ادم حسرت اینهمه رمانتیک بازیهاشون رو میخورد و گاهی هم مثل امشب سر مسایل بیخود اینطوری به پروپای هم میپیچیدند.
مثل دیشب دوباره نزدیک ساعت دوازده به خونه ی خودمون رسیدیم.
ولی اینبار مامان خواب بود.
دوماه از جراحی قلب بابا میگذره و حال بابا نسبت به قبل خیلی بهتر شده.
مامان نیما برای پاگشا خونواده ی من رو دعوت کردند .
نریمان و اقا جواد که از طرف شرکتشون به ماموریت رفتند برای همین نیلوفر و زینب همراهمون نیومدند.
من و مامان و بابا و نسرین به منزل پدر نیما رفتیم البته به پیشنهاد مامان سرراه یه جعبه شیرینی و یه گلدون گل هم خریدیم.
بهترین لباسهایی که نیما برامخریده رو به تن کردم.
در تمام اینمدت که بیشتر وقتمون رو باهم میگذرونیم اونقدر لباسهای گرون قیمت و زیبا برام خریده که لباسهای قبلی در نظرم خیلی زشت و بی کیفیت و بی کلاس هستند.
برای همین الانم بنظرم لباسهای نسرین و مامان و بابا خیلی سطح پایین هستند اما چاره ای هم ندارم.
مامان و بابای نیما به خوبی ازمون پذیرایی کردند.
بابا و مامان تو خونه ی اونها خیلی معذب بودند و موقع شام بابا خستگی و حال بدش رو بهونه کرد و دوقاشق بیشتر از اونهمه غذای تهیه شده نخورد مامان و نسرین هم به تبعیت از بابا و و نگرانی حال خرابش چیز زیادی نخوردند.
اما من بخوبی دلیل این رفتارهاشون رو میدونستم.
بابا بخاطر شبهه ناک بودن غذای اون خونه چیزی نمیخوره و این رفتارشون خیلی برای من گرون تموم شد.
زیر نگاههای پدر نیما تاب نمی اوردم...
بمحض تموم شدن غذا بابا و مامان دوباره ناخوش احوالی بابا رو بهونه کردند که زودتر عزم رفتن کنند.
فرشته جون یه جعبه کادوی خیلی شیک و زیبا بهم هدیه داد...
خانواده م حتی اونقدر نموندند که من کادوم رو باز کنم
اونها رفتند ولی قرار شد اخر شب با نیما به خونه برگردم.
اونقدر ازینکه بیشتر نموندند و شام نخورده رفتند دلخور و عصبی بودم که وقتی توی حیاط بدرقه شون میکردیم اروم تو گوش مامان غر میزدم.
فردای اون روز برای چندمین بار به مامان بابت رفتارهای دیشبشون اعتراض و شکایت میکردم
مامان با خوشرویی اما غم آلود گفت:
دخترم تو راه خودت رو انتخاب کردی
اما از ما نخواه چیزی رو که بهش اعتقاد داریم زیر پا بذاریم.
خودت دلیل همه ی رفتارهامون رو میدونی پس باید بهمون حق بدی ...
پدر نیما درامد مشروعی نداره.
ما خیلی تلاش کردیم تورو راضی کنیم از وصلت با اون خونواده منصرف کنیم.
امیدوارم خدا کمکتون کنه و در مسیر هدایت قدم بردارید.
حرفای تکراری مامان حالم رو بد میکرد.
دیگه طاقت اینهمه توهین رو نداشتم.
به حالت قهر ازش جدا شدم.
چند روز بعد مامان خونواده ی نیمارو دعوت کرد تا کادوی پاگشای نیمارو بهش بدیم.
با اینکه بابا پول زیادی برای کادوی نیما داده اما به پای کادویی که اونها به من دادند نمیرسه.
ساعتی که بمن اهدا شد یه ساعت رولکس اصل و اورجینال با بند طلا بود اما ساعتی که بابا خریده ... چه عرض کنم نمیدونم با چه رویی میخوان بهش بدن. اگه چیزی براش نمیخریدند سنگینتر بودند.
اونقدر غر زدم و کسی اهمیت به حرفام نداد که خودم خسته شدم.
چند وقت بود که مامان در تدارک اماده کردن مابقی جهیزیه ی من بود اما من که اصلا روی اون وسایل حساب باز نمیکردم.
برای خونواده ی نیما و خونه ی ۱۸۰ متری که قراره در تهران ساکن بشیم این وسایل اصلا مناسب نبودند.
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
سه سال عاشقانه با همسرم زندگی کردم ولی بعد از سه سال بیماری سختی گرفت و چون هم وضع مالی پدر من و پدر خودش طوری نبود که بتونن به هزینه درمان همسرم کمک کنن به ناچار هر چی که داشتیم فروختیم، حتی پول پیش خونه رو هم گرفتیم و برای ادامه زندگی رفتیم خونه پدر شوهرم، اونم یه اتاق داد به ما آشپزخونه و سرویس بهداشتی و حمام هم مشترم استفاده میکردیم، درمان همسرم جواب نداد و به رحمت خدا رفت، شوهرم که چیزی نداشت، پدر شوهرمم اوضاع مالی خوبی نداشت به همین دلیل من نتونستم مهریهم رو بگیرم، و برای اینکه همسرم در اون دنیا دِینی به گردنش نباشه مهریهم رو بخشید و حلال کردم، یک سال خونه بابام زندگی کردم بعد از اون...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽یاد خاطرات عاشقان شهدا﷽
⚘اَلسَّـــــلامُ عَلَیْــکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیـــْن(؏)⚘
دوباره صبــح دلم تنگِـ آفتـاب شده
هواےبےحرمے بدشده، عذاب شده
نسیم صبح،سلامم رسان بہ اربـابـم
بگوڪہ قلب من ازدورےِتو آب شده
حسین جان♡
کربلا را چگونه ساختے که اینگونه آرام میکند هر دل بےدل را
وقتےقدم به خاکش میگذارے؟
آقاےمهربانم
کربلا چگونه است که به دست فراموشے میسپارد تمام غم و غصه هاے دنیا را و تمام غصه ات میشود دیدن حرم و ضریح و....
کاش میشد بیاییم و بمانیم و....
دلتنگم.....😔
⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🦋🦋🦋
انسان شناسی ۲۴۲.mp3
12M
🍃🌹🍃
🎙 تدوین صوتی (پادکست)/به وقت معرفت
• زبان،
• مهارت کنترل زبان،
• سلامت زبان؛
اولین ابزاریست که نبودنش،
نداشتنش،
و افسارگیختگیاش باعث میشود، هیچ کدام از اعمال خوب انسان، او را به مقصد کمال نرساند. ✗
- چه کنیم از شر این فتنه بزرگ، درامان باشیم.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا,24 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چن
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
انقدر که ترسیدم دلم میخواد پیاده شم فرار کنم برم، رسیدیم سر کوچه خوابگاه بچه ها در ماشین رو باز کردن پیاده شدن تا خواستم من پیاده شم مرتضی گفت:
_بشین سر جات
دوستام ملتمسانه گفتن
_آقا مرتضی تو رو خدا الهام رو نبر ما چهارتایی اومدیم بیرون
مرتضی بی توجه به حرفهاشون پاش رو گذاشت روی گاز، با سرعت اومد سمت میدون باجک و خیابون باجک، یکدفعه ترمز کرد ماشین ایستاد، اینقدر محکم زد تو صورتم که چشمام سیاهی رفت، فرصت نداد دستم رو بگذارم روی صورتم یکی دیگه خوابوندم اونطرف صورتم، دستام رو گذاشتم روی صورتم، شروع کرد به زدن من دستاش میخورد رو دستام، دستامو از درد برمیداشتم میزد تو صورتم، طاقتم تموم شد، با التماس گفتم
»مرتضی توروخدا...
نگذاشت حرف بزنم، فریاد زد
احمق میدونی اونا کی بودن؟؟، میدونی امشب میخواستم دوره تون کنن؟؟، الهام چرا اینجوری میکنی؟؟، الهام اینا خلافکارهای، به نام قم هستن، سابقه دارن بیشعور نادون، ده، پونزده نفری میریزن سرتون، بعدم عینه آشغال میندازنتون گوشه خیابون
خواستم بگم ستایش گفت بریم
نگذاشت حرف بزنم داد زد
_فقط، خفه شو.
باورم نمیشه مرتضی داره گریه میکنه، همچنانکه اشک میریزه هی سرش رو به تاسف تکون میده و حرکت کرد
سر چرخوندم سمتش، با ترس گفتم
_منو کجا میبری؟
ساکت هیچ حرفی نزد، من رو رسوند دم خوابگاه، سر چرخوندم سمت چشم هایش رو ریز کرد تهدید دستش روگرفت سمت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
به همین حضرت معصومه قسم اگر ببینم پاتو گذاشتی بیرون الهام قلم پاتو با دستام میشکنم...
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 انقدر که ترسیدم دلم میخواد پیاده شم فرار کنم برم، رسیدیم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
با ترس و لرز گفتم
_باشه
داد زد
از من نترس احمق، اونی که باید ازش بترسی من نیستم
دست انداختم دستگیره ماشین رو کشیدم، در باز شد سریع پیاده شدم، دیدم بچه ها نرفتن داخل و نگران منتظر من موندن، تا منو دیدن، اومدن سمتم
_الهام کتکت زد
_فقط بریم تو، مرتضی وایساده ما بریم تو خوابگاه بعد بره
در زدیم درو باز کردن وارد خوابگاه شدیم، اومدمیم توی اتاقمون، رفتم جلوی آینه، وااای صورتم سرخ شده، تو دلم گفتم، خدا رو شکر که مرتضی اومد و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمون میومد
ستایش نزدیکم اومد
الهام خیلی متاسفم، دردات بجونم اگر مرتضی نمیومد اینا ما رو میبردن و...
تصور اینکه اگر مرتضی نیومده بود چه بلایی سرمون میومد، زدم زیر گریه انقدر گریه کردم که به نفس نفس افتادم، صدای سهیلا که داشت با عجله به سمتم میومد به گوشم خورد
_چی شده الهام
با تعجب گفتم
_مگه تو نرفتی همدان ؟
جواب من رو نداد، پرسید
شماها کجا بودید؟ صورتت چی شده الهام؟ چه غلطی کردین؟؟
نرگس اومد نزدیکمون
_مرتضی زدهش
سهیلا از همه جا بی خبر، اخم هاش رو در هم کرد
غلط کرده، الهام شمارهشو بده زنگ بزنم بهش تا حسابش رو بگذارم کف دستش، فکر کرده کیه!
لبخندی زدم
_خواستگارت چی شد؟
دستش رو که انگشتر نشون انداخته بود، گرفت جلوم...
__________________________
قبل از عقد تو آرایشگاه بودم که دلم خیلی درد گرفت، زنگ زدن به اورژانس من رو آوردن اورژانس بیمارستان، ازم آزمایش خون گرفتن، تا جوابش بیاد، من داشتم به حال و روزم و اینکه روز عقدم با یه آقای متشخص اینطور حالم بد شده گریه میکردم، که دیدم یه خانمی کنار تخت من بهش سرم زدن اونم داره گریه میکنه، پرسیدم چی شده، گفت شوهرم با یه خانمی تصادف کرد حالا میخواد باهاش ازدواج کنه، به منم گفته اگر مخالفت کنی طلاقت میدم، منم پدر مادرم از دنیا رفتن، جایی ندارم برم. گفتم توی این دوره زمونه شوهرت میتونه خرج دو تا خونه رو بده، گفت آره وضعش خوبه پیمانکاره، جرقه ای به ذهنم زد نکنه سیاوش شوهر این خانم باشه، گفتم اسم شوهرت چیه؟ گفت سیاوش...😱
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت #الهام (مرگ تدریجی یک رویا)
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
5022291306342609
به نام الهه علیکرم
و سپس دریافت لینک کانال
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
، شوهر خواهر شوهرم، حواسش نبود که من دارم میشنوم، به زنش گفت، داداش تو هم گندش رو در آورده، به زنش محل نمیده با دختر خواهرش میره میگرده، خواهر شوهرم گفت، من به نوشین اعتراض کردم، بهم گفت، زن دایی نمیتونه تحمل کنه بزاره بره، چرا به داداشت نمیگی؟ به اونم گفتم، میگه نوشین بچه خواهرمِ، به توجه من نیاز داره، بهش بگو چطور دختر خواهرت نیاز داره اونوقت زنت به توجه تو نیاز نداره، اینا نیست که تو میگی، برادرت و دختر خواهرت دارن میفتن توی منجلاب گناه، سعی کنید جلوشون رو بگیرید...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
#داستانی_بسیار_جذاب_و_آموزنده 👌😍
خونه و وسایل همه چیز جوری منظم و مرتب بودن که مشخصه کار ی زن بود رفتم توی اتاقم تا وسایلم رو بردارم مشخص بود که شوهرم برام جایگزین اورده داشتم وسایلم رو جمع میکردم که صدای کلید اومد خودم رو پنهان کردم و دیدم که زن همسایه داره تو خونه من میرقصه و راه میره مدامم میگفت بیرونت کردم جات نشستم از کارهاش یواشکی فیلم گرفتم درست زمانی که انتظار دیدنم رو نداشت رفتم مقابلش و پوزخندی زدم: که منو بیرون کردی اره؟ مقصر تویی پس؟ دلیل رفتارهای شوهرم و کارهاش تو بودی اما اخه چرا؟
اولش خواست بهمحمله کنه اما...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
وقتی نیما بهم گفت خونه ای که قراره بعد از ازدواج توش زندگی کنیم مبله ست و همه ی وسایلش نو هست خیلی خوشحال شدم.
وگرنه با این جهیزیه ی ناچیز ابروم جلوی اقوام نیما میرفت....
یه روز به مامان گفتم پولی که برای خرید جهیزیه م کنار گذاشتین رو بدید به خودم با نیما بریم هرچیزی که اون خونه نیاز داره رو بخریم.
مامان که میدونست منظورم چیه بهم گفت ببین دخترم موقعی که نیما و خانواده ش اومدند خواستگاری تو میدونستند پدرت چه قدر دارایی داره و ممکنه چه جهیزیه ای برات اماده کنه ، پس اونها حق اعتراض ندارند و تو هم حق نداری میزان هدایای پدرت رو با پدر نیما مقایسه کنی، هر کدوم از ما با توجه به میزان قدرت مالی طرف مقابل باید ازشون متوقع باشیم.
هرچند ما از اونها هیچ توقعی نداریم و معتقدیم هرکاری میکنند لطف به شما دوتاست وگرنه وظیفه ی پدرو مادر تهیه ی مایحتاج ضروری برای شروع زندگی دوتا جوونه اونم در حد وسع و توانشون...
حرفای تکراری مامان اعصابم رو بهم میریزه برای همین به تندی از جام بلند شدم و بهش گفتم خیلی خوب بگو بهت پول نمیدیم تمومش کن دیگه این همه صغری کبری چیدن نمیخواد.
دخترم خودت خوب میدونی بابات دوتا مغازه خیلی کوچک داشت از وقتی کمرش اسیب دید و نتونست سر کار بره همون مغازها که یکیشم داده بود اجاره شده بودند نون دونی و منبع درامد ما که حالا بخاطر جنابعالی مجبور شده یکیش رو به خاطر جهیزیه ت بفروشه، مگه بابات بیشتر داره و نمیخواد برات کاری کنه؟ بجای شکر کردنته؟ خداروشکر کن همین هم جور شده...
شروع کردم به غر زدن چقدر من بدبختم که از بچگی تو یه خونواده ی فقیر زندگی کردم اون از بچگی و نوجوونیم که تو حسرت همه چی گذشت اینم از ازدواجم .
دلم خوش بود لااقل با یه پسر پولدار ازدواج میکنم از فقر و بدبختی در میام ولی بازم بخاطر نداری بابام واسه جهیزیه م باید خجالت بکشم.
مامان که از طرز صحبت کردنم رنجیده خاطر شده با عصبانیت گفت دختر چقدر تو ناشکری...
یه عمر بابات زحمت کشید که اب تو دلتون تکون نخوره، چندساله اون داداش بدبختت زحمت کشیده کمک خرج بابات بوده خداروشکر یه زن فهمیده و خانم هم نصیبش شده که تونسته خیلی وقتا کمک حال بابات باشه و نذاشته هیچوقت بی خرجی بمونیم.
همیشه یخچالمون پر بوده، هر وقت لباس و وسایل لازم داشتید براتون فراهم شده، دختر نمک نشناس تاحالا چه موقع شده چیزی نیازت بوده باشه و ما فراهم نکرده باشیم؟ چرا اینقدر شان و شخصیت خودت رو پایین میاری؟
بعدم با گریه ادامه داد و گفت
تنها گناه بابات این بوده که نخواسته جز نون حلال چیزی سر سفره ی خونواده ش نیاره... گناهش این بوده که نخواسته حق کسی رو پایمال کنه... نخواسته حروم و حلال کنه نخواسته به هر قیمتی دل بچه هاش رو شاد کنه...
نهال دلم رو شکستی ...
نوع تربیت من این بود؟ نتیجه ی تربیت من این بود؟
فقط دعا میکنم خدا کمکت کنه خدا هدایتت کنه تا بفهمی افکارت اشتباهه.
خودتم تاحالا فهمیدی پدر نیما شغلش یه شغل شریف و حلال نیست که هرروز راحت میتونه پول رو پول بذاره...
پس اینقدر بخاطر داشته های اونها شان و منزلت و زحماتی که پدرت یه عمر برات کشیده رو بی ارزش نکن...
الهی اگه روزی به اشتباهات امروزت پی بردی تا قبل از اینکه چوب حماقتت رو بخوری خدا مسیر درست زندگیتو نشونت بده.
به اینجای حرفش که رسید زد زیر گریه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۱۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_نهال من میترسم از زندگی تو...
از ایندهت میترسم... من برای خوشبختی تو ارزوها داشتم توروخدا با زندگیت این کار رو نکن.
_ای بابا ...مامان باز شروع کردی ....خستم کردین از بس بد خونواده ی نیما رو گفتین.
باباش مال مردم خوره؟بهمن چه...
نزول خوره؟ بمن چه...
بعدم شماها از کجا اینقدر مطمینید؟ شاید همه ی اینا تهمت باشه...
بابای نیما دشمن زیاد داره...
باباش فکر اقتصادی داره ...
همین گلدکویست چیه؟ داداش از همون اول گفت درامدش حرامه بابا گفت حرامه ...شرکت نکردند.
اینا شّمًِ اقتصادی داشتن سریع شرکت کردند الانم کلی از همین راه کسب درامد داشتند ...
اونوقت میگید حرام؟
بعدم صدامو اوردم پایین و گفتم همش میگید _علما میگن حرومه حرومه...
اقا... علما و مجتهدین مگه از اقتصاد سر درمیارن که این چیزا رو بدونن و نظر بدن؟ الان گلدکوئست تو کل دنیا جزو بیزینسهای پر درامده اونوقت کشور ما تا یه عده میان کسب و کار پر درامد و پررونق رو بین مردم اشاعه بدن جلوشون رو میگیرن و میگن حرامه...
_اخه دختر ساده ی من کدوم شغلی هست که امشب دومیلیون سرمایه کنی به هفته نکشیده پولت بشه ده میلیون؟؟؟ اونم بدون هیچ زحمتی... این خودش نشون میده یه جای کار میلنگه...
_اه مامان بابای نیما بعنوان پدر موظف بوده هزینه های زندگی بچه هاش رو تامین کنه.
اگرم قراره روزی تقاص پس بده باید خودش جواب بده.
چه ربطی به زندگی نیما و من داره؟
_ولش کن دخترم من و تو جدیدا اصلا زبون هم رو نمیفهمیم.
فقط داریم خودمون رو اذیت میکنیم.
فقط میتونم برات دعا کنم دعا کنم قبل از اینکه با سیلی روزگار بیدار شی خودت از خواب غفلت بیدار شده باشی ..
موقع خواب طبق عادت هرشبمون با نیما صحبت کردم تماس رو که قطع کردم خیلی تشنه م بود برای همین به اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب خوردم
وقتی به اتاق برمیگشتم صدای گریه ی مامان از اتاقشون میومد.
اروم پشت در اتاق رفتم.
طبق معمولِ چند ماهِ اخیر موضوع صحبتشون ازدواج من و نیماست.
مامان به بابا گفت
_اقا یوسف نهال بچه ست هنوز نمیفهمه از اولش اشتباه کردی راضی به ازدواجشون شدی...
یه عمر زحمت کشیدی لقمه ی حلال بهش دادی یه عمر زحمت کشیدیم برای تربیت این بچه.
یه عمر ارزو کردم دختری تربیت کنم که عاشق امام زمانش باشه نسل امام زمانی تربیت کنه، میترسم با این ازدواج نسلی تربیت کنه که دشمن امام زمان باشن
_خانم این حرفا چیه میزنی؟
خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر.
بنظر خودت میشد بیخیال این ازدواج شد؟
خودت دیدی این دختر تصمیم خودش رو گرفته بود دیر فهمیدیم اگه زودتر متوجه رابطه ی این دختر میشدیم اجازه نمیدادیم اینقدر پیشروی کنند که کار به اینجاها بکشه.
اما دیگه نمیشد خودت هم دیدی دیگه نمیشد.
حتی بعد از عقدش هم خودت دیدی من تا دم مرگ رفتم و برگشتم اولش قبول کرد جدا بشه اما دوباره عشق و عاشقی رو از سر گرفت.
فاطمه جان نهال دیوانه وار اون پسرو دوست داره مجنونی شده برای خودش.
حرف تو گوشش نمیره.
حاضره بخاطر نیما جونشم بده چه برسه به دین و ایمونش رو.
اینده ی نهال دیگه از دست ما خارج شده تنهاکاری که میتونیم براش بکنیم اینه که تا میتونیم دعا کنیم که ان شاالله خدا یاری کنه و نیما و پدرش هدایت بشن
با هدایت اونها نههال همهدایت میشه ......
و دوباره صدای گریه ی مامان.
دلم برای مامانم میسوخت که اینقدر نگران اینده ی منه.
وقتی به اتاق برگشتم نسرین تو رختخوابش نشسته بود.
اما به محض ورودم سریع دراز کشید و خوابید.
خیلی وقته رابطه ی من و نسرین بهم خورده.
دلم برای اون روزهایی که اذیتش میکردم تنگ شده.
نسرین!!!نسرین!!!
چیه؟
نسرین چرا باهام قهری؟ این روزا تو خونه ی خودمونم احساس تنهایی میکنم ...
کاربر محترم با سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان
و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨